مش تقی برای که نحسه؟!
مش حسن تو بیمارستان بستری بود.
۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش.
یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن.
راننده گفت: یک نفر دیگه هم بیارید که صندلی ها تکمیل بشن.
بهش گفتن: نه دیگه کسی نیست. فقط ماییم .
خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس !
راننده گفت: آها یک نفر هم جور شد!
بهش گفتن: ولش کن، این مش تقی نحسه!
اگه بامون بیاد حتما نحسی اش ما رو می گیره و یک اتفاقی میفته!
راننده گفت: نه من اعتقاد ندارم به این خرافات!
مهم صندلی ها هست که تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد!
خلاصه ایستاد تا مش تقی رسید.
مش تقی در مینی بوس رو باز کرد و گفت:
همه پیاده شید. مش حسن مرخص شد. نمی خواد برید بیمارستان
ماجرای ممههای درشت ملکه
روزی روزگاری مملکتی بود که یک ملکه داشت با سینههای بسیار زیبا و سفت و درشت و آبدار!
شوالیهاى به نام «نیک» هم به همین علت علاقهی شدیدی به ممههاى ملکه داشت،
اما ، اما میدانست کوچکترین تماسی با ملکه به حکم مرگش ختم میشود.
یک روز او این علاقهاش را با دوستش «هُراتیو» در میان گذاشت. (هُراتیو پزشک مخصوص خاندان سلطنتی بود.) هراتیو مدتی به این قضیه فکر کرد و بعد به نیک گفت که میتواند ترتیبی بدهد که او بتواند به خواستهاش برسد ، به شرطی که در ازای این خدمت خطرناک هزار سکه بدهد. نیک بدون تأمل قبول کرد.
روز بعد هراتیو مقداری پودر که ایجاد خارش میکرد، درست کرد و ترتیبی داد تا وقتی ملکه در حال استحمام است، در سینهبند او ریخته شود. مدت کوتاهی از لباس پوشیدن ملکه نگذشته بود که خارشها شروع شد و شدت پیدا کرد و شدت پیدا کرد. ملکه از شدت خارش سینههایش بىتاب شد و فریاد میزد. به ناچار پادشاه هراتیو را به دربار احضار کرد ، پزشک به شاه و ملکه گفت که:
داروى این درد و خارش تنها در بزاق برخى افراد وجود دارد و این بزاق هم در مجاورت هوا بى اثر می شود. لذا باید مستقیماً از دهان آن فرد به مدت چهار ساعت به محل خارش مالیده شود !
شاه درحالی که از فریاد هاى ملکه خسته و عصبى شده بود ، گفت:
آیا درین رابطه کسى را مى شناسى ؟؟؟
هراتیو پس ازاندکى فکر گفت: بله قربان، تنها کسی که بزاقش این خاصیت را دارد شوالیه نیکِ است.
پادشاه که خواستار کمک به ملکهاش بود، دستور داد فوراً نیک را نزدش احضار کنند.اینجا بود که هراتیو پادزهر درمان خارش را به نیک داد تا در دهانش بریزد. در چهار ساعت بعدی نیک بدون وقفه مشغول مکیدن و لیسیدن مشتاقانهی سینههای ملکه بود! سینههای ملکه از خارش افتاد، نیک راضی و خوشحال از آنجا بیرون آمد و از او به عنوان قهرمان ملی تمجید هم شد.
به هنگام بازگشت هراتیو طلب 1000 سکهاش را کرد. نیک که دیگر آرزویش برآورده شده بود و میدانست که هراتیو جرأت گزارش این جریان به پادشاه را ندارد، از پرداخت بدهی سر باز زد.
روز بعد هراتیو براى گرفتن انتقام از شوالیه نیک مقداری از همان پودر را در شورت پادشاه ریخت.
پادشاه فرمان داد فوراً نیک را حاضر کنند! سپس لخت روى تخت منتظر شوالیه دراز کشید !!!
قصهی تلخ آن سال ها
قصه ی تلخ و یخ بخت
وزیدن باد جان گرفته و لته های پنجره بی تاب تر شده اند. پتو را روی چانه کشید. هوهوی باد در دل تیرگی شب، شلاقی، سر شاخه های درخت ها را به بازی می گرفت. و سپیدارها و چنارهای پیر را خم و راست می کرد و حتمن چین های ریز و درشتی روی سطح آب حوض می انداخت (بهاره هر کجا که باشد، حتمن این باد موهای خرمایی اش را پریشان می کند)
خواب از چشمانش گریخته بود. وقتی خاطرات هجوم میآورند، خواب مثل یک اسب چموش از چشمان آدم میگریزد.
بی خوابی و فکر و خیال او که روح شهروز را در چنگالش گرفته بود
(حجم و تیرگی شب بر دلم سنگینی می کند و صدای هوهوی این باد سرکش تنهاییام را بیشتر می کند. بهاره، دخترک چشم درشت من، حالا کجا هستی؟ و چشمان درشتت به چه چیزی زل می زند، به تیرگی این شب، به این باد وحشی، یا حتمنً ضلع پنهان بن بست سنبله در خمیدگی گذر فرخ، لب پنجره نشسته ای و ابرهای سیاه و سنگین آبان را نگاه می کنی که تمام آسمان را غمگین کرده...) بلند شد نشست.
. زانوها را بغل کرد. سرش میان زانوها خزید. آه کشید. آهی طولانی و کشدار، آهی که هر بندش درد دل بود. جمله ای ناگفته، گفتاری متروک مانده که حالا بعد از سال ها تغییر شکل داده اند و با یک آه از حلقوم شهروز بیرون می ریزد.
(سپیدارها می دانستند که عاشقت هستم، حتا ماهی های قرمز حوض می دانستند که دل در گرو تو دارم. جزجز این عمارت می دانست که من عاشقت هستم، اما نه تو دانستی، نه قطار ساعت پنج 22 فروردین ماه)
گرما بود و هرم آفتاب، و نسیم بهاری 22 فروردین ماه با تمام تبش رطوبت خشت ها و دیوارهای خنک عمارت را می مکید، بهاره روی حصیر زیر خنکای سپیدار نشسته بود و با مداد طرحی از چهره شهروز می کشید. دست های ظریفش می کوشید در پف های زیر چشم شهروز اغراق کند.
شهروز ناآرام و سنگین لبه ی حوض نشسته بود، گرما بود و دل پر اظطراب و لب خاموش شهروز (... نپرسیدی که چرا اینقدر ساکت نشسته ام، این سکوت خود نشانه ای بود، دقت می کردی خیلی از کلمات را در چهره ام می خواندی) چشمان درشت و زیبایش را بالا آورد و دقیق شد به صورت شهروز . شهروز نفس را نگه می داشت. هر چند لحظه ای که طول می کشید، هوا را در ریه هایش نگه می داشت و بعد وقتی گردن سفید و لاغرش را خم می کرد روی کاغذ، شهروز هوا را پر فشار از ریه ها رها می کرد (با آن چشم های درشتت وقتی نگاهم می کنی، نفسم بند می آید انگار که چشم هایت مرا می برد به عمق یک اقیانوس ناشناخته که نمی توانم نفس بکشم، اگر بیشتر از حد معمول به من زل بزنی خفه می شوم، قاتل من می شوند این چشم های درشت و قهوه ای، این لبان سرخ، به من خیره شو... )گرما و شرجی تمام کوچه ها و پس کوچه های محله ساغر را گرفته بود و مه و رطوبت ضعیفی چترش را روی خانه ی شهروز در سه راهه گلایل باز کرده و خانه اش را آواره کرده بود و فقط پارس سگی از جنوب دهکده کاکتوس شنیده می شد و شهروز فکر کرد که همان سگ زرد رنگ و کثیف است که کنار ریل دنبال استخوانی پوزه اش را توی شن ها می کشد، و حتمن منتظر رسیدن قطار ساعت پنج است که باز بی هدف دنبال قطار بدود و پارس کند.
شاید دستی از پنجره کوپه ژامبون یا تکه استخوانی برایش پرت کند، صدای سوت قطار تنها صدایی است که پر صدا در دل غلیظ مه و رطوبت گم می شود ( بهاره، از دو چیز می ترسم، از نبود تو و بعد از این مه لعنتی، هر از چند گاه مه آوار می شود روی این عمارت. از این مه می ترسم از این ذره های معلق در هوا که همه چیز را می گیرد و آدم ها را تبدیل به شبه می کند، جایی خوانده ام که در مه پریان از سرزمین های بعید پا به ویرانه زمین می گذارند و تن خودشان را در برکه ها شستشو می دهند. منتظرم که تو هم بلند شوی و همه ی این کاغذ ها را زمین بگذاری و بروی توی حوض، لخت بسان یک پریزاد تن خود را شستشو دهی، من نگاهت کنم مثل یک محکوم. شاید بشود مشاعرم را از دست بدهم، مثل پدر که از دست دادمش، یا شاید مثل مادر که وقتی تو رفتی ندانسته مرا محکوم کرد. خاطره ای ازش ندارم، بلند شو برو تن خودت را در آب حوض شستشو کن و من پشت این مه سیر دل نگاهت کنم و سیر دل گریه کنم)
بهاره خودش را جلوتر کشید. مه صورت شهروز را تار کرده بود. به یک متری شهروز رسید که بتواند دقیق خطوط چهرهی شهروز را بکشد. فصل به تابستان رسید گرمای شهریور ماه امان از فاخته و پرنده های کوچک گرفته بود و فاخته ها خواب آلود کز کرده اند روی شاخه ی درختان، حتا ماهی های قرمز حوض خودشان را زیر لجن های ته آب مخفی کرده بودند. منصوره روپوشش را درآورد و تمام تن شهروز لرزید (... اما من لرز داشتم. به دست های ظریفش را که نگاه می کردم، می لرزیدم. به خطوط و سفیدی گردنش که نگاه میکردم می لرزیدم. مثل یک بید مجنون در هجوم یک باد وحشی و سرکش می لرزیدم...) کاغذ طراحی را کنار گذاشت. موهای خرمای اش را با حرکت سر به عقب راند. کش و قوسی به کمر خوش ترکیبش داد و زل زد به کاسه ی انگور (...دانه دانه ی این انگورها را به عشق تو دانه کردم. مثل الماسی جدایشان کردم، یک دانهشان هم هدر نرفت...) چند حبه انگور برداشت و خورد
و شهروز به حرکت های متین و با وقار لبان قرمزش نگاه کرد و لرزه از شست پایش شروع شد و رو به بالا می جهید.
- چرا می لرزی آقا، ناخوشی؟
اسمم شهروزه شهروز
خندید. می دونم، ملیحه توی ایستگاه بهم گفت، میتونی منو بهاره صدا کنی یه تازه کار.
(... نمیدانست ناخوشی من چیست. نتوانستم لب از لب باز کنم. لبانم مثل سرب سنگین شده بود و صداهای زیادی در جمجمه ام می پیچید. می توانست از این سپیدارها بپرسد، می توانست از این ماهی های درشت حوض بپرسد، تو این چند روز بارها به سپیدارها اعتراف کرده ام که دوستش دارم، بارها لب این حوض خم شده ام و فریاد زده ام که خیالش راحتم نمی گذارد... )
- چیز مهمی نیست، کمی تب دارم.
- تب !؟ اونم توی این شرجی وگرما؟
بلند شد روپوش جگری رنگش را پوشید (...کاش می گفتی کمکت کنم، کاش این روپوش را خودم تنت میکردم که دست هایم به رطوبت و ظرافت پوستت کشیده شوند ).
کاغذ هایش را برداشت، موهایش را چپاند زیر شال و شهروز می دانست تا مهمانخانهی فکسنی بی بی زینب راهی نیست. در را که باز کند از خم کوچه که بگذرد دست راست آن کوچه تنگ و باریک می رسد به مهمانخانه بی بی زینب که غالبن مهمان هایش نقاش هایی است که می آیند از گوشه و کنار تالان و باغ اجدادی شهروز طرح بر می دارند.
- می خوای طرح صورتت را ببینی ؟
- نه... از خودم وحشت دارم خانوم، نبینم بهتر است.
- باشه ببخشید مزاحم شدیم. فقط یه امروزو وقت داشتم و گفتم دوباره سر بزنم به اینجا.
نگاهش را چرخاند به کل عمارت. طرح محو اشیا را می دید. دیوارهای رطوبت زده و آجرهای باد کرده و بی شکل، به درخت ها، به در حیاط و رنگ زده و سالخورده و بعد چشم هایش کبوترخانه و فنس های خالی را دید زد.
- تنها زندگی می کنید جناب؟
- بله تنها، پدرم هم بود، پائیز گذشته مرد.
(... سنگ هم دوست ندارد تنها باشد بهاره!!؟ حتا خارهای پشت این عمارت هم تنهایی را دوست ندارند. شب ها تنه های ظریفشان را درهم میپیچانند، چرا این زبان نمیچرخد که بگوید، تو بمان، این عمارت پیشکش یک تار موی تو، پیشکش یک بوسه از لبان سرخت، شب ها در این عمارت خیال توست که از تنهایی درم می آورد. به هر چیزی که زل می زنم اندام ظریفت شکل می گیرد، به خشت های گلی، به تنه سپید سپیدارها، یا به کاشی های آبی حمام، عطر تو در این عمارت می ماند.. من میدانم که اسمش بهاره نیست و منصوره است، اما او نمیداند که اسمم شهروز نیست و ابراهیم است.) باد افسار گسیخته تر لابهلای درخت های جولان می داد، بخار شیشه پنجره را پوشانده بود و شب سردتر و رفیق تر می شد (...بارها نیمه شب می آمدم دور و بر مهمانخانه و آن پنجره های کوچک و هلالی شکل را نگاه می کردم بلکه تو را پشت یکی از پنجره ها ببینم، اما تو انگار عادت نشستن پشت پنجره را نداری، کاش اینقدر شهامت بود که بیایم تو با تحکم به بی بی زینب می گفتم، اتاقت کجاست و پله ها را بالا می آمدم، در را بی صدا باز می کردم، تا صبح به تو زل می زدم و یا پتو را روی چانه ات میکشیدم و سرم را میان انبوه موهای خرماییات پنهان میکردم و سپیده دم قبل از اینکه بیدار شوی گم شوم، بی اینکه تو بدانی کسی تا صبح هزار بار لبانت را بوسیده، هزار بار دستانت را بوسیده، هزار راز را در گوش هایت پچپچه کرده...). گرومبه و غرش آسمان، رعد و برق گاهی تن ابراهیم را لب پنجره روشن می کرد و بعد دوباره تاریکی غلیظ تن ابراهیم و قاب پنجره را محو می کرد (... این تاریکی انگار میخش را کوبیده اند اینجا، انگار غروب خورشید طلوعی ندارد، چه بر سر من می آید امشب؟ چه بر سر این دل تنگ می آید) دستانش در تاریکی گلوی بطری را گرفت، سر کشید، گلویش را سوزاند، یک گلوله آتش از دهان تا معده اش کشیده شد و بوی الکل در تاریکی می چرخید (... بی بی زینب کم می خوابید. شب ها بیدار بود و چراغش روشن. بیرون آمدم، تکیه ام را داده بودم به دیوار، آمد روبرویم.
گفت: مجنونی شهروز؟ چند شب مثل یک روح توی این کوچه می چرخی!
- دلتنگ پدرم هستم.
- خب پدرت هیچ وقت پاشو توی این کوچه نذاشته
- بی هدف آمدم (صدایش را بالا آورد) مفتشی مگر، چکار داری؟
بی بی زینب جا خورد، زیر لب غرید و رفت.
صدایم را عمدن بالا آوردم، کاش تو شنیده باشی، کاش تو فهمیده باشی که نیمه شب من در این کوچه باریک کثیف دنبال چه بودم). بغض آسمان شکست و باران یک صدا با ضرب روی پنجره میکوبید و باز بوی خاک باران خورده را می توان استشمام کرد. ابراهیم سعی کرد قطرات روی پنجره را بشمارد. نتوانست. حساب از دستش رفت و باران یک امان بارید (... نقاش های زیادی به تالان آمده اند و راه کج کرده اند به این عمارت و از گوشه کنار این عمارت طرح برداشته اند اما دل در گرو هیچ کدامشان نداشتند، تا می آمدند ملیحه هم می آمد و برایشان چای می آورد و یا قلیانی تازه می کرد اما من نه حرفی می زدم نه پیش پایشان درنگی، کتابم را بر می داشتم و می رفتم کبوتر خانه و در خلوت خودم سیگار می کشیدم، کبوتر خانه بوی پدر را می داد. چشمانم را می بستم که باز صدای تار پدرم در فلس گوش هایم بپیچد. اول ریش بلند و سفید پدرم یاد می آمد که همیشه پیراهنی از کرباس تنش بود. بودنش تنهاییام را بیشتر می کرد. حضورش برایم مثل شبح بود. حرفی نمی زد اگر ساعت ها و سال ها کنارش نشسته باشی؛ تنها دمخورش بعد از مادر ملیحه بود، با صدای تار پدر ملیحه هم پیدایش می شد و گاهی صدای تار پدر را با آوازی همراهی می کرد و چه زیبا می خواند.
خوش گرفتند حرریفااان سر زلف ساقی ی ی ی
گررر فلکشااهاهاهان، بگذاارد که قرااااری ی بگیرند
پدر غروب ها هم می آمد، همین جا، کبوترخانه، و با تعلیمیاش کبوترها را پر میداد و چرخیدنشان را در آسمان تماشا می کرد و شب ها هم لحافش را می برد وسط حوض و سپیدار می خوابید، حتا روزهای سرد پائیز هم زیر سپیدار نزدیک حوض می خوابید، منصوره حالا سکوت و خلوتی این اتاق ها کسالتم را بیشتر می کند، ملال دارد بزرگی این خانه، تنهایی امیر این خانه بوده و هست. صبح که بلند شدم صدای تارش نمی آمد. بلند شدم از پنجره خم شدم توی حیاط زیر سپیدار خواب بود، شک برم داشت، پدر همیشه قبل از طلوع آفتاب بلند می شد. رفتم سر شاخه های درخت ها را هرس کردم. آب حوض را کشیدم و تازه اش کردم و ماهی ها را از تشت ریختم به عمق حوض سه گوش. اما با همهی این سر و صداها پدر بلند نشد. بالای سرش رفتم چشمانش گشاد شده و چانه اش باز بود. بوی تلخ مرگ همراه با باد به مشامم خورد. خم شدم و برگ های خشک را از لحافش جمع کردم. مضراب را برداشتم و زخمه به سیم های تار می زدم بلکه این صداها پدر را بیدار کند. اما تن سردش حکایت دیگری داشت. نه توانستم گریه کنم و نه بروم ملیحه را صدا کنم. سال ها بود که مثل دو غریبه زندگی کرده بودیم و این سال ها دمخورش شده بود تار و گاهی هم گریه های خفه ای که نیمه شب لا به لای سپیدار ها چشمانش را خیس می کرد، هیچ وقت نفهمیدم غم چه را می خورد. غم هایش را با خودش به گور کشاند، بعد از مرگ پدر بود که گهگاه ملیحه نقاشی را به اینجا می کشاند و سکوت این عمارت را می شکست...).
باد جان بیشتری گرفته بود و تنوره می کشید.
شهروز بلند شد شیشه های پنجره می لرزید و باد با تمام قدرتش به شیشه های می کوبید. نگاهی به آسمان انداخت. چیزی مشخص نبود و فقط صدای یکدست ریزش باران می آمد و گهگاه صدای شدید رعد و برق که برای چند لحظه پاره ای از درخت ها را روشن می کرد.
در تاریکی چیزی را می جست. دست هایش خزیدن رو به جلو. پیدایش کرد. گرده اش را داد به دیوار. آرام سرید رو به پایین، نشست قوزه کرد و غمگین. فندک با جرقه های ریز روشن شد، شعله عینک کلفت و موهای نامرتبش را روشن کرد. سیگارش را پک زد و بعد نور فندک در تیرگی شب گم شد (...اول ملیحه آمد تو، داشتم اسرار قاسمی می خواند یا طلسمات اسکندر... ملیحه زن بی پروایی است. تنها همسایه ای که می توانست از لایه ای ضخیم انزوا من و این عمارت عبور کند، موهای شبق گونه اش، همیشه روی صورتش ولو بود و برایش مهم نبود که کسی ساعت ها زل بزند به خط سینه هایش. همین بی پرواییاش باعث شد نقاش های زیادی او را مدل کنند. نقل ملیحه وقتی سر زبان ها افتاد که بی پرواتر شد، کنار ریل زیر باران لخت ایستاد تا از او با مداد طرحی بزنند. لخت ایستاده بود و دست هایش را روی سینه هایش چلیپا کرده بود. بی هیچ شرم. مرد نقاش زیر چتری که بالا سرش را پوشانده بود خونسرد سرگرم نقاشی کردن بود. رابط من به دنیای بیرون ملیحه بود. انگار در خون این زن... لعنت به خیال، لعنت به این شب. اول ملیحه آمد تو. گفت مهمان داری. منتظر جواب من نشد. کاش نمی آمدی تو، کاش این در پیر و فرتوت روی پاشنه نمی چرخید. پا به عمارت گذاشتی رگ هایم به جای خون سرب داغ در تنم می ریخت. دستم لرزید و کتاب از دستم افتاد و شدم تنوره ای از آتش و تمنا ... )
بعد از این همه سال از خودم می پرسم، چرا از صورت من طرح بر می داشت، چه داشت این صورت!؟ جز اینکه درد و انزوا پوستم را شکسته کرده و چشم هایم که پف زیرشان حکایت شب نخوابیدنهای من بود. چه چیز گیرایی داشت مردی که قوز کرده باشد لبهی حوض، نزدیک غروب که رفتی دلم گرفت. در را باز کردم. طرح محوت را در کوچه دیدم. شبیه یک پری از خم کوچه گذشتی، غروب تلخی بود و مه غلیظ تر شده بود. انگار تمام ابرهای آسمان سقوط کرده اند توی کوچه های تالان. به درخت ها آب دادم، سری به کبوترخانه زدم، اسرار قاسمی را برداشتم نخواندم. کاسه انگور را ریختم روی آب حوض. بلند بلند حرف می زدم، نمی خواستم رعشه دلم را جدی بگیرم اما نشد. رفتم وسط حوض سرم را زیر آب بردم و آنجا فریاد زدم منصووورره.
تیرگی شب رنگ می باخت. باران همچنان می بارید. از شدت باد کم شده بود و شهروز اگر بلند می شد و با کف دست بخار شیشه را می گرفت می توانست شبه درخت سپیدار و حوض را ببیند (...بهاره یک بار پا در خواب هایم گذاشتی... آن هم شهریور آن سال... اما چرا خیالت هم دیگر پیدا نیست!؟ گناه ناکرده ام چه بود که عقوبتش شد ندیدن روی تو حتی در خواب؟ )
- چه می خوای شهروز، این کوچه چی داره مثل کنه چسبیدی بهش؟
- بی بی زینب حرف دارم اما زبان ندارم.
- چته تو!!!؟ اینقدر خودت را حبس کرده ای مریض شدی. نگاه !!!چطور صورتت ورم کرده.
ابراهیم با نوک پا ضربه ای به قوطی زد، قوطی لغزید و افتاد توی جوی آب.
- کِی میره؟
- کی ، چی کِی میره؟
- هیچی ، هیچی.
- تو حالت خوب نیست پسر، برو خونه.
- خوبم، خوبم بی بی زینب.
نگاهی انداخت به پنجره های مهمانخانه و خودش را در تاریکی کوچه گم کرد. و صدای فریادی تمام کوچه را پر کرد.
غروب هوای شهریور را کمی خنک کرده بود. منصوره روی صندلی چوبی ایستگاه نشسته بود و زل زده بود به ریل و ابراهیم کمی دورتر نشسته بود و خیره شده بود به انگشت بزرگ و دست های ظریف بهاره، شهروز لبانش سنگین شده بود. بهاره نگاهی به ساعتش انداخت و موهایش را چپاند زیر شال. منتظر بود که انگار این سکوت راشهروز بشکند اما شهروز چیزی نگفت، قطار از خم ریل پیدا شد، می لغزید و صدایش می پیچید در گوش های شهروز
خودش را در گوشه ایستگاه مچاله کرده بود. می ترسید، از ناشناخته ها، می ترسید از این که بهاره می رود. می ترسید. (... چرا این قطار از ریل خارج نشد، چرا خداوند به شانه ها و پنجه های من قدرتی نداد که بدوم و با شانه هایم متوقفش کنم. چرا این نامه چسبیده ته جیبم و نمی توانم بیرونش بیاورم. چرا این زبان نمی چرخد) قطار رسید، بخار از لای چرخ هایش بیرون می زد. چند نفر پیاده شدند. کسی که آن طرف تر ابراهیم نشسته بود بلند شد مردی را که از قطار پیاده شد بغل کرد. ابراهیم سرش را بلند کرد زل زد به چشم های درشت منصوره بی هیچ شرمی، نگاهشان در هم گره خورد. لبخندی محو لبان قرمز دختر را باز کرده بود.
شهروز زبانش چرخید اما کلمه ای بیرون نیامد. جلو آمد، دستان ظریفش را گرفت. بهاره جا خورد و ترسید و کوشش ضعیفی کرد که دست هایش را رها کند اما نشد، دست هایش در دست های بزرگ شهروز گرفتار شده بود.
- چیزی شده شهروز؟! حرفی می خواهی بزنی؟!
شهروز چشمانش را پایین آورد دستانش را شل کرد و بهاره دستان کوچک و عرق کرده اش را بیرون کشید.
- نه خانوم به سلامت. (... تو پشت سپیدار بودی، و باد موهای خرمایی ات را به بازی گرفته بود، روپوشت را درآوردی و آرام آرام به سمت حوض می رفتی، حوض خانه سه گوش نبود، مدور بود و دانه های انار تمام سطح آب را گرفته بود با کاسه مسی آرام آرام آب روی تنت می ریختی. آب قرمزی لبانت را می شست. قطره های قرمز آب و رژ لب هایت از سیمانی لب حوض چکه چکه میریخت پایین، جنازه پدرم آنجا بود، یکی از قطرات روی لبان یخ زده اش چکید. چشمان پدرم برای یک لحظه باز شد و دوباره بسته شد. دستی ساق پای پدرم را گرفت و کشیدش توی تاریکی و تو به یکباره در وسط حوض نشستی. ریزه های انار با حرکت آب به گردنت میخوردند. من توی کبوتر خانه بودم و از آن بالا نگاهت میکردم. انگار گریه میکردم. تو متوجه من نبودی و دستان ظریفت بالا میآمد و دانه های انار روی سرت میریختی، من نگاهت میکردم مثل یک محکوم که مجازاتش دیدن یک پری پیکر است. زیاد گریه کرده بودم، درخت سپیدار کنار حوض انار داده بود، انارهایی که از فرط سرخی و شیرینی شکافته بودند، بلند شدی تن سفیدت در تیرگی شب می درخشید، دستی بردی سمت انار، انارها از خوشه جدا شدند و می باریدند روی زمین؛ یکی از انارها روی شانهی ظریفت خورد و شکافته شد و قرمزی انار مثل رد خون روی گرده ات می چرخید. دو ماهی از حوض پریدند. از لب حوض سر خوردند پایین و روی خاک شلب شلب می کردند. کسی سیگاری روشن را دستم داد... از حوض بیرون آمدی بادی می وزید، بادی نه چندان سرد، خودت را در یک شمد پوشاندی، از شمد سینه های کوچکت پیدا بود. به من نگاه کردی، خندیدی و دستت را روی گلوگاهت گرفتی و بعد از وسط باغ گذشتی. من داد زدم دوست دارم. اما انگار نشنیده باشی و دیگر تو را ندیدم. فقط صدای قهقهه بود، بیبی زینب در فضا می آمد...)
غروب تلخی در انتهای ریل چترش را پهن کرده بود.
شهروز به جای خالی بهاره نگاه کرد.
قطار میلغرید.
دوید.
بهاره را توی کوپه دید، فریادی زد اما صدایش از شیشه ضخیم قطار عبور نمی کرد، موازی با قطار می دوید و بعد قطار گام های خسته شهروز را جا گذاشت. روی ریل زانو زد و قطار در سرخی غروب انتهای ریل گم میشد. ورقی از جیبش بیرون آورد و زیر شن های کنار ریل دفنش کرد. روی شن های کنار ریل دراز کشید و شهروز ماند و تنهایی و گرمای کشنده شهریور ماه.
شهروز پنجره را گشود. روشنایی روز چشمانش را می زد. نگاهی به سپیدار انداخت و به حوض، از شدت باران دیشب آب حوض سرریز کرده بود و نعش دو ماهی بزرگ کنار حوض افتاده بود و ریزه های انار مثل تگرگ زمین را پوشانده بود.
صبح که ملیحه بیاید باید این ماهی حوض را بدهم ببرد یک جای دیگر. اینجا از تنهایی و گرسنگی میمیرند.
اعتماد السلطنه را می شناسید ؟ وی از مقربان دربار ناصر الدین شاه قاجار بود ، و مدتی وزیر انطباعات شد و کتابی چند تالیف کرد .
آورده اند روزی ناصر الدین شاه از همین آقا پرسید : در مملکت چه چیز بیش از همه داریم ؟
گفت : قربان پزشک !
شاه با تعجب پرسید : دلیل این سخنت چیست ؟
اعتماد السلطنه گفت : پاسخش را خواهم گفت . دستمالی بست و وانمود کرد دندانش درد می کند .
یکی گفت : شلغم جوشیده بخور .
یکی گفت : هلیله بادام علاج است .
یکی گفت : سریشم جوشیده سودمند است .
حاصل آنکه هر کس فراخور دانش خود چیزی تجویز کرد !
اعتماد السلطنه گفت : قربان تنها خواستم عرضی را که یک هفته پیش کردم تاکیید کنم که در مملکت ما پزشک از همه چیز بیشتر است !
اگر اعتماد السلطنه امروز زنده بود می دید نه تنها پزشک فراوان است ، بلکه همه چیز از همه چیز فراوان است ! سیاستمدار ، ادیب ، فیلسوف ، مهندس ، نویسنده ، شاعر ، نقاش ، نانوا ، خیاط ، آشپز ، باغبان و...
و دلیل آن دو چیز است : یکی نبودن تخصص و دیگری داشتن ادعا !
هر ایرانی کم و بیش امروزه مانند دو هزار سال پیش یونان قدیم فیلسوف است ، یعنی از هر کاری ، اندکی می داند یا ادعای دانستن آن را دارد و علت عقب ماندن و عدم سرعت در کارهای مملکت ، نیز همین است !
ایرانیان ادعا دارند : هر چه خوبان همه دارند ما تنها داریم !!! عجب اینجاست وقتی به استخوان های پوسیده پدرانمان می نازیم ، در عمل به سخنان آنان از همه نادان تریم .
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ، کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد . اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید ، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید .
رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید . روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد . با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس ، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد ، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد : سعی می کنم مساله را حل کنم .
روز دیگر ، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی جدید تحویل دهند .
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گلهای سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گلسرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است ؟
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند .
زندگی را نخواهیم فهمید اگر عزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد .
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم .
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بینتیجه ماند .
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دستهایی را که برای دوستی به سمت ما دراز میشوند ، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز ، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد .
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دلبستن بهراسیم .
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانسها و فرصتهای طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصتها موفق نبودهایم .
فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بستهای میرسیم و یکصد کلید در دستمان است ، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد . شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند .
گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز میکند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود و نه کلید دیگر است .
یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند .
از روی همین زمین خوردنها و دوباره بلندشدنهاست که معنای زندگی فهمیده میشود و ما با تواناییها و قدرتهای درون خود بیشتر آشنا میشویم .
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم .
مرد گفت : اى پیامبر خدا ! این زن من است و او را مشکلى نیست . زنى درستکار است ، اما دوست دارم از او جدا شوم .
گفت : به هر حال ، به من بگو که او را چه مى شود ؟
مرد گفت : بى آن که کهن سال باشد ، چهره اش بى طراوت است .
گفت : اى زن ! آیا دوست دارى دیگر بار ، چهره ات پرطراوت شود ؟
زن گفت : آرى .
به او گفت : چون غذا مى خورى ، از سیر شدن حذر کن ، زیرا اگر غذا بر سینه سنگینى کند و از اندازه افزون شود ، طراوت چهره از میان مى رود .
آن زن چنان کرد و دیگر بار ، چهره اش طروات یافت .
خانمی طوطی ای خرید . اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند . او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند .
صاحب مغازه گفت : آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند . آن خانم یک آینه خرید و رفت .
روز بعد باز آن خانم برگشت . طوطی هنوز صحبت نمی کرد .
صاحب مغازه پرسید : نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند . آن خانم یک نردبان خرید و رفت .
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد .
صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت .
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود . او گفت : طوطی مرد.
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟
آن خانم پاسخ داد : چرا ، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟
زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند . با هر کسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت ، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند .
پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند ، او در جواب اون زوج گفت : ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود . با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم ، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم .
زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند .
قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه ، بازگشت و گفت : من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد . اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید ، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام .
15 سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت . یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد ، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد .
وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد . صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود . خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند .
وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن از سر و کول همدیگه بالا میرن و همه جا رو گذاشتن رو سرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود .
کشیش گفت : فرزندم ! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده . حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم .
زن مایوسانه جواب داد : اون نیست ، همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد .
کشیش پرسید : شهر رم ؟ برای چی رفته رم ؟
زن پاسخ داد : رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه .
اگر نمی خواهید بیمار شوید ...
اگر نمیخواهید بیمار شوید ، احساساتتان را بیان کنید... هیجانات و احساساتی که سرکوب یا پنهان شده باشند به بیماریهایی نظیر ورم معده ، زخم معده ، کمر درد و درد ستون فقرات منجر میشوند... سرکوبی احساسات به مرور زمان حتی میتواند به سرطان هم بیانجامد...در آن زمان است که ما به سراغ یک محرم میرویم و رازها و خطاهای خود را با او در میان میگذاریم... گفتگو ، صحبت کردن ، کلمات وسیله درمانی قدرتمندی هستند... اگر نمیخواهید بیمار شوید ، تصمیمگیری کنید... افراد دو دل و مردد و وسواس دچار دلهره و اضطراب هستند... دو دلی و بیتصمیمی باعث میشود که مشکلات و نگرانیها روی هم انباشته شوند... تاریخ انسان بر اساس تصمیمگیریها ساخته شده است... تصمیمگیری دقیقاً به معنی چشمپوشی آگاهانه از بعضی مزایا و ارزشها برای به دست آوردن بعضی دیگر است... افراد مردد در معرض بیماریهای معدی، دردهای عصبی و مشکلات پوستی قرار دارند... اگر نمیخواهید بیمار شوید ، به دنبال راه حلها باشید... افراد منفی، مشکلات را بزرگ میکنند و راه حلها را نمییابند... آنها غم و غصه ، شایعه و بدبینی را ترجیح میدهند... روشن کردن یک کبریت بهتر از تاسف خوردن از تاریکی است... زنبور ، موجود کوچکی است اما یکی از شیرینترین چیزهای جهان را تولید میکند... ما همانی هستیم که میاندیشیم... افکار منفی باعث تولید انرژی منفی میشوند که آنها نیز به نوبه خود تبدیل به بیماری میگردند... اگر نمیخواهید بیمار شوید ، در زندگی اهل تظاهر و اظهار نظر نباشید... کسی که واقعیت را پنهان نگاه میدارد، تظاهر میکند و همیشه میخواهد راحت و خوب و کامل به نظر دیگران برسد ، در واقع بار سنگینی را بر دوش خود قرار میدهد... مثل یک مجسمه برنزی با پایههای گِلی... هیچ چیز برای سلامتی بدتر از نقاب به چهره داشتن و زندگی کردن با تظاهر نیست... این گونه افراد زرق و برق زیاد و ریشه و مایه اندکی دارند و مقصد آنها داروخانه، بیمارستان و درد است... اگر نمیخواهید بیمار شوید ، واقعیتها را بپذیرید سرباز زدن از پذیرش واقعیتها و عدم اتکاء به نفس ، ما را از خودمان بیگانه میسازد... هسته اصلی یک زندگی سالم ، یکی بودن و رو راست بودن با خود است... کسانی که این را نمیپذیرند ، حسود ، مقلد ، مخرب و رقابت طلب میشوند... پذیرفتن انتقادها، کاری عاقلانه و ابزار درمانی خوبی است... اگر نمیخواهید بیمار شوید ، اعتماد کنید... کسانی که به دیگران اعتماد ندارند و پارانوئید هستند ، نمیتوانند ارتباط خوبی با دیگران برقرار کنند و نمیتوانند رابطه پایدار و عمیقی با دیگران به وجود آورند... آنها معنی دوستی واقعی را درک نمیکنند... بیاعتمادی باعث کاهش ایمان فرد میگردد .
مهم نیست چند دفعه زمین خورده اید
میمون هایی که ترسیدن را یاد گرفتند:
میمون هایی که از مار نمی ترسیدند را در کنار مارها قرار دادند. در همین حین صداهای بلند و وحشتناکی هم از بلندگوها پخش کردند. با این کار میمون هایی که از مارها نمی ترسیدند یاد گرفتند که از مار بترسند. نتیجه عجیب تر این آزمایش این بود که حتی میمون های دیگری که هم که از مارها نمی ترسیدند با دیدن ترس سایر میمون ها، آنها هم از مارها ترسیدند.
نتیجه: ما از بعضی از چیزها می ترسیم چون آنها را با چیزهای دیگری در ذهنمان به یکدیگر مرتبط می کنیم. مثلآ یک کودک بعد از شنیدن صدای ترسناک محکم بسته شدن درب در تاریکی، از تاریکی خواهد ترسید.
قورباغه هایی که زنده زنده آب پز شدند:
چند قورباغه را در ظرفی پر از آب جوش انداختند. آنها خیلی سریع از آب جوش به بیرون پریدند و خودشان را نجات دادند. وقتی همین قورباغه ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند همه آنها در آب جوش کشته شدند، چون نتوانستند عکس العملی به همان سرعت نشان دهند.
نتیجه: ما می توانیم تغییرات ناگهانی را بفهمیم و متقابلآ عکس العمل نشان دهیم اما وقتی این تغییرات در دراز مدت انجام می شوند، وقتی متوجه می شویم که دیگر خیلی دیر است. یادمان باشد، نه عادتهای بد یک شبه وجود کسی را فرا می گیرد و نه کسی یک شبه فرد دیگری می شود، همه چیز پله پله انجام می شود، مهم این است که گرم شدن آب را احساس کنید.
موشهای شناگری که غرق شدند:
این بار تعدادی موش صحرایی که بعضی آنها می توانند 80 ساعت مداوم شنا کنند آماده شدند. محققان قبل از اینکه آنها را در آب بیاندازند با کلک این باور غلط را در موشها به وجود آوردند که آنها گیر افتاده اند. خیلی از موشها تنها پس از چند دقیقه بعد از شنا کردن غرق شدند، نه چون نمی توانستند شنا کنند، بلکه چون فکر می کردند گیر کرده اند، ناامید شده و دست از شنا کردن برداشتند و غرق شدند.
نتیجه: وقتی همه چیز به آن طور که می خواهیم پیش می رود، ما هم با حداکثر توانمان تلاش می کنیم، اما بعد از اینکه سر و کله مشکلات بزرگ و کوچک پیدا می شود ناامید شده و دست از تلاش کردن بر می داریم، با وجود اینکه توان انجام آن را داریم.
سگهایی که یاد گرفتند تلاش نکنند:
تعدادی سگ در اتاقی قرار گرفتند که زمین آن می توانست شوک الکتریکی خفیفی به سگها وارد کند. دکمه ای روی دیوار اتاق بود که با فشرده شدن جریان را قطع می کرد. وقتی شوک وارد شد سگها بالا و پایین پریدند تا بالاخره یکی از سگها دکمه را زد و جریان قطع شد. سگها یاد گرفتند با زدن آن دکمه آن شوک ناخوشایند قطع می شود. روی نصف گروه اول سگها همین آزمایش دوباره تکرار شد اما این بار در اتاق دیگری که دکمه ای الکی داشت و با زدن آن هیچ اتفاقی نمی افتاد و جریان همچنان ادامه داشت. بعد از این مراحل سگ هایی که در اتاق دوم بودند به اتاق اول (با کلید سالم) بازگردانده شدند و آزمایش تکرار شد. این بار هیچ کدامشان حتی سعی نکردند که دکمه را فشار دهند.
نتیجه: هیچ کس با ناامیدی به دنیا نمی آید، بلکه ما بعد از اینکه چند بار شکست می خوریم، شکست خوردن را یاد می گیریم و حتی به خودمان زحمت تلاش کردن نمی دهیم. اگر به مشکلی برخورده اید، مهم نیست دفعه چندم است که زمین خورده اید، باز هم بلند شوید و برای حل آن تلاش کنید. ممکن است کلید سالم باشد، فقط فشارش دهید.
تربیت
پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت: این فرزند تست، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش.
ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند.
ملک، دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی.
گفت: بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلف.
ماه شب چهارده
باز هم رطوبت تنهایی و پوچی، پی خانه احساساتش را تهدید می کرد و او می ترسید و ترسش از این بود که روزی خانه احساساتش با تمام مصالح شادی و غم و گریه و خنده خراب شود و سر تعظیم در برابر تنهایی و پوچی فرود آورد، اما او زنده بماند.
آری، از این گونه زنده ماندن هراس داشت و بر این باور بود که اگر قرار است قطع نخاع ادراکی شود و یا شعورش جاده نقص بپیماید، مردن بسی گواراتر از زنده ماندن است. می گفت که نمی خواهد سربار احساسات دیگران باشد، آنهم دیگرانی که خودشان مستاجر خانه های احساسات دیگران هستند.
روح متفاوتی داشت و وجه تفاوتش با من و امثال من در این بود که از ماه شب چهارده می ترسید. شبهایی که ماه کامل بود آنقدر می ترسید که به پشت بام پناه می برد تا خودش را پنهان کند. روزی از او پرسیدم: مگر می شود که به پشت بام رفت و از چشمان ماه شب چهارده پنهان شد؟!
گفت: یادت باشد که همیشه بهترین جا برای پنهان شدن جایی است که از همه جا بیشتر در معرض دید است.
افسانه ای از فداکاری زنان
بر بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است.
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره میکند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه میبرند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام میفرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت میکند که هر یک از زنان در بند، گرانبهاترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند، به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
ناگفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج میشدند بسیار تماشایی بود.
عشق زمینی
چنین آورده اند که مردی به نزد رامانوجا آمد. رامانوجا یک عارف بود، شخصی کاملا استثنایی (یک فیلسوف و در عین حال یک عاشق، یک سرسپرده) مردی به نزد او آمد و پرسید: راه رسیدن به خدا را نشانم بده.
رامانوجا پرسید: هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای؟
سوال کننده پرسید: راجع به چی صحبت می کنی.
عشق؟
من تجرد اختیار کردم، من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد، نگاهشان نمی کنم.
رامانوجا گفت: با این همه، کمی فکر کن، به گذشته رجوع کن، بگرد، جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده، هر قدر کوچک هم بوده باشد؟
مرد گفت: من به اینجا آمده ام که عبادت یاد بگیرم، نه عشق، یادم بده چگونه دعا کنم. شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی، به اینجا آمده ام که به سوی خدا هدایت شوم، نه به سمت امور دنیوی.
گویند: رامانوجا به او جواب داد: پس من نمی توانم به تو کمک کنم، اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی، آنوقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت. بنابراین اول به زندگی برگرد و عاشق شو و وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی آنوقت نزد من بیا، چونکه یک عاشق قادر به درک عبادت است.
اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله ای غیر منطقی برسی، آن را درک نخواهی کرد. و عشق عبادتی است که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده، تو حتی به این چیز ساده نمی توانی دست پیدا کنی. عبادت عشقی است که به سادگی داده نمی شود. فقط موقعی قابل حصول است که به اوج تمامیت رسیده باشی.
مصیبت
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی.
پرسیدندش که شکر چه میگویی؟
گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
مترسک
از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای؟
پاسخم داد: در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است، پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم.
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم: راست گفتی، من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم .
گفت: تو اشتباه می کنی، زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد.
مشتری فقیر و شیرینی فروش
در اوزاکای ژاپن، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت آن به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت. مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد، قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد. وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که: درحالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد، این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر خوب و باارزش است.
سوال خلیفه
هارون الرشید از بهلول پرسید: دوست داری خلیفه باشی؟
بهلول گفت:نه.
هارون پرسید: چرا؟
بهلول گفت: از آن رو که من به چشم خود تا به حال مرگ سه خلیفه را دیده ام، ولی تو که خلیفه ای، تاکنون مرگ دو بهلول را ندیده ای.
قضاوت یا علم آشکار
عبداللّه بن عبّاس حکایت نموده است: روزى عمر بن خطّاب به امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام گفت: یا ابا الحسن، تو در حکم و قضاوت بین افراد، بسیار عجول هستى و بدون آن که قدرى تامّل کنى، قضاوت می نمائى؟!
امام علىّ علیه السلام به عنوان پاسخ، کف دست خود را جلوى عمر باز کرد و فرمود: انگشتان دست من چند عدد است؟
عمر پاسخ داد: پنج عدد می باشد.
امام فرمود: چرا در پاسخ عجله کردى و بدون آن که بیندیشى جواب مرا فورى دادى؟
عمر گفت: موضوعى نبود که پنهان باشد بلکه آشکار و ساده بود و نیازى به تامّل نداشت.
امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام فرمود: مسائل و قضایائى که من پاسخ می دهم و قضاوت مى کنم براى من آشکار و ساده است و نیازى به فکر و اندیشه ندارد. چیزى از اسرار عالم بر من پنهان و مخفى نیست، همان طورى که تعداد انگشتان دست من بر تو ساده و آشکار بود.
منبع: وبلاگ داستانهای بحارالنوار
راز زندگی
در افسانه ها آمده، روزی که خداوند جهان را آفرید، فرشتگان مغرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن.
فرشته دیگری گفت: آن را در زیر دریاها قرار بده.
سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده، ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند، درحالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا، ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده، زیرا هیچ کس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند و خداوند این فکر را پسندید.
بوسه
مردی دختر سه ساله ای داشت. روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گرانترین کاغذ زرورق کتابخانه او را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است. مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را به هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت و خوابید.
روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است. مرد تازه متوجه شد که آن روز، روز تولدش است و دخترش زرورقها را برای هدیه تولدش مصرف کرده است.
او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد. اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است. مرد بار دیگر عصبانی شد، به دخترش گفت: که جعبه خالی، هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داد.
اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت: که نزدیک به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت غمگین بود یک بوسه از جعبه بیرون آورد و بداند که دخترش چقدر دوستش دارد.
خوشبخت ترین آدم
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند. تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست .تنها یکی از مردان دانا گفت: که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند، حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود .آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود، زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فر
زندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. شکر خدا که کارم را تمام کرده ام، سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم، چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن نداشت.
مرد بدکار و تار عنکبوت
مرد بدکاری هنگام مرگ، ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی، تا همان یک کار تو را برهاند، خوب فکر کن.
مرد به خاطر آورد یکبار که در جنگلی قدم میزد، عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود.
ملکه لبخندی به لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل کرد، تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقیه محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند.
اما مرد از ترس پاره شدن تار، برگشت و آنها را به پایین هل داد .در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت.
آنگاه شنید که ملکه میگوید: شرم آور است که خودخواهی تو، همان تنها خیر تو را به شر مبدل کرد.
عکس
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
شغل
نزدیک عید که میشد تنگهای ماهی قرمز را روی گاری دستیاش میچید و تا شب عید، ماهی میفروخت.
در فصل بهار چغاله و گوجه سبز، در تابستان خاکشیر و آب زرشک و در زمستانها هم لبوی داغ.
وقتی معلم از پسرش که تازه به مدرسه رفته بود پرسید: بابات چکاره است؟
پسر گفت: نمیدانم بابام هزار تا شغل دارد.
راننده های باحجاب
همیشه وقتی از اتوبوس و یا تاکسی پیاده میشوم، سعی میکنم طوری پول را به راننده بدهم که دستم به دستهایش برخورد نکند، حالا شده از روی چادر باشد و یا اگر اسکناس بود به پهنا بازش میکنم و از انتهای اسکناس به سمت راننده دراز میکنم.
چند وقت پیش موقع دادن کرایه اتوبوس دیدم راننده دست راستش را با دستکش پوشانده. به خودم گفتم حتما به خاطر نور آفتاب این کار را کرده، ولی چرا فقط یک دست؟! این گذشت تا سه روز پیش یکی دیگر از رانندههای همان خط را دیدم همچین کاری کرده.
بدجوری حس کنجاویام قلقلکم میداد. برای همین علتش را از راننده پرسیدم، که اینطور جوابم داد: برای اینکه دستم به دست خانمها تماس نداشته باشه، بالاخره توی شلوغی آدم خواه ناخواه دستش به دست طرف می خوره.
پنج ویژگی یک دوست خوب
امام صادق علیه السّلام فرمود:
دوستى را شرایطى است و اگر همه این شرایط در کسی نباشد او را دوست کامل نشمار و کسى که هیچ یک از این شرایط در او نباشد در هیچ مرتبه از دوستی با او رفاقت نکن.
شرط اول آنکه: پنهان و آشکارش براى تو یکى باشد.
دوم آنکه: آراستگى تو را آراستگى خود بداند و سرافکندگى تو را سرافکندگى خودش.
سوم آنکه: ثروت و مقام روحیه او را تغییر ندهد.
چهارم آنکه: از آنچه در دسترس توانائى او است، از تو دریغ ندارد.
پنجم آنکه: در سختیهاى روزگار تو را رها نکند.
جعبه کفش
زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوری بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمی کردند، مگر یک چیز: یک جعبه کفش بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. درحالیکه با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید و از او خواست تا در جعبه را باز کند.
وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال کرد. پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم، مادربزرگم به من گفت: که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنی. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت، تمام سعی خود را بکار برد تا اشکهایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بود. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سالهای زندگی و عشق از او رنجیده بود، از این بابت در دلش شادمان بود. سپس به همسرش رو کرد و گفت: عزیزم خوب این در مورد عروسکها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسکها به دست آورده ام.