ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند . با هر کسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت ، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند .
پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند ، او در جواب اون زوج گفت : ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود . با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم ، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم .
زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند .
قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه ، بازگشت و گفت : من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد . اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید ، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام .
15 سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت . یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد ، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد .
وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد . صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود . خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند .
وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن از سر و کول همدیگه بالا میرن و همه جا رو گذاشتن رو سرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود .
کشیش گفت : فرزندم ! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده . حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم .
زن مایوسانه جواب داد : اون نیست ، همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد .
کشیش پرسید : شهر رم ؟ برای چی رفته رم ؟
زن پاسخ داد : رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه .