وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

حکمت خدا

حکمت خدا


تنها نجات یافته کشتی ، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده ، افتاده بود . او هر روز را به امید کشتی نجات ، ساحل را و افق را به تماشا می نشست .

سرانجام خسته و ناامید ، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید .

اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود ، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود .

بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود . از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد . فریاد زد : خدایــــــــــــا : چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی ؟

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید . کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .

مرد خسته ، و حیران بود نجات دهندگان می گفتند : خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم .

40 رهنمود راهگشا از امام سجاد (ع)

قالَ الاِْمامُ السَّجّادُ(علیه السلام) :


1- مقام رضا

«الرِّضا بِمَکْرُوهِ الْقَضاءِ أَرْفَعُ دَرَجاتِ الْیَقینِ.»:


خشنودى از پیشامدهاى ناخوشایند، بلندترین درجه یقین است.


2- کرامت نفس

«مَنْ کَرُمَتْ عَلَیْهِ نَفْسُهُ هانَتْ عَلَیْهِ الدُّنْیا.»:


هر که کرامت و بزرگوارى نفس داشته باشد، دنیا را پَست انگارد.


3- دنیا مایه ارزش نیست

«أَعْظَمُ النّاسِ خَطَرًا مَنْ لَمْ یَرَ الدُّنْیا خَطَرًا لِنَفْسِهِ.»:


پرارزش ترین مردم کسى است که دنیا را مایه ارزش خود نداند.


4- پرهیز از دروغ

«إِتَّقُوا الْکِذْبَ الصَّغیرَ مِنْهُ وَ الْکَبیرَ فى کُلِّ جِدٍّ وَ هَزْل فَإِنَّ الرَّجُلَ إِذا کَذَبَ فى الصَّغیرِ إِجْتَرَءَ عَلَى الْکَبیرِ.»:


از دروغ کوچک و بزرگ در هر جدّى و شوخیى بپرهیزید، زیرا چون کسى دروغ کوچک گفت بر دروغ بزرگ نیز جرأت پیدا مى کند.


5- خود نگهدارى

«أَلْخَیْرُ کُلُّهُ صِیانَةُ الاِْنْسانِ نَفْسَهُ.»:


تمام خیر آن است که انسان خود را نگهدارد.


6- همنشینان ناشایسته

«إِیّاکَ وَ مُصاحَبَةَ الْکَذّابِ، فَإِنَّهُ بِمَنْزِلَةِ السَّرابِ یُقَرِّبُ لَکَ البَعیدَ وَ یُبَعِّدُ لَکَ الْقَریبَ. وَ إِیّاکَ وَ مُصاحَبَةَ الْفاسِقِ فَإِنَّهُ بایَعَکَ بِأُکْلَة أَوْ أَقَلَّ مِنْ ذلِکَ. وَ إِیّاکَ وَ مُصاحَبَةَ الْبَخیلِ فَإِنَّهُ یَخْذُلُکَ فى مالِهِ أَحْوَجَ ما تَکُونُ إِلَیْهِ. وَ إِیّاکَ وَ مُصاحَبَةَ الاَْحْمَقِ، فَإِنَّهُ یُریدُ أَنْ یَنْفَعَکَ فَیَضُرُّکَ. وَ إِیّاکَ وَ مُصاحَبَةَ الْقاطِعِ لِرَحِمِهِ، فَإِنّى وَجَدْتُهُ مَلْعُونًا فى کِتابِاللّهِ.»:


1ـ مبادا با دروغگو همنشین شوى که او چون سراب است، دور را به تو نزدیک کند و نزدیک را به تو دور نماید.


2ـ مبادا با فاسق و بدکار همنشین شوى که تو را به یک لقمه و یا کمتر بفروشد.


3ـ مبادا همنشین بخیل شوى که او در نهایتِ نیازت بدو، تو را واگذارد.


4ـ مبادا با احمق رفیق شوى که چون خواهد سودت رساند، زیانت مىزند.


5 ـ مبادا با آن که از خویشان خود مى برد، مصاحبت کنى که من او را در قرآن ملعون یافتم.


7- ترک سخن بى فایده و دورى از جدل

«إِنَّ الْمَعْرِفَةَ وَ کَمالَ دینِ الْمُسْلِمِ تَرْکُهُ الْکَلامَ فیما لا یَعْنیهِ وَ قِلَّةُ مِرائِهِ وَ حِلْمُهُ وَ صَبْرُهُ وَ حُسْنُ خُلْقِهِ.»:


معرفت و کمال دیانت مسلمان، ترکِ کلام بى فایده و کم جدل کردن، و حلم و صبر و خوشخویى اوست.


8- محاسبه نفس و توجّه به معاد

«إِبْنَ آدَمَ! إِنّکَ لا تَزالُ بِخَیْر ما کانَ لَکَ واعِظٌ مِنْ نَفْسِکَ، وَ ما کانَتِ الُْمحاسَبَةُ مِنْ هَمِّکَ، وَ ما کانَ الْخَوْفُ لَکَ شِعارًا وَ الْحَذَرُ لَکَ دِثارًا.


إِبْنَ آدَمَ! إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ مَبْعُوثُ وَ مَوْقُوفٌ بَیْنَ یَدَىِ اللّهِ جَلَّ وَ عَزَّ، فَأَعِدَّ لَهُ جَوابًا.»:


اى فرزند آدم! به راستى که تو پیوسته رو به خیرى، تا خودت را پند دهى و حساب خودت را برسى و ترس از خدا را روپوش و پرهیز را زیرپوش خود سازى.


اى فرزند آدم! تو خواهى مرد و برانگیخته خواهى شد و در حضور خداوند عزّ و جَلّ قرار خواهى گرفت، پس براى او جوابى را آماده کن.


9- نتایج دعا

«أَلْمُؤْمِنُ مِنْ دُعائِهِ عَلى ثَلاث: إِمّا أَنْ یُدَّخَرَ لَهُ وَ إِمّا أَنْ یُعَجَّلَ لَهُ وَ إِمّا أَنْ یُدْفِعَ عَنْهُ بَلاءً یُریدُ أَنْ یُصیبَهُ.»:


مؤمن از دعایش سه نتیجه مى گیرد:1ـ یا برایش ذخیره گردد،2ـ یا در دنیا برآورده شود،3ـ یا بلایى را که خواست به او برسد، از او بگرداند.


10- مبغوضیت گداى بخیل

«إِنَّ اللّهَ لَیُبْغِضُ الْبَخیلَ السّائِلَ الُْمحْلِفَ.»:


به راستى که خداوند، گداى بخیلى را که سوگند مى خورد دشمن دارد.


11- اسباب نجات

«ثَلاثٌ مُنْجِیاتٌ لِلْمُؤْمِنِ: کَفُّ لِسانِهِ عَنِ النّاسِ وَ اغْتِیابِهِمْ. وَ اشْتِغالُهُ نَفْسَهُ بِما یَنْفَعُهُ لاِخِرَتِهِ وَ دُنْیاهُ وَ طُولُ الْبُکاءِ عَلى خَطیئَتِهِ.»:


سه چیز سبب نجات مؤمن است:1ـ بازداشتن زبان از غیبت مردم،2ـ مشغول کردن خودش به آنچه که براى آخرت و دنیایش سود دهد،3ـ و گریستن طولانى بر گناهش.


12- به سوى بهشت

«مَنِ اشْتاقَ إِلى الْجَنَّةِ سارَعَ إِلَى الْخَیْراتِ وَ سَلا عَنِ الشَّهَواتِ وَ مَنْ أَشْفَقَ مِنَ النّارِ بادَرَ بِالتَّوْبَةِ إِلَى اللّهِ مِنْ ذُنُوبِهِ وَ راجَعَ عَنِ الَْمحارِمِ.»


هر که مشتاق بهشت است به حسنات شتابد و از شهوات دورى گزیند، هر که از دوزخ ترسد براى توبه از گناهانش به درگاه خدا پیشى گیرد و از حرامها برگردد.


13- ثواب نگاه

«نَظَرُ المُؤْمِنِ فى وَجْهِ أَخیهِ المُؤْمِنِ لِلْمَوَدَّةِ وَ الَْمحَبَّةِ لَهُ عِبادَةٌ.»:


نگاه مهرآمیز مؤمن به چهره برادر مؤمنش و محبّت به او عبادت است.


14- پارسایى و دعا

«ما مِنْ شَىْء أَحَبُّ إِلَى اللّهِ بَعْدَ مَعْرِفَتِهِ مِنْ عِفَّةِ بَطْن وَ فَرْج وَ ما مِنْ شَىْء أَحَبُّ إِلَى اللّهِ مِنْ أَنْ یُسْأَلَ.»:


چیزى نزد خدا، پس از معرفت او، محبوبتر از پارسایى شکم و شهوت نیست، و چیزى نزد خدا محبوبتر از درخواست کردن از او نیست.


15- پذیرش عذر دیگران

«إِنْ شَتَمَکَ رَجُلٌ عَنْ یَمینِکَ ثُمَّ تَحَوَّلَ إِلى یَسارِکَ وَ اعْتَذَرَ إِلَیْکَ فَاقْبَلْ عُذْرَهُ.»


اگر مردى از طرف راستت به تو دشنام داد و سپس به سوى چپت گردید و از تو عذرخواهى نمود، عذرش را بپذیر.


16- حقّ خدا بر بنده

«فَأَمّا حَقُّ اللّهِ الاَْکْبَرِ فَإِنَّکَ تَعْبُدُهُ لا یُشْرِکُ بِهِ شَیْئًا فَإِذا فَعَلْتَ ذلِکَ بِإِخْلاص جَعَلَ لَکَ عَلى نَفْسِهِ أَنْ یَکْفِیَکَ أَمْرَ الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ وَ یَحْفَظَ لَکَ ما تُحِبُّ مِنْها.»


حقّ خداوند بزرگ این است که او را بپرستى و چیزى را شریکش ندانى و چون از روى اخلاص این کار را کردى، خدا بر عهده گرفته که کار دنیا و آخرت تو را کفایت کند و آنچه از او بخواهى برایت نگهدارد.


17- حقّ پدر بر فرزند

«وَ أَمّا حَقُّ أَبیکَ فَتَعْلَمَ أَنَّهُ أَصْلُکَ وَ أَنَّکَ فَرْعُهُ وَ أَنَّکَ لَوْلاهُ لَمْ تَکُنْ، فَمَهْما رَأَیْتَ فى نَفْسِکَ مِمّا تُعْجِبُکَ فَاعْلَمْ أَنَّ أَباکَ أَصْلُ النِّعْمَةِ عَلَیْکَ فیهِ وَ احْمَدِ اللّهَ وَ اشْکُرْهُ عَلى قَدْرِ ذلِکَ.»:


و امّا حقّ پدرت را باید بدانى که او اصل و ریشه توست و تو شاخه او هستى، و بدانى که اگر او نبود تو نبودى، پس هر زمانى در خود چیزى دیدى که خوشت آمد بدان که [از پدرت دارى] زیرا اساس نعمت و خوشى تو، پدرت مى باشد، و خدا را سپاس بگزار و به همان اندازه شکر کن.


18- تقدّم طاعت خدا بر هر چیز

«قَدِّمُوا أَمْرَ اللّهِ وَ طاعَتَهُ وَ طاعَةَ مَنْ أَوْجَبَ اللّهُ طاعَتَهُ بَیْنَ یَدَىِ الاُْمُورِ کُلِّها.»


طاعت خدا و طاعت هر که را خدا واجب کرده بر همه چیز مقدّم بدارید.


19- حقّ مادر بر فرزند

«فَحَقُّ أُمِّکَ فَأَنْ تَعْلَمَ أَنَّها حَمَلَتْکَ حَیْثُ لایَحْمِلُ أَحَدٌ وَ أَطْعَمَتْکَ مِنْ ثَمَرَةِ قَلْبِها ما لا یُطْعِمُ أَحَدٌ أَحَدًا. وَ أَنَّها وَقَتْکَ بِسَمْعِها وَ بَصَرِها وَ یَدِها وَ رِجْلِها وَ شَعْرِها وَ بَشَرِها وَ جَمیعِ جَوارِحِها مُسْتَبْشِرَةً بِذلِکَ، فَرِحَةً، مُوبِلَةً مُحْتَمِلَةً لِما فیهِ مَکْرُوهُها وَ أَلَمُها وَ ثِقْلُها وَ غَمُّها حَتّى دَفَعَتْها عَنْکَ یَدُالْقُدْرَةِ وَ أَخْرَجَتْکَ إِلَى الاَْرْضِ فَرَضِیَتْ أنْ تَشْبَعَ وَ تَجُوعَ هِىَ وَ تَکْسُوَکَ وَ تَعْرى وَ تَرْوِیَکَ وَ تَظْمَأَ وَ تُظِلَّکَ وَ تَضْحى وَ تُنَعِّمَکَ بِبُؤْسِها وَ تُلَذِّذَکَ بِالنَّوْمِ بِأَرَقِها وَ کانَ بَطْنُها لَکَ وِعاءً وَ حِجْرُها لَکَ حِواءً وَ ثَدْیُها لَکَ سِقاءً، وَ نَفْسُها لَکَ وِقاءً، تُباشِرُ حَرَّ الدُّنْیا وَ بَرْدَها لَکَ وَ دُونَکَ، فَتَشْکُرْها عَلى قَدْرِ ذلِکَ وَ لا تَقْدِرُ عَلَیْهِ إِلاّ بِعَوْنِ اللّهِ وَ تَوْفیقِهِ.»:


و امّا حقّ مادرت این است که بدانى او تو را در شکم خود حمل کرده که احدى کسى را آن گونه حمل نکند، و از میوه دلش به تو خورانیده که کسى از آن به دیگرى نخوراند، و اوست که تو را با گوش و چشم و دست و پا ومو و همه اعضایش نگهدارى کرده و بدین فداکارى شاداب و شادمان و مواظب بوده و هر ناگوارى و درد و سنگینى و غمى را تحمّل کرده تا [توانسته] دست قدرت [مکروهات] را از تو دفع نموده و تو را از آنها رهانده و به روى زمین کشانده و باز هم خوش بوده که تو سیر باشى و او گرسنه، و تو جامه پوشى و او برهنه باشد، تو را سیراب کند و خود تشنه بماند، تو را در سایه بدارد و خود زیر آفتاب باشد و با سختى کشیدن تو را به نعمت رساند، و با بیخوابى خود، تو را به خواب کند، شکمش ظرف وجود تو بوده و دامنش آسایشگاه تو و پستانش مشک آب تو و جانش فداى تو و به خاطر تو، و به حساب تو، گرم و سرد روزگار را چشیده است.


به این اندازه قدرش را بدانى و این را نتوانى مگر به یارى و توفیق خدا.


20- ترغیب به علم

«لَوْ یَعْلَمُ النّاسُ ما فى طَلَبِ الْعِلْمِ لَطَلَبُوهُ وَ لَوْ بِسَفْکِ الْمُهَجِ وَ خَوْضِ اللُّجَجِ.»:


اگر مردم بدانند که در طلب علم چه فایده اى است، آن را مىطلبند اگر چه با ریختن خون دل و فرو رفتن در گرداب ها باشد.


21- ارزش مجالس صالحان

«مَجالِسُ الصّالِحینَ داعِیَةٌ إِلَى الصَّلاحِ وَ آدابُ الْعُلَماءِ زِیادَةٌ فِى الْعَقلِ.»:


مجلس هاى شایستگان، دعوت کننده به سوى شایستگى است و آداب دانشمندان، فزونى در خرد است.


22- گناهانى که مانع اجابت دعایند

«أَلذُّنُوبُ الَّتى تَرُدُّ الدُّعاءَ: سُوءُ النِّیَّةِ، وَ خُبْثُ السَّریرَةِ، وَ النِّفاقُ مَعَ الإِخْوانِ، وَ تَرْکُ التَّصْدیقِ بِالاِْجابَةِ، وَ تَأخیرُ الصَّلَواتِ المَفْرُوضَةِ حَتّى تَذْهَبَ أَوْقاتُها، وَ تَرْکُ التَّقَرُّبِ إِلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ بِالْبِّرِ وَ الصَّدَقَةِ، وَ اسْتِعْمالُ الْبَذاءِ وَ الْفُحْشِ فِى الْقَوْلِ.»:


گناهانى که دعا را ردّ مى کنند، عبارتند از:1ـ نیّت بد،2ـ ناپاکى باطن،3ـ نفاق با برادران،4ـ عدم اعتقاد به اجابت دعا،5ـ تأخیر نمازهاى واجب از وقت خودش،6ـ ترک تقرّب به خداوند عزّوجلّ به وسیله ترک احسان و صدقه، 7ـ ناسزاگویى و بدزبانى.


23- تارکان جاودانگى

«عَجَبًا کُلَّ الْعَحَبِ لِمَنْ عَمِلَ لِدارِ الْفَناءِ وَ تَرَکَ دارَ الْبَقاءِ.»:


شگفتا! از کسى که کار مى کند براى دنیاى فانى و ترک مى کند سراى جاودانى را!


24- نتیجه اتّهام

«مَنْ رَمَى النّاسَ بِما فیهِمْ رَمَوْهُ بِما لَیْسَ فیهِ.»:


هر که مردم را به چیزى که در آنهاست متّهم کند، او را به آنچه که در او نیست متَّهم کنند.


25- دنیا وسیله است، نه هدف

«ما تَعِبَ أَوْلِیاءُ اللّهِ فِى الدُّنْیا لِلدُّنْیا، بَلْ تَعِبُوا فِى الدُّنْیا لِلاْخِرَةِ.»:


اولیاى خدا در دنیا براى دنیا رنج نمى کشند، بلکه در دنیا براى آخرت رنج مى کشند.


26- به خدا پناه میبرم!

«أَلّلهُمَّ إِنّى أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَیَجانِ الْحِرْصِ وَ سَوْرَةِ الْغَضَبِ وَ غَلَبَةِ الْحَسَدِ... وَ سُوءِ الْوِلایَةِ لِمَنْ تَحْتَ أَیْدینا.»:


خدایا! به تو پناه مى برم از طغیان حرص و تندى خشم و غلبه حسد... و سرپرستى بد براى زیر دستانمان.


27- پرهیز از گناهکاران، ظالمان و فاسقان

إِیّاکُمْ وَ صُحْبَةَ الْعاصینَ، وَ مَعُونَةَ الظّالِمینَ وَ مُجاوَرَةَ الْفاسِقینَ، إِحْذَرُوا فِتْنَتَهُمْ، وَ تَباعَدُوا مِنْ ساحَتِهِمْ.


از همنشینى با گنهکاران و یارى ستمگران و نزدیکى با فاسقان بپرهیزید.


از فتنه هایشان برحذر باشید و از درگاهشان دورى گزینید.


28- نتیجه مخالفت با اولیاء الله

«وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ خالَفَ أَوْلِیاءَ اللّهِ وَ دانَ بِغَیْرِ دینِ اللّهِ، وَ اسْتَبَدَّ بِأَمْرِهِ دُونَ أَمْرِ وَلِىِّ اللّهِ، فى نار تَلْتَهِبُ.»:


بدانید هر که با اولیاى خدا مخالفت کند، و به غیر از دین خدا، دین دیگرى را پیروى نماید و به رأى خویش استبداد ورزد، نه به فرمان ولِىّ خدا، در آتشى فروزان درافتد.


29- توجّه به قدرت و قرب خدا

«خَفِ اللّهَ تَعالى لِقُدْرَتِهِ عَلَیْکَ وَ اسْتَحْىِ مِنْهُ لِقُرْبِهِ مِنْکَ.»:


از خداى متعال به خاطر قدرتش بر تو بترس، و به خاطر نزدیکى اش به تو، از او شرم و حیا داشته باش.


30- پرهیز از دشمنى و توجّه به دوستى

«لا تُعادِیَنَّ أَحَدًا وَ إِنْ ظَنَنْتَ أَنَّهُ لا یَضُرُّکَ، وَ لا تَزْهَدَنَّ فى صِداقَةِ أَحَد وَ إِنْ ظَنَنْتَ أَنَّهُ لا یَنْفَعُکَ... .»:


حتماً با هیچ کس دشمنى نکن، هر چند گمان کنى که او به تو زیان نرساند، و حتماً دوستى هیچ کس را ترک نکن هر چند گمان کنى که او سودى به تو نرساند... .


31- بهترین میوه شنوایى

«لِکُلِّ شَىْء فاکِهَةٌ وَ فاکِهَةُ السَّمْعِ الْکَلامُ الْحَسَنُ.»:


براى هر چیزى میوه اى است و میوه شنوایى، کلام نیکوست.


32- فایده سکوت

«کَفُّ الاَْذى رَفْضُ الْبَذاءِ، وَ اسْتَعِنْ عَلَى الْکَلامِ بِالسُّکُوتِ، فَإِنَّ لِلْقَوْلِ حالاتٌ تَضُرُّ، فَاْحذَرِ الاَْحمَقَ.»:


جلوگیرى از آزار، ترک کلام قبیح است، و در سخن گفتن از سکوت کمک بخواه، زیرا براى سخن، حالاتى است که زیان مى زند، بنابراین از سخن احمق برحذر باش.


33- راستگویى و وفا

«خَیْرُ مَفاتیحِ الاُْمُورِ الصِّدْقُ، وَ خَیْرُ خَواتیمِها الْوَفاءُ.»:


بهترین کلید گشایش کارها، راستگویى، و بهترین مُهرِ پایانى آن وفادارى است.


34- غیبت

«إِیّاکَ وَ الْغیبَةَ فَإِنَّها إِدامُ کِلابِ النّارِ.»:


از غیبت کردن بپرهیز، زیرا که خورش سگهاى جهنّم است.


35- کریم و لئیم

«ألْکَریمُ یَبْتَهِجُ بِفَضْلِهِ، وَ اللَّئیمُ یَفْتَخِرُ بِمِلْکِهِ.»:


کریم و بخشنده به بخشش خویش خوشحال است و لئیم و پست به دارایى اش مفتخر است.


36- پاداش احسان

«مَنْ کَسا مُؤْمِنًا کَساهُ اللّهُ مِنَ الثِّیابِ الْخُضْرِ.»:


هر که مؤمنى را بپوشاند، خداوند به او از جامه هاى سبز بهشتى بپوشاند.


37- اخلاق مؤمن

«مِنْ أَخلاقِ الْمُؤْمِنِ أَلاِْنْفاقُ عَلى قَدْرِ الاِْقْتارِ، وَ التَّوَسُّعُ عَلَى قَدْرِ التَّوَسُّعِ، وَ إِنْصافُ النّاسِ، وَ إِبْتِداؤُهُ إِیّاهُمْ بِالسَّلامِ عَلَیْهِمْ.»:


از اخلاق مؤمن، انفاق به قدر تنگدستى، و توسعه در بخشش به قدر توسعه،و انصاف دادن به مردم، و پیشى گرفتن سلام بر مردم است.


38- درباره عافیت

«إِنّى لاََکْرَهُ لِلرَّجُلِ أَنْ یُعافى فِى الدُّنْیا فَلا یُصیبُهُ شَىءٌ مِنَ الْمَصائِبِ.»:


من براى کسى نمى پسندم که در دنیا عافیت داشته باشد و هیچ مصیبتى به او نرسد.


39- ثواب و عقاب زودرس

«إنَّ أَسْرَعَ الْخَیْرِ ثَوابًا الْبِرُّ، وَ أَسْرَعُ الشَّرِّ عُقُوبَةً الْبَغْىُ.»:


به راستى که ثواب نیکوکارى، زودتر از هر کار خیرى خواهد رسید، و عقوبت ستمگرى، زودتر از هر بدى دامنگیر آدمى شود.


40- دعا، سپر بلا

«إِنَّ الدُّعاءَ لَیَرُدُّ الْبَلاءَ وَ قَدْ أُبْرِمَ إِبْرامًا. أَلدُّعاءُ یَدْفَعُ الْبَلاءَ النّازِلَ وَ ما لَمْ یَنْزِلْ.»


به راستى که دعا، بلا را برگرداند، آن هم بلاى حتمى را. دعا بلایى را که نازل شده و آنچه را نازل نشده دفع کند.


منبع: سایت ویژه امام سجاد (علیه السلام)

اسب بعدی

اسب بعدی




مرد ثروتمندی در دهکده‌ای دور زمین‌های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده‌شان روی این زمین‌ها به کار گرفته بود. و برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار کند یک سرکارگر خشن و بی‌رحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود و سرکارگر با خشونت و بی‌رحمی کارگران و خانواده‌های آنها را وادار می‌کرد روی زمین‌های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود.


روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می‌کرد. کارگران وقتی او را دیدند شکایت سرکارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند: صاحب مزرعه، این فرد بی‌رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. چیزی به او بگویید تا با ما ملایم‌تر رفتار کند. شیوانا به سراغ سرکارگر رفت. او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می‌رود. شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید: این اسب پیر را کجا می‌بری؟


سرکارگر با بدخلقی جواب داد: این اسب همیشه پیر نبوده است. مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین‌هاست سال‌ها از این اسب سواری کشیده و استفاده‌های زیادی از او برده است. اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمی‌خورد. چون صاحب زمین‌ها به هر چیزی از دید سوددهی و منفعت نگاه می‌کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت. به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ‌های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد.


شیوانا لبخندی زد و گفت: اگر صاحب این مزرعه آدم‌های اطراف خود را فقط از پنجره سوددهی و منفعت نگاه می‌کند، پس حتما روزی فرامی‌رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت. آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند. اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی می‌توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی. همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم! در این صورت حتماً اخلاقت لطیف‌تر و جوانمردانه‌تر خواهد شد.


چشمان خودت کو

چشمان خودت کو



یکی از شاگردان شیوانا جوانی ساده و صادق بود که نسبت به همه اهل مدرسه خوشبین بود و سفره دل خود را نزد همه باز می‌کرد و هیچ‌کس را بد نمی‌دانست. همه شاگردان هم او را دوست داشتند و با او بیشتر از بقیه صمیمی بودند.

روزی شیوانا دید که این شاگرد جوان و ساده با پسر کدخدا و چند نفر دیگر از جوان‌های شرور دهکده در بازار دهکده هم‌صحبت است. شیوانا او را صدا زد و گفت: وقتی با این افراد صحبت می‌کنی مواظب چشم‌هایت باش.

شاگرد ساده‌دل مات و مبهوت به چهره شیوانا خیره شد و باحیرت گفت: من چشم‌هایم سر جایش هستند و اصلا به کسی اجازه نمی‌دهم به آنها آسیب برساند. شما خاطرتان جمع باشد. سپس دوباره به جمع دوستان جدید اما شرور خود پیوست.

یک هفته بعد شیوانا در حیاط مدرسه نشسته بود که ناگهان متوجه شد از داخل سالن کلاس سر و صدای بلندی برخاسته است. به آنجا رفت و با تعجب دید که شاگردان مدرسه گرد دوست ساده و قدیمی خود را گرفته و به او اعتراض می‌کنند چرا در مورد آنها نزد بقیه بدگویی و غیبت می‌کند و صفات دروغ و ناشایست را به دوستان خود نسبت می‌دهد.

شیوانا شاگردان را به سکوت دعوت کرد و مقابل شاگرد ساده‌دل ایستاد و با انگشت به چشمان او اشاره کرد و گفت: قبل از اینکه با پسر کدخدا و دوستان شرورش نشست و برخاست کنی با چشمان خودت تمام بچه‌های مدرسه را پاک و درستکار می‌دیدی. اما اکنون بعد از چند هفته همنشینی با دوستان شرورت چشمان خود را از دست داده‌ای و چشمان آنها را به عاریت گرفته‌ای.

به همین خاطر در چهره دوستان مدرسه‌ات نیرنگ و فریب و چیزهایی می‌بینی که چشمان جدیدت به تو دیکته می‌کنند. وقتی آن روز به تو گفتم مواظب چشم‌هایت باش منظورم این بود که مواظب باش آنها پنجره پاک و سالم نگاه تو را با پنجره کدر و ناسالم خود عوض نکنند.

سعی کن دیده خود را بشویی و کمی در مورد تغییر نگاهت و نادرستی برداشت‌ها و قضاوت‌های جدیدت نسبت به دوستان قدیمی فکر کنی. مطمئنا آنقدر ناراحت خواهی شد که برای همیشه چشمانت را از دوستان شرورت پس خواهی گرفت و ارتباطت را با آنها برای همیشه قطع خواهی کرد.

دقایقی از تو برای دیگران

دقایقی از تو برای دیگران


شیوانا گوشه‌ای از مدرسه نشسته و به کاری مشغول بود و در عین حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش می‌داد. یکی از شاگردان ده دقیقه یک‌ریز در مورد شاگردی که غایب بود صحبت کرد و راجع به مسایل شخصی فرد غایب حدسیات و برداشت‌های متفاوتی بیان کرد. حتی چند دقیقه آخر وقتی حرف کم آورد در مورد خصوصیات شخصی و خانوادگی شاگرد غایب هم سخنانی گفت.

وقتی کلام شاگرد غیبت‌کن تمام شد، شیوانا به سمت او برگشت و با لحنی کنجکاوانه از او پرسید: بابت این ده دقیقه‌ای که از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غایب دادی، چقدر از او گرفتی؟‏

شاگرد غیبت‌کن با تعجب گفت: هیچ چیز! راجع به کدام ده دقیقه من صحبت می‌کنید؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت: هر دقیقه‌ای که به دیگران می‌پردازی در واقع یک دقیقه از خودت را از دست می‌دهی. تو ده دقیقه تمام از وقت ارزشمندی را که می‌توانستی در مورد خودت و مشکلات و نواقص و مسایل زندگی خودت فکر کنی، به آن شاگرد غایب پرداختی. این ده دقیقه دیگر به تو برنمی‌گردد که صرف خودت کنی.

حال سوال من این است که برای این ده دقیقه‌ای که روزی در زندگی متوجه ارزش فوق‌العاده آن خواهی شد چقدر پول از شاگرد غایب گرفته‌ای؟ اگر هیچ نگرفتی و به رایگان وقت خودت و این دوستانت را هدر داده‌ای که وای بر شما که اینقدر راحت زمان‌های ارزشمند جوانی خود را هدر می دهید. اگر هم پولی گرفته‌ای باید بین دوستانت تقسیم کنی، چون با ده دقیقه صحبت کردن، تک‌تک این افراد نیز ده دقیقه گرانقدر زندگیشان را با شنیدن مسایل شخصی دیگران هدر داده‌اند.

بترس، اما خودت را ترسو نخوان

بترس، اما خودت را ترسو نخوان


یکی از شاگردان شیوانا استاد دفاع شخصی و مبارزه تن‌ به‌ تن بود. او در عین حال در آشپزخانه مدرسه نیز کار می‌کرد تا بتواند خرج خود و خانواده‌اش را تامین کند. روزی شیوانا با تعدادی از شاگردانش در حیاط مدرسه نشسته بود که ناگهان آن شاگرد مسلط به مبارزه، با ترس و فریاد از آشپزخانه بیرون پرید و وقتی بقیه متوجه او شدند، گفت که یک موش خیلی بزرگ از زیر پای او در رفته و به همین خاطر ترسیده است.

همه شاگردان به او خندیدند. او شرمنده نزد شیوانا آمد و با خجالت گفت: مرا ببخشید. با این کار نشان دادم که فرد ترسو و بزدلی هستم و تمام مبارزاتی که داشته‌ام همگی پوچ و بی‌ارزش بوده‌اند.

شیوانا دستش را بر شانه او زد و گفت: تو همان کاری را انجام دادی که من و بقیه هم اگر بودیم انجام می‌دادیم. ترسیدن یکی از احساسات موقتی انسان است که در وجود همه گاهی ظاهر می‌شود. اما ترسو بودن یک صفت و یک لقب دایمی است که می‌تواند تا آخر عمر همراه انسان باشد.

حتی اگر احساس ترس دایمی هم بود تو حق نداشتی لقب ترسو را برای خودت انتخاب کنی. هرگز در مورد احساسات خودت قضاوت نکن و اجازه نده تو را با احساسات لحظه‌ای‌ات نامگذاری کنند. تو می‌توانی بترسی ولی ترسو نباشی.

در مورد احساسی که داری لزومی نیست که حس بدی داشته باشی و آنقدر ناراحت شوی که لقب‌های ناشایست را روی خودت بپذیری. بگذار احساساتت بدون اینکه ذهن تو نگران بدنام شدن باشد در وجودت جاری شوند و جلوه‌گری کنند و محو شوند. تو آنها را نظاره کن.

احساسات ناشایست را غربال کن و به حس‌های دیگر اجازه بده بیایند و بروند. اما در این میان هرگز آنها را قضاوت نکن و اجازه نده تو را با احساساتت نامگذاری کنند. فراموش نکن که تو همیشه این حق را داری که بترسی ولی در عین حال ترسو نباشی.


کار خوب به جای خود، کار بد به جای

کار خوب به جای خود، کار بد به جای


در دهکده شیوانا مردی چاه‌کن بود که به همراه دو پسرش چاه حفر می‌کرد و بابت این کار دستمزد می‌گرفت. لازم شد که در مدرسه شیوانا چاه آبی حفر شود. از مرد چاه‌کن و پسرانش برای این کار دعوت شد در ازا ده سکه، چاه مدرسه را حفر کنند.

آنها شروع به کار کردند و طبق عادت همیشگی خود بی‌اعتنا به حال و هوای مدرسه موقع کار کردن با صدای بلند شعر می‌خواندند و با یکدیگر شوخی می‌کردند و این مساله برای بعضی از ساکنان مدرسه خوشایند نبود.

وقتی حفر چاه با موفقیت به پایان رسید، چند نفر از شاگردان شیوانا که از سر و صدای چاه‌کن‌ها در این مدت ناراحت شده بودند لیستی بلندبالا از اشتباهات و خطاهای رفتاری چاه‌کن‌ها در طول ایام حفر تهیه کردند و آن را به عنوان فهرست کارهای نادرست آنها به شیوانا دادند تا بر اساس این لیست مزد کارشان را ندهد.

شیوانا در مقابل جمع، مرد چاه‌کن و پسرانش را نزد خود خواند و با احترام از بابت چاه خوبی که کنده بودند از آنها قدردانی کرد. سپس لیست ادعایی گروه شاگردان معترض را نیز برای ایشان خواند و سپس گفت: طبق توافق بابت کاری که انجام دادید این ده سکه به شما داده می‌شود. بعد از گفتن این حرف شیوانا ده سکه به مرد چاه‌کن داد.

سپس ادامه داد: چون کارتان خیلی خوب بود و عالی‌تر از حد انتظار کار کردید پس سه سکه هم به عنوان پاداش اضافی به شما داده می‌شود. آنگاه شیوانا سه سکه اضافی به مرد چاه‌کن داد. شیوانا ادامه داد: چون درست سر موقع کار را تمام کردید پس استحقاق سه سکه اضافه دیگر را هم دارید ولی چون خطای رفتاری داشتید و موجب آزار بعضی از ساکنان مدرسه شدید، یک سکه را به همین خاطر به شما نمی‌دهیم.

مرد چاه‌کن و پسرانش با خوشحالی سکه‌های خود را گرفتند و از رفتار خود عذر خواستند و قصد رفتن کردند. شاگردان معترض با صدای بلند به شیوانا گفتند: این عادلانه نیست. شما باید مزد اصلی آنها را کم می‌دادید!؟

شیوانا با تعجب گفت: اینجا مدرسه اخلاق است و ما در اینجا کارهای خوب را جداگانه حساب می‌کنیم و کارهای بد را مجزا. ما مزد و مجازات آنها را با هم مخلوط نمی‌کنیم. آنها بابت کارهای خوب و عالیشان مزد خوبی گرفتند و بابت کارهای ناخوبی که داشتند مزد خوبی نگرفتند. به همین سادگی!

یاد بگیرید که در زندگی هم، انسان‌ها را به همین شیوه مورد قضاوت قرار دهید و کارهای خوب و بد آدم‌ها را با هم قاطی نکنید.

هنر ندیدن و نشنیدن

هنر ندیدن و نشنیدن


شیوانا با شاگردانش در بازار راه می‌رفت. آنجا عده‏ ای جوان را دیدند که همراه پسر کدخدا سربه‌سر مرد میوه‌فروشی می‌گذارند و در جلوی مردم به او دشنام می‌دهند. اما مرد میوه‌فروش چنان رفتار کرد که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده است و چیزی نمی‌بیند و نمی‌شنود.

اما ناگهان مرد میوه‌فروش سرش را بلند کرد و بدون اینکه هیچ احساس و پیامی در چهره‌اش ظاهر شود خشک و سرد به پسر کدخدا و جوان‌ها خیره شد و بعد دوباره سرش را پایین انداخت و سرگرم کار خویش شدبا این کار پسر کدخدا وحشت‌زده بقیه رفقایش را جمع کرد و سراسیمه از مقابل مغازه میوه‌فروش گریخت.

شاگردان شیوانا از خونسردی و آرامش میوه‌فروش حیرت کردند و از شیوانا دلیل صبر و شکیبایی فوق‌العاده او و همین‌طور فرار ناگهانی پسر کدخدا و دوستانش را پرسیدند. شیوانا با لبخند گفت: بیایید از خودش بپرسیم. سپس همراه شاگردان نزد او رفتند و شیوانا گفت: همراهان من می‌خواهند بدانند دلیل این همه آرامش و سکوت و بی‌تفاوتی تو در چیست؟

مرد میوه‌فروش که شیوانا را خوب می‌شناخت پاسخ داد: می‌بینید که پسر کدخدا با اینهاست و من روی حرف و فکر و عمل آنها هیچ نقشی ندارم و علاقه‌ای هم ندارم که نقشی داشته باشم. پس در این مورد کاری از دست من برنمی‌آید. اما در عوض اختیار فکر و گوش و چشم خودم را که دارم! پس به جای اعتنا به این موجودات گستاخ، چشمم را برای دیدن قیافه آنها کور و گوشم را از شنیدن صدای آنها کر می‌کنم. وقتی چیزی مقابل خود نمی‌بینم و صدای مزاحمی نمی‌شنوم دیگر چرا خودم را به زحمت اندازم و حرمت و ارزش اجتماعی خودم را پایین بیاورم.

شاگردان شیوانا پرسیدند: پس چرا وقتی به آنها نگاه کردی آنها ساکت شدند و گریختند؟

مرد میوه‌فروش گفت: مردم همه شاهد بودند که من به سمتی که آنها بودند خیره شدم و چیز باارزشی ندیدم که روی من اثر گذارد. واقعا هم ندیدم! چون دیدن آنها را برای چشمانم ممنوع کرده بودم. اینکه چرا گریختند را از شیوانا بپرسید. و شیوانا با تبسم گفت: هر انسانی از دیدن چشم‌هایی که او را نمی‌بینند احساس حقارت و ترس می‌کند و دچار سردرگمی می‌شود.

آنها در نگاه مرد میوه‌فروش خود را حتی به اندازه یک ذره خاک هم ندیدند و با تمام وجود احساس کردند که در دنیای میوه‌فروش، بود و نبودشان یکسان است و آنها در عالم او جایی ندارند. برای همین پا پس کشیدند و گریختند. چرا که متوجه شدند اگر میوه‌فروش همین شکل نگاه کردنش را ادامه دهد، به بقیه مردم که تماشاچی این صحنه بودند یاد می‌دهد که چطور آنها را مانند او خوار و حقیر و نادیدنی ببینند و این برای پسر کدخدا و جمع همراهش بدترین اتفاقی است که می‌تواند بیفتد.

فراموش نکنید که این آدم‌ها چند دقیقه پیش با دشنام و گستاخی می‌خواستند آبروی میوه‌فروش را نزد مردم دهکده ببرند و میوه‌فروش با ندیدن آنها و نشنیدن صدایشان، همان بلا یعنی بی‌اعتبار و بی‌ارزش شدن را بر سر خودشان آورد. آنها از بی‌اعتباری فردای خودشان گریختند.


دریغ خوبی

دریغ خوبی


یکی از شاگردان مدرسه شیوانا که صاحب همسر و یک پسر و یک دختر بود بر اثر حادثه‌ای از دنیا رفت. شیوانا به شاگردان مدرسه گفت که نیازهای مالی و غذایی خانواده او را تامین کنند و به پسر در مدرسه کاری بدهند تا درآمدی داشته باشد و محتاج دیگران نشود.

مدتی که گذشت. پسر به خاطر رضای همسر جوانش، مادر و خواهرش را با چوب کتک زد و از خانه پدری بیرون انداخت. آن مادر و خواهر سرگردان و آواره به مدرسه شیوانا پناه آوردند. شیوانا وقتی متوجه شد که پسر چنین کاری کرده است او را نزد خود خواند و به او گفت: تو چرا این زن و دختر بی‌پناه را که مادر و خواهرت هستند کتک زدی و از خانه پدری بیرون کردی؟

پسر با خیره‌سری و با لحن مسخره گفت: شما به من گفتید خالق کاینات به کسی بدی نمی‌کند. شما هم که اهل معرفت هستید به کسی بدی نمی‌کنید. پس از سمت شما به آدم‌هایی که بدی کنند آسیبی نمی‌رسد! خوب من هم هوس کرده‌ام بعضی اوقات بدی کنم. چه اشکالی دارد؟

شیوانا آهی کشید و گفت: آدم‌های خوب وقتی می‌خواهند بد باشند فقط خوبی‌های خود را دریغ می‌کنند. خالق کاینات هم فقط اگر خوبی‌هایش را از تو دریغ کند مطمئن باش روزگارت سیاه می‌شود. دیگر نیازی به مجازات و بدی نیست.

همین امروز از مدرسه بیرون می‌روی و دیگر لازم نیست سر کار برگردی. مبلغی هم که از جانب مدرسه بابت پدرت به شما پرداخت می‌شد از این به بعد فقط در اختیار مادر و خواهرت قرار می‌گیرد. آنها اگر می‌خواهند در حق تو نیکی کنند مختارند اما دیگر امیدی به این مدرسه نداشته باش.

کتک زدن مادر و خواهر بی‌پناه و یتیم کاری بسیار زشت و نفرت‌انگیز است. ما تو را به خاطر کار ناشایستی که انجام دادی مجازات نمی‌کنیم اما این حق را به خود می‌دهیم که خوبی و نیکی خود را از تو دریغ کنیم. بقیه کار را به خالق کاینات واگذار می‌کنیم.


شما چگونه طاقت می آورید

شما چگونه طاقت می آورید




شیوانا در راهی همراه کاروانی ناشناس سفر می‌کرد. همراهان او تعدادی جوان راحت‌طلب بودند که زحمت زیادی به خود راه نمی‌دادند و به محض رسیدن به استراحتگاه فورا روی زمین پهن می‌شدند و تا ساعت‌ها می‌خوابیدند.


اما برعکس شیوانا یک لحظه از کار و تلاش دست برنمی‌داشت. حتی وقتی به استراحتگاه می‌رسیدند سراغ کاروان‌سالار می‌رفت و به او و دیگران در تعمیر وسایل آسیب‌دیده و تامین وسایل مورد نیاز مسافران و فراهم ساختن غذای اسب‌ها و حیوانات همراه کاروان کمک می‌کرد.


صبح زود نیز از جا برمی‌خاست و ضمن نظافت شخصی و تمیز کردن لباس‌ها و وسایل به قدم زدن می‌پرداخت و اگر کاری روی زمین مانده بود آن را انجام می‌داد. آن گروه جوان تا نزدیک ظهر می‌خوابیدند و موقع حرکت هم به زحمت خود را جمع و جور می‌کردند و به راه می‌افتادند.


چند روز که از سفر گذشت یکی از این جوانان راحت‌طلب با تعجب به شیوانا نگریست و گفت: شما این همه طاقت و توان را از کجا می‌آورید که یک لحظه هم استراحت نمی‌کنید و دایم به کاری مشغول می‌شوید. چطور این گونه زندگی کردن را طاقت می‌آورید؟


شیوانا با تعجب به جوان خیره شد و پاسخ داد: اتفاقا سوال من هم این است که شما چگونه با این همه استراحت و راحتی و بیکاری کنار می‌آیید و چطور این شکل زندگی را طاقت می‌آورید؟! من اینگونه زندگی می‌کنم، چون روش درست زندگی همین است. شما چگونه خلاف جریان زندگی زیستن را طاقت می‌آورید؟

ببر را در جنگل خودش قضاوت کن

ببر را در جنگل خودش قضاوت کن


ببری درنده وارد دهکده شیوانا شده بود و به دام‌های یک مزرعه‌دار حمله کرده بود. اهالی دهکده به همراه شاگردان شیوانا ببر را محاصره کردند و او را در گوشه انبار مزرعه‌دار به دام انداختند. ببر وقتی به دام افتاده بود قیافه‌ای مظلوم به خود گرفته بود و خود را گوشه‌ای جمع کرده و حالت تسلیم به خود گرفته بود.

قرار شد تور بزرگی روی سر ببر بیندازند و او را اسیر کرده و به عمق جنگل برده و آنجا رها کنند تا دیگر به دهکده برنگردد. در حین انجام این کار مرد میانسالی نزدیک شیوانا آمد و به او گفت: پسری جوان از روستایی دوردست به اینجا آمده و مدتی نزد من کار کرده و به دخترم دل بسته و از او خواستگاری کرده است و البته گفته که مجبور است دخترم را با خودش به روستای خودش ببرد.

در مدتی که او نزد ما کار می‌کرد چیز بدی از او ندیدیم و پسری خوب و سربه‌زیر به نظر می‌رسد. می‌خواستم بدانم با توجه به اینکه شناختی از گذشته او و خانواده‌اش نداریم آیا می‌توانم دل به دریا بزنم و با این ازدواج موافقت کنم و اجازه دهم دخترم را با خودش ببرد؟

شیوانا با لبخند به ببر اشاره کرد و گفت: این ببر را ببین که چقدر خودش را مظلوم نشان می‌دهد. او از جنگل یعنی از خانه خود دور افتاده و به همین خاطر چون در جایی جدا از وطنش است احساس ترس و بی‌پناهی تمام وجودش را فرا گرفته و در نتیجه رفتاری متفاوت با تمام زندگی‌اش را از خود نشان می‌دهد. همین فردا که این ببر را به جنگل ببرند باید به محض آزاد کردنش از او بگریزند چون وقتی پایش به جنگل برسد دوباره بوی آشنای بیشه او را شجاع می‌کند و به خلق و خوی وحشی و قدیمی خودش برمی‌گردد.

به جای اینکه ساده‌ترین راه را انتخاب کنی یعنی بیگدار به آب بزنی و آینده زندگی دخترت را به شانس واگذار کنی. به همراه دخترت و این پسر سری به روستای آنها بزن و مدتی آنجا بمان و رفتار پسر را با اطرافیان و خودتان زیر نظر بگیر. اگر مثل این ببر باشد که بهتر است زندگی دخترت را تباه نکنی. اما اگر همچنان پاک و سربه‌زیر و درستکار بود و دخترت هم قبول کرد پس دیگر دلیلی برای مخالفت وجود ندارد.

آن مرد پذیرفت و از شیوانا دور شد. دو ماه بعد شیوانا آن مرد را در بازار دید. احوال او را جویا شد. مرد لبخندی زد و پرسید: قضیه آن ببر چه شد؟

شیوانا پاسخ داد: همان‌طوری که حدس زدیم پای ببر که به جنگل رسید شروع به وحشیگری کرد و به چند نفر آسیب رساند و بعد هم گریخت. خواستگار دختر شما چگونه بود؟

مرد میانسال لبخند تلخی زد و گفت: درست مثل ببر شما رفتار کرد. خوب شد به توصیه شما عمل کردیم و قبل از اینکه ناسنجیده تصمیم بگیریم، همراه خودش سری به جنگلش زدیم.

سنجاقک به سمت عقب نمی پرد

سنجاقک به سمت عقب نمی پرد


شیوانا از مسیری عبور می‌کرد. کنار نهر آب مردی قوی‌هیکل را دید که روی سنگی نشسته است و پیرمردی دلاک روی بازوی او خالکوبی می‌کند. شیوانا به آن دو نزدیک شد و نگاهی به تصویر خالکوبی انداخت و از مرد تنومند پرسید: این تصویر شیر را برای چه روی بازویت حک می‌کنی؟

مرد قوی‌هیکل گفت: برای اینکه دیگران به این شیر نگاه کنند و به خاطر آورند که من مانند شیر قوی هستم و می‌توانم در دل‌ها وحشت آفرینم و هرچه بخواهم را به دست آورم. این شیر را بر بازویم خالکوبی می‌کنم تا قدرت و هیبت او بر وجودم حاکم شود.

شیوانا سرش را تکان داد و پرسید: کسب و کارت چیست؟

مرد قوی‌هیکل آهی کشید و گفت: اول روی مزرعه مردم کشاورزی می‌کردم. دیدم مزدش کم است، سراغ آهنگری رفتم و نزد آهنگری پیر شاگردی کردم تا کار یاد بگیرم. اما اخلاق خوبی نداشتم و آنقدر با مشتری و شاگردهای دیگر بداخلاقی کردم که سرانجام امروز عذر مرا خواست و مرا از سر کار بیرون کرد. آمده‌ام اینجا روی بازویم نقش شیر خالکوبی کنم تا قدرت او نصیبم شود و به سراغ همان کشاورزی روی زمین مردم برگردم.

شیوانا نگاهی به علف‌های کنار نهر آب انداخت و سنجاقکی را دید که در سطح آب حرکت می‌کند. سنجاقک را به مرد تنومند نشان داد و گفت: من اگر جای تو بودم به جای شیر به آن بزرگی نقش این سنجاقک کوچک را انتخاب می‌کردم. سنجاقک‌ها هیچ‌ وقت به سمت عقب برنمی‌گردند و همیشه به جلو می‌روند.

هزاران نقش شیر و ببر و پلنگ اگر داشته باشی و همیشه در زندگی به سمت عقب برگردی و هر روزت از دیروزت بدتر شود، این نقش شیر و پلنگ‌ها پشیزی نمی‌ارزد. نقشی از این سنجاقک روی کاغذی بکش و آن را در جیب خود بگذار و سراغ کاری برو و با پایمردی سعی کن در آن کار به استادی برسی. زندگی‌ات که سامان گرفت خواهی دید که دیگر به هیچ شیر و پلنگ و خال و نقشی نیاز نداری. همین سنجاقک کوچک برای تمام زندگی تو کفایت می‌کند.

فیلتر نوشت

فیلتر نوشت

 گفته اند

 روزی یکی از آشنایان سقراط فیلسوف به دیدارش آمد و گفت : می دانی درباره دوستت چه شنیده ام ؟

سقراط جواب داد : یک دقیقه صبر کن ، قبل از این که چیزی بگویی می خواهم امتحان کوچکی را بگذرانی که به آن تست فیلتر سه گانه می گویند.

 سقراط ادامه داد : قبل از این که با من درباره دوستم صحبت کنی، شاید بد نباشد که چند لحظه صبر کنی و چیزهایی را که می خواهی بگویی فیلتر کنی . به همین خاطر به این امتحان، تست فیلتر سه گانه می گویم.

اولین فیلتر، حقیقت است. تو کاملا مطمئنی مطالبی که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟

مرد گفت : نه، درحقیقت من همین الان درباره اش شنیدم و... .

 سقراط گفت : بسیار خوب، پس تو واقعا نمی دانی که حقیقت دارد یا خیر.

 حالا دومین فیلتر را امتحان می کنیم، دومین فیلتر نیکی است. چیزی که می خواهی راجع به دوست من بگویی، مطلب خوبی است؟

 مرد جواب داد: نه، کاملا برعکس ... .

 سقراط ادامه داد: خُب، پس تو می خواهی به من راجع به او چیز بدی بگویی ، اما دقیقا از درستی آن مطمئن نیستی!؟ هنوز یک فیلتر باقی مانده، فیلتر فایده. مطلبی که می خواهی راجع به دوستم به من بگویی، فایده ای برای من دارد؟

مرد جواب داد: فایده؟؟؟ نه، نه واقعاً !

سقراط نتیجه گیری کرد : اگر چیزی که می خواهی به من بگویی نه حقیقت است نه خوبی دارد و نه فایده ای، پس چرا اصلا بگویی ؟!

منبع:فاطمه زینلی

ویژگی های بندگان خاص خدا چنین است:

ویژگی های بندگان خاص خدا چنین است:

بندگان خاص خدا

1- بر روی زمین با تواضع حرکت مى‎کنند.

2- آنگاه که جاهلان اینان را به عتاب خطاب کنند، با سلامت نفس و زبان خطاب کنند، و با سلامت نفس و زبان خوش جواب مى‎دهند.

3- شب‎ها را با عشق خدا و براى رضایت او به سجده و قیام سپرى مى‎کنند.

4- دایم با دعا و تضرع مى‎گویند: «پروردگارا! عذاب جهنم را از ما دور کن که بد عذابى است و جهنم بد منزل و بد سرانجامى است.»

5- در انفاق کردن اسراف نمى‎کنند و میانه‎روى را پیشه خود مى‎سازند.

6- براى خدا شریک قایل نمى‎شوند و فقط خداى را مى‎خوانند.

7- از قتل و جنایتى که خدا آن را حرام کرده است، پرهیز می کنند.

8- هرگز دور عمل زشت زنا نمى‎گردند که هر کس مرتکب این عمل زشت شود، کیفر جاودانه‎اش را خواهد دید و در قیامت عذابش دو چندان خواهد شد، مگر کسانى که توبه کنند و اعمال نیک انجام دهند که در این صورت، خداوند گناهان آنان را به ثواب مبدل خواهد کرد و هر کس توبه کند، البته خداوند توبه‎اش را مى‎پذیرد.

9- به ناحق شهادت نمى‎دهند.

10- هرگاه به کار بیهوده و زشتى از مردم هرزه بگذرند، بزرگوارانه از آن در گذرند.

11- هرگاه متذکر آیات الهى شوند، همچون کوران و کران از کنار آن نمى‎گذرند، بلکه با دلى آگاه و چشمى بینا آن را مشاهده کرده و در آن تامل مى‎کنند، تا به مقام معرفت و ایمانشان افزوده شود.

12- به هنگام دعا با خداى خود مى‎گویند: پروردگارا! از همسران و فرزندان ما کسانى را قرار ده که مایه روشنى چشم ما شوند و ما را سرخیل پاکان جهان و پیشواى پرهیزکاران قرار بده .

پاداش صبر چنین بندگانى قصرهاى بهشتى خواهد بود که در آنجا با سلام و درود و شادمانى با یکدیگر ملاقات مى‎کنند و در بهشت زیبا براى ابدیت و همیشه (جاودان) خواهند بود.

اى پیامبر! به امت بگو: «اگر دعا و ناله و زارى تان نبود، خدا به شما هیچ توجه و اعتنایی نداشت؛ زیرا شما در گذشته، آیات خدا و پیامبران الهى را تکذیب کرده‎اید و این تکذیب، دامان شما را خواهد گرفت و از شما جدا نخواهد شد پس با دعا آن را جدا کنید.» (1)


پی‎نوشت:

1- فرقان، آیه 63- 77؛ صراط سلوک، ص 33.

برگرفته از کتاب پندهاى حکیمانه، ج ۳، علامه حسن حسن زاده آملى .

تبیان

مداد باش!

پسرک از پدر بزرگش پرسید :

- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟


پدربزرگ پاسخ داد :

درباره تو پسرم، اما مهم تر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !


پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :

- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !


پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :


صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.


صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد، اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود  و اثری که از خود به جا می گذارد ، ظریف تر و باریک تر می شود. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.


صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای این که خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.


صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.


و سر انجام

پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی

امیریم یا اسیر؟

مورچه‏اى بر صفحه کاغذى مى‏رفت.

از نقش‏ها و خط هایى که بر آن بود، حیرت کرد. آیا این نقش‏ها را، کاغذ خود آفریده است یا از جایى دیگر است؟ در این اندیشه بود که ناگاه قلمى بر کاغذ فرود آمد و نقشى دیگر گذاشت.

مور دانست که این خط و خال از قلم است، نه از کاغذ.

نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقت آشکار شد.
گفتند: کدام حقیقت؟
گفت : بر من کشف شد که کاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است. ما چون سر به زیر داریم، فقط صفحه مى‏بینیم؛ اگر سر برداریم و به بالا بنگریم، قلمى روان خواهیم دید که مى‏چرخد و نقش و نگار مى‏آفریند.

در میان مورچگان، یکى خندید.
سبب را پرسیدند.
گفت: این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم؛ لیک پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم که آن قلم نیز، اسیر دستى است که او را مى‏چرخاند و به هر سوى مى‏گرداند. انصاف بده که کشف من، عظیم‏تر و شگفت‏تر است.

همگان اقرار دادند به بزرگى کشف وى.
او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند. چه، تاکنون مى‏پنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون دریافتند که آفریدگار نقش‏ها، نه کاغذ و نه قلم است؛ بلکه آن دو خود اسیر دیگرى‏اند.

این بار، مورى دیگر گریست .
موران، سبب گریه‏اش را پرسیدند .
گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستیم نقش را قلم مى‏زند، نه کاغذ. اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است، نه امیر . ندانم که آیا آن امیرى که قلم را مى‏گرداند، به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگرى است و این اسیران، کى به امیرى مى‏رسند که او را امیر نیست؟

منبع : ثانیه

وعده لباس گرم

 

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

 هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

 به او گفت: آیا سردت نیست ؟ 

 نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه ! اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

 پادشاه گفت: اشکالی ندارد من الان به داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا بیاورند.

  نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.

 اما پادشاه به محض ورود  به قصر وعده اش را فراموش کرد.

 صبح روز بعد جسد  پیرمرد را که در اثر سرما مرده بود، در قصر پیدا کردند

 که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:

 ای پادشاه !

 من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم ،

اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد . 

منبع:محمد/اندیشه

آرامش

حاکمی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می‌دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ .

حاکم تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی : تصویر دریاچهء آرامی بود که کوه های عظیم  و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود . در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید .

و اگر دقیق نگاه
 می کردند ، در گوشه چپ دریاچه ، خانه کوچکی قرار داشت ،

پنجره اش باز
 بود ، دود از دودکش آن بر می خاست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم : هم کوه ها را نمایش می داد . اما کوه ها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود .

آسمان بالای کوه ها به طور بی رحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل‌آسا بود .

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت .

اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجه پرنده ای را می دید .

آنجا ، در میان غرش وحشیانه طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود
.

حاکم درباریان را جمع کرد و از حکیمی خواست تا بهترین تابلو را برگزیند . حکیم پس از بررسی اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است .

بعد توضیح داد
 : آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل ،

بی کار سخت یافت
 می شود ،

چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ
 شود .

این تنها معنای حقیقی آرامش است .

حتمابخوانید: یک ٍ E- mail از طرف خدا ...

حتمابخوانید: یک ٍ E- mail از طرف خدا ...
امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی ، فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آن که روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی ، تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اون همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از ناهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی.

 تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. 

موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منت ظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آن که شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی ...

عشق دستمال کاغذی به اشک !

عشق دستمال کاغذی به اشک !

 

دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم !

با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط

دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید

خونِ درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه‌های اشک کاشت.

 


بهلول و دزد

در کتاب لطیفه ها و حکایات شیرین بهلول در حکایتی با عنوان عاقبت دزد آمده است:

بهلول در خرابه ای مسکن داشت، نزدیک آن خرابه کفش دوزی دکان داشت که پنجره ای از دکان به خرابه باز کرده بود. بهلول چند درهمی داشت و آن پول ها را زیر خاک در همان خرابه پنهان کرده بود.

روزی بهلول به پول احتیاج داشت ، همان جایی که پول ها را دفن کرده بود، هرچه گشت، پیدا نکرد . خیلی زود فهمید که کفشدوز همسایه جای پول ها را پیدا کرده و برده است.

بدون هیچ سرو صدایی پیش کفش دوز رفت و چند دقیقه ای سر او را به صحبت های مختلف گرم کرد و پس از آن گفت:

دوست عزیز! می خواستم خواهش کنم برای من این حساب ها را برسی، کفش دوز جواب داد: بگو تا حساب کنم.

بهلول چندین خرابه را اسم برد و گفت، این مبلغ در فلان خرابه دارم و آن مبلغ در فلان خرابه دیگر دارم و همین طور چند خرابه را اسم برد و مبلغ زیادی پول را ذکر کرد.

ضمنا گفت : در این خرابه هم که هستم فلان مبلغ دارم، حالا خواهش می کنم جمع این ها را حساب کن.

کفش دوز حساب کرد و گفت: دو هزار دینار می شود.

بهلول پس از قدری فکر کردن گفت: دوست عزیز می خواهم مشورتی با تو بکنم، صلاح می دانی؟

کفش دوز گفت: به دیده منت، بفرمایید.

بهلول گفت: می خواهم همه این پول ها را در همین خرابه که هستم یک جا جمع کنم ، تا بالای سرش باشم، صلاح می دانی ؟

کفش دوز گفت: بسیار فکر عالی است، راست می گویی، اگر نزدیک خودت باشد، البته که بهتر است.

بهلول گفت حرف شما را قبول می کنم و الساعه می روم آن پول ها را می آورم ،تا در همین جا باشد.

بهلول این مطلب را گفت و فورا از کفش دوزی خارج شد.

کفش دوز با خود گفت: چه بهتر است که این مختصر پولی را که برداشته ام سرجایش بگذارم، تا بعدا همه پول ها را یک جا بردارم .

 به این نیت فورا پول های اولی را سرجایش گذاشت و برگشت و مشغول کار و کسبش شد.

بهلول که به مقصد رسیده بود، بالفور آمده و آن پول ها را برداشته و دیگر به طرف آن خرابه نرفت.

 

تنظیم : حاجی محمد علی-تبیان

کتاب کهنه به ز رفیق شفیق

کتاب کهنه به ز رفیق شفیق

خاطره‌ای از دوران کودکی در ذهنم مانده است. آن زمان هنوز آب لوله‌کشی در شهر نبود و ناچار یا از سرداب‌ها آب می‌آوردیم و گاه هم سقا و میرابی به منزل آب می‌رساند. نزدیک خانه ما سرداب بزرگی بود. یک روز مردی میخ طویله‌ای در زمین کوبید تا مردم موقع برداشتن آب از سرداب آن را تکیه‌گاه دست خود کنند. 

چند روزی گذشت و آدم دیگری که از آنجا می‌گذشت، میخ را دید. لعنتی فرستاد و میخ را از جا کند تا مانعی در راه مردم نباشد و پای کسی به آن گیر نکند.

 فردای همان روز مردی که میخ را کوبیده بود، به سرداب آمد. دید که میخ در جای خودش نیست. نفرینی حواله پدر و مادر کسی که آن را کنده بود کرد و دوباره میخ دیگری کوبید.

 بزرگ‌تر که شدم از این خاطره نتیجه عجیبی گرفتم. این که جنگ میان آدمیان جنگ میان خوبی و بدی نیست؛ بلکه جنگ میان دو روایت از خوبی است. جنگ‌ها همیشه از یقین آدم‌ها سرچشمه می‌گیرد. آدمی که به حقانیت راه و روش و مرام و مسلک و اندیشه خود یقین نداشته باشد که برایش نمی‌جنگد. پس انگار که هر دو طرف جنگ اهل یقین هستند. البته هر یک دیگری را در مغاک تیره جهل مرکب گرفتار می‌داند.

اما جهل مرکب چیست؟  فرد حقیقت را نمی‌داند ، اما یقین دارد که می‌داند. از نگاه دیگران او در باتلاق جهل مرکب غوطه‌ور است ، اما از نگاه خود در وادی یقین و اطمینان است. پس یقین باید با جهل مرکب رابطه‌ای داشته باشد، تا ما بتوانیم معصومانه مرتکب جنایت شویم. بگذارید مثال دیگری بزنم. به گمانم کمتر کسی با لذتی بیمارگونه شکنجه می‌کند. یک شکنجه‌گر سادیستی پس از مدتی از کارش برکنار می‌شود. زیرا حد و اندازه نگه نمی‌دارد و کار را خراب می‌کند. شکنجه‌گر واقعی چنین وضعیتی دارد: هیچ علاقه خاصی به زدن، داغ کردن یا تجاوزکردن ندارد. فقط این ها را به عنوان ابزارهایی ضروری به‌کار می‌گیرد تا از متهم اقرار لازم را بگیرد. او فقط برحسب وظیفه (آنچه که البته خودش وظیفه می‌داند) عمل می‌کند، نه بیش از این. شکنجه‌گر واقعی می‌تواند در چهره دیگر زندگی‌اش، پدری مهربان و مردی شریف باشد. ستم‌پیشگی برای آن که تداوم داشته باشد، باید نیروی خود را از یقین به‌درستی عمل بگیرد. باید مطمئن باشد که کاری که می‌کند درست است و بر صراط مستقیم گام برمی‌دارد و راه‌های دیگر بیراهه‌اند و روندگانش گمراه. انگار که بدترین نوع جهل و بهترین نوع علم با هم خویشاوندی دارند. فرشته و اهرمن ویژگی‌های مشابهی از خود بروز می‌دهند. این بیت معروف حافظ را همه شنیده و خوانده‌ایم که 


«جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه/ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند». 


اما اتفاقاً مساله اینجاست که هر یک از این هفتاد و دو ملت گمان می‌کنند که حقیقت را دیده‌اند. و برای همین بر سر آن می‌جنگند. مرز میان افسانه و حقیقت از مو هم باریک‌تر است. برای عده‌ای که چنین چیزی را دریافته‌اند؛ این آگاهی بسیار ناامیدکننده است. زیرا خواهند گفت:


 «آه که چه دنیای تهی از معنا و هولناکی است که آدمیان را نمی‌توان به خاطر آنچه  می‌کنند، محکوم کرد ، زیرا آنان به قول انجیل نمی‌دانند چه می‌کنند، آنان معصومانه جنایت می‌کنند».


 و برای عده‌ای چنین چیزی بس امیدوارکننده است زیرا خواهند گفت: 


«بنگرید که حتی بدی‌ها نیز نیروی خود را از خوبی می‌گیرند.»


اما هم خوش‌بین‌ها و هم بدبین‌ها باز یک چیز را فراموش‌ کرده‌اند. این که آگاهی از مغشوش و نامشخص بودن مرز جهل مرکب و یقین می‌تواند یک نتیجه فوری و ملموس عملی داشته باشد. اگر هر کسی به یقین خود اندکی شک کند و در تردید فرو رود، دیگر برای آن الم‌شنگه به پا نمی‌کند و دنیا را زیر و زبر نمی‌کند.


منبع: شرق -علی درویشیان

برای ایرانی ها جوک هم ساخته‌اند



در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سال ها بچه دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد!

روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود.

روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.

روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.

حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، با چه منظره ای روبه رو شد؟
فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید.
.


.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر می زدند که پس این مردک چرا مغازه اش را باز نمی کند؟!!

منبع: کیان

فقط حساب دستت باشد!

فقط حساب دستت باشد!

در یک دشت بزرگ و بی‌انتها، بازاری شلوغ و پرغوغا برپا شده است. وسط دشت، تپه‌ای است. من نفس‌نفس زنان دارم از تپه بالا می‌روم. بالای تپه معبدی است. در معبد را باز می‌کنم. داخل معبد متروک، بوی کهنگی می‌آید. روی دیوارها شمایل‌‌هایی آویزان است که رویشان را غباری ضخیم پوشانیده است...

شمایل‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارم و با سرآستینم غبارشان را پاک می‌کنم. تصاویر چه آشنایند! اولی دکتر شیخ است، دومی آلبرت شوایتزر، سومی پچ آدامز... صدای نیایشی را از پشت سر می‌شنوم. برمی‌گردم. نوجوانی دارد نیایش می‌کند. خوب نگاه می‌کنم. خودم هستم! خودم وقتی که نوجوان بودم!... حالا بیرون معبد ایستاده‌ام. دارم از تپه پایین می‌آیم. هر چه به بازار نزدیک می‌شوم، همهمه بیشتر می‌شود. بازار عجیبی است. همه روپوش سپید بر تن دارند. همه سال‌های عمر خود را به صورت سکه درآورده‌اند و دارند خرید می‌کنند. بعضی‌ها تخصص می‌خرند. فروشنده وعده می‌دهد که اگر فلان رشته را بخرید، دیگر نانتان در روغن است. بعضی‌ها «تقرب» می‌خرند، با این وعده که با آن می‌توان به بورس رسید یا پست یا حداقل، سهام فلان بیمارستان. بعضی‌ها غیر از عمر، شرافت و صداقتشان را هم می‌فروشند. به جایش نگاه خیره‌ای را می‌خرند که حقیرانه می‌گوید:

 «فلانی عجب ویلایی دارد یا عجب ماشینی یا عجب پستی!....» به پشت سر نگاه می‌کنم. خورشید در پشت معبد متروک در حال غروب است. با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار می‌شوم. ساعت پنج صبح است. اولین فکری که به سراغم می‌آید این است که حقوق اسفندم هنوز پرداخت نشده است. با خودم می‌‌گویم فردا از حسابداری پیگیری می‌کنم.

 سرم را دوباره روی بالش می‌گذارم. لحظه‌ای به یاد نوجوانی می‌افتم که در معبد دیدم. راستی او می‌دانست که دغدغه‌ سحرگاه من در آستانه‌ 40 سالگی این خواهد بود؟ با افسوس دوباره به خواب می‌روم. این‌بار در میان جنگلی هستم، در آفریقا. نزدیکی‌های سحر است. ساختمانی چوبی میان جنگل است. وای! این بیمارستان دکتر شوایتزر است در دل جنگل‌های آفریقا. باورم نمی‌شود که قهرمان بزرگ دوران نوجوانیم را دارم می‌بینم. همان پزشک بزرگ و انسان‌دوستی که زندگی مرفه در بهترین جای اروپا را رها کرد و مثل قطره‌ای شد از رحمت بی‌منتهای خداوند در دل اقیانوس تیره‌رنج و بیماری در آفریقای سیاه. همان شمایل معبد متروک... 

نزدیک‌تر می‌شوم. پشت پنجره چراغی روشن است. باز هم چندمین شبی است که دکتر شوایتزر تا سحر بر بالین کودکی بیمار بیدار مانده است.

 راستی دکتر شوایتزر، تو در این بازار چه خریدی؟ مگر مست بودی که رنج و بیدارخوابی را خریدی؟ مگر حساب دستت نبود؟ او مرا نگاه می‌کند. با نگاه نافذش از خواب بیدار می‌شوم... باید سراغ حسابداری را بگیرم...

 یک جام پر از شراب دستت باشد           تا حال من خراب دستت باشد

 این چند هزارمین شب بیداریست؟         ای عشق فقط حساب دستت باشد!

عشق وعبادت

 چنین آورده اند که مردی به نزد رامانوجا آمد . رامانوجا یک عارف بود ، شخصی کاملا استثنایی ( یک فیلسوف و در عین حال یک عاشق ، یک سرسپرده ) مردی به نزد او آمد و پرسید :

 
" راه رسیدن به خدا را نشانم بده " رامانوجا پرسید :
 " هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای ؟؟ "
سوال کننده پرسید : راجع به چی صحبت می کنی ، عشق ؟
 
من تجرد اختیار کردم ، من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد ، نگاهشان نمی کنم .
 
رامانوجا گفت : با این همه کمی فکر کن به گذشته رجوع کن .
بگرد جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده ، هر قدر کوچک هم  بوده باشد.
 
 
مرد گفت : من به اینجا امده ام که عبادت یاد بگیرم ، نه عشق !!!
یادم بده چگونه دعا کنم ، شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی ؟! من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی . به اینجا آمده ام که به سوی خدا هدایت شوم ، نه به سمت امور دنیوی .
 
گویند : رامانوجا به او جواب داد : 

 پس من نمی توانم به تو کمک کنم . اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی ، آن وقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت. بنابراین اول به زندگی برگرد و عاشق شو و وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی ، آن وقت نزد من بیا چون که یک عاشق قادر به درک عبادت است.
 
اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله  غیر منطقی برسی  ، آن را درک نخواهی کرد ، و عشق عبادتی ا ست که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده . تو حتی به این چیز ساده نمی توانی دست پیدا کنی .
 
عبادت عشقی است که به سادگی داده نمی شود ، فقط موقعی قابل حصول  است که به اوج تمامیت رسیده باشی.

حقه یا حماقت (عبرت آموز) !!!!

ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد.


  مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه ( یکی طلا و دیگری نقره ) به او نشان می دادند. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.


  این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز، گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.


  تا این که مرد مهربانی از دیدن این صحنه ناراحت شد ... در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:


  هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این جوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.


  ملانصرالدین پاسخ داد:

 

ظاهراً حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر پول به من نمی دهند، تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم.


  شما نمی دانید تا به حال با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام.


  اگر کاری که می کنی هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند ....

هزینه عشق واقعی

هزینه  عشق واقعی



شبی پسر کوچکمان یک برگ کاغذ به مادرش داد. همسرم که در حال آشپزی بود. دست هایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند. او با خط بچگانه نوشته بود:


 صورت حساب خرید خانه    1000 تومان


مرتب کردن اتاق خوابم    1000 تومان


مراقبت از برادر کوچکم    1500تومان


بیرون بردن سطل زبا له   1000تومان


نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم    1000  تومان


جمع بدهی شما به من :    5500 تومان


امام خمینی(ره): "حقوق بسیار مادرها را نمى توان شمرد و نمى توان به حق ادا کرد. یک شب مادر نسبت به فرزندش از سال ها عمر پدر متعهد ارزنده تر است. تجسم عطوفت و رحمت در دیدگان نورانى مادر, بارقه  رحمت و عطوفت رب العالمین است. خداى تبارک و تعالى قلب و جان مادران را با نور رحمت ربوبیت خود آمیخته ؛ آن گونه که وصف آن را کس نتوان کرد و به شناخت کسى جز مادران درنیاید"


همسرم را دیدم که به چشمان منتظر پسرمان نگاهی کرد ، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه  صورت حساب او این عبارات را نوشت:


ارزش عشق مادریبابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ


بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ


بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ


بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازی هایت، هیچ


و اگر تمام این ها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه  عشق واقعی من به تو هیچ است.


وقتی پسرمان آن چه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت :


مامان..........دوستت دارم.


آن گاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:قبلا به طور کامل پرداخت شده!


منبع: روزنامه  ماه بلاگ

دیوانه عاقل

دیوانه عاقل

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به

تعویض لاستیک بپردازد.


هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در

کنار ماشین بودند گذشت و


آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.

مرد حیران مانده بود که چکار کند.

 

تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.


در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا

بود، او را صدا زد و گفت:


از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو

 تا به تعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و

 بهتر است همین کار را بکند.


پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.


هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه

ای داشتی.


پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟

دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم! 

نقل از: پسر عاشق

در محضر بزرگان

در محضر بزرگان

دو نعمت است که قدر آن را نداند مگر کسی که از دستشان دهد ، جوانی و تندرستی .

سعادت انسان در کار ، تفکر و سعی درحفظ شرافت و تقوی است .

امید در زندگانی بشر آنقدر اهمیت دارد که بال برای پرندگان .

حقایق را بپذیرید و در موارد ی که حقیقت ممکن است برایتان ناخوشایند باشد ، از آن نگریزید .

خداوند متعال تا وقتی که نفس بنده ای به شماره نیفتاده باشد، توبه او را می پذیرد .

زندگی برای مردم حساس ، غم انگیز و برای اشخاص فکور خنده زاست .

عظمت مردان بزرگ از طرز رفتارشان با مردمان کوچک آشکار می شود .

دوست تو کسی است که تو را از بدی ها باز دارد و دشمنت کسی است که تو را به کارهای بد وادار سازد .

نزد خدا چیزی محبوب تر از این نیست که دست خواهش به سوی او دراز شود .

تجربه را در روی تخت خواب نرم و معطر و متکای پر قو نمی توان به دست آورد .

هیچ چیز در دنیا به اندازه زبان مستحق نیست که برای مدتی طولانی زندانی شود .

محبوب ترین کارها نزد خدای عزوجل نماز است و آن آخرین سفارش پیامبران است .

آن نعمت نصیب ماست که قدرش را می دانیم وگرنه از صورت زیبا برای کور چه حاصل .

سعی ناکرده در این راه به جایی نرسی / مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر ...


پیرمرد بامرام

پیرمرد بامرام


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد . در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید ، عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه .

پیرمرد غمگین شد ، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :

او گفت : همسرم در خانه سالمندان است . هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم . امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود .

یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند . پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم . او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد  او حتی مرا هم نمی شناسد .

پرستار با حیرت گفت : وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت : اما من که می دانم او چه کسی است

مجازاتی مشابه

مجازاتی مشابه


شیوانا با چند نفر از شاگردان بعد از روزها سفر وارد دهکده‌ای غریب شدند. غروب نزدیک بود و هیچ‌کس آنها را نمی‌شناخت، به همین خاطر در کنار چشمه زیر درختی اطراق کردند و به استراحت پرداختند.

کنار چشمه مرد جوانی خسته و زخمی سر و صورت خود را می‌شست. آن مرد وقتی شیوانا را دید از او پرسید: سوالی دارم! در این دهکده متولد شدم و جز سختی و فقر و تحقیر چیزی ندیده‌ام. آینده روشنی مقابلم نمی‌بینم و امروز هم با پسر ارباب دهکده که همه رعیت او هستیم جروبحث کردیم و او هم به مباشران و همراهانش گفت مرا با چوب بزنند. به من بگویید چه کنم؟

شیوانا دستانش را به سمت آسمان و افق دراز کرد و گفت: به سرزمینی دیگر برو و آنجا زندگی کن. چه اجباری است در اینجا بمانی و تا این حد خواری و ذلت را تحمل کنی؟

مرد جوان با تعجب گفت: این چه حرفی است می‌زنید. این دهکده اجدادی من است و یک دنیا از آن خاطره دارم. شما می‌گویید به همین راحتی آن را رها کنم و بروم؟

شیوانا با لبخند گفت: پس بمان و به خاطر خاطرات شیرینت سختی‌هایش را تحمل کن.

مرد جوان هاج و واج به شیوانا خیره شد و دیگر هیچ نگفت. در این هنگام ارباب ده همراه جمعی از مزدورانش کنار چشمه آمدند و خواستند به جوان آسیب برسانند که شیوانا و شاگردانش نگذاشتند. ارباب ثروتمند ده عصبانی و خشمگین به شیوانا و همراهان گفتند که حق استراحت کنار چشمه را ندارند و باید شب نشده سریعا از دهکده بیرون بروند.

شیوانا با تعجب دلیل خواست و آن مرد گفت: تمام ساکنان این دهکده رعیت و مزدبگیر من هستند و تمام این زمین‌ها هم متعلق به من است. چون مالک بی‌جان‌ها و جاندارهای این دیار من هستم پس این حق را به خود می‌دهم که شما را محکوم کنم از اینجا بروید و دیگر حق ندارید پایتان را در این دهکده بگذارید.

شیوانا با خنده از جا برخاست و مقابل ارباب دهکده ایستاد و گفت: من هم تو و همراهانت را محکوم می‌کنم که تا آخر عمر همین جا بمانید و نگهبان خاک و اموالتان در این دهکده باشید و حق ندارید از این دهکده خارج شوید و پایتان را از آن بیرون بگذارید. سپس بدون هیچ مقاومتی و به آرامی وسایلش را برداشت و به راه افتاد. شاگردان هم پشت سر او حرکت کردند.

آن مرد جوان زخمی هم دنبال شیوانا و شاگردان به راه افتاد و خود را به شیوانا رساند و گفت: این چه حرکتی بود انجام دادید؟ چرا زود تسلیم شدید؟ و شب‌هنگام خود را آواره ساختید؟ شما ترسو هستید و فقط چون او از شما قوی‌تر بود توانست به راحتی شما را بیرون کند و شما به راحتی آن را پذیرفتید، غیر از این است؟

شیوانا با لبخند گفت: برعکس این من بودم که او را از جایی که هر لحظه هستم بیرون کردم و این او بود که با تعجب و حیرت این مجازات را پذیرفت. چرا همیشه اصرار داری تیر مجازات را به سمت خود ببینی. به این بیندیش که در دل هر مجازاتی یک رهایی بزرگ نهفته است. چه ضرورتی داشت با این ارباب خودخواه و همراهان بی‌رحمش درگیر شویم؟

آنها را در زمین خودشان زندانی کردیم و خودمان را در زمین خدا آزاد ساختیم. این ارباب فقط در دهکده خودش قدرت دارد. خوب پس او را به اقامت در دهکده‌اش محکوم کن و آزادی خود را در جایی بدون او جست‌وجو کن.

مرد جوان به سمت یکی از شاگردان شیوانا رفت و با تمسخر گفت: دیدید استادتان چه کرد؟ او تسلیم شد؟ آن شاگرد با تعجب سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: اصلا چنین نبود. او ارباب شما را مجازات کرد و ما را از بلا رهانید. من تسلیمی نمی‌بینم.

مرد جوان با آزردگی گفت: اما من موضوع را برعکس به این شکل می‌بینم که همراه شما هستم چون محکوم به اخراج شده‏ ام.

شیوانا دستی بر شانه مرد جوان زد و گفت: با اینگونه نگاه کردن به دنیا، فقط نزد خودت به ارباب قدرت بیشتری می‌دهی و خویشتن را حقیرتر می‌بینی و این همان چیزی است که ارباب آرزو دارد اتفاق بیفتد. برعکس اگر مثل ما فکر کنی خود را قوی‌تر و آزادتر می‌بینی و ارباب را به صورت فرد محکومی می‌بینی که پایش به چند هکتار زمین زنجیر شده است.

اگر اولی را انتخاب کنی حتی الان که آزاد هستی و فرسنگ‌ها از دهکده دوریم باز رعیت ارباب هستی. اما اگر دومی را برگزینی آزادی و آرامش و اطمینان را صاحب می‌شوی و حتی گه‌گاه دلت هم برای ارباب و بقیه می‌سوزد که چگونه زندانی قفس خودشان هستند. انتخاب با خودت است.

آرامش سنگ یا برگ

آرامش سنگ یا برگ




مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. شیوانا از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته ­ام و همه چیز زندگی­ ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی ­دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟


شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن، وقتی داخل آب می­ افتد خود را به جریان آن می ­سپارد و با آن می­ رود. سپس شیوانا سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی ­اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن، کنار بقیه سنگ­ ها قرار گرفت.


شیوانا گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی ­اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می ­خواهی یا آرامش برگ را؟


مرد جوان مات و متحیر به شیوانا نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می ­رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می­ داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی­ خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم.


شیوانا لبخندی زد و گفت: پس چرا از جریان­ های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ­ات می­ نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده­ ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده. شیوانا این را گفت و بلند شد تا برود.


مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با شیوانا همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از شیوانا پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می­ کردید یا آرامش برگ را؟


شیوانا لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ­ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ­ام و چون می ­دانم در آغوش رودخانه ­ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد، از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی ­شوم.


من آرامش برگ را می­ پسندم چون اصلا دلم نمی ­آید حتی یک لحظه فرصت هم ­نفسی و حرکت همراه جریان حیات را از دست بدهم. در دل افت و خیزهای هیجان ­آور زندگی است که آن آرامش عمیق و ناگفتنی بدست می­ آید.


اما این تو هستی که نهایتا باید انتخاب کنی که آرامش دائما در حال افت و خیز اما همزمان جاری بودن برگ را بپذیری یا آرامش و وقار و سکون سنگ را، در هر دو حالت داخل آب هستی.


فقط خوش بدرخش

فقط خوش بدرخش



روزی آهنگری جوان وارد دهکده شیوانا شد. او در کار خود بسیار ماهر بود و می‌توانست وسایل مختلف را با کیفیت خوب و قیمت مناسب بسازد و به مردم عرضه کند. در ابتدا فروش خوبی هم داشت اما به تدریج میل و رغبت مردم به خرید از او کاهش یافت و چند هفته که گذشت دیگر هیچ‌کس سراغ او نرفت.

دلیل این عدم استقبال مردم از او
، بدگویی آهنگر جوان از آهنگر پیر قبلی دهکده بود که با وجود سن زیاد به کسی کاری نداشت و اصلا هم از ورود آهنگر جوان به دهکده گله‌مند نبود. اما برعکس او آهنگر جوان حتی یک لحظه از بدگویی و تهمت و افترا علیه آهنگر پیر دریغ نمی‌کرد. سرانجام مدتی که از بیکاری آهنگر جوان گذشت او نزد شیوانا آمد و به او گفت: استاد می‌بینید چه بلایی سرم افتاد.

این آهنگر پیر و مکار با مظلوم‌نمایی و سکوت خودش کاری کرد که مردم دهکده از من گریزان و به سمت او متمایل شوند. دیگر کاری از من ساخته نیست و به ناچار باید هر چه زحمت کشیده‌ام را زیر قیمت بفروشم و از این دهکده بروم. بگذار مردم دهکده مجبور شوند از جنس‌های نامرغوب همین آهنگر پیر و قدیمی و ناوارد استفاده کنند تا قدر مرا بدانند.

شیوانا با لبخند گفت: تو خودت به تنهایی به قدر کافی مهارت و شایستگی داری که مورد تحسین اهالی قرار بگیری. اگر کاری به کسی نداشتی و با هنر و مهارتی که داشتی توانمندی و برتری خود را اثبات می‌کردی سال‌ها بین مردم خوش می‌درخشیدی و کسی با تو دشمن نمی‌شد.

اما چون همه چیز را برای خودت می‌خواستی و حرص چشمانت را کور کرده بود با وجودی که این همه امکان و استعداد برای جذب اهالی داشتی با حسادت بی‌مورد و دشنام و اهانت به کسی که سکوت می‌کرد و چیزی نمی‌گفت خودت با دست خودت نزد مرد حرمت خودت را از بین بردی.

برای محبوب شدن نیازی به بدگویی و تهمت و دشمنی نبود. تو همین‌طوری محبوب دل‌ها بودی. خودت باعث تنهایی و کنار گذاشتن خودت شدی. کافی است خرابکاری‌های گذشته را طوری ترمیم کنی و دست از سر آهنگر قدیمی دهکده برداری و به کار خودت بپردازی. خواهی دید که چند سال دیگر هنر و مهارتت دوباره تو را محبوب خواهد ساخت. البته به شرطی که دست از حرص و حسادت برداری.

آهنگر جوان لبخند تلخی زد و گفت: در این دهکده آنقدر خرابکاری کرده‌ام که گمان نکنم به سادگی از خاطر اهالی برود. به دهی دیگر می‌روم و آنجا اینگونه که گفتید زندگی می‌کنم. روز بعد آهنگر جوان اسباب و وسایلش را جمع کرد و به دهکده مجاور رفت و آنجا برای خود از نو کارگاهی ساخت و به کار مشغول شد. اما این بار به هیچ‌کس کاری نداشت و سرش به کار خود مشغول بود.

یک ‌سال بعد شیوانا از آن دهکده می‌گذشت. اهالی دهکده خود را دید که اطراف مغازه آهنگر جوان جمع شده‌اند و به او سفارش کار می‌دهند. شیوانا نزدیک او رفت و جویای حالش شد. آهنگر جوان با خنده گفت: می‌بینید استاد نه تنها اهالی این دهکده جدید از کار من استقبال کردند بلکه اهالی دهکده شما هم از راه دور می‌آیند و به من سفارش می‌دهند و حسابی سرم شلوغ است.

همان آهنگر پیر دهکده شما هم وقتی سرش شلوغ می‌شود کارهای اضافی‌اش را به من ارجاع می‌دهد. انگار حق با شما بود برای محبوب شدن نیازی به دشمنی و حسادت و کینه‌ورزی و تهمت به دیگران نیست.

هر انسانی اگر با تکیه بر استعداد و توانایی خودش خوش بدرخشد مورد تحسین و استقبال بقیه قرار می‌گیرد و در حد لیاقت خود محبوب جمع می‌شود. فقط باید کاری به کار دیگران نداشت و خوش درخشید.

یکی از پسرانش

یکی از پسرانش


شیوانا با تعدادی از شاگردان از راهی می‌گذشت. نزدیک دروازه یک شهر با ردیفی از فروشندگان دوره‌گرد روبه‌رو شد که کنار جاده بساط خود را پهن کرده بودند و به رهگذران غذا و لباس و میوه می‌فروختند.

شیوانا متوجه شد که یکی از فروشندگان پیرزنی است که میوه‌های خود را در سبد مقابل خود چیده و به خاطر قیمت مناسب و کیفیت میوه‌ها مردم بیشتری را به دور خود جمع کرده است. چند قدم بالاتر چند جوان میوه‌فروش بودند که کسی از آنها خرید نمی‌کرد.

ناگهان آن چند جوان طاقتشان تمام شد و با عصبانیت سراغ پیرزن رفتند و با لگد سبد میوه‌های او را به گوشه‌ای پرت کردند و مانع از کسب و کار او شدند. پیرزن هم که قدرت مقابله با آنها را نداشت مدام با صدای بلند می‌گفت به زودی پسر رشیدش خواهد آمد و آنها را ادب خواهد کرد.

شیوانا به شاگردان گفت که کناری بایستند و به سرعت نزد پیرزن رفت و با صدای بلند او را مادر خود خطاب کرد. سپس شروع کرد به جمع کردن میوه‌ها. میوه‌فروش‌های جوان تا این صحنه را دیدند با ترس و لرز وسایل خود را برداشتند و از آن‌جا دور شدند.

بعد از مدتی که دوباره مشتری‌ها دور پیرزن جمع شدند، شیوانا نزد شاگردانش بازگشت و از آنها خواست تا به راه خود ادامه دهند. در طول راه شاگردی از شیوانا پرسید: آیا آن پیرزن واقعا مادر شما بود؟

شیوانا لبخندی زد و گفت: می‌توانست باشد! آن جوان‌ها هم می‌توانستند پسران او باشند! اما حرص و طمع و خودخواهی باعث شده بود که آنها از یاد ببرند همه انسان‌ها اجزای یک پیکر هستند.

پیرزن در آن لحظه نیاز به یکی از پسرانش داشت. خوب من هم می‌توانستم آن یک پسر باشم. برای همین کنارش نشستم و مانند یکی از پسرانش به او کمک کردم. به آن دو جوان هم کاری نداشتم، خودشان گریختند.

در حقیقت آنها از یکی از پسران پیرزن ترسیدند و چون می‌دانستند خطاکارند فرار کردند. فراموش نکنید که برای حمایت از کسانی که نیازمند کمک ما هستند حتما لازم نیست با آنها فامیل باشیم.

وقتی اول و دوم فرقی نمی کند

وقتی اول و دوم فرقی نمی کند




شیوانا در بازار دهکده راه می‌رفت. متوجه شد یکی از شاگردانش که اتفاقا فردی مودب بود با یکی از جوانان شرور دهکده در حال بحث و گفت‌وگو با صدای بلند است. مردم هم دور آنها جمع شده بودند و به دعوای لفظی آن دو گوش می‌کردند.


وقتی کار بحث و مجادله بالا گرفت، جوان شرور کلام زشتی بر زبان راند و شروع کرد به گفتن الفاظ نامناسب. شاگرد مودب شیوانا از این دشنام‌ها به شدت رنجید و سعی کرد مدتی سکوت کند و با استدلال و لحنی مودبانه او را آرام کند.


اما جوان شرور که از قدرت آسیب‌زنی کلام خود آگاه شده بود بی‌ادبی و گستاخی خود را اضافه کرد. در این هنگام شاگرد مودب شیوانا از کوره در رفت و با عصبانیت بر سر آن جوان شرور فریاد زد و کلام زشتی بر زبان آورد و گفت: فکر می‌کنی من نمی‌توانم این کلمات نامناسب را به کار ببرم.


در این هنگام شیوانا وارد بحث شد و با عتاب و سرزنش خطاب به شاگردش گفت: هیچ یک از اهالی مدرسه شیوانا نباید سخن زشت بر زبان برانند. شاگرد با خجالت و شرمندگی گفت: اما این او بود که اول شروع کرد. همه مردم شاهدند که من چندین بار از در ادب و اخلاق وارد شدم. اما او هر بار از قبل بدتر می‌کرد و کلامی زشت‌تر بر زبان می‌راند.


شیوانا در مقابل جمع به شاگردش گفت: من خودم ناظر این بحث و گفت‌وگو بودم. فراموش نکن که این جوان شرور به چیزی که می‌خواست رسید و آن این بود که تو را مثل خودش کند. این آن چیزی بود که باید زیر بارش نمی‌رفتی.


اصولا بحث کلامی با این قبیل افراد راه به جایی نمی‌برد چون آنها کلام را به جاهایی می‌کشانند که تو نمی‌توانی و نباید به آنجا بروی. در مسیر خطا و ناصواب اول و دوم بودن فرقی نمی‌کند. اصلا نباید در این مسیر قرار بگیری که بعد دنبال شاهد باشی که چه کسی اول شروع کرد.


همین الان از مردمی که این سخن زشت را از تو شنیدند عذر بخواه و به مدرسه برگرد و درس‌هایت را از نو شروع کن. چه دوم باشی چه اول او تو را همچون خود کرد و تو باید همه درس‌ها را از نو شروع کنی.

ببین آخرش چقدر گیرت می آید

ببین آخرش چقدر گیرت می آید


شیوانا در بازار دهکده کنار مغازه دوست سبزی‌فروشش نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. صاحب مغازه کناری که جوانی تازه‌کار بود به شیوانا گفت: به نظر من این دوست شما دارد ضرر می‌کند.

من کارگاه سفالگری دارم و یک کارگر دارم که برایم هر روز کوزه و لیوان و ظرف سفالی درست می‌کند. ده نفر را هم اجیر کرده‌ام تا در دهکده‌های اطراف برای کوزه‌ها و ظروف سفالی من مشتری جمع کنند. خلاصه هر هفته صد سکه به دست می‌آورم. اما این دوست سبزی‌فروش ما فقط هفته‌ای ده سکه گیرش می‌آید. به نظر شما تجارت من پرسودتر نیست؟

شیوانا با لبخند گفت: گمان نکنم وضع زندگی تو با این سبزی‌فروش تفاوت زیادی داشته باشد. تو از این صد سکه چقدر به عنوان دستمزد و مواد اولیه خرج می‌کنی و آخرش چقدر برایت می‌ماند؟ سفال‌فروش جوان مکثی کرد و گفت: خوب راستش را بخواهید وقتی تمام هزینه‌ها را کسر کنم هفته‌ای پنج سکه بیشتر برای خودم باقی نمی‌ماند؟

شیوانا با تبسم گفت: در تجارت اصل این است که همیشه بنگری آخر کار بعد از کسر همه هزینه‌ها و مخارج چقدر برایت می‌ماند و این مقدار درآمد به ازای چه میزان زحمت و کار و دردسر نصیبت شده است.

درست است که سبزی‌فروش مغازه‌اش اول صبح پر است و آخر شب کاملا خالی، اما او با همین مغازه و سبزی‌هایی که دارد هفته‌ای ده سکه یعنی دو برابر تو درآمد دارد. البته کار تو زیبا و ستودنی است. اما از لحاظ سودآوری من سبزی‌فروش را برنده‌تر می‌دانم.


نقابی برای پنهان کردن

نقابی برای پنهان کردن


یک عده رزمی‌کار از دیاری دور به دهکده شیوانا آمدند و رئیس گروه از شیوانا خواست تا امکان برگزاری یک مسابقه رزمی بین گروه او و شاگردان رزمی کار مدرسه شیوانا را فراهم سازد تا قدرت رزمی‌کارها با یکدیگر سنجیده شود.

وقتی زمان مبارزه فرارسید شاگردان متوجه شدند که رزمی‌کاران غریبه به صورت خود نقاب زده و بدن خود را به رنگ‌های ترسناکی درآورده‌اند. از دیدن این چهره‌های رعب‌آور، ترس و دلهره در دل شاگردان مدرسه افتاد و آنها نزد شیوانا آمدند و راه چاره طلبیدند.

شیوانا نگاهی به بدن نقاشی شده و نقاب‌های ترسناک رزمی‌کاران غریبه انداخت و با خنده گفت: چقدر ساده‌اید! آنها اگر چیزی در چنته داشتند و ماهر بودند دیگر نیازی به لباس و پوشش اضافی و نقاب برای پنهان شدن نداشتند. برعکس با افتخار چهره واقعی خود را نشان می‌دادند و بدون هیچ پوشش اضافی با لباس معمولی ظاهر می‌شدند تا همه قیافه آنها را به خاطر بسپارند.

وقتی می‌بینید یک شخص نقاب می‌زند و چهره واقعی خود را زیر آرایش و رنگ پنهان می‌کند بدانید که از چیزی می‌ترسد و می‌خواهد زیر نقاب، آن چیز را مخفی کند تا شما این ترس را نبینید. با شجاعت و اقتدار مبارزه کنید و حریفان را بر اساس حرکات و روش مبارزه و نه قیافه و شکل ظاهر ارزیابی کنید.

مبارزه شروع شد و شاگردان شیوانا در همان دور اول تمام رزمی‌کاران غریبه را وادار به قبول شکست کردند. مبارزه که به پایان رسید، رییس رزمی‌کاران غریبه نزد شیوانا آمد و با شرمندگی گفت: این اولین جایی است که مردم اینگونه با ما برخورد می‌کردند.

بد نیست بدانید که در تمام شهرها و روستاهایی که سر راهمان بود، رزمی‌کاران محلی به محض اینکه ما را در قیافه و آرایش ترسناکمان می‌دیدند میدان را واگذار می‌کردند و تسلیم می‌شدند. اما اینجا همه خوب جنگیدند و ما را به راحتی شکست دادند. دلیلش چه بود؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت: آنها خیلی ساده توانستند چهره واقعی پشت نقاب شما را ببینند. برای همین دیگر ترسناک نبودید.


چون تو خوبی

چون تو خوبی



مرد پارچه‌فروشی نزد شیوانا آمد و با ناراحتی به او گفت: من در بازار پارچه‌فروش‌ها مغازه‌ای دارم. هفته‌ای یک‌بار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع می‌شوند و روی پارچه‌های من که جلوی مغازه می‌چینم خاک و گل می‌ریزند و در حالی که از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود می‌روند. نمی‌دانم با آنها چه کنم؟

شیوانا با تعجب پرسید: آیا آنها با تمام پارچه‌فروش‌ها این کار را می‌کنند؟

مرد گفت: نه! اتفاقا همکار روبه‌روی من مغازه‌اش بزرگ‌تر و پارچه‌هایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من می‌آیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص می‌روند و این بلا را سر او می‌آورند و بعد هم راهشان را می‌کشند و می‌روند.

شیوانا با تبسم گفت: اینکه کاری ندارد. سریع نزد همکار روبه‌رویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازه‌اش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل می‌شود.

مرد پارچه‌فروش مو به‌ مو پیشنهادهای شیوانا را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچه‌فروش نزد شیوانا آمد و با خنده گفت: آمدم تا از شما بابت توصیه‌ای که کردید بسیار تشکر کنم. من همان‌طوری که گفتید برای چند هفته مغازه‌ام را با همکارم عوض کردم.

سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال اینکه من هنوز در جای سابق هستم پارچه‌های همکارم را گل‌مالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سربه‌زیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب کردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچه‌ها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند.

الان که چندین هفته از آن روز می‌گذرد دیگر خبری از این افراد شرور در بازار نیست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلی‌ام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟

شیوانا با خنده گفت: مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سربه‌زیر و مودبی هستی و در بدترین شرایط آنها را می‌بخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پی‌گیر مجازاتشان نیستی، بی‌ادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام می‌دادند.

خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب می‌شد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوء‌استفاده کردند. اما وقتی مغازه‌ها عوض شد چون نمی‌دانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کرده‌اند و دیگر نمی‌توانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوء‌استفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح داده‌اند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.

اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت می‌شوند بدان که دارند از خوبی تو، سوء‌استفاده می‌کنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش روبه‌رو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر می‌فهمند و بهتر از پس هم برمی‌آیند و تو در کم‌ترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فورا حل می‌شود.

همدردی

همدردی



شیوانا با چند تن از شاگردانش همراه کاروانی راه می‌سپردند. در این کاروان یک زوج جوان بودند و یک زوج پیر و میان‌سال. زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پیر سال‌ها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پیری بر سر و چهره‌شان پاشیده شده بود.

در یکی از استراحت‌گاه‌ها زن جوان به همراه بانوی پیر به همراه زنان دیگری از کاروان برای چیدن علف‌های گیاهی از کاروان فاصله گرفتند و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند. در این هنگام زن جوان و زن پیر روی زمین نشستند و با ناراحتی به پاهای خود چسبیدند.

یکی از شاگردان شیوانا به آن دو اشاره کرد و گفت: آنجایی که آنها ایستاده‌اند پر از خارهای گزنده است و اگر این خارها در پای انسان فرو روند درد زیادی را به همراه دارند. به گمانم این خارها در پای آنها فرو رفته است. مرد جوان بی‌خیال با خنده گفت: بگذار عذاب بکشند تا دیگر هوس علف‌چینی به سرشان نزند.

مرد پیر در حالی که چهره‌اش بسیار درهم شده بود و انگاری داشت درد می‌کشید از جا پرید و به سمت همسرش دوید و به کمک او رفت. مرد جوان هم با خنده دنبال او رفت تا به همسرش کمک کند.

شب‌هنگام موقع استراحت، شیوانا با شاگردانش کنار آتش نشسته بودند و راجع به وقایع روزانه صحبت می‌کردند. شیوانا در حین صحبت گفت: متوجه شدید مرد پیر چقدر همسرش را دوست دارد؟! حتی بیشتر از مرد جوان!

یکی از شاگردان با تعجب گفت: از کجا فهمیدید که عشق مرد پیر بیشتر از جوان بود؟! هر دو برای کمک نزد همسرانشان شتافتند؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت: از روی چهره‌شان! مرد پیر وقتی متوجه شد به پای همسرش خار گزنده فرو رفته همان لحظه درد تمام وجودش را فرا گرفت و چهره‌اش در هم رفت و چنان از جا پرید انگار هم‌زمان او هم به پایش خار فرو رفته است و هم‌پای همسرش داشت زجر می‌کشید.

اما مرد جوان با وجودی که زن جوانش داشت عذاب می‌کشید با او "هم‌احساس" نبود و درد او را درک نمی‌کرد و می‌خندید و جملاتی می‌گفت تا خودش را توجیه کند و همسرش را سزاوار ناراحتی بداند. عشق واقعی یعنی ناراحت شدن از درد محبوب و شاد شدن از شادی او.

نقطه ضعف شکارچی


نقطه ضعف شکارچی



جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: در مدرسه‌ای که درس می‌خوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز می‌داند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بی‌قید و شرط می‌کنند. البته انکار نمی‌کنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بی‌آبرو کردن و خراب کردن بقیه بچه‌ها استفاده می‌کند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قایل نیست.

ما همه از او خیلی می‌ترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون می‌دانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد. او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج می‌دهند تا کاری به کارشان نداشته باشد. درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچه‌ها طعمه او هستند و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند. تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟

شیوانا با لبخند گفت: نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست. نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست. به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد می‌تواند باعث شکستش شود.

پسر جوان با تعجب گفت: چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده می‌شود؟ شیوانا گفت: با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند. اگر کسی خود را فوق‌العاده باهوش و نابغه می‌داند و از این مسیر به دیگران لطمه می‌زند هر نوع مقابله‌ای با او باعث قوی‌تر شدن او می‌شود چون سعی می‌کند خود را مجهزتر و قوی‌تر کند تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند.

اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و ساده‌لوحی بزند و به گونه‌ای رفتار کند که او احساس کند زرنگی‌اش کفایت می‌کند ضمن اینکه دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمی‌افتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمی‌بیند و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل می‌کند و در نتیجه قابل پیش‌بینی و کنترل می‌شود.

پسر جوان با لبخند گفت: فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست. روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانه‌اش خود را جلوی مار به مریضی زد و لنگان‌لنگان مار را آنقدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعه‌داری رسید و مزرعه‌دار مار مهاجم را از بین برد.

شیوانا با لبخند گفت: اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدم‌ها از جمله خود شما هم صدق می‌کند و مواظب باشید این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود

امید به زندگی

امید به زندگی



سه نفر جواب آزمایش ­هایشان را در دست داشتند. به هر سه دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری­ های لاعلاجی مبتلا شده ­اند، به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد، در آینده ­ای نزدیک عمرشان به پایان می­ رسد. آنها داشتند در این باره صحبت می­ کردند که می­ خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند.


نفر اول گفت :من در زندگی ­ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ­ام و حالا که نگاه می­ کنم حتی یک روز از زندگی­ ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ­ام. اما حالا که متوجه شده­ ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می ­خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم. می ­خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم. چیزهایی را بپوشم که دلم می­ خواسته اما نپوشیده ام. کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ­ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ­ام.


نفر دوم می­ گوید: من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده­ ام و از اطرافیانم غافل بوده ­ام. اولین کاری که می ­کنم اینست که می ­روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه­ ام می ­آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم. در این چند روز می­ خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم. در این چند روز باقی مانده می­ خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیرخواهانه و عام المنفعه بکنم و نیمی دیگر را برای خانواده ­ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند.


نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول، لحظه ­ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت: من مثل شما هنوز ناامید نشده ­ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ­ام. من می­ خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم. اولین کاری که من می­ خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم، می خواهم سراغ دکترهای باتجربه ­تر بروم، من می­ خواهم زنده بمانم و زنده می ­مانم.



به خاطر خودت عاشق باش

به خاطر خودت عاشق باش


مردی جوان، پریشان و آشفته نزد شیوانا آمد و با حالتی زار و به هم ریخته گفت: به هر کسی محبت می­ کنم جوابم را با گستاخی و بی ­احترامی می ­دهد و از مهربانی من سوءاستفاده می کند و نمک می­ خورد و نمکدان می­ شکند. شما بگویید چه کنم! آیا طریق مهر و محبت را رها سازم و همچون خود آنها بی ­رحم و خودپرست شوم و به فکر منافع خودم باشم؟

شیوانا با لبخند گفت: وقتی کسی به دیگری محبت می­ کند و در حق انسان­ های اطراف خودش مهربانی و شفقت به خرج می­ دهد این کار را فقط به خاطر آنها انجام نمی ­دهد، بلکه اولین فردی که از این عمل مهربانانه نفع می­ برد خود شخص است که احساسی آرام­ بخش و متعالی وجودش را فرا می­ گیرد و برکت و شادی و عشق در وجود و زندگی او گسترش می ­یابد.

اگر آنها جواب محبت را با فریب و دغل می ­دهند و از مهربانی تو سوءاستفاده می ­کنند، تو هرگز نباید فضای پاک و آرام و باصفای دل خود را به خاطر افرادی این چنینی تیره و تار کنی. هرچه اطراف تو را فریب و نیرنگ بیشتر فرا گرفت تو به خاطر خودت و به خاطر آرامش و تعالی روح و روان خودت عاشق­ تر بمان و چراغ مهربانی را در دل خود خاموش نکن. در واقع به خاطر خودت هم که شده همیشه عاشق بمان.



رسم تعظیم مقابل خوبی ها




مرد جاافتاده که اخلاق و رفتار سالمی داشت و جزو شاگردان شیوانا بود، با حالتی مردد نزد شیوانا آمد و در مقابل شاگردان گفت: من همیشه سعی کرده ­ام در اخلاق و رفتار اصول جوانمردی و انسانی را رعایت کنم و به سمت کارهای ناپسند نروم. اتفاقی برای من و خانواده ­ام رخ داده که من را در تصمیمی که می ­خواهم بگیرم دچار تردید ساخته است.


قضیه از این قرار است که از دهکده مجاور یکی از جوانان ثروتمند ولی بدنام و شرور به خواستگاری دخترم آمده است. اینکه چرا او از بین این همه دختر، دختر مرا انتخاب کرده، برای من عجیب است. او پسر شروری است و در همان دهکده خودش دخترهای هم­ فکر و هم­ رده با او زیادند که آنها هم چون خودش شرورند. حال مانده ­ام چه تصمیمی بگیرم.


شیوانا محکم و استوار گفت: اینکه کاملا مشخص است، در مقابل انسان های خوب و سالم همه تعظیم می­ کنند. حتی آدم­ های بدکار و بدنام هم وقتی مقابل خوبی می ­رسند احترام می ­گذارند و با فاصله عبور می ­کنند.


اینکه آن جوان شرور می­ خواهد همسرش را از خانواده سالم و خوب انتخاب کند هم به همین دلیل است که می­ خواهد در حین ناخنک زدن به دنیای شرارت، بهترین­ ها را از بین خوب ترین­ ها به عنوان شریک زندگی خودش انتخاب کند.


دختر تو هم حق دارد بهترین و سالم­ ترین انسان را به همسری خود برگزیند. اینکه دیگر جای تردید ندارند. محکم و استوار به درخواست آن جوان، جواب منفی بده و بگذار رسم تعظیم مقابل خوبی­ ها همیشه پایدار بماند.

داستان اسکندر و پادشاه چین

 

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

وقتی اسکندر، جهانگشای مشهور به چین رسید، پادشاه چین از او استقبال کرد و ضیافت و مهمانی برای او ترتیب داد و دستور داد چند کاسه پر از گوهرها و جواهرات قیمتی در پیش اسکندر نهادند و به اسکندر تعارف کرد که از ظرفها تناول کند و بخورد.

اسکندر نظر به ظرفها انداخت و خوردنی ندید، چرا که آنچه در ظرفها و جامها نهاده بودند لعل و گوهر و جواهر بود.

اسکندر گفت: چه بخورم؟ در این کاسه ها جزء لعل و یاقوت و سنگهای گرانبها نیست و اینها را که نمی شود خورد.

شاه چین به اسکندر گفت: تو در کشور خود لعل و یاقوت و جواهر نمی خوری؟

اسکندر گفت: چه کسی می تواند سنگ و گوهر بخورد؟ آنچه می توان خورد گرده ای نان است نه سنگهای قیمتی.

شاه چین گفت: در کشور تو قرص و گرده ای نان نصیب تو نمی شد که در جهان راه افتاده ای و کشورگشایی و کشور ستانی میکنی؟

می نشد در روم این دو گرده راست                کز چنین جاییت بر بایست خاست؟

جمله عالم به زیر پای کرد                           عزم یک یک شهر و یک یک جای کرد

در حالی که در کشور خودت می توانی با دو نان سیر شوی اینهمه راهها و کوه و بیابان پیمودن و سختی کشیدنها برای چیست؟

چون ازو بشنید اسکندر دلیل                  کرد از آنجا هم در آن ساعت رحیل

در سفر گفت این فتوحم بس بود              تا قیامت قوت روحم بس بود

ترک گفتم من سفر یکبارگی                  عزلتی جویم ازین آوارگی  

  هیچکس را در جهان بحر و بر             از قناعت نیست ملکی بیشتر

داستان تفاوت شهوت خلیفه و پهلوان

داستان تفاوت شهوت خلیفه و پهلوان

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


یک خبرچین به خلیفه مصر گفت : شاه موصل با زنی بسیار زیبا دمساز شده است . آن پادشاه کنیزکی در اختیار دارد که در همه جهان معشوقی بدان حد پیدا نمی شود. زیبایی آن کنیزک در سخن نمی گنجد، زیرا زیبایی او اندازه ندارد. تصویر او همین است که روی این کاغذ کشیده شده است. وقتی فرمانروای بزرگ مصر آن تصویر را دید متحیر شد و جام از دستش بر زمین افتاد .


خلیفه مصر بلافاصله پهلوانی نیرومند با لشکری عظیم به سوی موصل فرستاد و به آن پهلوان سفارش کرد که اگر شاهِ موصل آن کنیزک ماهرو را تحویل نداد در و پیکر کاخِ او را از بنیاد ویران کن .


خلاصه مطلب، آن پهلوان همراه با تعدادی خدمه و هزاران جنگجو و طبل و پرچم به سوی موصل راه افتاد ، آن پهلوان یک هفته در موصل خونریزی راه انداخت و برج و باروی شهر موصل را مانند موم نرم و سست کرد . شاهِ موصل که این جنگِ هولناک را دید از درونِ قلعه نماینده ای نزد آن پهلوان فرستاد و به او پیغام داد که آخر از خون مسلمانان چه می خواهی؟ اگر این جنگ را ادامه بدهی همه مردم کشته خواهند شد، بگو که از ما چه می خواهی؟


پهلوان که اوضاع را بر وفق مراد دید عکس کنیز را به نماینده شاهِ موصل نشان داد و گفت: من صاحب این تصویر را میخواهم، او را به من بدهید وگرنه او را به زور بدست خواهم آورد . وقتی که فرستاده شاه نزد او بازگشت و پیغام پهلوان را بدو داد، آن شاه گفت: فرض کن زیبا رویی از زیبا رویان کم شود. هر چه زودتر کنیزک را نزد او ببر .


وقتی که فرستاده شاه موصل کنیزک را نزد آن پهلوان آورد، پهلوان بر زیبایی او عاشق شد و این عشق مبتذل چنان بر او فایق آمد که هیچ چیز نمی توانست جلوی شهوت او را بگیرد. حتی ترس از اینکه امکان دارد مرگ در انتظار او باشد و خلیفه دستور قتل او را دهد چون او پهلوانی بود که فقط به هیکل شبیه پهلوانان بود ولی در سیرت و حفظ نفس اماره مانند فردی ضعیف بود که هیچ مقاومتی نمی توانست در برابر این دشمن اصلی انسان انجام بدهد.


پهلوان از شهر موصل بازگشت و در راه بازگشت به مصر در بیشه و مرتعی فرود آمد. آتش شهوت چنان افروخته شده بود که زمین را از آسمان تشخیص نمی داد. پهلوان آهنگ ملاقات آن کنیزک ماهروی را کرد،( در آن حال عقل کجا بود و ترس از خلیفه کجا؟ در لحظه ای که شهوت غلبه می کند صد خلیفه نیز در برابرِ چشمِ برافروخته از شهوتش از مگس نیز حقیرتر می نمایند .) همینکه آن پهلوان شلوار خود را در آورد و به کناری انداخت و در وسط پای آن زن نشست که در همان لحظه که آلتِ پهلوان به سوی شرمگاه کنیزک می رفت، در میان لشگریان هنگامه ای شد و هیاهوی آنان بلند شد، پهلوان تا سروصدای لشکریان خود را شنید با عجله شمشیر برنده و آتشینی بدست گرفت و همانطور کون برهنه به سوی آنان دوید . پهلوان دید که یک شیر سیاهِ نر از نیزار بیرون آمده و ناگهان به قلب لشکر هجوم آورده است.


آن پهلوان که روحیه ای مردانه داشت و بی باک بود، مانند شیرِ نر مست پیش آمد و با شیر مبارزه کرد، شمشیری زد و سرِ شیر را دو نیمه کرد و بلافاصله به سوی خیمه آن کنیزک زیبا رو دوید. در آن لحظه که پهلوان نزد کنیزک زیبارو رسید آلتش هنوز راست بود، آن پهلوان گر چه با چنان شیر مهیبی درگیر شده بود ولی هنوز آلتش قائم و ناخفته بود. آن معشوقه زیبارو از قوه مردانگی آن پهلوان تعجب کرده بود. وقتی که کنیزک به نیروی مردانگی آن پهلوان پی برد همان لحظه از روی میل و رغبت با او در آمیخت، و در آن لحظه آن دو جان یکی شدند .


آن پهلوان چند روزی را بر این منوال سپری کرد، یعنی چند روز نیز از آن کنیزک لذت و تمتع جست ولی پس از مدتی پشیمانی به سراغش آمد و از اینکه در امانت خیانت کرده است بسیار نادم شد. برای همین ، پهلوان آن کنیزک را قسم داد که مبادا درباره کاری که میان من و تو گذشت چیزی به خلیفه بگویی . پهلوان پس از اینکه خیالش راحت شد راهیِ دربار خلیفه شد و پس از چند روز به کاخ خلیفه رسید .


هنگامی که به درگاه خلیفه رسیدند خلیفه به پیشواز آنها آمد و همینکه خلیفه کنیزک زیبارو را دید هوش از سرش پرید و او نیز نتوانست در برابر جمال کنیزک خویشتن داری کند. خلیفه دید که زیبایی و جمال کنیزک صد برابر آنچه بود که برایش وصف کرده بودند. برای همین آن شب به قصد آمیزش و برای مباشرت نزد آن کنیزک رفت و هنوز به خوابگاه کنیزک نرسیده بود با یاد کنیز نیز، آلتش قائم شد و به شدت میل همبستر شدن با آن کنیز محبوب را کرد. خلیفه همینکه وسط پای آن نشست، قضا و قدر مانع آن عیش و عشرت شد و خلیفه ناگهان صدای جنبیدن و یا جویدن موشی را شنید و خیال کرد که این خش خشِ ماری است که به سرعت زیر حصیر حرکت می کند و از روی ترس، آلتش خوابید و شهوتش بکلی از میان رفت.


وقتی کنیزک ناتوانیِ خلیفه را دید از تعجب قاه قاه خندید و به یاد قوه مردانگی آن پهلوان افتاد که شیری را کشت ولی آلتش همچنان قائم و ناخفته بود. خنده کنیزک طولانی شد و هر چه سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد نتوانست. خلیفه از این کارِ خشمگین و عصبانی شد و فورا شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و گفت : ای خبیث بگو ببینم سبب خنده تو چبست؟ من نسبت به خنده تو ظنین شده ام، راست بگو ، که اگر دروغ بگویی سر از تن تو جدا خواهم کرد و اگر راستش را بگویی به همین قرآن قسم تو را کاری نخواهم داشت .


کنیزک چون درمانده شد، یعنی از تهدیدهای خلیفه ترسید ماجرایی که میان او و پهلوان رفته بود و نیز قوه مردانگیِ آن یل را که برابر با ده قوه مردانگیِ یلان دیگر بود را نیز برای خلیفه تعریف کرد و همچنین از ضعف قوه مردانگی خلیفه که می کوشید خود را شخصی با حمیت و قدرت نشان دهد در حالی که از خش خش موشی قوه مردانگی اش فروکش کرد نیز گفت.


این صحبتهای کنیزک برای خلیفه مانند تلنگر بود و وقتی به خود آمد ، طلب آمرزش کرد و به یاد گناه و لغزش و پافشاری خود در مورد گرفتن کنیزک افتاد. با خود گفت: هر کاری که با دیگران کردم کیفرش به من رسید. به سببِ قدرتِ ناشی از جاه و مقام قصد ناموس دیگران را کردم و حالا همان بلا بر سرم آمد و به چاه مجازات افتادم. من درِ خانه دیگری را زدم، ناچار آن پهلوان نیز درِ خانه مرا زد، هر کس به دنبال ناموسِ دیگران بیفتد، بدان که دلال ناموس خود شده است. من با زور کنیزکِ شاهِ موصل را گرفتم، دیگری نیز آمد و فورا او را از من گرفت و حالا آن پهلوان که ندیم و امین من بود، خیانتکاری های من او را به فردی خائن تبدیل کرد. اکنون دیگر موقع کینه توزی و انتقام گیری نیست، من با دست خود کاری خام انجام دادم و حال اگر از آن فرمانده و کنیزک انتقام بگیرم کیفرِ آن ستم نیز بر سرم خواهد آمد.


برای همین رو به مهربانی آورد و از خدا طلب مغفرت کرد و به کنیزک گفت: ای کنیزک حرفی را که اکنون از تو شنیدم جایی بازگو مکن. من تو را همسر آن پهلوان خواهم کرد و تو هم از این ماجرا چیزی برایش نگو تا او نیز از من خجلت زده نشود ، چون آنقدر برای من فداکاری کرده است که شایسته نیست با یک اشتباه تمام آن خوبیها را فراموش کنم.


سپس خلیفه ، پهلوان را به حضور خود طلبید و غضبِ انتقام جویانه خود را فرو خورد و برای پهلوان بهانه ای جالب تراشید و گفت که من از این کنیزک متنفر شده ام، زیرا که مادر فرزندم از شدت رشک و حسادت نسبت به کنیزک سخت در جوش و خروش است و حالا اوقاتش برای من به شدت تلخ است و شایسته نیست که من برای خاطر این کنیزک همسرم را بیازارم و حالا تصمیم دارم که این کنیزک را به کسی ببخشم و چون تو برای آوردن او بسیار فداکاری کرده ای کسِ دیگری را شایسته این هدیه نمی بینم .


خلیفه مصر، کنیزک را به عقد و ازدواج پهلوان در آورد و به او سپرد و حرص و خشم خود را متلاشی کرد .


************


مردانگی حقیقی در اصطلاح اهل معرفت با رجولیت فرق دارد. عرفا به کسی مرد می گویند که بر هوای نفسش غالب باشد . آن کسانی که اسیر شهوات نفسانی هستند مرد نیستند بلکه فقط هیات مردانه دارند .

داستان پیامبر و مرد شکمباره

داستان پیامبر و مرد شکمباره
 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

تنی چند از کافران از راهی دور به مسجد در آمدند و به پیامبر(ص) گفتند که ما را به عنوان مهمان بپذیر . پیامبر رو به اصحاب خود کرد و فرمود هر کدامتان یکی از این افراد را به خانه خود ببرد و از او پذیرایی کند. هر یک از آنان بیدرنگ یکی از کافران را انتخاب کردند و با خود بردند . اما در آن میان یکی از کافران که هیکلی درشت و تنومند داشت باقی ماند و کسی حاضر نشد او را به خانه خود برد، زیرا از ظاهرش پیدا بود که پُرخوارست. پیامبر وقتی دید کسی حاضر نیست میزبان او شود، خود او را به خانه برد تا از او پذیرایی کند.

چون وقت شام رسید اهل خانهِ پیامبر، پی در پی طعام می آوردند و پیش او می نهادند و او در اندک زمانی همه را می بلعید، تا جایی که به اندازه هیجده نفر غذا خورد . آن شب تمامی افراد خانه پیامبر بی شام سر بر بالین نهادند.

سپس مهمان پُرخوار به اتاقی مخصوص رفت و دراز کشید و به خوابی سنگین فرو رفت . ساعتی بعد یکی از افراد خانه که از پُرخواری او بسیار خشمگین شده بود آمد و در اتاق را از پشت قفل کرد و رفت . نیمه های شب بود که مهمان دچار دلپیچه ای عجیب شد و برای قضای حاجت شتابان به طرف درِ اتاق دوید، آمد در را باز کند دید در از پشت قفل است. هر چه در را تکان داد در باز نشد که نشد . ناچار به بسترش رفت تا با خوابیدن موقتا از این مهلکه نجات پیدا کند .

بالاخره بعد از دقایقی این پهلو و آن پهلو شدن به خوابی عمیق فرو رفت و در عالم رویا خود را در خرابه ای خلوت یافت، چون دید هیچکس در آنجا نیست جامه اش را واپس زد و با خیال راحت خود را تخلیه کرد. در این وقت ناگهان از خواب پرید و دید رختخواب، غرق کثافت شده است. اضطراب دیوانه کننده ای بر او مستولی شده بود، نمی دانست چه کند . فقط دوست داشت که در آن لحظه زمین دهان باز کند و او را فرو بلعد .

سپیده دمان بود که پیامبر (ص) برای رهایی او از مهلکه سخت ، با شتاب خود را به درِ اتاق رسانید و بی آنکه خود را به او نشان دهد قفل در را گشود و رفت تا با او روبرو نشود و موجب خجلتش نگردد . مهمان که درِ نجات به رویش باز شده بود با احتیاط جلو در آمد و این طرف وآن طرف را نگاه کرد و چون مطمئن شد کسی ناظر نیست با سرعت عجیبی پا به فرار گذاشت . در این اثنا یکی از اهالی خانه وارد اتاق شد و چون آن صحنه فضیح را دید خواست سر و صدا راه بیندازد که پیامبر به او فرمود داد و قال راه نینداز . بستر او را خودم می شویم و مشغول شستن آن شد .

از آن طرف مهمان فضیحت کارِ طماع چون در وسط راه متوجه شد حِرزِ خود را در اتاق جا گذاشته شتابان به سوی خانه پیامبر دوید و چون وارد خانه شد دید پیامبر با خوشرویی مشغول شستن بستر اوست . او با دیدن چنین وضعی چنان پریشان شد که دو دستی بر فرقِ خود کوبید و به دست و پای پیامبر افتاد . اما آن حضرت او را مورد لطف قرار داد و او چنان تحت تاثیر اخلاقِ محمد قرار گرفت که از صمیم قلب به اسلام گروید . و آن شب را نیز مهمان رسول خدا شد . و چون برای او شام آوردند اندکی شیر خورد و دست از طعام کشید . همگان تعجب کردند که چنین شخصِ شکمباره ای چگونه به این اندک اکتفا کرده است . پیامبر فرمود : او از وقتی که مسلمان شده از حرص و آز پاک گردیده است . این است که به اندک طعامی بسنده کرده است .

                                                         ***************

این حکایت در بیان زشتی حرص و آز است و ضمن آن می گوید که ایمان تنها یک مشت لفظ و امور ذهنی خلاصه نمی شود، بلکه هر گاه بارقه حقیقی ایمان بر دلی بتابد حرص و آز را می سوزاند و از میان می برد، و هر گاه شخص با وجود دعوی ایمان، همچنان اسیر حرص و آز باشد معلوم می گردد که ایمانش ایمان نیست بلکه تنها در پوسته ای از ایمان و آداب مربوط بدان توقف کرده است . چنانکه وقتی آن کافر از سر صدق و صفا به ایمان گرایید خُلق و خوی او نیز دگر شد .

داستان حاکم و مردِ یاغی

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روایتی است از ناصرالدوله فرمانفرما ( جد نصرت الدوله فیروز ) که زمانی که حاکم کل کرمان و اطراف بود؛ یکی از یاغیان بلوچ ( سردار حسین خان) را دستگیر کرده؛ در کرمان زندانی ساختند.

پسر جوان سال این یاغی نیز همراه او دستگیر شده در همان زندان و زیر یک غل با پدر بود. طفلک در زندان مبتلا به دیفتری می شود. سردار بلوچ از زندانبانان التماس می کند که بچه بیمار را از زندان خارج کنند تا بلکه معالجه شود. فرمانفرما نمی پذیرد.

 سردار توسط افضل الملک کرمانی که از نزدیکان فرمانفرما بود؛ خواهش خود را از حضور فرمانفرما تکرار می کند. فرمانفرما نمی پذیرد. افضل می گوید که سردار حاضر است پانصد تومان قرض کند و پیشکش دهد تا فرزندش را از پیش چشمش خارج کنند. فرمانفرما نمی پذیرد.

 افضل به آخرین حربه متوسل می شود که: " آخر خدایی هست! پیغمبری هست! ظلم است که پسری چنین رشید در برابر چشم پدرش زیر غل و زنجیر بمیرد و کسی به دادش نرسد. اگر پدر گناهکار است؛ باری پسر که گناهی ندارد."

 ناصرالدوله باز جواب منفی می دهد که: "فرمانفرمای کل مملکت کرمان؛ انتظام مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان بلوچ نمی فروشد."

همانروز فرزند سردار بلوچ در پیش چشم اشکبار پدر خود جان می دهد.
یکی دو روز بعد؛ یکی از محبوبترین فرزندان فرمانفرما به دیفتری مبتلا می شود. اطبا هرچه جهد می کنند؛ سودی نمی بخشد. به دستور ناصرالدوله فرمانفرما؛ پانصد گوسفند در کرمان و ولایات اطراف قربانی کرده و به فقرا می بخشند. ولی باز افاقه نمی شود و کودک؛ پسر فرمانفرما نیز جان می دهد. فرمانفرما چنان مغموم می شود که تا چند روز پی در پی مویه می کرد و هیچکس را نمی پذیرفت. خانواده او که این حالت روحی او را می بینند؛ از افضل الملک می خواهند که به دیدن او رود تا بلکه او را به خورد و خوراک بازگرداند. افضل ناخوانده یااللهی گفته به اطاق خصوصی فرمانفرما وارد می شود. هنوز سلام و علیک نکرده؛ فرمانفرما فریاد می زند:" افضل ! عاصی شده ام. باور کن که پیری نیست! پیغمبری نیست! خدایی نیست! هیچ کس نیست! وگرنه ؛ اگر من پیرمرد قابل ترحم نبودم؛ و دعای شبانگاهی من کارگر نبود؛ لااقل به دعای این فقرا و .. به برکت این پانصد گوسفند و نذر و نذورات می بایست فرزند من نجات یافته باشد."

 افضل پاسخ می دهد:" حضرت اجل این فرمایش را نفرمایید که هم خدایی هست و هم پیغمبر و پیر! و بالاخره کسی هست! اما بدانید که فرمانفرمای کل مملکت عالم نیز؛ انتظام مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ناصرالدوله نمی فروشد!"
آنگاه هردو نشستند و لحظه ای به هم نگریستند و مدتی گریستند و باز گریستند.


داستانهای کوتاه و پند آموز

داستانهای کوتاه و پند آموز

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


داستان درویش و افراد کشتی


درویشی همراه جمعیتی به کشتی در آمد . او از مال و ثروت چیزی نداشت ، بلکه ثروت و توانگری او غنای روحی و معنوی بود . او در گوشه ای از کشتی به خواب رفته بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد . کیسه زری به سرقت رفته بود . همه اهل کشتی را وارسی کردند و سپس به سراغ آن درویش آمدند . درویش از این گمان بد دلشکسته شد و به بارگاه الهی عرضه داشت: پروردگارا بنده ات را متهم کرده اند ، هر چه صلاح می بینی عمل کن . در این اثنا صدها هزار ماهی سر از آب دریا بیرون آوردند و هر یک مرواریدی گرانبها بر دهان داشتند . آن درویش ، چند دانه از آن مرواریدها را بگرفت و در کف کشتی انداخت و سپس بر هوا پرواز کرد . فضا برای او همچون تختی روان شده بود و به همان ترتیب از آن کشتی دور شد و همانطور که از آنها دور می شد به اهالی کشتی گفت : کشتی مال شما و حق از آنِ من .



 


داستان ابراهیم ادهم و غلامش


ابراهیم ادهم ضمن سیر و سیاحت به لب دریایی رسید، و آنجا نشست و به دوختن پاره های خرقه اش مشغول شد . در این اثنا امیری که در سالهای پیشین غلام او بود از آنجا گذر می کرد . همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت . ولی با کمال تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت ، بلکه او را درویشی بی پیرایه و خاکسار یافت . پیش خود گفت: پس کو آن حکومت و سلطنت و حشمت و جلال ؟ چرا اینقدر خاکسار و ژولیده حال شده است ؟ ابراهیم که عارفی کامل بود و بر ضمایر اشخاص ، واقف بود در همان لحظه فکر او را خواند و برای قانع کردن وی سوزن خود را به دریا افکند و چیزی نگذشت که صدها هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند در حالی که در دهان هر یک ، سوزنی از طلا بود . ماهیان به ابراهیم خطاب کردند: ای عارف حقیقی همه این سوزنها از آنِ توست ، بگیر . ابراهیم رو به امیر کرد و گفت: ای امیر ، حکومت بر دل ها مهم تر است یا حکومت بر تخت ها ؟ امیر از تماشای این صحنه شگرف به وجد و شور دچار شد و گفت : وقتی ماهیان از روح عارف خبر دارند ، وای به حال کسی که از او بی خبر باشد .



 


 داستان قبر پولدار و خانه فقیر


جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی .

داستان مردی که روزی بی زحمت می خواست

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

مردی در زمان حضرت داود(ع) ، پیوسته اینگونه دعا می کرد: خداوندا رزق و روزیِ بی زحمت و بدون کار به من عطا فرما . و این مرد سالها در خانه نشسته بود و این دعا را می کرد . مردم وقتی که دعاهای به ظاهر یاوه و بی اساس او را می شنیدند مسخره اش می کردند ، ولی او به مسخره کردن دیگران اهمیتی نمی داد و همچنان به کار دعا و نیایش و درخواستِ روزیِ بی زحمت مشغول بود . و اینگونه در تمام شهر معروف شده بود و مردم او را تنبل و کاهل می پنداشتند .

این دعا کردن مرد و مسخره کردن اهالی شهر همچنان ادامه داشت ، تا اینکه روزی که مشغول همین دعا در خانه بود، گاو بزرگ و تنومندی دوان دوان به درِ خانه او آمد و با ضرباتِ شاخِ ستبر و تیزش قفل و بندِ در را شکست و درونِ خانه شد و در حیاط ، روبروی مرد ایستاد. مرد که ابتدا تعجب کرده بود نگاهی به گاو کرد و بعدش ناگهان یاد دعایی افتاد که همیشه می کرد ، برای همین بی درنگ دست و پای آن حیوان را محکم بست و به تیغ تیز ، سرش را برید . سپس خدا را شکر کرد بیشتر از بابت اینکه متوجه شد خدا به او توجه دارد و بعدش نیز برای اینکه دعایش مستجاب شده بود و روزی بی زحمت به دست آورده بود .

مرد دعا کننده در همین حال و هوا بود که ناگهان مردی وارد خانه او شد که وقتی گاو را سر بریده دید بسیار افروخته شد و گریبانِ آن مرد فقیر را گرفت و به او گفت: ای بیرحم سنگدل ، چرا گاو مرا کشتی ؟! مرد فقیر که مبهوت شده بود نگاهی به مرد حمله برنده انداخت و گفت: من که گناهی ندارم . مدتی بود از خدا روزی حلال درخواست می کردم و اینک دعایم مستجاب شده است.

صاحب گاو که با شنیدن این جوابِ بظاهر سربالا سراپا خشم شده بود مرد فقیر را با ضرب و شتم ، به محکمه عدل حضرت داود (ع) برد . داود (ع) گفت: چه شده ؟ چه خبر است ؟ صاحب گاو در جواب سئوال حضرت گفت: ای پیامبر خدا به دادم برس که این مرد به جفا و ستم گاو مرا کشته است . آن حضرت رو به متهم کرد وگفت: چرا مال این مرد را تلف کردی؟ به چه دلیل شرعی و یا عرفی ، گاو او را کشتی؟ کشنده گاو گفت: ای داود ، من مدت هفت سال ، روز و شب از درگاه الهی درخواست می کردم که رزقی حلال و بی مشقت به من عطا فرما . این درخواست اجابت شد و من نه برایِ خوردنِ گوشت آن حیوان ، بلکه به شکرانه مقبول افتادن دعایم آن زبان بسته را ذبح کردم.

حضرت داود نبی(ع) پس از شنیدن توضیحات کشنده گاو گفت: این حرفها را کنار بگذار و برای اثبات ادعایت دلیل شرعی اقامه کن . آیا تو سزاوار می دانی که من در شهر ، سنت باطلی را بدعت بگذارم؟ این گاو را انصافا چه کسی به تو بخشید؟ آیا خودت آنرا خریدی یا وارث آنی؟ بنابراین برو مالِ این مرد را بده و یاوه گویی مکن ، و اگر تمکن مالی نداری باید بروی قرض کنی و حق او را بدهی و اینقدر هم دنبال بیهوده کاری مباش.

آن مرد فقیر پس از شنیدن حکم داود گفت: ای پادشاه ، تو نیز همان حرفی را به من می زنی که ستمکاران در حق من می گویند.

آن فقیر بینوا سر بر زمین نهاد و به درگاه الهی سجده کرد و گفت: ای خدایی که از سوز درون دلها آگاهی، این اخگر و التهاب درونی را که در دل من است به قلب داود نیز القاء فرما . این سخنان را گفت و شروع کرد به های های گریستن . و چنان گریست که دل حضرت داود(ع) برای او سوخت و از گریه های مرد فقیر منقلب شد.

بنابراین حضرت داود از صاحب گاو خواست فعلا یک روز مطالبه اش را از مرد فقیر عقب بیندازد و اجازه بدهد تا حضرت داود یک روز را بابت این دعوی تفکر کند.

خلاصه حضرت داود پس از استماع سخنان دو طرفِ دعوی به سوی محراب عبادت و خلوتگاه خود رفت و مدتی در کار این دو به تفکر سپری کرد و سرانجام وحی الهی در این باره رسید و حقیقت ماجرا بر او مکشوف گشت . داود(ع) از خلوتگاه بیرون آمد تا حکم نهایی خود را در این ماجرا اعلام کند .

او به صاحب گاو گفت: دست از دعاوی بی اساس خود بردار که حق با کشنده گاو است . نه تنها او ستمی درباره تو مرتکب نشده ، بلکه باید همه اموالت را نیز به او بدهی !

با شنیدن این حکم، آه و فغان صاحب گاو به آسمان بلند شد و دیوانه وار به این سو و آن سو می رفت و از مردم کمک می خواست. مردم نیز با کمال تعجب و رقت قلب، حق را به صاحب گاو می داند و او را مظلوم می انگاشتند ، از اینرو در حکم و داوری داود(ع) نیز شک کردند و اعتراض ها شروع شد . حضرت داود نیز ابتدا نخواست که اسرار را فاش کند ولی وقتی ناله و زاری صاحب گاو را دید و همچنین اعتراض مرد را نسبت به حکمش دید تصمیم گرفت که سر این حکم را فاش کند .

پس به مردم گفت برخیزید و با هم به صحرا برویم تا به شما ثابت کنم که حق از آنِ کیست . جملگی راهی شدند . رفتند و رفتند تا به درختی تناور و پر شاخ و برگ رسیدند ، در اینجا داود ایستاد و رو به مردم کرد و گفت: از زیر این درخت ، بوی خون به مشام من می رسد . این تبه کار(صاحب گاو) یکی از غلامان پدر این مرد(کشنده گاو) بوده و در سال های قبل ، پدر این مرد فقیر (کشنده گاو) را کشته و همه اموالش را تصاحب کرده است . راز این جنایت در طول سالیان ، پوشیده ماند، اما حرص و طمع این شخص(صاحب گاو) باعث شد که شکایت به محکمه من بیاورد و مظلوم نمایی کند و همین امر پرده از راز جنایتش برداشت. ( نکته ای که لازم است در اینجا تذکر بدهم این است که خون به ناحق ریخته هرگز هدر نمی رود، بلکه میل به جستجو و یافتن قاتل و سبب قتل در هر دلی پیدا می شود . یعنی خداوند طبع مردم را کنجکاو آفریده، از اینرو وقتی قتلی مشکوک رخ می دهد، بعضی از آنها شروع می کنند به جستجو و کنجکاوی تا بدانند سبب قتل چیست و قاتل کیست . حساسیت انسان ها درباره خونی که به نا حق ریخته می شود، وجدان های آدمیان را خود آگاه یا نا خودآگاه می شوراند. گویی قطرات آن خون ریخته شده از پیاله ای است که تمام خون های آدمیان را در یکجا جمع کرده اند. این حساسیت وجدانی نمی تواند جنبه طبیعی داشته باشد. بلکه ناشی از داوری خداوندی است که پیش از رستاخیز برای حفظ جان آدمیان و تلخی احساس نقص در پیکر مجموعه انسانها صورت می گیرد، زیرا انسان در حال اعتدال روانی با قطع نظر از اینکه کشته شدن یک انسان، ممکن است ضرری را هم بر او وارد سازد یا سودی را از دست او بگیرد یک حالت شکنجه روحی همراه با بهت پر معنایی را درون خود در می یابد که قابل تفسیر یا دلسوزی به همنوع و ستم طبیعی نیست.)

سپس داود(ع) رو به مردم کرد و گفت: این تبه کار برای تصاحب اموال پدر این مرد، او را با کارد می کشد و چون شتابزده بوده، جسد را همراه کارد در این ناحیه مدفون می کند. اینک زمین را حفر کنید تا حقیقت ماجرا بر شما کشف شود . مردم نیز بلافاصله خاکبرداری کردند و جسد را همراه کاردی یافتند که اسم صاحب گاو بر روی آن نوشته شده بود. مردم که از این داوری حضرت داود(ع) مدهوش شده بودند طبق دستور حضرت داود آن مرد تبه کار را گرفتند و در همان زیر درخت تناور، او را قصاص کردند تا درسی شود برای دیگران .

طبق روال گذشته برای دوستانی که خواهان گذشتن از ظاهر قصه هستند و بیشتر به دنبال رمز و رازهای داستان هستند نیز باید بگویم که در این داستانی که برای شما بیان شد آن مدعی گاو تمثیلی از نفس اماره انسان است که همه چیز را برای خودش می خواهد حال به هر قیمتی که باشد و کشنده گاو نیز در این داستان مظهر عقل است که باید راه صواب را از ناصواب تشخیص دهد . حضرت داود نیز در این داستان نماد حضرت حق است که عین عدالت است و هیچ چیزی از چشم او پنهان نیست و حکمش چه ما آگاهی پیدا کنیم و چه نه مطمئنا خود عدالت است.