وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پیرمرد بامرام

پیرمرد بامرام


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد . در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید ، عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه .

پیرمرد غمگین شد ، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :

او گفت : همسرم در خانه سالمندان است . هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم . امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود .

یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند . پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم . او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد  او حتی مرا هم نمی شناسد .

پرستار با حیرت گفت : وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت : اما من که می دانم او چه کسی است