وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

داستان حمام زنانه و توبه نصوح

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

در زمانهای قدیم، مردی به نام نصوح زندگی می کرد که از طریق دلاکی کردن حمام زنانه امرار معاش می کرد. هیات ظاهریِ او مانند زنان بود و از ااینرو مرد بودن خود را از دیگران مخفی می داشت. او به گونه ای ماهرانه ، سالها در حمام های زنانه دلاکی می کرد و کسی پی به این راز نبرده بود که او یک مرد است . زیرا هم صدایش زنانه بود و هم صورتش ، ولی شهوت مردانه اش کامل و فعال بود .

نصوح چادر بر سر می کرد و پوشینه و مقنعه می گذاشت . در حالی که مردی بود حشری و در عنفوان جوانی . آن جوانِ هوس پیشه از این راه دختران اعیان را خوب می مالید و می شست. او در طول زمان بارها از این کار توبه کرد و از آن منصرف شد، اما نفسِ اماره حق ستیز او توبه اش را می شکست .

تا اینکه روزی آن بدکار( نصوح ) به حضور یکی از عارفان رفت و بدو گفت: مرا نیز ضمن دعایت یاد کن و در حق من دعایی کن باشد که از این عمل قبیح خلاص شوم . آن عارف وارسته به راز کار او واقف شد و از طریق خواندن ضمیر او مشکلش را دریافت، بی آنکه چیزی از او بشنود. ولی چون از صفت حلم الهی برخوردار بود آن راز را فاش نکرد و قباحت آن کار را به رویش نیاورد و لبخندی به او زد و به طریق دعا به نصوح گفت: ای بدطینت، خداوند از فعل قبیحی که مرتکب می شوی توبه ات دهد. ( انسان کامل چون انانیتی ندارد سراپا نور الهی است، و قهرا هر چه گوید، گفته حق است.)

خلاصه آنروز گذشت تا اینکه روزی نصوح در حمام مشغول پر کردنِ طشت بود که جواهر دختر شاه گم شد و آن هم یکی از لنگه گوشواره های او بود که همه زنان را مجبور به جستجوی جواهرش کرد . چون آنرا در روی زمین پیدا نکردند درِ حمام را بستند تا در وهله اول جواهر گم شده را لابلای جامه های افراد حاضر در حمام بجویند . با آنکه همه لباسها را گشتند ولی دزد جواهر نه پیدا شد و نه رسوا . پس در این مرحله پا را از این هم فراتر گذاشتند و با جدیت تمام دهان و گوش و هر شکافی را به دقت گشتند ولی باز هم پیدا نشد، تا اینکه یکی از آن جمع فریاد زد که زنان حاضر در حمام باید به کلی برهنه شوند و فرقی هم نمی کند، چه پیر و چه جوان همه باید  برهنه شوند .

ندیمه آن بزرگزاده یکی یکی زنان را وارسی کرد تاآن جواهر مرغوب و بی نظیر را پیدا کند . نصوح با پیش آمدن این اوضاع از ترس به گوشه ای خلوت رفت، در حالی که از ترس رنگ چهره اش زرد و لبش کبود شده بود . نصوح از ترس بر خود می لرزید و سعی می کرد در گوشه ای خودش را پنهان کند. نصوح در آن خلوت رو به حضرت حق کرد و گفت:

پروردگارا بارها توبه کرده ام. اما توبه ها و پیمانهای خود را شکسته ام.  پروردگارا تا کنون کارهای زشتی کرده ام که شایسته من بود، در نتیجه چنین سیل سیاهی به سراغم آمد. خداوندا ، فرصت اندک است و فقط یک لحظه بر من پادشاهی کن و به فریادم برس. خداوندا اگر این بار ستاری بفرمایی و گناه مرا بپوشانی ازین پس از هر کار ناروا توبه می کنم. نصوح پیوسته گریه کرد و اشک فراوانی از چشمانش جاری شد و آنقدر خدا خدا گفت که در و دیوار با او همنوا شد .

نصوح در حال (( یا رب یا رب گفتن)) بود که ناگهان از میان ماموران تفتیش صدایی بلند شد . آن فریاد زننده می گفت: همه را گشتیم، اکنون ای نصوح جلو بیا . نصوح با شنیدن این صدا عقل و هوش از او جدا شد و مانند جماد، بی جان افتاد. و چون از هستی موهوم خود خالی شد و موجودیت او باقی نماند، خداوند، بازِِ بلندپروازِ روحش را به حضور خود فرا خواند. وقتی نصوح بی هوش شد، روحش به حق پیوست و در همان لحظه امواج رحمت حق به تلاطم در آمد. وقتی که روح نصوح از ننگ جسم رها شد، شادمان نزدِ اصل خود رفت و وقتی که دریاهای رحمت الهی بجوشد گرگ با بره همپیاله می شود و افراد مایوس نرم و خوش رفتار می شوند .

پس از ترسی که بر نصوح ایجاد شد و مایه هلاک جان شد، مژده دادند که آن جواهر گمشده پیدا شد و سبب شدند که بیم و ترس از بین برود . و با این خبر سر و صدای شادی کل حمام را پر کرد و آن موقع بود که نصوح که مدهوش بی خویش شده بود به خود آمد و چشمش نوری بیش از صد روز دید . بر چشم دل نصوح، نور تجلی الهی که برای دیگران طی روزها و شبهای فراوان در طاعات و عبادات ظهور می کند در لحظه ای هویدا شد. همه از نصوح حلالیتی می طلبیدند و مدام دستش را می بوسیدند زیرا که بیش از هر کسی به نصوح ظنین بودند و غیبت او را کرده بودند .

نصوح به زنان گفت: این فضل خداوند عادل بود که مرا نجات داد، والا من از آنچه که درباره ام گفته اید بدترم. کسی جزء اندکی چه چیزی درباره من می داند؟ فقط من می دانم و خداوندِ ستارالعیوب که چه گناهان و تباهکاری هایی مرتکب شده ام .

بعد از آن واقعه هنگامی که بار دیگر فرستاده دختر شاه آمد و گفت: دختر پادشاه ما، از روی لطف و مرحمت تو را مجددا فراخوانده است تا سرش را بشویی و او را مشت و مال دهی . نصوح به آن فرستاده گفت: برو، برو که دست من از کار افتاده است و اکنون نصوح تو بیمار شده است. باید بروی کس دیگری را برای این کار پیدا کنی. من یکبار مُردمُ و زنده شدم. من طعم تلخ مرگ و نیستی را چشیدم. من نزد خدا توبه ای راستین کرده ام و تا وقت مرگ، آن توبه را نخواهم شکست. بعد از تحمل آن همه رنج و محنت چه کسی به جز الاغ به سوی امر خطرناک می رود؟؟؟

داستان چت کردن بنده با خدا

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

بنده: چقدر احساس تنهایی می‌کنم 
خدا: فانی قریب     .:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::.

بنده: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم 
خدا: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال     .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) ::.
بنده: این هم توفیق می‌خواهد! 
خدا: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
     .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.
بنده: معلومه که دوست دارم منو ببخشی 
خدا: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه     .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰) ::.
بنده: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟     
خدا: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده     .:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/۱۰۴) ::.
بنده: دیگه روی توبه ندارم 
خدا: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب     .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/۲-۳ ) ::.
بنده: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟  
خدا: ان الله یغفر الذنوب جمیعا     .:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/۵۳) ::.
بنده: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟ 
خدا: و من یغفر الذنوب الا الله     .:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.
بنده: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ...  توبه می‌کنم خدا: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین     .:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.
بنده: الهی و ربی من لی غیرک     
خدا: الیس الله بکاف عبده     .:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::.
بنده: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟ 
خدا:
یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن . خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳) :

داستان مهمان و زنِ صاحبخانه

داستان مهمان و زنِ صاحبخانه

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

مهمانی سر زده به خانه ای در آمد . صاحبخانه او را بس گرامی داشت و در میزبانی به اصطلاح معروف (( سنگ تمام گذاشت .)) میزبان به همسرش گفت: امشب دو دست رختخواب پهن کن . یکی را برای خودمان و دیگری را برای این مهمان عزیز . رختخواب خودمان را نزدیک درِ اتاق (قسمت پایین اتاق) پهن کن، و رختخواب مهمان را در طرفی دیگر .

زن بلافاصله رختخواب ها را گسترد و خود با شتاب به جشن ختنه سوران همسایه رفت . مهمان و میزبان در خانه ماندند و از هر دری سخنی می گفتند و تنقلات می خوردند . تا اینکه خواب بر مهمان چیره شد و بی آنکه متوجه باشد یک راست به بستر مخصوص صاحبخانه رفت . صاحبخانه خجالت کشید چیزی به او بگوید . بدین ترتیب قراری که زن و مرد نهاده بودند به هم خورد .

اتفاقا در آن شب ابری سنگین بار آسمان را پوشانده بود و باران به شدت می بارید . به هر حال میزبان و مهمان هر دو در خواب فرو رفتند . پاسی از شب گذشته بود که زنِ صاحبخانه از جشن همسایه به خانه بازگشت و مطابق قراری که با شوهر داشتند به سوی رختخواب دمِ در رفت و برهنه شد و زیر لحاف خزید بی آنکه متوجه شود که پهلوی مهمان خفته است. زن چند بار او را بوسید و سپس گفت : شوهر عزیزم آمد به سرم از آنچه می ترسیدم . این ابرِ انبوه به این زودی ها بر طرف نمی شود و این مهمان نیز بیخ ریشت خواهد ماند .

وقتی مهمان این حرف را شنید از جا جست و گفت : نترس . من چکمه دارم و از باران و گل و لای باکی ندارم . من رفتم خداحافظ . وقتی زن متوجه قضیه شد از گفته خود نادم گشت و به التماس در افتاد اما مهمان به آن حرفها وقعی ننهاد . رفت که رفت .

**********

در این حکایت ((مهمان)) کنایه از افکار و اندیشه های متعالی است که گاه بر قلب آدمی خطور می کند . و ((میزبان)) کنایه از قلبی است که به جهت غلبه هواهای نفسانی نمی تواند آن اندیشه متعالی را در خود نگه دارد و به ثمر برساند . از اینرو آن اندیشه متعالی راهی قلب های دیگر می شود . بسیار شده است که اندیشه ای نورانی و فکری حیات انگیز در ذهن و قلب فردی صاعقه وار درخشیده است اما به عللی چند خموش شده است، و ناگهان همان اندیشه در ذهنِ فردی دیگر سر بر آورده است و چون او استعداد به ثمر نشاندن آن اندیشه را دارد با تمرکز و مجاهده ای شایسته جوانه آن اندیشه را به درختی تناور مبدل می سازد .

داستانهای آموزنده

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

بنده نوازی و بندگی

یکی از فقرای با ذوق شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید( یکی از بزرگان دولت سلجوقی) افتاد و دید که آنان( با وجود غلام بودن) جامه های فاخر و حریرین به بر کرده و کمربندِ زرین به میان بسته اند، منفعل شد و رو به آسمان نمود و با حسرت تمام گفت : خداوندا ، بنده نوازی را از جناب عمید یاد بگیر!

روزها وضع بدین منوال سپری شد که ناگهان شاه، عمید را به جرمی متهم کرد و به زندانش افکند و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست که هر چه سریعتر گنجخانه عمید را لو دهند و غلامان در کمال جوانمردی طی یک ماه، شکنجه های هولناک شاه را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و رازِ ولی نعمتِ خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او می گوید: ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر!

 

حرف عشق و حرف قیل و قال

یکی از وعاظ در حال ایراد خطابه بود و جمعی از مردان و زنان به سخنانش گوش می سپردند . مردی به نام جوحی(تمثیلی از یک مرد مسخره و ابله) چادری بر سر کرد و روبندی به رخسار افکند و بطور ناشناس به جمع زنان درآمد و نشست. در آن اثنا شخصی از واعظ سئوال کرد: آیا بلندی مویِ زِهار برای نمازگزار اشکال دارد؟ واعظ گفت : البته که اشکال دارد. اگر موی زِهار به طول یک جو برسد موجب کراهت است. در این لحظه جوحی به زنی که کنارش نشسته بود گفت: خواهر ببین اندازه موی زهارم به حد کراهت رسیده است یا نه؟ آن زن دست درون شلوار جوحی کرد و شرمگاهِ خاسته او را لمس کرد و ناگه از شدت هیجان جیغی کشید. واعظ که خیال کرده بود جاذبه سخنان معنویش او را منقلب کرده ، زن را تحسین کرد و گفت: گویا سخنانم به دل این زن اصابت کرده است. جوحی گفت: نخیر، به دلش نخورد به دستش خورد . اگر به دلش می خورد که واویلا می شد!( حساب اهل حقیقت از حساب اهل قیل و قال جداست. کسی که در آتش عشق سوخته شده با کسی که از عشق فقط الفاظی شنیده و آنرا طوطی وار بر زبان جاری می کند تفاوت کلی دارد .)

 

 عاشق و معشوق

معشوقی، عاشق خود را به حضور می پذیرد و کنار خود می نشاند، اما آن عاشق خام طبع به جای آنکه از وصال معشوق، حظ و نصیب بَرَد، دست در جیب خود می کند و انبوهی نامه که در دوران هجران و فراق با سوز و گداز و آه و افسوس برای معشوق خود نوشته بود، بیرون می آورد و شروع می کند به خواندن . خلاصه آنقدر می خواند که حوصله معشوق را سر می برد. معشوق با نگاهی تحقیرآمیز به او می گوید: این نامه را برای که نوشته ای؟ اگر برای من است که تو در این لحظه در کنار من نشسته ای و به وصالم رسیده ای، و البته خواندن نامه عاشقانه در هنگام وصال ، جز ضایع کردن عمر، حاصل دیگری ندارد. عاشق جواب می دهد: بله می دانم من الان در حضور تو نشسته ام، اما نمی دانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوران فراق احساس می کردم، اینک چنین احساسی ندارم؟! معشوق می گوید: سبب این حال اینست که تو اصلا عاشق من نیستی، بلکه عاشق احوال متغیر خودت هستی.

داستان تفاوت شهوت خلیفه و پهلوان

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

یک خبرچین به خلیفه مصر گفت : شاه موصل با زنی بسیار زیبا دمساز شده است . آن پادشاه کنیزکی در اختیار دارد که در همه جهان معشوقی بدان حد پیدا نمی شود. زیبایی آن کنیزک در سخن نمی گنجد، زیرا زیبایی او اندازه ندارد. تصویر او همین است که روی این کاغذ کشیده شده است. وقتی فرمانروای بزرگ مصر آن تصویر را دید متحیر شد و جام از دستش بر زمین افتاد .

خلیفه مصر بلافاصله پهلوانی نیرومند با لشکری عظیم به سوی موصل فرستاد و به آن پهلوان سفارش کرد که اگر شاهِ موصل آن کنیزک ماهرو را تحویل نداد در و پیکر کاخِ او را از بنیاد ویران کن .

خلاصه مطلب، آن پهلوان همراه با تعدادی خدمه و هزاران جنگجو و طبل و پرچم به سوی موصل راه افتاد ، آن پهلوان یک هفته در موصل خونریزی راه انداخت و برج و باروی شهر موصل را مانند موم نرم و سست کرد . شاهِ موصل که این جنگِ هولناک را دید از درونِ قلعه نماینده ای نزد آن پهلوان فرستاد و به او پیغام داد که آخر از خون مسلمانان چه می خواهی؟ اگر این جنگ را ادامه بدهی همه مردم کشته خواهند شد، بگو که از ما چه می خواهی؟

پهلوان که اوضاع را بر وفق مراد دید عکس کنیز را به نماینده شاهِ موصل نشان داد و گفت: من صاحب این تصویر را میخواهم، او را به من بدهید وگرنه او را به زور بدست خواهم آورد . وقتی که فرستاده شاه نزد او بازگشت و پیغام پهلوان را بدو داد، آن شاه گفت: فرض کن زیبا رویی از زیبا رویان کم شود. هر چه زودتر کنیزک را نزد او ببر .

وقتی که فرستاده شاه موصل کنیزک را نزد آن پهلوان آورد، پهلوان بر زیبایی او عاشق شد و این عشق مبتذل چنان بر او فایق آمد که هیچ چیز نمی توانست جلوی شهوت او را بگیرد. حتی ترس از اینکه امکان دارد مرگ در انتظار او باشد و خلیفه دستور قتل او را دهد چون او پهلوانی بود که فقط به هیکل شبیه پهلوانان بود ولی در سیرت و حفظ نفس اماره مانند فردی ضعیف بود که هیچ مقاومتی نمی توانست در برابر این دشمن اصلی انسان انجام بدهد.

پهلوان از شهر موصل بازگشت و در راه بازگشت به مصر در بیشه و مرتعی فرود آمد. آتش شهوت چنان افروخته شده بود که زمین را از آسمان تشخیص نمی داد. پهلوان آهنگ ملاقات آن کنیزک ماهروی را کرد،( در آن حال عقل کجا بود و ترس از خلیفه کجا؟ در لحظه ای که شهوت غلبه می کند صد خلیفه نیز در برابرِ چشمِ برافروخته از شهوتش از مگس نیز حقیرتر می نمایند .) همینکه آن پهلوان شلوار خود را در آورد و به کناری انداخت و در وسط پای آن زن نشست که در همان لحظه که آلتِ پهلوان به سوی شرمگاه کنیزک می رفت، در میان لشگریان هنگامه ای شد و هیاهوی آنان بلند شد، پهلوان تا سروصدای لشکریان خود را شنید با عجله شمشیر برنده و آتشینی بدست گرفت و همانطور کون برهنه به سوی آنان دوید . پهلوان دید که یک شیر سیاهِ نر از نیزار بیرون آمده و ناگهان به قلب لشکر هجوم آورده است.

آن پهلوان که روحیه ای مردانه داشت و بی باک بود، مانند شیرِ نر مست پیش آمد و با شیر مبارزه کرد، شمشیری زد و سرِ شیر را دو نیمه کرد و بلافاصله به سوی خیمه آن کنیزک زیبا رو دوید. در آن لحظه که پهلوان نزد کنیزک زیبارو رسید آلتش هنوز راست بود، آن پهلوان گر چه با چنان شیر مهیبی درگیر شده بود ولی هنوز آلتش قائم و ناخفته بود. آن معشوقه زیبارو از قوه مردانگی آن پهلوان تعجب کرده بود. وقتی که کنیزک به نیروی مردانگی آن پهلوان پی برد همان لحظه از روی میل و رغبت با او در آمیخت، و در آن لحظه آن دو جان یکی شدند .

آن پهلوان چند روزی را بر این منوال سپری کرد، یعنی چند روز نیز از آن کنیزک لذت و تمتع جست ولی پس از مدتی پشیمانی به سراغش آمد و از اینکه در امانت خیانت کرده است بسیار نادم شد. برای همین ، پهلوان آن کنیزک را قسم داد که مبادا درباره کاری که میان من و تو گذشت چیزی به خلیفه بگویی . پهلوان پس از اینکه خیالش راحت شد راهیِ دربار خلیفه شد و پس از چند روز به کاخ خلیفه رسید .

هنگامی که به درگاه خلیفه رسیدند خلیفه به پیشواز آنها آمد و همینکه خلیفه کنیزک زیبارو را دید هوش از سرش پرید و او نیز نتوانست در برابر جمال کنیزک خویشتن داری کند. خلیفه دید که زیبایی و جمال کنیزک صد برابر آنچه بود که برایش وصف کرده بودند. برای همین آن شب به قصد آمیزش و برای مباشرت نزد آن کنیزک رفت و هنوز به خوابگاه کنیزک نرسیده بود با یاد کنیز نیز، آلتش قائم شد و به شدت میل همبستر شدن با آن کنیز محبوب را کرد. خلیفه همینکه وسط پای آن نشست، قضا و قدر مانع آن عیش و عشرت شد و خلیفه ناگهان صدای جنبیدن و یا جویدن موشی را شنید و خیال کرد که این خش خشِ ماری است که به سرعت زیر حصیر حرکت می کند و از روی ترس، آلتش خوابید و شهوتش بکلی از میان رفت.

وقتی کنیزک ناتوانیِ خلیفه را دید از تعجب قاه قاه خندید و به یاد قوه مردانگی آن پهلوان افتاد که شیری را کشت ولی آلتش همچنان قائم و ناخفته بود. خنده کنیزک طولانی شد و هر چه سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد نتوانست. خلیفه از این کارِ خشمگین و عصبانی شد و فورا شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و گفت : ای خبیث بگو ببینم سبب خنده تو چبست؟ من نسبت به خنده تو ظنین شده ام، راست بگو ، که اگر دروغ بگویی سر از تن تو جدا خواهم کرد و اگر راستش را بگویی به همین قرآن قسم تو را کاری نخواهم داشت .

کنیزک چون درمانده شد، یعنی از تهدیدهای خلیفه ترسید ماجرایی که میان او و پهلوان رفته بود و نیز قوه مردانگیِ آن یل را که برابر با ده قوه مردانگیِ یلان دیگر بود را نیز برای خلیفه تعریف کرد و همچنین از ضعف قوه مردانگی خلیفه که می کوشید خود را شخصی با حمیت و قدرت نشان دهد در حالی که از خش خش موشی قوه مردانگی اش فروکش کرد نیز گفت.

این صحبتهای کنیزک برای خلیفه مانند تلنگر بود و وقتی به خود آمد ، طلب آمرزش کرد و به یاد گناه و لغزش و پافشاری خود در مورد گرفتن کنیزک افتاد. با خود گفت: هر کاری که با دیگران کردم کیفرش به من رسید. به سببِ قدرتِ ناشی از جاه و مقام قصد ناموس دیگران را کردم و حالا همان بلا بر سرم آمد و به چاه مجازات افتادم. من درِ خانه دیگری را زدم، ناچار آن پهلوان نیز درِ خانه مرا زد، هر کس به دنبال ناموسِ دیگران بیفتد، بدان که دلال ناموس خود شده است. من با زور کنیزکِ شاهِ موصل را گرفتم، دیگری نیز آمد و فورا او را از من گرفت و حالا آن پهلوان که ندیم و امین من بود، خیانتکاری های من او را به فردی خائن تبدیل کرد. اکنون دیگر موقع کینه توزی و انتقام گیری نیست، من با دست خود کاری خام انجام دادم و حال اگر از آن فرمانده و کنیزک انتقام بگیرم کیفرِ آن ستم نیز بر سرم خواهد آمد.

برای همین رو به مهربانی آورد و از خدا طلب مغفرت کرد و به کنیزک گفت: ای کنیزک حرفی را که اکنون از تو شنیدم جایی بازگو مکن. من تو را همسر آن پهلوان خواهم کرد و تو هم از این ماجرا چیزی برایش نگو تا او نیز از من خجلت زده نشود ، چون آنقدر برای من فداکاری کرده است که شایسته نیست با یک اشتباه تمام آن خوبیها را فراموش کنم.

سپس خلیفه ، پهلوان را به حضور خود طلبید و غضبِ انتقام جویانه خود را فرو خورد و برای پهلوان بهانه ای جالب تراشید و گفت که من از این کنیزک متنفر شده ام، زیرا که مادر فرزندم از شدت رشک و حسادت نسبت به کنیزک سخت در جوش و خروش است و حالا اوقاتش برای من به شدت تلخ است و شایسته نیست که من برای خاطر این کنیزک همسرم را بیازارم و حالا تصمیم دارم که این کنیزک را به کسی ببخشم و چون تو برای آوردن او بسیار فداکاری کرده ای کسِ دیگری را شایسته این هدیه نمی بینم .

خلیفه مصر، کنیزک را به عقد و ازدواج پهلوان در آورد و به او سپرد و حرص و خشم خود را متلاشی کرد .

************

مردانگی حقیقی در اصطلاح اهل معرفت با رجولیت فرق دارد. عرفا به کسی مرد می گویند که بر هوای نفسش غالب باشد . آن کسانی که اسیر شهوات نفسانی هستند مرد نیستند بلکه فقط هیات مردانه دارند .

آنچه که می‌خوری مال توست

 آنچه که می‌خوری مال توست

گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او تِرمان می‌گفتند .
او  شیرین‌عقل بود و گاهی سخنان حکیمانه‌ی عجیبی می‌گفت .

روزی از او پرسیدند : « مصدق خوب است یا شاه ؟ بگو تا برای تو شامی بخریم . » 

ترمان گفت : « از دو تومنی که برای شام من خواهی داد ، دو ریال کنار بگذار و قفلی بخر بر لبت بزن تا سخن خطرناک نزنی !!! »

مرحوم پدرم نقل می‌کرد ، در سال ۱۳۴۵ برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم .
ساعت ده صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم . از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم ، نزدیک رفتم دیدم ، ترمان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود می‌کند . یک اسکناس پنج تومانی نیت کردم به او بدهم . او از کسی بدون دلیل پول نمی‌گرفت . باید دنبال دلیلی می‌گشتم تا این پول را از من بگیرد .

گفتم : « ترمان ، این پنج تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم . »
ترمان از من پرسید : « ساعت چند است ؟ »
گفتم : « نزدیک ده . »
گفت : « ببر نیازی نیست . »
خیلی تعجب کردم که این سؤال چه ربطی به پیشنهاد من داشت ؟
پرسیدم : « ترمان ، مگر ناهار دعوتی ؟ »
گفت : « نه . من پول ناهارم را نزدیک ظهر می‌گیرم . الان تازه صبحانه خورده‌ام . اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم می‌کنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه می‌مانم . من بارها خودم را آزموده‌ام ؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر می‌دهد . »
واقعا متحیر شدم . رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم . ترمان را پیدا کردم .
پرسیدم : « ناهار کجا خوردی ؟ »
گفت : « بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید . جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند . روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید ، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد . »

ترمانِ دیوانه ، برای پول ناهارش نمی‌ترسید ، اما بسیاری از ما چنان از آینده می‌ترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد ؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم .‌


از آنچه که داری ، فقط آنچه که می‌خوری مال توست ، سرنوشتِ بقیه‌ی اموالِ تو ، معلوم نیست.

پس تا می توانید انفاق کنید

آدمِ کسی نباش!

آدمِ کسی نباش!
 #علامه_جعفری می‌گفت روزی طلبه‌ی فلسفه‌خوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. دیدم جوان مستعدی است که استاد خوبی نداشته است. ذهنِ نقاد و سوالات بدیع داشت که بی‌پاسخ مانده بود. پاسخ‌ها را که می‌شنید، مثل تشنه‌ای بود که آب خنکی یافته باشد. خواهش کرد برایش درسی بگویم و من که ارزشِ این آدم را فهمیده بودم، پذیرفتم. قرار شد فلان کتاب را نزد من بخواند. چندی که گذشت، دیدم فریفته و واله من شده است. در ذهنش اُبُهّت و عظمتی یافته بودم که برایش خطر داشت. هرچه کردم، این حالت در او کاسته نشد. می‌دانستم این شیفتگی، به اِستقلالِ فکرش صدمه می‌زند. تصمیم گرفتم فرصتِ تعلیم را قربانی اِستقلالِ ضمیرش کنم.

 روزی که قرار بود برای درس بیاید، درِ خانه را نیم‌باز گذاشتم. دوچرخه‌ی فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حرکاتِ کودکانه کردم. دیدمش که سَرِ ساعت، آمد. از کنارِ در، دقایقی با شگفتی مرا نگریست. با هیجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شکستم. راهش را کشید و بی یک کلمه، رفت که رفت.
 
 این‌جا که رسید، مرحوم علامه جعفری با آن همه خدماتِ فکری و فرهنگی به اسلام ، گفت: برای آخرتم به معدودی از اعمالم، امید دارم. یکی همین دوچرخه‌بازی آن روز است!  

درسِ استاد آن شب آن بود که دنبالِ آدم‌های بزرگ بگردید و سعی کنید درکشان کرده از وجودشان توشه برگیرید. امّا مُرید و واله کسی نشوید. شما اِنسانید و اَرزشتان به اِدراک و اِستقلالِ عقلتان است. عقلتان را تعطیل و تسلیم کسی نکنید. آدمِ کسی نشوید؛ هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.

مراجعه به خدا

 مراجعه به خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.

در حال کار گفتگوی جالبی بین آن ها در گرفت. آن ها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.

وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.  آرایشگر گفت: 

من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.

مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: 

  کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت، آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: 

  می دانی چیست؟ به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: 

  دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

(منبع: اینترنت-مترجم:پرستو ابراهیمی)

ما نجار زندگی خود هستیم:

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت می خواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت می کرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالی که دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل 
باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او می دانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالحی بهتر و مهارتی بیشتر  برای ساخت آن به کار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش می برد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود می کنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست.

شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده می شود.
یک تخته در آن جای می گیرد و یک دیوار برپا می شود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید

چند دقیقه شادی

چند دقیقه شادی


روزی در پارک شهر، زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می­ کردند. زن رو به مرد کرد و گفت: پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می­ رود، پسر من است. مرد در جواب گفت: چه پسر زیبایی و در ادامه گفت: او هم پسر من است و به کودکی که تاب بازی می­ کرد اشاره کرد.

مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: تامی، وقت رفتن است. تامی که دلش نمی ­آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت: باباجان فقط پنج دقیقه، باشد؟ مرد سرش را تکان داد و قبول کرد.

مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره پسرش را صدا زد: تامی، دیر می شود، برویم. ولی تامی باز خواهش کرد: پنج دقیقه، این دفعه قول می­ دهم. مرد لبخندی زد و باز قبول کرد.

زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی­ کنید پسرتان با این کارها لوس شود؟

مرد جواب داد: دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچ­گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. ولی حالا تصمیم گرفته­ ام این اشتباه رو در مورد تامی تکرار نکنم.

تامی فکر می­کند پنج دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من پنج دقیقه وقت می­ دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم، پنج دقیقه­ ای که دیگر هرگز نمی ­توانم بودن در کنار سامِ از دست رفته ­ام را تجربه کنم.


خورشید و باد

خورشید و باد


روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کرد، باد به خورشید می ­گفت که من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا می­ کرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟

دیدند مردی در حال عبور بود که کتی به تن داشت. باد گفت که من می­ توانم کت آن مرد را از تنش دربیاورم، خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می­ کوبید، در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه­ های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محکم چسبید.

باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی ­توانی. خورشید گفت تلاشم را می­ کنم و شروع کرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد.

مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد. با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می­ شود.

به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پرعشق و محبت که بی ­منت به دیگران پرتوهای خویش را می ­بخشد بسیار از او که می ­خواست به زور کاری را به انجام برساند قویتر است.

زخم

زخم

در یکی از روستـاهای ایتالیـا، پسربچه شـروری بود که دیگران را با سخنـان زشتش خیلی ناراحت می­ کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار انبار بکوب.

روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می­ آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.

یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد. روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم.

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست.

وقتی تو عصبانی می ­شوی و با حرفهایت دیگران را می­ رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می­ گذارند. تو می­ توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هـزاران بـار عذرخواهـی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.


خانم نظافتچی

خانم نظافتچی


در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می ­دادم تا به آخرین سوال رسیدم، نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟

سوال به نظرم خنده­ دار می­ آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟ من کاغذ را تحویل دادم، درحالی که آخرین سوال امتحان بی­ جواب مانده بود.

پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟

استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبت کنید حتـی اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد. من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد.


چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم

چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم


مردی به دربار خان زند می­ رود و با ناله و فریاد می­ خواهد تا کریم خان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می ­شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می ­شنود و می ­پرسد ماجرا چیست؟

پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می­ دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می ­رسد. خان از وی می­ پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می ­کنی؟

مرد با درشتی می­ گوید: دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.

خان می ­پرسد وقتی اموالت به سرقت می­ رفت تو کجا بودی؟ مرد می ­گوید من خوابیده بودم.

خان می­ گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه پاسخی می ­دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می ­شود و سرمشق آزادی خواهان می ­شود. مرد می­ گوید: چون فکر می­ کردم تو بیداری من خوابیده بودم.

خان بزرگ زند لحظه ­ای سکوت می­ کند و سپس دستور می­ دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می ­گوید این مرد راست می­ گوید ما باید بیدار باشیم.

اشک مادر

اشک مادر


یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم. پسربچه گفت: من نمی‌فهمم. مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید.

بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید: چرا مادر بی‌دلیل گریه می ­کند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام ز‌نها برای هیچ چیز گریه می‌کنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی‌دانست چرا زنها بی‌دلیل گریه می ­کنند.

بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را می‌داند. او از خدا پرسید: خدایا چرا زنها به آسانی گریه می‌کنند؟ خدا گفت زمانی که زن را خلق کردم می‌خواستم که او موجود به­ خصوصی باشد، بنابراین شانه‌های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بکشد و همچنین شانه‌هایش آنقدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد.

من به او یک نیروی دورنی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه‌هایش را داشته باشد و وقتی آنها بزرگ شدند توانایی تحمل بی‌اعتنایی آنها را نیز داشته باشد. به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده‌اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود.

به او توانایی نگهداری از خانواده‌اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند. به او عشقی داده‌ام که در هر شرایطی بچه‌هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند.

به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد. به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی‌رساند، اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش می‌کند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند و در آخر به او اشک‌هایی دادم که بریزد.

این اشک‌ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد. او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک می‌ریزد. خدا گفت: زیبایی یک زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم‌های او دریچه روح اوست و در قلب او جایی که عشق او به دیگران در آن قرار دارد.

فاجعه جهل مقدس

چکیده‌ای از کتاب :
فاجعه جهل مقدس
علامه مصطفی محقق داماد

۴۱۱ سال پیش، در روز ۱۷ فوریه‌ سـال ۱۶۰۰ میلادی، "جوردانو برونو" فیلسوف ایتالیایی پس از گذراندن
۸ سـال در سیاهچال های خوفناک دادگاه انگیزاسیون (تفتیش عقاید) در میدان کامپودی فیوری شـهر رم زنده زنده در آتش سـوزانده شد.
برونو کسی بود که از حق تمام انسان‌ها برای اندیشیدن بدان‌گونه که دل شان می‌خواست، دفاع می‌کرد.

نوشته‌اند که وقتی برونو را به یک ستون‌ آهنین بسته بودند و انبوهی از هیزم برای سوزاندن او جمـع کرده بودند،
او هـم ساکت بود و تسلیم شده بود و چیزی نمی‌ گفت؛ ولی اتفاقی افتاد که یک جمله‌ گفت که در تاریخ باقی ماند.

آن اتفاق این بودکه ناگهان دیدند پیرزنی نزدیک شد و تکه هیزمی در دست داشت و با آوردن نام خدا بر لب، آن را به روی هیـزم‌ها انداخت.

برونو سکوتش را شکست و گویی عمل این پیر زن مغز استخوانش را سوزانده بود، گفت:
"لعنت بر این جهل مقدست!"

مهـم ترین و یا لااقل یکی از اهم آفت‌ های اجتماعی نه‌ تنها در منطقه‌ اسلامی بلکه شاید بتوان گفت در سراسر جهان که جوامع دینی از آن رنج می‌برند،
"جهل مقدس است"
"جهل مقدس جهلی است که بُعد قدسی دارد."

در چنین جهلی، شخص جاهل در جهل می‌سوزد، ولی برای خدا می‌سوزد.
گرسنگی، فقر، فلاکت، بیماری، جنگ و دشمنی، جنایت، آدمکشی، ایذاء و آزار به همنوع، همه را به قصد قربت تحمل می کند و جالب این است که از هرگونه روشنگری هـم می هراسد، آن هم برای خدا!‌!!

در جهل قدسی، شخص جاهل با نهادی همراه می‌شود به نام "اعتقاد"؛
یعنی برای چنین انسانی اعتقاد به جای تفکر می‌نشیند.

اعتقـاد از ریشه‌ "عقد" یعنی بستن است.
شخصی که به امری معتقد می شود فکرش را گـره زده و معتقداتش را خط قرمز خویش می‌سازد.

کسانی که به جهل مقدس گرفتار می‌ شوند، جاهلانه برای خویشتن، خدا می سازند، خدایی که ناخودآگاه مجموعه‌ای از خواسته‌های خود آنان است.

جهل مقدس همـراه با اعتقادهای دینی است؛
ولی دینی که نه براساس تعقل، بلکه بر اساس هواهای نفسانی، انسان معتقد می شود و بالاترین جنایت را ممکن است مرتکب شود،
در حالی که خیال می‌کند
برای خداست و متقرب الی‌الله می‌شود.

یکی از آفات اجتمـاعی که من مایلم آن را فاجعه‌ تأسف بار برای جوامع دینی امروز بنامم، "جهل مقدس است؛"

جهـلی که قهرمانانش دست به مهم ترین جنایات می زنند، به خیال آن که کاری که می‌کنند مورد خواست خداست و آنان برای خدا تلاش می‌کنند.‌

در یونان باستان، جنگ میان خدایان بود و در ادوار بعد در قالب جنگ ادیان شکل گرفت.

در تاریخ اسلام جنایات و خونریزی‌ هایی که به بار آمد، عموما معلول همین نوع جهل است.

گاهی اوقـات جهل که لباس تقدس می‌پوشد، یک ملت را در تاریکی و جهنم ابدی فرو می‌برد.
نمونه‌اش در زمان ما، مردم کره‌شمالی هستند.
در کشور کره شمالی مـردمی زندگی می‌ کنند که از حداقل شرایط حیات یک انسان برخوردار نیستند؛
ولی تبلیغات حاکمیت، فکر آنان را چنان ساخته که خیال می‌ کنند در بهشت برین‌اند!.
این افراد در تاریکی هستند؛ ولی قدرت مشت آهنین، اجازه‌ روشنگری به هیچ فردی نمی‌دهد.
در کره شمالی تنهـا کسی کـه حق فکـر کردن دارد، "رهبـر حکومت" است که "فرمانده‌ بزرگ" نامیده می‌ شود.
وقتی "فرمانده‌ بزرگ" در باره‌ مسئله‌ ای حرفی زد، دیگر هیچ کس حق ندارد در آن زمینه اظهارنظر کند!

فضیلت میهمان بر میزبان

فضیلت میهمان بر میزبان

محمّد بن قیس حکایت کند:

روزى در محضر مبارک امام جعفر صادق علیه السلام نام گروهى از مسلمانان به میان آمد و من گفتم: سوگند به خدا، من شب ها شام نمى خورم، مگر آن که دو یا سه نفر از این افراد با من باشند، و من آن ها را دعوت مى کنم و مى آیند در منزل ما غذا مى خورند.

امام صادق علیه السلام به من خطاب کرد و فرمود: فضیلت آن ها بر تو بیشتر از فضیلتى است، که تو بر آن ها دارى.

اظهار داشتم: فدایت شوم، چنین چیزى چطور ممکن است؟!

در حالى که من و خانواده ام خدمتگذار و میزبان آن ها هستیم، و من از مال خودم به آن ها غذا مى دهم، و پذیرائى و انفاق مى نمایم!!

حضرت صادق علیه السلام فرمود: چون هنگامى که آن ها بر تو وارد مى شوند، از جانب خداوند همراه با رزق و روزى فراوان میهمان تو مى گردند و زمانى که خواستند بیرون بروند، براى تو رحمت و آمرزش به جا خواهند گذاشت.

استراتژی اشتباه

استراتژی اشتباه



روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سر نهاد.


همین که به خواب رفت سرش از روی کفشها رد شده و به روی حصیر افتاد و کفشها از زیر سرش خارج شدند.


دزد آمد و کفشها را برداشت و برد.


وقتی ملا بیدار شد و کفشها را ندید دانست مطلب از چه قرار است. پس برای فریب دادن و به چنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید.


پیش خود خیال کرد که لباس هایم را از تنم بیرون می آورم و آنرا تا نموده و زیر سر می گذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباسها پایین می اندازم، در این موقع دزد می آید و دست دراز می کند که لباسها را ببرد  و من مچ او را فورا می گیرم.


همین کار را کرد اما از قضا در خواب عمیقی فرو رفت! وقتی از خواب بیدار شد دید لباسها را هم برده اند.

ارزش مرض برای مومن

ارزش مرض برای مومن




حضرت صادق آل محمّد علیهم السلام حکایت فرماید:


روزى رسول گرامى اسلام صلّى اللّه علیه و آله در جمع اصحاب خود، سر به سمت آسمان بلند نمود و تبسّمى کرد.


یکى از افرادى که در آن جمع حضور داشت از آن حضرت سؤال کرد: یا رسول اللّه، امروز شما را دیدم که سر خود را به سوى آسمان بلند کردى و تبسّم نمودى؟!


حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله فرمود: بله، درست است، چون که متعجّب شدم از دو فرشته و مامور الهى که از آسمان بر زمین وارد شدند تا اعمال یکى از بندگان خدا را که هر روز نماز خود را به موقع انجام می ­داد در نامه عملش بنویسند.


لیکن چون آن شخص را در محلّ عبادت خود نیافتند، هر دو فرشته به آسمان بازگشتند و به محضر ربوبى پروردگار عرضه داشتند: پروردگارا! بنده مؤمن تو را در محلّ عبادتش نیافتیم، بلکه او در بستر بیمارى افتاده بود.


در این هنگام خداوند متعال فرمود: بنویسید، اعمال و عبادات بنده ­ام را تا زمانى که او در پناه من، مریض و ناتوان از عبادت و دیگر کارها است، همانطورى که در حال سلامتى، او عبادت مرا انجام مى داد و شما اعمال و حسنات او را می نوشتید.


سپس در پایان فرمایش خود افزود: همانا بر من لازم است، پاداش بنده ­ام را در حال مریضى نیز بپردازم، همچنان که در حالِ سلامتى او چنین می ­کرده­ ام.


منبع: چهل داستان و چهل حدیث از حضرت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله. مؤلّف: عبداللّه صالحى

تولد

تولد


ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی. فقط خواستم بگم تولدت مبارک...!

پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...

هدیه ای برای مادر

هدیه ای برای مادر


چهار برادر خانه ­شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد، بعد از شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی که برای مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه­ ای زندگی می­ کرد فرستادن، صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم.

دومی گفت: من یک سالن سینمای یکصدهزار دلاری در خانه ساختم.

سومی گفت: من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.

چهارمی گفت: همه ­تون می ­دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و می­ دونین که دیگه هیچ وقت نمی­ تونه بخونه، چون چشماش خوب نمی ­بینه. من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که می ­تونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه.

این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفته. من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال، هر سال صدهزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل­ ها و آیه ­ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می­ خونه.

برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن. پس از تعطیلات، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه­ ای که برام ساختی خیلی بزرگه، من فقط تو یک اتاق زندگی می ­کنم، ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم، به هر حال ممنونم.

مایک عزیز، تو برای من یک سینمای گرونقیمت با صدای دالبی ساختی که گنجایش 50 نفر رو داره. ولی من همه دوستامو از دست داده­ ام، همچنین شنواییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام، هیچ وقت از اون استفاده نمی­ کنم، ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم. من تو خونه می ­مونم، مغازه بقالی­ ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی­ کنم. این ماشین خیلی تند تکون می­ خوره. اما فکرت خوب بود، ممنونم.

ملوین عزیز ترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ­ات منو خوشحال کردی. جوجه خیلی خوشمزه ­ای بود! ممنونم!

یک شاخه گل

یک شاخه گل


مردی مقابل گل­ فروشی ایستاد. او می ­خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل­ فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می­ کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دخترخوب چرا گریه می­ کنی؟

دختر گفت: می ­خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می­ خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل­ فروشی خارج می ­شدند دختر درحالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.

مرد به دختر گفت: می­ خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه، تا قبر مادرم راهی نیست.

مرد دیگر نمی­ توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

سیگار

قسم خوردم که بابت حقارتی که جلو دوستانم نصیبم کرده بود از او انتقام بگیرم. تنها کاری هم که از دستم برمی ­آمد این بود که جیـبش را بزنم. خیلی وقت بود که این کار را می­ کردم. هر بار که مادرم حالم را می ­گرفت با برداشتن پول از جیبش تلافی می­ کردم.

پس این بار که مادر به خاطر یک سیگار کشیدن ساده آن طور جلو دوستانم به من سیلی زد من هم باید حسابی کیفش را خالی می ­کردم. سوار تاکسی شدم و به سوی خانه راه افتادم.

در ردیف عقب معتادی مفلوک نشسته بود که مرا به راننده نشان داد و گفت: آره همسن همین آقا پسر یعنی دبیرستانی بودم که اولین بار مادرم سیگار دستم دید و به رویم نیاورد. اگر آن روز مادرم یک سیلی به من زده بود امروز وضعم این طور نبود و...

به خانه که رسیدم افتادم به پای مادر و دستش را بوسیدم و اشک ریختم.

 

نوشته روی دیوار

نوشته روی دیوار


مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: مامان! مامان! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می­ کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می­ کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده­اید، خط خطی کرد.

مادر آهی کشید و فریاد زد: حالا تامی کجاست؟ و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تختخوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: تو پسر خیلی بدی هستی و بعد تمام ماژیک­ هایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد.

ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم! مادر درحالی که اشک می­ ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هر روز به آن اطاق می ­رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می ­کرد.

سنگتراش

سنگتراش


روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می ­کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می­ شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت­ها فکر می­ کرد که از همه قدرتمندتر است، تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می­ گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی­تر می­ شدم. در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می­ کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می­ آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی­ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان­طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می­ شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.

شانس

شانس


کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه­اش استفاده می­کرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه­ها فرار کرد. هسایه­ها در خانه­اش جمع شدند و به خاطر بدشانسی­اش به همدردی او پرداختند. کشاورز به آن­ها گفت: شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می­ داند.

یک هفته بعد،اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه­ ها برگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش­شانسی­ اش تبریک گفتند. کشاورز گفت: شاید این خوش­ شانسی بوده شاید هم بدشانسی، فقط خدا می ­داند.

فردای آن روز پسر کشاورز در حال رام کردن اسب­ های وحشی بود که از پشت یکی از اسب ­ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار وقتی هسایه ­ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند، به او گفتند: چه آدم بدشانسی هستی. کشاورز باز جواب داد: شاید این بدشانسی بوده شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می ­داند.

چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: شاید این خوش­ شانسی بوده شاید هم بدشانسی، فقط خدا می­ داند.

کوزه شکسته

کوزه شکسته

 

یک پیرزن چینی دو کوزه آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می ­گذاشت، آویخته بود و از این کوزه­ ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می­ کرد. یکی از این کوزه­ ها ترک داشت، درحالی که کوزه دیگر بی­ عیب و سالم بود و همه آب را در خود نگه می­ داشت.

هر بار که زن پس از پرکردن کوزه­ ها، راه دراز جویبار تا خانه را می­ پیمود، آب از کوزه ­ای که ترک داشت چکه می ­کرد و زمانی که زن به خانه می­ رسید، کوزه نیمه­ پر بود. دو سال تمام، هر روز زن این کار را انجام می­ داد و همیشه کوزه­ ای که ترک داشت، نیمی از آبش را در راه از دست می ­داد.

البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می ­بالید. ولی بیچاره کوزۀ ترک ­دار از خودش خجالت می­ کشید. از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ­ای را که برایش در نظر گرفته بودند می ­توانست انجام دهد.

پس از دو سال سرانجام روزی کوزۀ ترک­ دار در کنار جویبار به زن گفت: من از خویشتن شرمسارم. زیرا این شکافی که در پهلوی من است سبب نشت آب می ­شود و زمانی که تو به خانه می­ رسی، من نیمه پر هستم.

پیرزن لبخندی زد و به کوزۀ ترک­ دار گفت:  آیا تو به گل­هائی که در این سوی راه، یعنی سوئی که تو هستی، توجه کرده ­ای؟ می ­بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است. من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می­ گردم تو آنها را آب بدهی. دو سال تمام من از گل­هائی که اینجا روئیده­ اند چیده ­ام  و خانه ­ام را با آنها آراسته­ ام. اگر تو این ترک را نداشتی، هرگز این گل­ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت.

هر یک از ما عیب­ ها و کاستی­ های خود را داریم، ولی همین کاستی­ ها و عیب­ هاست  که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می­ سازد. ما باید انسان­ها را همان جور که هستند بپذیریم و خوبی را که در آنهاست ببینیم.

برای همۀ شما کوزه­ های ترک برداشته آرزوی خوشی می­ کنم و یادتان باشد که گل­هائی را که در سمت شما روئیده ­اند ببوئید. از کاستی­ های خود نهراسیم زیرا خداوند در راه زندگی ما گل­هائی کاشته است  که کاستی­ های ما آنها را می­ رویاند.

 

فوت

فوت


داشتم با ماشینم می­ رفتم سر کار که موبایلم زنگ خورد. گفتم بفرمایید. الو... فقط فوت کرد.


گفتم اگه مزاحمی یه فوت کن، اگه می خوای با من دوست بشی دوتا فوت کن. دوتا فوت کرد.


گفتم اگه زشتی یه فوت کن، اگه خوشگلی دو تا فوت کن. دوتا فوت کرد!


گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت کن، اگه هستی دوتا فوت کن. دوتا فوت کرد!


گفتم من فردا می­ خوام برم رستوران شاندیز، اگه ساعت دوازده نمیتونی بیای یه فوت کن، اگه می­تونی بیای دوتا فوت کن. دوباره دو تا فوت کرد!


با خوشحالی گوشی رو قطع کردم. فردا صبح حسابی بخودم رسیدم. بهترین لباسمو پوشیدم و با ادکلن دوش گرفتم! تو پوست خودم نمی ­گنجیدم. فکرم همش به قرار امروز بود.


داشتم از خونه در میومدم که زنم صدام کرد و گفت: اگه ظهر نمیای خونه یه فوت کن اگه میای دو فوت کن.

سم

سم


دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی­ توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می ­کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادرشوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم معجون کم­کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادرشوهـر می ریخت و با مهربانی به او می ­داد. هفته­ ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی­ خواهد که بمیرد، خواهش می­ کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم نگران نباش، آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.

داداشی

داداشی


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کمی جلوتر از من نشسته بود. اون منو داداشی صدا می‌کرد. تمام فکرم متوجه اون چشم­ های معصومش بود و آرزو می‌کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی­ کرد.

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: متشکرم داداشی. می خوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمیخوام فقط داداشی باشم. من عاشقشم. اما من خیلی خجالتی هستم، علتش رو نمی ­دونم. آرزو می‌کردم که عشقش متعلق به من باشه.

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: می ­خواد که با همدیگه باشیم، درست مثل یه خواهر و برادر. ما با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی ایستاده بودم، تمام حواسم به اون لبخند زیبا و چشم های معصومش بود.

آرزو می‌کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی‌کرد و من این رو می­ دونستم. به من گفت: متشکرم داداشی، روز خیلی خوبی داشتم. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمیخوام فقط داداشی باشم. من عاشقشم. اما من خیلی خجالتی هستم. علتش رو نمی دونم.

یک روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال و... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بهش بزنم  روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می‌کردم که درست مثل فرشته‌ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.

قبل از اینکه کسی خونه بره سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم داداشی. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی‌خوام فقط داداشی باشم. من عاشقشم. اما من خیلی خجالتی هستم. علتش رو نمی­ دونم.

چند وقت بعد تو مراسم جشن عروسیش شرکت کردم، اون دختره حالا داره ازدواج می­ کنه، من دیدم که بله رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. وقتی منو دید رو به من کرد و گفت تو اومدی داداشی، متشکرم. اما دیگه اون چشمای معصوم رو نداشت، یه غمی توی چشماش بود.

سال­های زیادی گذشت. العان دارم به سنگ قبری نگاه می­ کنم که دختری که منو داداشی خودش می­ دونست زیر اون خوابیده، دوستان دوران تحصیلش هم هستند. یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دفتری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.

این چیزی هست که اون نوشته بود: تمام توجهم به اون بود آرزو می‌کردم عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می­ دونستم. من می ­خواستم بهش بگم، می­ خواستم که بدونه نمی­ خوام فقط برای من یک داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما من خجالتی هستم، علتش رو نمی ­دونم، همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستت دارم.

بیسکوئیت

بیسکوئیت


زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می ­خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی ­داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی­ خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست. زن جوان حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده. خیلی شرمنده شد. از خودش بدش آمد. یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد.


فقر

فقر


روزی یک مرد ثروتمند پسربچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر.

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: بله پدر.

پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ­ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می ­شود اما باغ آنها بی ­انتهاست.

با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسربچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

رنگ عشق

رنگ عشق


دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت، که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت، دلداده­ اش را و با او چنین گفته بود اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله­ گاه تو خواهم شد و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشم های خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه­ ها و درختها را آدمیان و پرنده ­ها را و نفرت از روانش رخت بربست.

دلداده به دیدنش آمد و یادآورد وعده دیرینش شد: بیا و با من عروسی کن. ببین که سالهای سال منتظرت مانده ­ام. دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت: این چه بخت شومی است که مرا رها نمی­ کند؟

دلداده ­اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست. دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشک هایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت: پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی.

مارمولک

مارمولک



شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه ­اش بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود! اما براستی چه اتفاقی افتاده بود که در یک قسمت تاریک آن هم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی، زنده مانده!

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می­ کرده؟ چگونه و چی می ­خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه می ­کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد! مرد شدیدا منقلب شد! چهار سال مراقبت. و این است عشق! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ.

به خاطر هیچ

به خاطر هیچ




ازم پرسید به خاطره کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم بخاطر تو، بهش گفتم: بخاطر هیچ ­کس.


پرسید: پس به خاطره چی زنده هستی؟ با اینکه دلم داد می­ زد به خاطر دل تو، با یه بغز غمگین بهش گفتم: بخاطر هیچی.


ازش پرسیدم: تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است.


قلب

قلب


پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت: ممنونم. تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد. حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت.

از پسر خبری نبود. دختر با خودش می­ گفت: می دونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی، ولی این بود اون حرفات؟ حتی برای دیدنم هم نیومدی. شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید.

چشمانش را باز کرد. دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت: چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت: نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت کنید. درضمن این نامه برای شماست.

دختر نامه رو برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمی­ شد. بازش کرد. درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم. الان که این نامه رو می­ خونی من در قلب تو زنده ­ام. از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم، چون می­ دونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم. پس نیومدم تا بتونم شرط عشق رو به جا بیارم.

امیدوارم عملت موفقیت ­آمیز باشه . عاشقتم تا بینهایت. دختر نمی­ توانست باور کند. اون این کارو کرده بود. اون قلبشو به دختر داده بود. آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره­ های اشک روی صورتش جاری شد. به خودش گفت: چرا هیچ­ وقت حرفاشو باور نکردم؟

عشق واقعی

عشق واقعی


زن و شوهر جوانی سوار بر موتورسیکلت در دل شب می ­راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواشتر برو من می­ ترسم. مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

زن جوان: خواهش می ­کنم، من خیلی می ­ترسم. مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم، حالا می ­شه یواشتر برونی. مرد جوان: مرا محکم بگیر.

زن جوان: خوب، حالا می ­شه یواشتر برونی؟ مرد جوان: باشه، به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی ­تونم راحت برونم، اذیتم می­ کنه.

روز بعد روزنامه ­ها نوشتند: برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت.

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود، پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.


سندرم شکنجه خاموش

سندرم شکنجه خاموش 
حتما بخوانید و به دیگران هم سفارش کنید بخوانند:
«« زندان بدون دیوار »»
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار می داد:
حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه قوانین و استانداردهای بین المللی برخوردار بود. در این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان ، طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد ، وجود داشت .
این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و حتی امکان فرار نیز تا حدی وجود داشت.
آب و غذا و امکانات به وفور یافت می شد.
در آن از هیچ یک از تکنیک های متداول شکنجه استفاده نمی شد، اما...
اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود.
عجیب این که زندانیان به مرگ طبیعی می مردند.
با این که حتی امکانات فرار هم وجود داشت !! اما زندانیان فرار نمی کردند.
بسیاری از آن ها شب می خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. !!!!
زندانی ها ، احترام به درجات نظامی مافوق را میان خودشان رعایت نمی کردند،
و در عوض عموماً با زندانبانان کره ای طرح دوستی می ریختند.
دلیل این رویداد، سال ها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:
در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بود را به دست زندانیان می رساندند و نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمی شد.
هر روز از زندانیان می خواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند، یا می توانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند.
هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را می کرد، سیگار جایزه می گرفت.
اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و معلوم شده بود خلافی کرده هیچ نوع تنبیهی نمی شد.
در این شرایط همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت)
عادت کرده بودند.
تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است، چرا که:
— با دریافت خبرهای انتخاب شده (فقط منفی) امید از بین می رفت.
— با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب می شد و خود را انسانی پست می یافتند.
— با تعریف خیانت ها ، اعتبار آن ها نزد همگروهی ها از بین می رفت.
و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.
این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده می شود.
نتیجه :
اگر این روزها فقط خبرهای بد می شنویم،
اگر هیچ کدام به فکر عزت نفس مان نیستیم و
اگر همگی در فکر زدن پنبه همدیگر هستیم،
به سندرم «شکنجه خاموش» مبتلا شده ایم.
این روزها همه ، فقط خبرهای بد را به گوشمان می رسانند و ما هم استقبال می کنیم ...
دلار گران شده ...
طلا گران شده ...
کار و شغلی وجود ندارد ...
ساختمان و یا مکانی آتش گرفت ...
دانش آموزان در جاده کشته شدند...
زورگیری در ملاءعام...
متاسفانه این روزها کمتر کسی به فکر عزت نفس ما ایرانیان هست!
شما چطور فکر می کنید؟ ...
ما ایرانی ها دزدیم !!! ...
ما ایرانی ها همه کارهایمان اشتباه است. ...
ما ایرانی ها هیچی نیستیم !!! ..
ما ایرانی ها از زیر کار درمی رویم! ...
ما هیچ پیشرفتی نکردیم !!!..
ما ایرانی ها هیچ هنری نداریم!
همه عیب ها را ما ایرانی ها ، یکجا داریم!
توی همین محیط های مجازی چقدر بادلیل و بی دلیل به
خودمان بد می گوییم و لذت می بریم !!
به خودمان فحش می دهیم و کیف می کنیم و می خندیم .
اقوام مختلف ایرانی را مسخره می کنیم و بعد ،همه با هم ، کل ایران را ! ...
بزرگان علمی٬ هنری٬ ادبی و دینی کشور خودمان را وسیله خنده و تفریح قرارداده ایم و هیچ کس هم نمی خواهد فکر کند که این ها نقشه است.
این همان جنگ نرم است.
این روزها همه در فکر زیرآب زدن یکدیگر هستند، شما چطور ؟
این روزها همه حس می کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می گذرانند،
شما چطور؟
این روزها همه شبیه زندانیان جنگ آمریکا و کره ، منتظر مرگ خاموش هستند٬ شما چطور؟
بیاییم از خواندن و شنیدن اخبار منفی فاصله بگیریم.
تا می توانیم به خود و اطرافیانمان امید بدهیم، ((( احترام ))) بگذاریم و در هرشرایطی شاد زندگی کنیم.

با انتشار این مطلب در حفظ و ارتقاء سطح *بهداشت روانی جامعه بکوشیم.

مطالعه

 مطالعه

مهم نیست چقدر پر مشغله ای، باید زمانی برای کتاب خواندن پیدا کنی.

مطالعه کتاب، قدرت تفکر، تمرکز و تحلیل انسان را بالا می برد.

امروزه با گسترش اینترنت و شبکه های اجتماعی و علی رغم گذراندن وقت  بیشتری درخانه رابطه مردم با کتاب کمرنگ شده است و تا حدودی افراد از کتاب خوانی فاصله گرفته اند.

در روز یک فرد بالغ به طور متوسط ۵ تا ۱۰ ساعت از زمان خود را صرف استفاده از اینترنت می کنند، در حالی که مطالعه کتاب بسیار کم شده است.

امروزه همه افراد زمان مشخصی برای خوردن، آشامیدن و تماشای تلویزیون، پیاده روی صرف می کنند، ولی تعداد کمی از اشخاص در طول روز یا هفته وقتی را به مطالعه کتاب می گذرانند.

همان طور که آدمی به ورزش نیاز دارد تا جسمش سالم بماند، به مطالعه کتاب نیز احتیاج دارد تا احساس آرامش در ذهن خود ایجاد نماید.

فرد کتاب خوان احساس آرامش درونی می کند و به قدرت تفکر، تجزیه و تحلیل دست می یابد و نه تنها برای خود، بلکه برای جامعه خود نیز مفید خواهد بود.

سقراط می گوید: جامعه وقتی فرزانگی و سعادت می یابد که مطالعه کار روزانه اش باشد. پس برای بالندگی جامعه خود کتاب بخوانیم.

سخن گفتن با زبان توده مردم هزینه دارد!

 سخن گفتن با زبان توده مردم هزینه دارد!

 سخن گفتن و نوشتن برای خواص و نخبگان به اصطلاح کلاس گوینده و نویسنده را بالا می برد؛ اما پرسش اصلی و تاریخی که معمولا همواره بی پاسخ می ماند، این است که چه قشری از اقشار فکری و فرهنگی جامعه نیازمند ارشاد و ارتقای فرهنگی و اجتماعی هستند؟

 تاریخ ما حد اقل در این ۱۵۰ - ۱۰۰ اخیر نشان می دهد که بارها با تلاش و مجاهدات نخبگان، علما و روشنفکران این مرز و بوم نهضت ها و جنبش های رهایی بخش تا نزدیکی های قلل پیروزی و تا مرز توسعه یافتگی و استقرار دموکراسی پیش رفته ایم ، ولی هر بار توسط مشتی عوام و عوام زده چون شعبان بی مخ ها!! دوباره به اعماق دره اختناق و استبداد سقوط کرده ایم.

  رشد دادن اقشار عامی و فرودست فرهنگی جامعه که همیشه مستعدترین وسیله ، آلت دست و ابزار پیشبرد مطامع خودکامگان قرار می گیرند، کاری سخت و دشوار است؛ اما گذرکردن از این عقبه سخت ناگزیر است، حتی اگر به گذشتن از جان و آبرو بینجامد.

گویند روزی ملاصدرا استادش میرداماد را در خواب می بیند و از وی می پرسد: 

 چطور است من با این که ادامه دهنده اندیشه های توأم؛ مردم مرا کافر پنداشته و تو را تکریم می کنند؟ میر در پاسخ می گوید: 

 از آن روی که من حرف هایم را جوری می زدم که فقط خواص و عالمان می فهیمدند و تو جوری که کوچه و بازاری هم آری...

 بهـــــار دین و آزادی و انصاف           طــــراوت گر نبخــشد این چمن را

خروسان را بگو دیگر نخــوانند           که صبحی نیست دیگر این وطن را

استقرار عدالت یا گسترش سخاوت؟!

استقرار عدالت یا گسترش سخاوت؟!

 

اولین شــــعرم،،ردیفـش درد بود

قصـــــه  تنهایی یک مـــــــرد بود

قصه  مـــردی که از شهر سکوت

ناله را همـــــراه خـــود آورده بود

  سخاوت و بخشندگی خصلتی پسندیده و بر عکس بخل و خست صفتی نکوهیده است. نیک اندیشان، سخاوت را تا تا بدان پایه ارج می نهند که در متن جامعه ما ده ها بل صدها جمعیت، انجمن و سازمان خیریه دولتی و مردم نهاد را بنیان نهاده اند که مهم ترین رسالت و ماموریت خود را دستگیری و کمک به افراد بی پناه و طبقات فرودست جامعه می دانند ؛ اما متاسفانه کمتر خیران و سخاوتمندانی هستند که گروه، جمعیت و تشکلی را ایجاد کنند که با دغدغه استقرار عدالت در جامعه به فعالیت بپردازند.

  ممکن است بسیاری بر این باور باشند که جمعیت ها و سازمان های خیریه که متشکل از توانگران نیک اندیش هستند، با این دغدغه  همه کمک ها و یاری های خود را نسبت به فرودستان جامعه ایثار می کنند که با کاهش فاصله های طبقاتی ، عدالت اجتماعی استقرار یابد.

 البته این خوی و خصلت در جای خود پسندیده و کارساز است؛ اما فروکاستن این باور در حصار انحصار فقیر پروری متاسفانه جز توزیع فقر و تبدیل جامعه به یک کمیته امداد بزرگ ثمری ندارد!

   حصول این جوهر و گوهر و وصول به این غایت و نهایت، قاعده و قانونی می خواهد؛ چه آن که گسترش سپهر معنویت بر بام زیباشهر شریعت ، به شرط افراشتن ستونی استوار، ممکن و مقدور است . از این زاویه است که وقتی از مولا علی(ع) پرسیده می شود که:

 « العدل افضل ام الجود؟» ؛ از میان عدالت و سخاوت کدام برتر است؟ حضرت پاسخ می دهد:

 « العدل» و در تبیین این اصل ، دو علت می آورد و می فرماید:

  اولا « العدل یضع الامور مواضعها و الجود یخرجها من جهتها» ؛

 « عدل ، امور را در بستر طبیعی خود قرار می دهد، اما جود، جریانات را از جایگاه طبیعی خود خارج می سازد» ؛

 ثانیا « العدل سائس عام و الجود عارض خاص» ؛ 

« عدالت، سیاستی گسترده و فراگیر است ، ولی جود یک حالت استثنایی و غیر شامل است.»

  ( نهج البلاغه، عبده، حکمت۴۸۸)

 به نص قرآن کریم ، فلسفه دین در عینیت اجتماعات ، اقامه قسط است. یعنی دین آمد تا مردمان بر سر عدل ایستاده و بر پایه قسط زندگی کنند (حدید، ۲۵)؛ از این روست که به گزارش امام باقر(ع):

 « پیامبر در جهت معماری مدینه شریعت بر ویرانه های جاهلیت ، استقبل الناس بالعدل ؛ جامعه را با عدالت ساخت و پرداخت. »(تهذیب ، ج۶، ص ۱۵۴)

 بدین قرار، ستون سقف معنویت ، در زیباشهر شریعت، عدالت است.

(اسلامی، احمد، از خاتمیت تا غیبت،صص۲۷و۲۸)

  استاد مطهری در ارزیابی وزن عدالت و سخاوت در ترازوی عقلانیت بر این باور است که:

 « اگر با معیارهای اخلاقی فردی ارزیابی و داوری کنیم، باید سخاوت را برتر از عدالت دانست. چه آن که بخشندگی و ایثارگری بیش از عدالت معرف و نشانه کمال نفس و تعالی روح انسان است. اما داوری امام(علی علیه السلام)، جز این است و عدالت را به دو دلیل برتر می داند.

 این گونه ارزیابی و داوری درباره انسان و مسائل انسانی ، ریشه در اصالت و اهمیت اجتماع دارد و گویای آن است که اصول و مبادی اجتماعی و از جمله نظم، قانون و عدالت بر احکام و اخلاق فردی تقدم دارد.»

 (سیری در نهج البلاغه، ص ۱۱۲و۱۱۳)

    به بیان امام علی(ع) : « العدل راس الایمان و جماع الاحسان»؛

 بلندی اندام ایمان و ستون فقرات و کانون همبستگی همه زیبایی ها، عدل است.(غررالحکم،ج۲،ص۳۰)

 از منظر مولا علی(ع) ، گوهر دیانت و جوهر شریعت، رمز جاذبه و راز ماندگاری نظام و عامل صلاح و فلاح دین و دنیا و موجب سلامت جان و امنیت روان ، در فرد و اجتماع، عدل و قسط است.

 (غررالحکم ،ج۷،ص۹-۲۳۶)

  ...و بر این پایه، حرف همان است که استاد مطهری گفته است. وی می نویسد:

« از نظر علی(ع) اصلی که می تواند تعادل اجتماع را حفظ کند و به هیکل و پیکر و روح و روان جامعه ، سلامت و امنیت بدهد(سیری در نهج البلاغه،ص۱۱۳) و درد و معنویت جامعه را درمان کند، عدالت است.»

(نهج البلاغه ، خطبه۳)

تشخیص خرد جمعی برتر است یا تشخیص باهوش‌ترین فرد ؟

تشخیص خرد جمعی برتر است یا تشخیص باهوش‌ترین فرد ؟


 


  ذز عزصه اجتماعی معمولا بین اندیشمندان این گفتمان مطرح است که برای اداره هر جامعه نظام دموکراسی بهتر و برتر است یا نظام فردی و سلطنتی؟ برخی از اندیشمندان به ویژه پیشینیان بر این پندار بودند که برای اداره هر جامعه گزینش یک فرد نخبه،زیرک و دانشمند و دادن زمام امور به دست او می تواند تضمین کننده سعادت ، رفاه و رستگاری جامعه باشد. اما امروزه کمتر متفکری در دنیا چنین سیستمی را تایید می کند. حتی کشورهای سنتی پادشاهی و امپراتوری، اما پیشرفته چون ژاپن، انگلیس، هلند، بلژیک، دانمارک، سوئدو....که سیستم تاریخی خود را حفظ کرده اند، اختیارات چندانی به پادشاه نمی دهند؛ بلکه همه امور جاری و اختیارات کشور بین برگزیدگان ملت توزیع می شود.


 اصولا زمانی تحقق عدالت را در توزیع عادلانه ثروت در جامعه می پنداشتند؛ اما امروزه استقرار عدالت اجتماعی منوط به توزیع عادلانه سه عنصر در بین افراد هر جامعه است:


۱ - توزیع ثروت


۲ - توزیع قدرت


۳ - توزیع اطلاعات


  امروز دوست عزیزم آقای دکتر حسین نجفی ایمیلی برایم فرستادند که بر اساس آن در یک آزمایش طبیعی و اجتماعی برتری تشخیص « خرد جمعی » بر تشخیص افراد باهوش و نخبه تایید می شود.


با عرض سپاس از این دوست اندیشمندم، این مطلب را خود بخوانید و داوری کنید:


 


در یک روز پاییزی در سال ١٩٠۶ دانشمند انگلیسی «فرانسیس گالتون» خانه‌ خود را در شهر پلیموت به مقصد یک بازار مکاره در خارج شهر ترک کرد. گالتون ٨۵ ساله آثار کهولت را رفته‌رفته در خود احساس می‌کرد؛ اما هنوز از ذهنی خلاق و کنج‌کاو برخوردار بود، چیزی که در طول عمرش به وی کمک کرده بود به شهرت دست یابد. دلیل شهرت وی یافته‌های او در موردِ وراثت بود که موافقان و مخالفان سرسختی داشت. در آن روز خاص گالتون می‌خواست در مورد احشام مطالعه کند. مقصد گالتون بازار مکاره‌ سالیانه‌ای بود در غرب انگلستان، جایی که کشاورزان احشام خود را از گوسفند و اسب و خوک و غیره برای ارزش‌یابی و قیمت‌گذاری به آنجا می‌آوردند.


 حضور دانش‌مندی مانند گالتون در چنان جمعی غیرعادی می‌نمود. ولی باید توجه داشت که گالتون به دو چیز بسیار علاقه‌مند بود. یکی اندازه‌گیری پارامترهای فیزیکی و ذهنی و دیگری مطالعه در خصوص پرورش نسل. گالتون که در عین حال پسرخاله‌ داروین نیز بود، شدیدا اعتقاد داشت که در یک جامعه تنها تعداد اندکی، مشخصه‌های لازم برای هدایت سالم آن جامعه را در خود دارند و از همین رو مطالعه‌ مربوط به مسائل وراثت و نیز پرورش نسل، مورد توجه وی بود. او بخش بزرگی از عمر خود را صرف اثبات این نظریه کرده بود که اکثریت افراد یک جامعه فاقد ظرفیت لازم برای اداره‌ جامعه هستند.


 آن روز او در حالی که در میان غرفه‌های نمایش‌گاه مشغول قدم زدن بود، به جائی رسید که در آن مسابقه‌ای ترتیب داده شده بود. یک گاو نر فربه انتخاب شده و در معرض دید عموم قرار گرفته بود. هر کس که تمایل شرکت در مسابقه را داشت باید ۶ پنس می‌پرداخت و ورقه‌ای مهر شده را تحویل می‌گرفت. در آن ورقه باید تخمین خود را از وزن گاو نر می‌نوشت. نزدیک‌ترین تخمین به واقعیت برنده‌ مسابقه بود و جوائزی به صاحب آن تعلق می‌گرفت.


 ۸۰۰ نفر در مسابقه شرکت کردند تا شانس خود را بیازمایند. افراد از همه تیپ و طبقه‌ای آمده بودند. از قصاب گرفته که قاعدتا باید بهترین و نزدیک‌ترین نظر را به واقعیت می‌داد تا کشاورز و مردم عامی بی‌تخصص. گالتون این گروه افراد را در مقاله ای که بعدا در مجله‌ علمی «طبیعت» منتشر کرد، به کسانی تشبیه کرد که در مسابقات اسب‌دوانی، بدون کم‌ترین دانشی در موردِ اسب‌ها و مسابقه و تنها بر اساس شنیده‌هایی از دوستان، روزنامه‌ها و این طرف و آن طرف بر روی اسب‌ها شرط می‌بستند. او هم‌چنین با مقایسه‌ این وضعیت با دموکراسی نوشت، همان قدر که افراد درکی از وزن گاو نر داشتند، به همان میزان نیز وقتی در انتخابات شرکت می‌کنند تا سرنوشت سیاسی کشور را رقم بزنند از اوضاع مملکت و مسائل مربوط به آن مطلعند.


 اما یک چیز برای گالتون جالب بود، این که میان‌گینِ نظر افراد چیست. او می‌خواست ثابت کند چگونه تفکر افراد وقتی نظریات‌شان با هم جمع شده و معدل گرفته می‌شود، در صورتی که متخصص نباشند، از واقعیت به دور است. او آن مسابقه را به یک تحقیق علمی بدل کرد. پس از این که مسابقه به انتها رسید و جوایز پرداخت شد، ورقه‌هایی را که افراد بر روی آن نظریات خود را در خصوص وزن گاو نر منعکس کرده بودند، از مسؤولان مسابقه به عاریت گرفت تا مطالعات آماری خود را بر روی آنان انجام دهد.


 مجموعا ٧٨٧ نظر داده شده بود. گالتون به غیر از تهیه‌ یک سری منحنی آماری دست به محاسبه‌ میان‌گینِ نظریات زد. او می‌خواست دریابد عقل جمعی مردم پلیموت چگونه قضاوت کرده است. بدون شک تصور او این بود که عدد مزبور فرسنگ‌ها از عدد واقعی فاصله خواهد داشت؛ چرا که از دید وی افراد خنگ و عقب مانده در آن جمع اکثریت قاطع را تشکیل می‌دادند.


 میانگینِ نظریات جمعیت این بود که گاو نر ١١٩٧ پوند وزن دارد و وزن واقعی گاو که در روز مسابقه وزن کشی شد ١١٩٨ پوند بود. گالتون اشتباه می‌کرد. تخمینِ جمع بسیار به واقعیت نزدیک بود. گالتون نوشت نتایج نشان می‌دهد که قضاوت‌های جمعی و دموکراتیک از اعتبار بیش‌تری نسبت به آن‌چه که من انتظار داشتم برخوردارند. این حداقل چیزی بود که گالتون می‌توانست گفته باشد.


  در خصوص قضاوت «خرد جمعی» ذکر این مطلب ضروری است که نظر هر فرد دو عنصر را در درون خود دارد: اطلاعات صحیح و غلط. اطلاعات صحیح (از آن رو که صحیح‌اند) هم‌جهت اند و بر روی یکدیگر انباشته می شوند؛ اما خطاها در جهات مختلف و غیرهم‌سو عمل می‌کنند ؛بنابراین تمایل به حذف یکدیگر دارند. نتیجه این می‌شود که پس از جمع نظریات آن‌چه که می‌ماند اطلاعات صحیح است.


  


اقتباس از کتاب تحقیقی «خرد جمعی» نوشته‌ «جیمز سورویس‌کی» - با کمی ویرایش


(James Surowiecki)


(The Wisdom of Crowds) 

فساد زاده استبداد است

 

   

  آغازین سخن: عزیزانی که مقالات و مطالب این وب نامه را مطالعه می کنند، به خاطر دارند که این نگارنده در چندین مقال بر پیوند مستحکم و ارتباط محکم بین مقوله « فساد » و « استبداد» تاکید ورزیده ام. امروز مقاله ای با قلم آقای محمود قوچانی دیدم که در راستای اثبات همین مقوله با استناد به نظریات زنده یاد جمالزاده نگاشته اند.

  من بدون هرگونه اظهار نظر مثبت یا منفی درباره نظریات ابراز شده در آن، متن مقاله را عینا نقل می کنم و داوری را به طبع وقاد و ذهن نقاد شما فرهیختگان فرزانه وامی گذارم:

 

  فساد زاده استبداد است.

این سخن را که تکیه کلام محمدعلی جمالزاده بود، در سالمرگ او بهانه کردم تا از پیرِ قصه‌گوی سرزمینمان یادی کنم. این‌بار اما نه از حیات فرهنگی و ادبی او، بلکه می‌خواهم شمه‌ای از نظریات او درباره انقلاب بهمن ۵۷ ایران را بازگویم؛ خاصه آن که امروز پس از گذشت بیش از بیست و شش سال از انقلاب، هنوز نه تنها مردم که مجموعه نظام نیز از گسترش فساد در رنج‌اند و از افزایش فقر شکوه و شکایت‌ها دارند و از فزونی تبعیض می‌نالند.

اما شگفتا، سال هاست که همه جا سخن از «مبارزه با فقر و فساد و تبعیض» است، ولی چنین می‌نماید که زور و زایش استبداد، مجال رفع فساد نمی‌دهد. به‌قول جمالزاده، درد واقعی جامعه فساد است که علاجش مشکل است و نه با مذهب می‏شود آن را مداوا کرد و نه با سیاست و تنبیه. او با این سخن انگشت بر زخمی دیرینه می‏گذاشت و در نامه‏ای نیز دلیل نرفتن به‏ایران را ترس از رشوه‏خواری و فساد گسترده می‏داند و فساد را همزاد استبداد و جفت سنت استبدادی می‌خواند.

او می‏نویسد: «مکّرر به‏دوستانم گفته‏ام که می‏ترسم به‏ایران بروم و از یک طرف عصبانی بشوم و عنانِ اختیار از دستم بیرون برود و حتی جذبه رشوه، از جاده بیرونم بیندازد و دارای قوه و قدرتی که بتوانم در مقابل امکان ثروتمند شدن- از راه رشوه و دخل و مداخل و عایدات نامشروع - استقامت بورزم، نباشم و آدم محولی، یعنی ناپاک و آلوده و پُرسر و صدا و پُرمدعا و بی‏کاره از آب درآیم. حالا هم بی‏کاره و بی‏مصرف هستم ،ولی لااقل قدرت این که کار نامشروع و عمل زشتی انجام بدهم، ندارم».

اما نگاهی بیندازیم به‌نظریات جمالزاده درباره انقلاب که سبب واکنش‏هایی متفاوت و اغلب تند شد؛ چه از جانب موافقان و چه از جانب منتقدان و مخالفان انقلاب، تا جایی که کار به‏ناسزاگویی و بستن تهمت به‌جمالزاده کشید .

    او در یکی از نامه‏هایش به‏من نوشت: «در هر صورت من که جمالزاده نام دارم و تاکنون کتاب هایم رویهم رفته بی‏خریدار و طالب نمانده است و البته با انواع مشکلات و از آن جمله تکفیر و دشنام و حتی مهدورالّدم واقع شدن، یعنی اگر پس از صدور چنین حکمی که فلان کس مهدورالدم است، اگر کسی او را به‏قتل برساند، کسی از قاتل نخواهد پرسید که :‏ای مرد چرا این پیرمرد را کشتی؟ و قاتل ابداً مورد تحقیق و محاکمه واقع نخواهد گردید... عجبا که جوانان ما در این اوقات حساس‏تر از سابق شده‏اند و به ‏آسانی بنای بدگویی و حتی فحش و دشنام را می‏گذارند و اسناد تلخ و بی‌اساس هم گاهی به‏طرف می‏بندند که مایه تعجب است».

    البته بیشتر انتقادها و اعتراض‏هایی که به‏پیرمرد می‏شد، پایه و اساس و منطق درستی نداشت و در واقع جزو ایرادات بنی‌اسراییلی به‏شمار می‏آمد.

مثلاً این که چرا از انقلاب با نام «انقلاب ایران» یاد می‏کند و نه «انقلاب اسلامی»! یا تکرار همان انتقادات قدیمی جلال آل‏احمد از کتاب «صحرای محشر» جمالزاده. عده‏ای هم که ابراز نظرهای او نسبت به‏انقلاب ایران را مطابق دیدگاه‏های خود نمی‏دیدند، به‏خشم آمدند و اشتغال جمالزاده در «دفتر بین‏المللی کار» در ژنو، بین سال های 1310 تا 1335 را بهانه قرار دادند و به‏او تهمت‏های ناروا بستند و به‏تعرضاتی ناجوانمردانه‏ علیه او دست زدند. و این همه در حالی بود که جمالزاده به‏وضوح وقوع انقلاب در ایران را مثبت ارزیابی می‏کرد و در عین حال نکات ضعف و کمبود و کاستی‌های آن را نیز از نظر دور نمی‏داشت.

در یکی از نامه‏هایش می‏خوانیم: «نظر اساسی و قطعی من درباره انقلاب ایران مبنی بر دو حقیقت است که می‏توان هر دو را حقیقت تاریخی نامید. متجاوز از ۲۵۰۰ سال در مملکت ایران همیشه در حقیقت استبداد مطلق حکمفرما بوده است که جزییات آن تا اندازه‏ای بر ما معلوم است و گاهی باور نکردنى. حالا خودتان می‏توانید حساب کنید که چنین استبدادِ بی حد و اندازه‏اى، در مدت ۲۵۰۰ سال تا چه اندازه تولید فساد (دروغ و تملق و نفاق و دورویی و بى‏غیرتی و بى‏شرافتی و بى‏عفتی و جنایت و خیانت) می‏کند.

در هر صورت، اکنون پس از ۲۵۰۰ سال در ایران انقلاب عجیبی که حتی در مطبوعات خارجه به ‏قلم آدم‏های با نام و نشان خواندم که نوشتند Sans Precedent و بى‏سابقه است و به ‏طور معجزه‏آسایی ظهور کرد و در مدت بسیار بسیار کوتاهی پادشاه کم فهم و از خود راضی را که لشکری مرکب از هفت صد هزار نفر آدم جوان مسلح داشت و در حدود بیست و پنج هزار مشاور آمریکایی آن ها را تربیت می‏کردند و در دست داشتند، همه را جاروب کرد و دور انداخت. برای من در گوشه قلب و در زوایا و خفایای وجودم دو آرزو نهفته است:

  اول آن که مردم ایران دیگر از جور و آزار شاه و شاهنشاه (خواه آریامهر باشد یا نباشد) رهایی بیابند. 

  دوم آن که فساد- که زاییده همین نوع سلطنت‏ها و حکومت‏هاست و با گرسنگی و ترس و بی‌سوادی و نادانی ایجاد می‏گردد- کم‏کم و به‏مرور ایام از میان برود.

امروز که ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۰ است، یقین دارم که آرزوی قلبی اولم برآورده شده و تحقق یافته است و دیگر هرگز ما مردم ایران رعیت و غلام و چاکر و جان‏نثار هیچ شاه و پادشاهی نخواهیم گردید. ثانیاً چون فساد را زاده استبداد می‏دانم و معتقدم که استبداد کم‏کم از میان خواهد رفت (و یا کم‏کم کمتر خواهد شد)، در نتیجه فساد هم تقلیل خواهد رفت. خواهید گفت که این انقلاب کنونی ما معایب و نواقصی دارد. ابداً منکر نیستم و شاید احدی هم منکر نباشد. من شخصاً خوب می‏دانم که هر انقلابی در دنیا برای مردم بى‏گناه هم مشکلاتی ایجاد می‏کرده است و به ‏اصطلاح چه بسا که تر و خشک را با هم می‌سوزانیده است و انقلاب را مانند سیلی می‏دانم که بلاانتظار روان گردیده است و لطمه‏های بسیار بدانچه در مسیر خود دارد، وارد می‏سازد. باز به ‏شهادت تاریخ، این قبیل کیفیات موقتی بوده است و رفته‏رفته مسیر تعادلی را پیموده و به‏حال طبیعی خود برگشته است.

همه باید دعا کنیم و آرزومند باشیم که دوره شدت و تب و بحران انقلاب کنونی ایران هر چه زودتر مظفرانه و در نفع و صلاح کامل ملک و ملت ایران سیر طبیعی خود را به‏پایان رسانده به‏جایی برسد که منظور هر ایرانی با ایمان و پاک و وطن‏دوست و آزادی‏خواهی است. برای این که به‏این هدف مبارک برسیم،

حُسن نیّت و شعور و درّاکه آگاه و اطلاعات کافی لازم است و بدیهی است که دلالت خیرخواهانه که خالی از غرض و مرض باشد و گاهی به‏صورت «مخالف» و به‏قول فرانسوی‏ها opposition (اُپوزیسیون) تجلی می‏نماید، همیشه در این موارد نه تنها ضرری نداشته، بلکه مفید و سودمند هم بوده است».

   منبع: سخی فرهادی

تکرار اشتباه!


شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی می کرد.
چاهی داشت پر از آب زلال. زندگیش به راحتی می گذشت با وجود این که در همچین منطقه ای زندگی می کرد.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما می ترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی این بار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمی خورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود. تا این که سنگ ریزه های کوچک روی هم تلنبار شدند و چاه بسته شد.
دیگر نه صدایی از چاه شنیده می شد و نه آبی در کار بود.

مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آن ها به شکست بزرگی ختم خواهد شد.

چه کسی نابیناست؟

چه کسی نابیناست؟

مردی نابینا در شبی تاریک چراغی در دست درحالی که کوزه‌ای را بر شانه‌اش نهاده بود در راهی می‌رفت. فضولی به او رسید و گفت: «ای نادان! روز و شب که برای تو یکسان است و روشنایی و تاریکی تفاوتی ندارد، پس برای چه این چراغ را دست گرفته‌ای؟»
نابینا خندید و گفت:
 «این چراغ را برای خود نیاورده‌ام، بلکه برای کوردلانی مانند تو آورده‌ام تا به من تنه نزنند و کوزه‌ام را نشکنند.»

ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ

ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ



ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ.

 ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: 


ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: 


‏«ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧ ﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ‏».

ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ.

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

‏نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!


ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ!

ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.

ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ.

ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

 ‏«ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟‏»

ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ.

ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ،

ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ:

‏«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ.

 ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟‏»


ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ

ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ، ﺍﺯ ﺻﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﮏ ﺩﻝ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮ است.

"داستانی کوتاه و پندی بزرگ"

"داستانی کوتاه و پندی بزرگ"

گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: 

اینجا را ترک نمی کنم تا آن که بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان  سو رفت و میخ را تکان داد.
 با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
 مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
 شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
 سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
 فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: 

ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
 ابلیس گفت: کاری نکردم. فقط میخ را تکان دادم.
➖➖➖➖➖➖➖➖
 بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند چند کلمه‌ای که می گویند و مردم می شنوند، سخن چینی است؛ و گاهی:
* حالتی را دگرگون می کند.
* مشکلات زیادی را ایجاد می کند.
* آتش اختلاف را بر می افروزد
* خویشاوندی را برهم می زند.
* دوستی و صفا صمیمیت را از بین می برد.
* کینه و دشمنی می آورد.
* طراوت و شادابی را تیره و تار می کند
* دل ها را می شکند.

 بعد از این همه کسی که این کار را کرده فکر می کند کاری نکرده است .فقط میخ را تکان داده است!!

 

حقایق بزرگ در چشمان تنگ

 حقایق بزرگ در چشمان تنگ

همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید.
پرسید: چه می‌کنی؟
گفت: خانه می‌سازم…
پرسید: این خانه را می‌فروشی؟
گفت: می‌فروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.

روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد.
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد.
گفت: این خانه را می‌فروشی؟
دیوانه گفت: می‌فروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری.
میان این دو، فرق بسیار است…
دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!

گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند ...

انگشتر اصلی کجاست؟

 انگشتر اصلی کجاست؟

#حتما_بخونید

روزی صلاح الدین ایوبی فرمانده مسلمانان در جنگ های صلیبی به خاطر کمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامه جنگ هایش بگیرد .آن تاجر مبلغ مورد نیاز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت کرد .صلاح الدین موقعی که خواست از خانه بیرون برود رو به آن مرد نمود و پرسید: 

به نظر شما بین سه دین یهود و مسیح و اسلام که با هم در جنگ هستند حق با کدام یک است؟ 

آن تاجر بزرگ گفت: بنشین تا یک داستان برایت بگویم. بعد خودت نتیجه گیری کن ..

او گفت :در روزگاران قدیم مرد کشاورزی بود که صاحب یک انگشتر بود . همه می گفتند این انگشتر نزد هر کس باشد به کمال انسانیت می رسد. خداوند به مرد کشاورز سه پسر داد . وقتی پسران بزرگ شدند پدر آن ها از روی آن انگشتر دو تای دیگر دقیقاً شبیه اولی درست کرد و به هر کدام از پسرانش یکی از انگشترها را داد. از این به بعد هر کدام از پسرها می گفتند که انگشتر اصلی پیش اوست و همیشه با هم دعوا داشتند بر سر این که انگشتر اصلی که باعث کمال انسانیت می شود پیش کدام یک از آن هاست. تا بالاخره تصمیم گرفتند برای مشخص شدن انگشتر اصلی پیش قاضی بروند.
وقتی شرح ماجرا را برای قاضی گفتند قاضی گفت:

احتمالا انگشتر اصلی گم شده است. چون قرار بر این بوده که آن انگشتر پیش هر کس باشد دارای کمالات انسانی باشد، اما شما سه نفر که هیچ فرقی با هم ندارید و مدام مشغول ناسزاگویی به یکدیگر هستید...

(بر گرفته از کتاب تاریخ ویل دورانت)

شادی در تنهایی نیست

شادی در تنهایی نیست


ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود. شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج.

نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید، برخاست و از خانه بیرون آمد، صدای فریاد و ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید.

مبهوت فریادها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت: این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده، این مرد پس از چندی جستجو، در غاری بر فراز کوه ماندگار شد، هر از گاهی شبها ناله هایش را می شنویم.

چون در بین ما نیست همین فریادها به ما می گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می شویم که نفس می کشد.

ناصر خسرو گفت: می خواهم به پیش آن مرد روم.

مرد گفت: بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد.

ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود. 

مرد به آن دو گفت: از جان من چه می خواهید؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم.

ناصر خسرو گفت: من عاشقم این عشق مرا به سفری طول و دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه من شو.

چون در سفر، گمشده خویش را بازیابی. دیدن آدمهای جدید و زندگی های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود.

چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد، اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم.

چون صبح شد آن مرد همراه ناصر خسرو عازم سفر بود.

سالها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت  .

اندیشمند سرزمینمان آرد بزرگ می گوید :سنگینی یادهای سیاه را با تنهایی دو چندان می کنی، به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو، لبخند آدمیان اندیشه های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود.

شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه ایی بسازند و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند.