وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

شانس

شانس


مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت: برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می­ کنم، اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد.

در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین­ ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می ­کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می­ گوید این را ولش کنم، چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می ­کرد ضعیف­ترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد، اما گاو دم نداشت.

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است، اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

شانس

شانس


کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه­اش استفاده می­کرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه­ها فرار کرد. هسایه­ها در خانه­اش جمع شدند و به خاطر بدشانسی­اش به همدردی او پرداختند. کشاورز به آن­ها گفت: شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می­ داند.

یک هفته بعد،اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه­ ها برگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش­شانسی­ اش تبریک گفتند. کشاورز گفت: شاید این خوش­ شانسی بوده شاید هم بدشانسی، فقط خدا می ­داند.

فردای آن روز پسر کشاورز در حال رام کردن اسب­ های وحشی بود که از پشت یکی از اسب ­ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار وقتی هسایه ­ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند، به او گفتند: چه آدم بدشانسی هستی. کشاورز باز جواب داد: شاید این بدشانسی بوده شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می ­داند.

چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: شاید این خوش­ شانسی بوده شاید هم بدشانسی، فقط خدا می­ داند.