وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

نشانه های بهشت و جهنم

نشانه های بهشت و جهنم


عابدی ‌کنار جاده نشسته‌ بود و با چشمان بسته‌ در حال تفکر بود ، ناگهان تمرکزش با صدای گوشخراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد .


پیرمرد ، بهشت و جهنم را به من نشان بده !


عابد به سامورایی نگاهیی کرد و لبخندی ‌زد .


سامورایی ‌از اینکه ‌می دید عابد بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند ، برآشفته شد ، شمشیرش را بالا برد تا گردن عابد را بزند !


عابد به آرامی ‌گفت : خشم تو نشانه‌ای از جهنم است .


سامورایی ‌با این حرف آرام شد ، نگاهش‌ را به عابد انداخت و به او لبخند زد .


آنگاه عابد گفت : این هم نشانه ‌بهشت !

این نیز بگذرد

این نیز بگذرد


بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید : فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن . دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد ، دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است .

به نزدیک حمامی رفت و گفت : کار بسیار سختی داری ، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و .....

حمامی گفت : این نیز بگذرد...!

یکسال گذشت ، برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد . 

مرد وارد حمام شد و گفت : یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری .

حمامی گفت : این نیز بگذرد...! 

دو سال بعد هم خواب دید ، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند : او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای(پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است . 

به بازار رفت و آن مرد را دید گفت : خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای .

حمامی گفت : این نیز بگذرد...!

مرد تعجب کرد گفت : دوست من ، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد ؟

چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود . مردم گفتند : پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند . کمی بعد از وصیت ، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است .

مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت : خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم .

پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت : این نیز بگذرد...!

مرد شگفت زده شد و گفت : از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد ؟!! 

ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند : پادشاه مرده است ناراحت شد ، به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد .  مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد...!

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد

هم فصل ناملایم پاییز بگذرد

گر ناملایمی به تو کرد از قـضا

خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد... 

گناهان یک شهید 16 ساله

گناهان یک شهید 16 ساله


راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده، می نویسد: در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.

گناهان یک روز او عبارت بودند از:

سجده نماز ظهر طولانی نبود.

زیاد خندیدم.

هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

راوی در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... ! 

ادامه مطلب ...

دختر زیبا و شرط مرد بدجنس

دختر زیبا و شرط مرد بدجنس


روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک مرد بدجنس قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی مرد بدجنس طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و.......


دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و مرد بدجنس کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما  اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.


این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین مرد بدجنس خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس مرد بدجنس از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.


تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:


1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.


2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که مرد بدجنس تقلب کرده است.


3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با مرد بدجنس ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.


لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!


و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد : دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش  لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های  دیگر غیر ممکن بود.


در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد.


آن مرد بدجنس هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.


نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.


1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.


2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.


3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد

خداوند بنده اش را فراموش نمی کند

خداوند بنده اش را فراموش نمی کند


سخنران درحالی که یک بیست دلاری را بالای سر برده بود از 
200 نفر حاضر در سمینار پرسید چه کسی این 20 دلاری را می خواهد؟ همه دستها را بالا بردند.

بعد پول
 را مچاله کرد و دوباره گفت هنوز کسی هست که این 20 دلاری را بخواهد؟ باز همه دستها را بالا بردند.

سپس اسکناس را روی زمین انداخت و با پا پول را مچاله کرد و باز
 هم گفت کسی پول را می خواهد؟ دستها همچنان بالا بود.

سخران گفت دوستان من
 شما همگی 
درس ارزشمندی را یاد گرفتید. در واقع چه اهمیتی دارد که من این
 20 دلاری را چه کار کنم، مهم است که شما هنوز آن را می خواهید، چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز 20 دلار می ارزد.

ما در زندگی ممکن است به خاطر
 شرایطی زمین بخوریم و مچاله و کثیف شویم و احساس کنیم که بی ارزش شده ایم. اما اصلا مهم نیست که چه اتفاقی افتاده است، مهم این است شما هرگز ارزش خود را از دست نداده اید، چون هنوز کسانی هستند که شما را دوست داشته باشند. 
خداوند هیچگاه بنده اش را فراموش نمی کند.

سخنران درحالی که یک بیست دلاری را بالای سر برده بود از 
200 نفر حاضر در سمینار پرسید چه کسی این 20 دلاری را می خواهد؟ همه دستها را بالا بردند.

بعد پول
 را مچاله کرد و دوباره گفت هنوز کسی هست که این 20 دلاری را بخواهد؟ باز همه دستها را بالا بردند.

سپس اسکناس را روی زمین انداخت و با پا پول را مچاله کرد و باز
 هم گفت کسی پول را می خواهد؟ دستها همچنان بالا بود.

سخران گفت دوستان من
 شما همگی 
درس ارزشمندی را یاد گرفتید. در واقع چه اهمیتی دارد که من این
 20 دلاری را چه کار کنم، مهم است که شما هنوز آن را می خواهید، چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز 20 دلار می ارزد.

ما در زندگی ممکن است به خاطر
 شرایطی زمین بخوریم و مچاله و کثیف شویم و احساس کنیم که بی ارزش شده ایم. اما اصلا مهم نیست که چه اتفاقی افتاده است، مهم این است شما هرگز ارزش خود را از دست نداده اید، چون هنوز کسانی هستند که شما را دوست داشته باشند. 
خداوند هیچگاه بنده اش را فراموش نمی کند.

صبر

صبر

"مصادف و مرازم" که هر دو از اصحاب امام جعفر صادق علیه السلام هستند حکایت می کنند:

روزى ابوجعفر منصور دوانیقى حضرت صادق علیه السلام را نزد خود احضار کرده بود. پس از آن که امام صادق علیه السلام از مجلس منصور بیرون آمد و خواست از شهر حیره خارج شود، ما نیز به همراه حضرت حرکت کردیم .

اوائل شب بود که به دروازه شهر رسیدیم و دژبان مانع حرکت حضرت شد و گفت که نمى گذارم خارج شوید. امام علیه السلام اصرار زیادى نمود ولى سودى نبخشید و مامور حکومت بر ممانعت خود اصرار مى ورزید.

مصادف گوید: به امام صادق علیه السلام عرض کردم: فدایت شوم، این شخص همچون سگ شما را مى آزارد و می ترسم بیش از این موجب ناراحتى شما گردد، اجازه فرما تا من و مرازم کار او را بسازیم و جسد او را در رودخانه بیندازیم.

حضرت اظهار داشت: ساکت باش، لازم نیست کارى بکنى.

و بالاخره دژبان همچنان به ممانعت و اذیّت خود ادامه داد تا آن که مقدار زیادى از شب سپرى شد و بعد از آن حضرت را آزاد کرد و توانستیم به حرکت خود ادامه دهیم و چون مقدارى راه رفتیم امام علیه السلام فرمود: اى مرازم! آیا الان بهتر شد یا کارى که مى خواستید انجام دهید؟

گفتیم: یا ابن رسول اللّه! الان بهتر شد.

سپس حضرت فرمود: چه بسا مردى به جهت بى تابى و کم صبرى از یک ناراحتى ناچیز نجات یابد ولى بعد از آن مبتلا به یک ناراحتى شدید و بزرگى گردد.

عفاف زن علوی

عفاف زن علوی


گروهی از زنگیان و اوباش بصره دختری علوی را گرفتند و خواستند با او بی عفتی کنند.

دختر گفت: من دعایی دارم که اگر آن را بخوانید شمشیر بر شما کار گر نیست. برای اینکه سخن مرا آزمایش کنید به هر زوری که دارید شمشیری به من بزنید اگر کارگر نیفتاد بدانید به سبب این دعا است.

یکی از آنها شمشیری بر وی زد و دختر روی زمین افتاد و مرد، تازه آنها فهمیدند که غرض دختر حفظ عفت خود بوده و جان خویش را بر سر این مطاع گران بها نهاده است.


ای خدای من! به حق شهدا

به تمام زنان ما حیا و عفت فاطمی بده و به تمام مردان ما غیرت حیدری


منبع : مروارید حجاب

دلیل داد زدن


دلیل داد زدن


استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ 

شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. 

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ 

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

زن و مرد

زن و مرد


مرد از راه می رسه، ناراحت و عبوس


زن: چی شده؟


مرد: هیچی(و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)


زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست. بگو!


مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه


زن اما می فهمه مرد دروغ میگه: راستشو بگو یه چیزیت هست


تلفن زنگ می زنه، دوست زن پشت خطه، ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر، از صبح قرارشو گذاشتن


مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره


زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم، جدا متاسفم که بدقولی می کنم، شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!


مرد داغون می شه، می خواست تنها باشه


…………………………………………………………………….


مرد از راه می رسه


زن ناراحت و عبوسه


مرد: چی شده؟


زن: هیچی(و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)


مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش


زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه


مرد اما باز هم نمی فهمه زن دروغ میگه.


تلفن زنگ می زنه، دوست مرد پشت خطه، ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن


زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره


مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!


زن داغون می شه، نمی خواست تنها باشه


و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن و مرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند….

مصیبت من از یعقوب مهمتر بود

مصیبت من از یعقوب مهمتر بود


اسماعیل بن منصور که یکى از راویان حدیث است، حکایت کند:

امام سجّاد، حضرت زین العابدین(ع) پس از جریان دلخراش و دلسوز عاشورا بیش از حدّ بى تابى و گریه مى نمود.

روزى یکى از دوستان حضرت اظهار داشت: یابن رسول اللّه! شما با این وضعیّت و حالتى که دارید، خود را از بین مى برید، آیا این گریه و اندوه پایان نمى یابد؟

امام سجّاد(ع) ضمن این که مشغول راز و نیاز به درگاه خداوند متعال بود، سر خود را بلند نمود و فرمود: واى به حال تو! چه خبر دارى که چه شده است، پیغمبر خدا، حضرت یعقوب در فراق فرزندش، حضرت یوسف علیهماالسّلام آن قدر گریه کرد و نالید که چشمان خود را از دست داد، با این که فقط فرزندش را گم کرده بود. ولیکن من خودم شاهد بودم که پدرم را به همراه اصحابش چگونه و با چه وضعى به شهادت رساندند.

و نیز اسماعیل گوید: امام سجّاد(ع) بیشتر به فرزندان عقیل محبّت و علاقه نشان مى داد، وقتى علّت آن را جویا شدند؟ فرمود: وقتى آن ها را مى بینم یاد کربلاء و عاشورا مى کنم .

منبع : وبلاگ داستانهای بحارالانوار

جوان بوالهوس

جوان بوالهوس

مفضل بن بشیر می گوید: همراه قافله ای به سفر حج می رفتیم. در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم. ضمن بحث و گفت و گو دربارهء آن قبیله ، شخصی گفت: در این قبیله، زنی است که در زیبایی و جمال، نظیر ندارد و  در معالجه و درمان مارگزیدگی، مهارتی عجیب دارد.

ما به فکر افتادیم که آن زن را از نزدیک ببینیم و برای دیدن آن زن زیبا، بهانه ای جز معالجهء مارگزیدگی ، وجود نداشت. جوانی از همراهان ما که از شنیدن اوصاف آن زن، فریفتهء جمال وی شده بود، تکه چوبی از روی زمین برداشت و پای خود را با چوب به اندازه ای خراشید که خون آلود شد.

سپس به عنوان درمان زخم مار، به خانهء آن زن رفتیم و او را از زیبایی، مانند خورشید، درخشان دیدیم. آن جوان، خراش پای خود را نشان داد و گفت: این اثر نیش ماری است که ساعتی پیش، مرا گزیده است و اکنون می خواهم که آن را مداوا کنی.

زن زیباروی، نگاهی به خراش پای جوان انداخت و پس از معاینه گفت: این زخم مار نیست، ولی از چیزی که به ادرار مار آلوده بوده، خراش برداشته و این آلودگی، بدن را مسموم کرده و علاج پذیر نیست و من این طور تشخیص می دهم که تا چند ساعت دیگر خواهی مُرد.

جوان هوسران که از دیدن طبیب ماهروی، خود را باخته و همه چیز را فراموش کرده بود، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که در راه یک فکر شیطانی، چگونه جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است، اما دیگر کار از کار گذشته بود.

سرانجام وقتی خورشید به میان آسمان رسید، جوان بوالهوس بر اثر مسمومیتی که از ناحیهء آن چوب آلوده، پیدا کرده بود، دیده از جهان فروبست و قربانی نگاه هوس آلود خود شد.

منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی ؛ محمدحسین محمدی ، ص712

عدالت جنسیتی یا تساوی جنسیتی ؟!؟!

جنس و جنسیت

توجه به جنسیت و تحلیل جنسیتی یکی از شاخص های توسعه در جامعه امروز است. ابتدا لازم است از جنس (sex) و جنسیت (gender) تعریفی ارائه شود. در برخی متون مربوط به توسعه، این کلمات به صورت مترادف به کار رفته است، درحالی که مفاهیم کاملاً متفاوت دارند. «جنس به خصوصیات بیولوژیک فرد اشاره می کند، درحالی که جنسیت، به نقش هایی که توسط اجتماع برای زنان و مردان مطرح می شود اشاره دارد.» جنسیت در زبان عامیانه، همان مردانگی و زنانگی است که در گفت وگوی روزمره از آنها استفاده می شود. جنس افراد با گذشت زمان تغییر نمی کند، در حالی که نقش های جنسیتی با گذشت زمان تحت تأثیر تغییرات اجتماعی قرار می گیرد.

جامعه شناسان برای جداسازی میان جنس و جنسیت و تأثیرپذیری جنسیت از عوامل اجتماعی، شواهد و دلایلی ارائه کرده اند. برای مثال چنین استدلال کرده اند که کودکان از ابتدای زندگی، با انواع کلیشه های جنسیتی بمباران می شوند، تا آنجا که یک کودک دو ساله، بسیاری از کلیشه های جنسیتی را آموخته است. این آموزش از راه انتظارات وابسته به جنس والدین، آشنایان و کودکان دیگر صورت می گیرد. به این ترتیب، دانشی که کودک از جنسیت خود به دست می آورد، بر درک او از جنسیت در سراسر زندگی اش اثر می گذارد. البته در میزان تأثیر هورمون های جنسی پیش از تولد نیز، نظرهای متفاوتی وجود دارد، ولی بررسی ها نشان داده است که اثر این هورمون ها براساس محیط اجتماعی کودک فزونی یا کاهش می یابد.

طرفداران نظریه تساوی جنسیتی، با تمایز میان هویت جنسی و هویت جنسیتی، تفاوت های بیولوژیکی زن و مرد را عاملی برای تفاوت در نقش های آنان در نظر نمی گیرند و معتقدند دو جنس می توانند و باید نقش های یکسان داشته باشند. نظریه برابری، نقش های کلیشه ای را زمینه ستم به زنان می داند و معتقد است آنچه می تواند مانع ستم به زنان شود، بهره مندی زنان و مردان از فرصت های برابر و در نتیجه نقش های برابر است.

هویت جنسیتی

شکی نیست که رشد جنسیت از دوران پیش از تولد آغاز می شود. پس از آن خانواده و جامعه هویت جنسیتی را می سازند. تغییراتی که این روزها در هویت دختران و پسران مشاهده می کنیم، دلیلی بر نقش مؤثر جامعه بر هویت جنسیتی است. گرایش دختران، به ظاهرِ پسرانه که در نوع پوشش، اعم از لباس و کفش آشکار است و رفتارهای پسرانه در ادبیات کلامی و حتی نوع راه رفتن دختران، تا حدودی عادی شده است. پسرها نیز از این تحول در امان نمانده اند و پوشش و مدل مو و حتی آرایش آنها و به طور کلی تمایل به خودنمایی، از رفتارهای دخترانه حکایت دارد. وجود دختران پسرنما و پسران دخترنما ثابت می کند که هویت جنسیتی می تواند با هویت جنسی همسو نباشد و عوامل محیطی در شکل گیری هویت جنسیتی نقش دارند.

این تحولات که بر اثر حضور اجتماعی زنان است، از یک سو نشان دهنده توانایی زنان در ایفای نقش های اجتماعی است نقش هایی که در باورهای کلیشه ای همواره نقش های مردانه تلقی شده اند اما از سوی دیگر کلیشه های سنتی، جای خود را به کلیشه های پیشرفته داده اند. هویت جنسیتی که زن امروز، در تلاش برای به دست آوردن آن است اگر هویتی مردانه باشد، او را به نقشی کلیشه ای دچار می کند که وی را در تنگنایی دیگر خواهد انداخت. اشتغال به کارهای مردانه و تن دادن به کارهای کم ارزش، فقط به دلیل ایفای نقش زن شاغل و برای فرار از نقش زن خانه دار، یکی از نمونه های کلیشه مدرنی است که زنان به آن دچار شده اند.

اشتغال و کسب درآمد، یکی از حقوق مسلّم زنان است، اما اگر در این امور از الگوی برابری پیروی کنیم و تفاوت های زنان و مردان را در نظر نگیریم، زمینه های جدیدی از ستم به زنان به سوی آنان گشوده می شود. همچنان که در کشورهایی که تساوی جنسیتی بیش از کشور ما در آنجا حاکم شده است، این ستم ورزی ها را می توان دید. رقابت زنان در فضای مردانه و خشن، نتیجه ای جز خشونت علیه زنان به دنبال نخواهد داشت؛ آمار این پدیده در کشورهایی که زنان و مردان مساوی دیده می شوند، بسیار چشمگیر است.

عدالت جنسیتی

همه روان شناسان، مادری و خشونت را دو مفهوم متضاد می دانند، اما مادرانی که خود قربانی فضای خشک و خشن محیط کار هستند، نمی توانند عطوفت و مهربانی نثار فرزندان خود کنند. هویت جنسیتی زنان و مردان به جای پیروی از الگویی که زنان را مساوی مردان تعریف می کند، می تواند بر مبنای عدالت در ایفای نقش بنا گردد تا عدالت جنسیتی صورت گیرد. در جامعه ای که عدالت جنسیتی جایگزین تساوی جنسیتی شود، هریک از دو جنس براساس توانایی ها ایفای نقش می کنند. در چنین جامعه ای، باید زمینه استفاده از فرصت ها و امکانات متناسب با توانایی های هر دو جنس فراهم گردد. اگر مردان می توانند با استفاده از نیروی بدنی خود، کارهای سنگین را انجام دهند، چرا باید جسم ظریف زنان صرف این امور شود. اگر زنان بتوانند در کارهایی که دقت و ظرافت لازم دارد، مهارت خود را به کار گیرند، چرا نباید در چنین اموری، زمینه اشتغال و کسب درآمد برای زنان فراهم شود؟ سلب حمایت اقتصادی مردان از خانواده، در جوامعی که زنان مسئول تأمین مالی خود هستند، بی عدالتی در حق مادرانی است که به این حمایت نیازمندند.

همان گونه که بیان شد، شعار برابری نشان داد که زنان افزون بر خانه داری، توانایی های بسیار دیگری دارند و می توانند در جامعه مسئولیت های بزرگی را بپذیرند، اما اینکه پذیرش همه گونه مسئولیت، به سود یا به زیان زنان است، به بررسی دقیق تری نیاز دارد. نگاه برابر به زن و مرد و تساوی جنسیتی بدون توجه به تفاوت ها، شرایط برابری را برای آنها فراهم می کند، که لزوماً منافع زنان را دربرندارد؛ زیرا برابری با مردان به معنای نادیده گرفته شدن زنان است که از عدالت به دور است. عدالت جنسیتی با در نظر گرفتن هر دو جنس، جایگاهی متناسب با توانایی های زن و مرد را برای آنان به دنبال دارد.

منابع

1. دکتر سوزان گولومبوک، دکتر رابین فی وش، رشد جنسیت، ترجمه: دکتر مهرناز شهرآرای، تهران، ققنوس، چاپ سوم، اسفند 1384.

2. استفانی گرت، جامعه شناسی جنسیت، ترجمه: کتایون بقایی، تهران، نشر دیگر، چاپ سوم، 1385.

3. مجموعه مقالات هم اندیشی بررسی مسائل و مشکلات زنان؛ اولویت ها و رویکردها، دبیرخانه هم اندیشی، قم، دفتر مطالعات و تحقیقات زنان، چاپ اول، پاییز 1380.

انسان معنوی

انسان معنوی

معنویت حالت مشترک همه انسان‌ هایی است که  بی توجه به دین و مذهب خاص، سطح علمی خاص و نظام های اجتماعی معین، کم یا بیش و با اختلاف مرتبه، به شادی، امید و آرامش (سه مولفه یک روح ) دست پیدا کرده‌اند. مولفه های معنویت چیست و انسان معنوی کیست؟

۱) از لحاظ وجود شناختی معتقد است جهان بسیار فراخ تر از این جهان مادی است و علومی مانند فیزیک و شیمی و زیست شناسی تنها در شناخت بخشی از جهان به ما یاری می رسانند.
۲) از لحاظ معرفت شناختی معتقد به راز است و اینکه در جهان راز وجود دارد. راز با مسئله و معما فرق دارد، مسئله امری است که برای بشر مجهول است اما بشر توانایی فهم بالقوه آن را دارد؛ معما هم امری است که برای بشر به صورت مسئله مطرح می شود اما اگر به نحو صحیح مطرح می شد معلوم می شد این سؤال مسئله نیست و بلکه مسئله نماست. اما آنچه انسان معنوی به آن اعتقاد دارد راز است و راز امری مجهول که انسان تا زمانی که انسان است نمی تواند آن را کشف کند و بشر قدرت درک و فهم آن را ندارد. اعتقاد به راز آثار و فواید فراوانی بر روان بشر دارد.

۳) از لحاظ روان شناختی معتقد است که حالت روانی فعلی وی مطلوب نیست و برای رسیدن به حالت مطلوب باید تلاش کرد؛ انسان معنوی همیشه در پی این است که به سمت عقاید ،احساسات جدیدتر و بهتر حرکت کند و همیشه در پی مطالب بهتر است.

۴) به هیچ ایسم و مکتبی قائل نیست و هر امری که به نظر مثبت و مفید باشد را از هر مکتب و مشربی اخذ می کند.

۵) اساسی ترین سؤال انسان معنوی چه کنم است؟ و تمام سؤالات مختلفی که مطرح می شود اعم از از کجا آمده ام به کجا می روم هدف خلقت چیست؟ به اندازه ای اهمیت دارند که ما را در پاسخ سؤال فوق یاری کنند.

۶)دارای زندگی اصیل است. زندگی اصیل به این معناست که در زندگی تنها تابع فهم و تشخیص خود است و در زندگی او تقلید و تبعیت از افکار عمومی و… وجود ندارد.

۷) اینجایی و اکنونی بودن یکی از ویژگی های انسان معنوی است. در دین نهادی و تاریخی نتایج بسیاری از اعمال در دنیای دیگر مشخص می شود، این در حالی است که انسان معنوی طالب معامله نقدی است و می‌خواهد نتیجه هر عملی را در همین دنیا ببیند. البته این به معنای انکار جهان دیگر از سوی انسان معنوی نیست او تنها می خواهد نتیجه هر عملی در همین دنیا مشخص شود.

۸) از نگاه انسان معنوی نتایج اعمال انسانها، اموری تکوینی هستند بر خلاف انسان سنتی که نتایج اعمال را امری قراردادی می دانند و نه نتایج لابد منه و تکوینی.

۹) هدفش از انجام اعمال رضایت باطن، آرامش و شادی است و این بر خلاف انسان سنتی است که اعمال خود را برای رسیدن به بهشت یا دوری از جهنم انجام می دهد.

۱۰) نسبت به کلیت جهان رضایت دارد به این معنا که اگر چه این دنیا دارای درد و رنج‌های فراوانی است ولی انسان معنوی علاوه بر تلاش و کوشش جهت اصلاح امور به سمت وضعیت بهتر و نیکوتر، مجموعاً به کلیت جهان موجود نیز رضایت دارد.


آب و آتش

آب و آتش

مولوی، عارف نازک اندیش و دوربین خودمان مثلی بسیار عالی دارد راجع به تأثیر حریم و حائل میان زن و مرد در افزایش قدرت و محبوبیت زن و در بالا بردن مقام او و در گداختن مرد در آتش عشق و سوز، آنها را به آب و آتش تشبیه می کند، می گوید:

مَثَل مرد، مثل آب است و مَثَل زن، مثل آتش، اگر حائل از میان آب و آتش برداشته شود آب بر آتش غلبه می کند و آنرا خاموش می سازد، اما اگر حائل و حاجبی میان آن دو برقرار گردد مثل اینکه آب را در دیگی قرار دهند و آتش در زیر آن دیگ روشن کنند، آنوقت است که آتش آب را تحت تأثیر خود قرار می دهد، اندک اندک او را گرم می کند و احیانا جوشش و غلیان در او به وجود می آورد، تا آنجا که سراسر وجود او را تبدیل به بخار می سازد. می گوید:

آب غالب شد بر آتش از لهیب / زآتش او جوشد چو باشد در حجیب

چونکه دیگی حایل آمد آن دو را / نیست کرد آن آب را کردش هوا

منبع: مسئله حجاب ص 71

یادگیری

یادگیری

روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پرشتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند. به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. این افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمی را به سرعت اجرا می کند که حتی قوی ترین رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم می آورند. من چگونه می توانم از خودم و حریم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان!

پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت: چه می گوئید؟! او "برق آسا" است و سریع تر از برق ضربات خود را وارد می سازد. من چگونه می توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!

شیوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت: او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای تمرین ضربه زنی برق آسا هم فردا نزد من آی تا به تو راه سریع تر جنگیدن را بیاموزم!

فردای آن روز پسر جوان لباس تمرین رزم به تن کرد و مقابل شیوانا ایستاد. شیوانا از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اینجا بود که شیوانا حرکت ضربه زنی را با سرعتی فوق العاده کم و تقریبا صفر انجام داد. یک ضربه شیوانا به صورت پسر نزدیک یک ساعت طول کشید.

پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به این بازی آهسته شیوانا خیره شد و سپس با بی تفاوتی در گوشه ای نشست. یک ساعت بعد وقتی نمایش ضربه زنی شیوانا به اتمام رسید. شیوانا از پسر خواست تا با سرعتی بسیار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.

پسر با اعتراض فریاد زد که حریف او سریع ترین مبارز سرزمین امپراتور است. آن وقت شیوانا با این حرکات آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟

اما شیوانا با اطمینان به پسر گفت که این تنها راه مبارزه است و او چاره ای جز اطاعت را ندارد.

پسر به ناچار حرکات رزمی را با سرعتی فوق العاده کم اجرا نمود. یک حرکت چرخیدن که در حالت عادی در کسری از ثانیه قابل انجام بود به دستور شیوانا در دو ساعت انجام شد. روزهای بعد نیز شیوانا حرکات جدید را با همین شکل یعنی اجرای حرکات چند ثانیه ای در چند ساعت آموزش داد.

سرانجام روز مبارزه فرا رسید. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگین بدون هیچ توضیحی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حیرت زده سربازان و ساکنین دهکده پسر جوان با سرعتی باور نکردنی سر و صورت افسر را زیر ضربات خود گرفت و در یک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمین کوبید.

همه حیرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گریخت. پسر جوان نزد شیوانا آمد و از او راز سرعت بالای خود را پرسید. او به شیوانا گفت: ای استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعی این قدر سریع عمل کردم؟

شیوانا خندید و گفت: تک تک اجزای وجود تو در تمرینات آهسته تمام جزئیات فرم های مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافی ریزه کاری های تک تک حرکات را برای خود تحلیل کردند. به این ترتیب هنگام رزم واقعی بدن تو فارغ از همه چیز دقیقا می دانست چه حرکتی را به چه شکل درستی باید انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجرای حرکات تو به خاطر تمرین آهسته آن بود. هرچه تمرین آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرایط واقعی بیشتر است.

در زندگی هم اگر می خواهی بهترین باشی باید عجله و شتاب را کنار بگذاری و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوی. فقط با صبر و حوصله و سرعت پایین است که می توان به سریع ترین و پیچیده ترین امور زندگی مسلط شد. راز موفقیت آنها که سریع ترین هستند همین است. تمرین در سرعت پایین. به همین سادگی!

پری دریایی

پری دریایی

دختر بچه هشت ساله ای بود که با پدر و مادرش در خانه های نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد و به همین خاطر روزی سه، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود. در یکی از روزها دخترک از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی میفروخت، داستانی در مورد پری دریایی شنید.

از آن روز به بعد دخترک هشت ساله تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود. او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید، اما پدر  که تمام فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد .

پس از آن دخترک از مادرش، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش، باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او میرساند، حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکهء پدرش راه افتادکه ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود.

دخترک که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است، به سویش رفت و از او پرسید: چگونه می توان پری دریایی شد؟

مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد، فکری به سرش زد و نقطه ای را درفاصله صد متری داخل دریا به او نشان داد و گفت: تو باید تا آنجا شناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم.

دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید کلک خورده است! لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدفها، مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد!

دخترک معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید ... آری، دخترک هر چند هنوز نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد، اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد.

بازی با تسبیح

بازی با تسبیح

روزی سید جمال الدین اسد آبادی در حضور سلطان عبدالحمید، پادشاه عثمانی نشسته بود و با دانه‌های تسبیح خود بازی می کرد. وقتی از محضر سلطان خارج شد درباریان به او گفتند: چرا در حضور سلطان با تسبیح بازی می کردی؟

سید با نهایت بی اعتنایی گفت: چطور به کسانی که با سرنوشت میلیونها نفر بازی می کنند و به افراد نالایق مقام و طلا می بخشند، مردان با استعداد و آزادگان را به بند می کشند و در زندان می اندازند و از زشتکاریهای خود شرم و پروا ندارند حرفی نمی زنید اما به سید جمال الدین حق نمی دهید که با تسبیح خود بازی کند؟

تصمیم گیری

تصمیم گیری

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه می کردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر می کند؟

میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت می بینی، لذت ببری.

میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی. در همین حال هزار پایی از کنار آنها می گذشت. میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟

هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام.

میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد.

هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم. هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.

پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمی تواند. با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت.

میمون دوم به اولی گفت: می بینی وقتی سعی می کنی همه چیز را توضیح دهی اینطور می شود پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...

دشت گل سرخ

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم,
 و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.
 می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: به دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید,
بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.

گریه های حسن آقا

حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم  برای بدبختی خودم گریه می‌کنم، مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند شب دیگردیدند همان مرد باز گریه می‌کند،  گفتند: حسن آقا دیگر چه شده؟حالا که شغل پیدا کردی گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خودتان را از سرماو گرما حفظ کنید  ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم. بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند.  ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند.  وقتی علت را پرسیدندگفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من  تنها در میان اطاقم می‌خوابم. مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند. ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد.  گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم. به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوندولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند.
گفت: بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!

چند لطیفۀ شیرین

 چند لطیفۀ شیرین

پلیسا دوست دارن ما جرم کنیم!
 دکترا دوست دارن ما مریض بشیم!
 دندون پزشکا دوست دارن دندونای ما فاسد بشه!
 مکانیکا دوست دارن ماشینامون خراب بشه!
 فقط این دزدا هستن که آرزوی یه زندگی پر پول و موفق و خوب برامون دارن!
خدا نگهدارشون باشه!!

**********************
: بعضیا تو اتوبان وقتی به دوربین میرسن

 یه جور ریزی سرعت کم میکنن که خود دوربینه ی لبخند میزنه میگه:
عَى شیطوووون‌!!
 ********************

‏شما یادتون نمیاد...
اما قدیما پدر مادرا قبل از خرید هفت سین و وسایل عید حتما باید یه قلک براى بچه ها می خریدن و می گفتن عیدى هاتو بریز این تو گم نشه...

آخر تعطیلات هم خود قلک گم می شد!
اختلاس همیشه بوده و حالا هم هست!
*****************

یه سوال.....

داستان زنجیره عشق

داستان زنجیره عشق

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.


اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.


زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا" لطف شماست.


وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید: "چقدر باید بپردازم؟"


و او به زن چنین گفت: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد،¸همونطور که من به شما کمک کردم."


اگر تو واقعا" می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!


چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸و احتمالا" هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود .


در یادداشت چنین نوشته بود: شما هیچ بدهی به من ندارید.


من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا" می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی . نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!


همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."


به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه.


 

داستان آیا شیطان وجود دارد؟

 

یکی بود ، یکی نبود


 یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

 

آیا شیطان وجود دارد؟

و آیا خدا شیطان را خلق کرد؟

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرده"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرده؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرده, پس او شیطان را نیز خلق کرده. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد... آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند.. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد.. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید. 

نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن !

 

داستان ببخشید شما ثروتمندید؟

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»

آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟!

نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»

آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.

لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

داستان پیرمرد

داستان پیرمرد

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


پیری، بیماری ، درد و دل مردگی چنان مرا فرا گرفته بود که خدا داند، که تنها امیدم فقط او (خدا)بود.


به گذشته نگریستم مرا خطایی نبود ، با خود گفتم تقدیر این بوده شکایتی نیست ، که قاضی(خدا) منصف است .


با و جود اینکه پیری مرا امان نمی داد ونای برای روزی در آوردن نداشتم به ناچار ادامه می دادم


مرا چون در آبادی بودم و ملکی کوچک داشتم رها کرده بودم و اکنون هر روز صبح با دست فروشی تا شب لقمه نانی برای خود و همسرم تهیه می کردم و من توفیق داشتن را فرزند نداشتم البته ملالی نبود چون مصلحت این بود .


فصلها گذشت تا اینکه به زمستان سرد رسید


دریک روزسرد به کار خود مشغول بودم . چون مرا قوت استخوان نبود ، سرما انگشتانم را چنان بی حس کرده بود که گویی هرگز باز نخواهند شد، با پای سرد و بی جان چاره جز امرار معاش نبود .


و هرکس از سر نیاز یا دلسوزی چیزی خریداری می کرد و برخی ما بقی پول را نمی خواستند و این لطف آنها را می رساند .


شب فرا رسید ، من ره منزل پیش گرفتم . در مسیر دخترکی زیبا روی را دیدم .


با دستی کوچک و سرد در حالیکه، دندانش برروی دندان نمی ایستاد ، می لرزید و از مردم در خواست کمکی نا چیز می کرد.


او را صدا زدم به سمتم آمد ، گفتم مادرو پدرت کجایند ؟


گفت: پدرم از دنیا رفته ومادری بیمار دارم .


به او گفتم ای زیبا رو آنچه زیباست چنین نکند، تو اگر سالی بزرگتر بودی از دست گرگان (آدم ناپاک) به سلامت ره منزل نمی گرفتی .


اشک بر چهره اش جاری شد گفت ناچارم ، شب را با نانی خالی سر میکنیم و برای خوردن چیزی نداریم


و من آنچه چرا را خدا روزیم کرده بود به او دادم ،گفتم مراقب خود باشد.و از این کار پشیمان نبودم


به منزل آمدم ،اما همسرم که عمری اهل دلدادگی بود و هنوز هم مثل دوران جوانی با من پایبند به عشق بود ومرا تا سرانه پیری همراهی کرده بود .


با لبخند سوی آمد و گفت مردی آمده است از اهل آبادی که ملک تورا با قیمتی چندین برابر گذشته می خواهد بخرد و من ملک را فروختم آنچنان که خیلی راضی بودیم و می توانستیم زندگی مطلوبی داشته باشیم .


اما آن شب بعد از عمری زندگانی در پیری آموختم آنکه دل نیازمندی شاد کند اول خدا را شاد کرده و مزد کار خود را گیرد.

داستان شیخ بهایی و شاه عباس

داستان شیخ بهایی و شاه عباس

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت : دلم مىخواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را منظم کردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهی، بلکه احقاق حق مردم بشود.


 شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت مىخواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش آمد خواهد کرد چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى باشد دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.


 شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد سلامى کرد. شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من می دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مىکند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت . لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.


 مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت : امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود.


 شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل کرد عرض کرد : قبله گاها می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می نمایند. شاه عباس با تعجب پرسید : ماجرا چیست ؟ شیخ بهایى گفت : من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده که همه کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!


 به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند ، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بر هر کس بسته شد ، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند .


 بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید ! دیگرى گفت : خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد . سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا تضرع می نمود . چهارمى گفت : خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینهاش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود. به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند.


شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد . عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت: بروید و اصولاً مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است !


 وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند ، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت : قبله ی عالم . عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت : آرى ، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم. شاه گفت : بله ولى چطور؟ شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با علم به اینکه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت مظلمه گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان می آید و بر من حرفى نیست! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى ، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.


 از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید و مقامه شامخه علما را به حدى به درجه تعالى رسانید که همه کس آنان را مورد تکریم و تعظیم قرار می داد.

داستان مرد آرایشگر و مشتری

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.

آنها به موضوع «خدا » رسیدند،

آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.

مشتری پرسید :چرا؟

آرایشگر گفت : کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.

اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟

بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشند.

مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد؛چون نمی خواست جروبحث کند.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده...

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟

من این جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت : نه!!! آرایشگر ها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند،

هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر گفت : نه بابا ؛ آرایشگر ها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تایید کرد: دقیقا! نکته همین است.

خدا هم وجود دارد!

فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

داستان امام صادق و طبیب هندی

داستان امام صادق و طبیب هندی

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

 روزى طبیبی هندى در مجلس منصور کتاب طب مى خواند، در حالى که امام صادق علیه السّلام در آنجا حضور داشت. چون از قرائت مسائل طب فراغت یافت، به امام ششم علیه السّلام گفت: دوست دارى از دانش خود به تو بیاموزم؟ حضرت فرمود: نه، زیرا آنچه من مى دانم از دانش تو بهتر است. طبیب پرسید: تو از طب چه مى دانى؟ فرمود: من حرارت را با سردى، و سردى را با گرمى، رطوبت را با خشکى، و خشکى را با رطوبت درمان مى کنم، و مسأله تندرستى را به خدا وامى گذارم و براى تندرستى دستور پیامبر را به کار مى برم که فرمود: «شکم خانه درد است، و پرهیز درمان هر دردى است، و تن را به آنچه خوى گرفته باید عادت داد».


طبیب گفت: طب جز این چیزى نیست. امام گفت: مى پندارى که من این دستورها را از کتاب هاى بهداشتى یاد گرفته ام؟ گفت: آرى، امام فرمود: من این ها را از خدا فرا گرفته ام. تو بگو من از جهت بهداشت داناترم یا تو؟ طبیب گفت:البته من. امام علیه السّلام فرمود: اگر این چنین است من از تو سؤالاتى مى پرسم، تو پاسخ بده.. گفت: بپرس.


امام صادق(ع) سئوالات زیر را از طبیب هندی پرسیدند:


"چرا جمجمه ی سر چند قطعه است؟


چرا موى سر بالاى آن است؟


چرا پیشانى مو ندارد؟


چرا در پیشانى خطوط و چین وجود دارد؟


چرا ابرو بالاى چشم است؟


چرا دو چشم مانند بادام است؟


چرا بینى میان چشم هاست؟


چرا سوراخ بینى در زیر آن است؟


چرا لب و سبیل بالاى دهان است؟


چرا مردان ریش دارند؟


چرا دندان پیشین، تیزتر و دندان آسیاب، پهن و دندان بادام شکن بلند است؟


چرا کف دست ها مو ندارد؟


چرا ناخن و مو جان ندارند؟


چرا قلب مانند صنوبر است؟


چرا شُش دو تکه است و در جاى خود حرکت می کند؟


چرا کبد(جگر) خمیده است؟


چرا کلیه مثل دانه لوبیاست؟


چرا دو زانو به طرف پشت خم و تا مى گردند؟


چرا گام هاى پا میان تهى است؟ "


طبیب هندی در پاسخ به تمامی سئوالات بالا گفت : نمی دانم.


امام فرمود: من علّت اینها را مى دانم. طبیب گفت: بیان کن.


امام فرمود:


*جمجمه به دلیل اینکه میان تهى است، از چند قطعه آفریده شده است و اگر قطعه قطعه نبود، ویران مى شد، لذا چون چند قطعه است، دیرتر مى شکند.


*موى در قسمت بالای سر است، چون از ریشه ی آن روغن به مغز مى رسد و از سر موها که سوراخ است، بخارات بیرون مى رود و سرما و گرمایى که به مغز وارد مى شود، دفع می شود..


*پیشانى مو ندارد، براى آنکه روشنایى به چشم برسد.


*خط و چین پیشانی نیز عرقی را از سر می ریزد، نگه می دارد تا وارد چشم ها نشود و انسان بتواند آن را پاک کند، مانند رودخانه ها که آب های روى زمین را نگهدارى مى کنند.

ابروها بالاى دو چشم قرار دارند تا نور به اندازه ی کافی به آنها برسد. اى طبیب، نمى بینى وقتی شدت نور زیاد است، دست خود را بالاى چشم ها می گیری تا روشنى به مقدار کافی به چشم هایت برسد و از زیادى آن پیشگیرى کند؟!


*بینى بین دو چشم قرار دارد تا روشنایى را بین آنها به طور مساوی تقسیم کند.


*چشم ها شکل بادام هستند تا میل دوا در آن فرو برود و بیرون آید. اگر چشم چهار گوش یا گرد بود، میل در آن به درستی وارد نمى شد و دوا به همه جای آن نمى رسید و بیماری چشم درمان نمى شد.


*خداوند سوارخ بینى را در زیر آن آفرید تا فضولات مغز از آن پایین بیاید و بو از آن بالا رود. اگر سوراخ بینی در بالا بود، نه فضولات از آن پایین مى آمد و نه بوی چیزی را در مى یافت.


*سبیل و لب را بالاى دهان آفرید، تا فضولاتى را که از مغز پایین می آید نگه دارد و خوراک و آشامیدنى به آن آلوده نگردد و آدمى بتواند آنها را از پاک کند.


*براى مردان محاسن(ریش) را آفرید تا نیازی به کشف عورت (پوشاندن سر) نداشته باشند و مرد و زن از یکدیگر مشخص شوند.


*دندان هاى پیشین را تیز آفرید تا گزیدن آسان گردد، و دندان هاى آسیاب را براى خرد کردن غذا پهن آفرید، و دندان نیش را بلند آفرید تا دندان هاى آسیاب را مانند ستونى که در بنا به کار مى رود، استوار کند.


*دو کف دست را بى مو آفرید تا سودن به آنها واقع گردد. اگر کف دست مو داشت، وقتی انسان به چیزی دست می کشید به خوبی آن را حس نمی کرد.


*مو و ناخن را بى جان آفرید، چون بلند شدن آنها زشت و کوتاه کردن آنها زیباست. اگر جان داشتند، بریدن آنها همراه با درد زیادی بود.


*قلب را مانند صنوبر ساخت، چون وارونه است. سر آن را باریک قرار داد تا در ریه ها در آید و از باد زدن ریه خنک شود.


*کبد را خمیده آفرید تا شکم را سنگین کند و آن را فشار دهد تا بخارهاى آن بیرون رود.


*کلیه را مانند دانه لوبیا ساخت، زیرا منى قطره قطره در آن مى ریزد و از آن بیرون مى رود. اگر کلیه چهار گوش یا گِرد بود، اولین قطره مى ماند تا قطره دوم در آن بریزد و آدمى از انزال لذت نمى برد. زمانی که منى از محل خود که در فقرات پشت است، به کلیه می ریزد، کلیه چون کرم بسته و باز مى شود و کم کم منی را به مثانه مى رساند.


*خم شدن زانو را به طرف عقب قرار داد، تا انسان به جهت پیش روى خود راه رود، و به همین علت حرکات وى میانه است، و اگر چنین نبود در راه رفتن مى افتاد.


*پا را از سمت زیر و دو سوى آن، میان باریک ساخت، براى آنکه اگر همه پا بر روی زمین قرار می گرفت، مانند سنگ آسیاب سنگین مى شد. سنگ آسیاب چون بر سر گردى خود باشد، کودکى آن را بر مى گرداند و هر گاه بر روى زمین بیفتد، مردی قوی به سختى مى تواند آن را بلند کند.

آن طبیب هندى گفت: این ها را از کجا آموخته اى؟ فرمود: از پدرانم و ایشان از پیامبر و او از جبرئیل، امین وحى و او از پروردگار که مصالح همه اجسام را داند. طبیب در آن وقت مسلمان شد و گفت: تو داناترین مردم روزگارى.

داستان گفتگو با خداوند

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

شبی در خواب دیدم مرا می خوانند. راهی شدم. به دری رسیدم. به آرامی درِ خانه کوبیدم. ندا آمد: درون آی، گفتم: به چه روی؟ گفتا: برای آنچه نمی دانی.

هراسان پرسیدم: برای چون منی هم زمانی است؟

پاسخ رسید: تا ابدیت... تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری اوست که ابدی و جاوید است.

پرسیدم: بار خدایا چه عملی از بندگانت پیش از همه تو را به تعجب وا می دارد؟

پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می برید و دوران پس ازآن را در حسرت بازگشت به کودکی می گذرانید، اینکه شما سلامتی خود را فدای مال اندوزی می کنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می نمایید. اینکه شما به قدری نگران آینده اید که حال را فراموش می کنید، در حالی که نه حال را دارید و ئه آینده را.

اینکه شما طوری زندگی می کنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می گیرد که گویی هرگز زنده نبوده اید.

سکوت کردم، اندیشیدم. در خانه چنین گشوده! چه می طلبیدم؟ بلی، آموختن.

پرسیدم: چه بیاموزم؟

پاسخ آمد:

 بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی کشد ولی برای التیام بخشیدنِ آن، به سالها وقت نیاز است. بیاموزید که هرگز نمی توانید کسی را مجبور به دوست داشتنِ خود کنید، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آیینه ای از کردار و اخلاق خود شما است.

بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنید، از آنجا که هر یک از شما تنها به تنهایی و بر حسب شایستگی های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می گیرد.

بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعف و نقصان های شما آشنایند و لیک شما را همان گونه که هستید دوست دارند.

بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی دهد. بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست.

بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی مهری ای که نسبت به شما روا می دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل پسندیده را با ممارست بیشتر در خود تقویت نمایید.

بیاموزید که دو نفر می توانند به یک چیز یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو از آن، هیچگاه یکسان نخواهد بود.

بیاموزید در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نکنید، آنگاه که مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید راضی و خشنود شوید.

بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیشتر دارد، بلکه آن است که خواسته های کمتری دارد.

ای بنده من به خاطر داشته باش که مردم گفته های تو را فراموش می کنند، مردم کرده های تو را نیز از یاد خواهند برد، ولی هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند برد.

راز پیراهن تیم یوونتوس


از سال 1897 که باشگاه یوونتوس تأسیس شد، پیراهن بازیکنان این تیم به رنگ صورتی روشن بود تا اینکه در سال 1903، مدیر این تیم، تعدادی پیراهن جدید به یک کارگاه پوشاک در انگلیس سفارش داد.

همزمان با این قرارداد، تیم فوتبالی در یکی از زندانهای انگلیس نیز تشکیل شد و رؤسای این زندان به همین تولیدی، سفارش پیراهنهای راه راه سفید و مشکی دادند تا زندانیان در هنگام بازی، آنها را بپوشند.

هنگامی که محموله پیراهنها به باشگاه یوونتوس رسید، همگی شگفت زده شدند، زیرا در آنها کوچکترین اثری از رنگ صورتی دیده نمی شد، بلکه درون بسته ها پیراهنهائی با خطوط سفید و سیاه قرار داشت.

از آنجائی که شروع مسابقات نزدیک بود و امکان تعویض پیراهنها وجود نداشت، آنها با همین رنگ به زمین بازی رفتند و از آنجائی که برنده آن بازی مشکل بودند، حس خوبی نسبت به آن لباسها پیدا کردند.

اکنون بیش از یک قرن است که آنها با پیراهنهای راه راه سفید و مشکی بازی می کنند.

رازنگهدار باشیم

رازنگهدار باشیم


در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که این دو نفر با هم برادرند، با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت.

همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد.

سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.

جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟

اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود…

بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد.

دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری.

اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود.

الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی…

هدیه مرا پس ندهید

هدیه مرا پس ندهید

با سلام به امام زمان علیه السلام و درود به امام خمینی

سلام به رزمندگان اسلام.

اسم من زهرا می باشد.

این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم.

پدرم می خواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد.

من نه سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف روز قالی بافی می روم.

مادرم کار می کند.

ما پنج نفر هستیم.

پدرم مرد و ما باید کار کنیم.

من نود و دو روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم.

از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندید و مرا کربلا ببرید.

آخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم.

مادرم، خودم، احمد و بتول و تقی برادر کوچکم هست سلام می رسانم..

خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد


تابوت

تابوت

قاضی شهر فوت کرد و جمعیت انبوهی به تشییع آمده بودند .

کسی بهلول را گفت: زمان تشییع جنازه بهتر است آدم در جلوی تابوت قرار گیرد یا عقب تابوت؟

بهلول گفت: جلو یا عقب تابوت فرقی ندارد، باید سعی کرد: توی تابوت قرار نگرفت.

دل سوختن عزرائیل

دل سوختن عزرائیل


روزی رسول خدا(صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر(صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم.

عطر پاکدامنی

عطر پاکدامنی


نقل شده است: مردی در مدینه بود که همیشه از او بوی خوش به مشام می رسید. روزی شخصی علتش را از او پرسید.

گفت: ای مرد! داستان من از اسرار است و باید این سرّ بین من و خدای متعال باقی بماند.

آن شخص او را قسم داد و گفت: دست از تو بر نمی دارم تا آن را بیان کنی.

گفت: در اول جوانی، بسیار زیبا بودم و شغلم پارچه فروشی بود. روزی زنی و کنیزی درِ دکان من آمدند و مقداری پارچه خریدند، وقتی قیمت آن ها را حساب کردم، برخاستند و گفتند: ای جوان! این پارچه ها را تا منزل ما بیاور تا قیمت آن ها را تو بدهیم.

من هم برخاستم و با ایشان به راه افتادم. وقتی رسیدیم، ایشان داخل شدند و من مدتی بیرون ماندم. بعد از ساعتی ، مرا به داخل خانه دعوت کردند.

وقتی داخل خانه شدم، دیدم آن منزل از فرش های نفیس و پرده های الوان و ظرف های قیمتی زینت شده است. مرا نشاندند و پذیرایی مفصلی کردند. بعد، آن زن چادر از سر برداشت. دیدم زنی بسیار زیبا و خوش اندام است که تا به حال مثل چنین زنی را ندیده بودم.

او خود را به انواع جواهرات و لباس های قیمتی و زیبا آراسته بود. آمد کنار من نشست و با ناز و کرشمه با من سخن گفت. بعد طعام آوردند، سپس به من گفت: ای جوانمرد! غرض من از خریدن پارچه، به دست آوردن تو بود.

وقتی چشمم به او افتاد و مهربانی هایی از او دیدم، شیطان وسوسه ام کرد. نزدیک بود عقل خود را از دست بدهم و دامنم آلوده شود. در این هنگام الهامی از غیب به من رسید و کسی این آیه را تلاوت کرد:


و أمّا مَن خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوی فَإنَّ الجَنَّهَ هِیَ المَأوی

و اما کسی که از مقام پروردگار خویش ترسید و نفس خود را از هوا و هوس نهی کرد،

بهشت جایگاه دائمی او خواهد بود


در این هنگام لرزه ای بر بدنم افتاد و قاطعانه تصمیم گرفتم دامن پاک خود را به گناه آلوده نکنم. آن زن مشغول عشوه گری شد، اما من توجهی به او نکردم و روی خوشی نشان ندادم. چون او مرا بی میل دید، به کنیزان دستور داد چوب بسیاری آوردند، دست و پای مرا محکم بستند و روی زمین انداختند.

بعد از آن به من گفت: یا مرا به مرادم می رسانی یا تو را به هلاکت می رسانیم، حال کدام را اختیار می کنی؟

گفتم: اگر مرا قطعه قطعه کنی و به آتش بسوزانی، مرتکب این عمل زشت نمی شوم و دامن خود را به گناه آلوده نمی کنم.

آن ها طوری با چوب مرا زدند که خون از بدنم جاری شد. با خود گفتم: باید حیله ای به کار ببرم و خود را از دستشان نجات دهم. فریاد زدم: مرا نزنید! دست و پای مرا باز کنید، من راضی شدم.

مرا باز کردند، من هم راه دستشویی را از آنان سؤال کردم، داخل شدم و خود را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم.

وقتی آن زن و کنیزان نزد من آمدند، من هم با دست آلوده به طرف ایشان می رفتم و آنان می گریختند.

در این هنگام وقت را غنیمت شمردم و فرار کردم، آن گاه خود را به آبی رساندم، جامه های خود را شستم و غسل کردم. ناگاه شخصی آمد لباس های نیکویی به من داد و من هم پوشیدم، سپس بوی خوشی به من مالید و گفت: ای پرهیزکار! چون تو پا بر نفس خود نهادی و از آتش روز جزا ترسیدی، تو را از این بلا نجات دادیم.

آن گاه گفت: دل خوش دار که این لباس، هرگز کهنه و چرک نمی شود و این بوی خوش، هرگز از تو برطرف نمی گردد. از آن روز تاکنون، نه لباسم چرک شده و نه بوی خوش، از بدنم برطرف گردیده است.


منبع: خزینه الجواهر، ص 654

حاضر جوابی اصفهانی

حاضر جوابی اصفهانی


معروف است که مردم اصفهان بهترین صنعتگران ایران هستند و از طرفی در صحبت و حاضر جوابی یکه تاز و بی همتایند.

حاجی ابراهیم شیرازی قریب به پنج سال در دورهء سلطنت فتحعلی‌شاه عهده دار مقام صدرات بود (از ۱۲۱۰ هجری قمری تا سال ۱۲۱۵ هجری قمری) و در این مدت برادران و بستگان متعدد خود را متصدی مشاغل مهم مملکتی نموده و حکومت ایالات و ولایات را به آنان داده و به مناصب گوناگون گماشته بود.

روزی یک نفر از کسبهء اصفهان، نزد برادر حاجی ابراهیم که حاکم اصفهان بود رفت و شکایت از سنگینی مالیاتی که از او خواسته بودند نمود.

حاکم به او گفت: تو نیز باید مانند دیگران این مبلغ را که از تو خواسته اند بپردازی، والا باید از این شهر بیرون بروی.

آن شخص از حاکم پرسید: به کجا بروم؟

حاکم گفت به هر درک که میخواهی برو، چرا به شیراز نمیروی؟!

کاسب اصفهانی گفت: اگر به شیراز هم بروم حکومتش با برادر شماست؟

حاکم با تغیر گفت: برو به تهران و از دست من عارض شو.

اصفهانی گفت: چگونه عارض شوم و به که پناه ببرم در حالی که برادرتان حاجی ابراهیم در آنجا صدر اعظم است؟!

حاکم با تشدد و عصبانیت به او می گوید: پس برو به جهنم!!

اصفهانی حاضر جواب فوری می گوید پدرتان که تازگی مرحوم شده است حتما به آنجا رفته اند و پستی گرفته اند و همه کارهء جهنم شده اند، قربان اگر به آنجا هم بروم مرحوم پدرتان مرا آسوده نخواهد گذاشت!

حاکم از این حاضر جوابی خنده اش می گیرد و در دادن مالیات برای او تخفیف زیادی قائل می شود و دست از سر او بر می دارد!!


برگرفته از کتاب داستان های شیرین ایرانی، انتشارات پیمان، سال ۱۳۹۰

استجابت دعا

استجابت دعا


روزی مردی مستجاب الدعوه پای کوهی نشسته بود که به کوه نظری انداخت و از اونجا که با خدا خیلی دوست بود گفت: خدایا این کوه رو برام تبدیل به طلا کن.

در یک چشم بر هم زدن کوه تبدیل به طلا شد.

مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا کرد: خدایا کور بشه هر کسی که از تو کم بخواد.

در همان لحظه هر دو چشم مرد کور شد.

نابینا و ماه

نابینا و ماه


نابینا به ماه گفت: دوستت دارم.

ماه گفت: چطوری، تو که نمی­ بینی؟

نابینا گفت: چون نمی­ بینمت، دوستت دارم.

ماه گفت: چرا؟

نابینا گفت: اگر می­ دیدمت عاشق زیباییت می­ شدم، ولی حالا که نمی­ بینمت عاشق خودت هستم.

تخته سنگ


تخته سنگ



در زمان­های گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.


بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی­ تفاوت از کنار تخته سنگ می ­گذشتند. بسیاری هم غرولند می­ کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی­ عرضه ­ای است و... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی­ داشت.


نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه­ ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.


کیسه را باز کرد و داخل آن سکه­ های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می ­تواند شانسی برای تغییر زندگی انسان باشد.



معجون آرامش

معجون آرامش


کسری انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه­ ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند. چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان. بدو گفتند: در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می­ بینم!

گفت: معجونی ساخته ­ام از شش جزء و به کار می­ برم و چنین که می ­بینید مرا نیکو می ­دارد.

گفتند آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید.

گفت: آری جزء نخست اعتماد بر خدای عزوجل است. دوم آنچه مقدر است بودنی است. سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست. چهارم اگر صبر نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم. پنجم آنکه شاید حالی سخت­ تر از این رخ دهد. ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد.

چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

دو برادر مهربان

دو برادر مهربان



دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می­ کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که می ­شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می­ کردند.


یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم، من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می­ کند. بنابر این شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.


در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ­ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده ­اش تأمین شود. بنابر این شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.


سال­ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است. تا آنکه در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آنکه سخنی بر لب بیاورند کیسه ­هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.


نشانه عشق

نشانه عشق


پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه­ تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می ­زدند.

روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی ­داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟

شیوانا از "ابر نیمه ­تمام" پرسید: چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!

پسر گفت: هر جا می ­روم به یاد او هستم. وقتی می­ بینمش نفسم می­ گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می ­توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!

شیوانا گفت: اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می ­کنی می­ توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی­ هایت غذا می ­پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می ­کند.

"ابر نیمه­ تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت: به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می­ گرفتم.

شیوانا تبسمی کرد و گفت: پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی­ جهت خودت و او را بی ­حیثیت مکن!

دو هفته بعد "ابر نیمه­ تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی ­تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می ­رود او را می ­بیند و به هر چه فکر می ­کند اول و آخر فکرش به او ختم می­ شود.

شیوانا تبسمی کرد و گفت: اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ­ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده­ ای و قدم پیش نگذاشته­ ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!

پسر کمی در خود فرو رفت و گفت: حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر  شکسته می ­شود. آنوقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی­ جهت خودت و او را بی ­حیثیت مکن!

پسرک راهش را کشید و رفت.

یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می ­اندازید و مانع از جفت شدن آنها می ­شوید.

شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد: هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه­ تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد.

یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی­ اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.

یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه­ تمام" پرداخت و گفت: این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است، جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه­ تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است.

شوهر


شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند. شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود.

ثروت کوروش

ثروت کوروش


زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت: چرا از غنیمت­ های جنگی چیزی را برای خود بر نمی­ داری و همه را به سربازانت می بخشی.

کوروش گفت: اگر غنیمت­ های جنگی را نمی ­بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟

کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.

کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.

مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.

وقتی که مال های گردآوری شده را حساب کردند از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کوروش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست، اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی­ بهره­ اند مثل این می­ ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.

اعدام بابک خرمدین


روز قبل از اعدام، خلیفه با بزرگان دربارش مشورت کرد که چگونه بابک را در شهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند وی را ببینند. بنابر نظر یکی از درباریان قرار بر آن شد که وی را سوار بر پیلی کرده در شهر بگردانند. پیل را با حنا رنگ کردند و نقش و نگار بر آن زدند و بابک را در رختی زنانه و بسیار زننده و تحقیر کننده بر آن نشاندند و در شهر به گردش درآوردند.

پس از آن مراسم اعدام بابک با سر و صدای بسیار زیاد با حضور شخص خلیفه بر فراز سکوی مخصوصی که برای این کار در بیرون شهر تهیه شده بود، برگزار شد. برای آنکه همه‌ مردم بشنوند که اکنون دژخیم به بابک نزدیک می­ شود و دقایقی دیگر بابک اعدام خواهد شد، چندین جارچی در اطراف و اکناف با صدای بلند بانگ می ­زدند نَوَد نَوَد این اسمِ دژخیم بود و همه او را می شناختند.

ابن الجوزی می­ نویسد که وقتی بابک را برای اعدام بردند، خلیفه در کنارش نشست و به او گفت: تو که این همه استواری نشان می ­دادی اکنون خواهیم دید که طاقتت در برابر مرگ چند است. بابک گفت: خواهید دید.

چون یک دست بابک را به شمشیر زدند، بابک با خونی که از بازویش فوران می­ کرد صورتش را رنگین کرد.

خلیفه از او پرسید: چرا چنین کردی؟

بابک گفت: وقتی دست هایم را قطع کنند خون های بدنم خارج می ­شود و چهره‌ام زرد می ­شود و تو خواهی پنداشت که رنگ رویم از ترسِ مرگ زرد شده است. چهره‌ام را خونین کردم تا زردیش دیده نشود.

به این ترتیب دستها و پاهای بابک را بریدند. چون بابک بر زمین درغلتید، خلیفه دستور داد شکمش را بدرد. پس از ساعاتی که این حالت بر بابک گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا کند. پس از آن چوبه‌ داری در میدان شهر سامرا افراشتند و لاشه‌ بابک را بر دار زدند و سرش را خلیفه به خراسان فرستاد.

آخرین گفتار بابک چنین بوده است: تو ای معتصم، خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد من لرزه­ای بر ارکان حکومت عرب انداخته­ ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود. تو اکنون که مرا تکه تکه می­ کنی، هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ایران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالی شما پاسداران جهل و ستم را از میان برخواهد داشت.

این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بیگانگان را تحمل نخواهد کرد. من درسی به جوانان ایران داده ­ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد. من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز می­ کند، صدها ایرانی با خون بجوش آمده، آماده طغیان هستند، مازیار هنوز مبارزه می­ کند و صدها بابک و مازیار دیگر آماده­ اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دست متجاوزان و یوغ اعراب بدوی و مردم فریب برهانند.

بدینسان نخست دست چپ بابک بریده شد و سپس دست راست او و بعد پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده­ هایش فرو رفت و آخرین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود : "پاینده ایران".

روز اعدام بابک خرمدین و تکه­ تکه کردن بدنش در تاریخ 2 صفر سال 223 هجری قمری انجام گرفت که مسعودی در کتاب مشهور مروج الذهب این تاریخ را برای ایرانیان بسیار مهم دانسته است. اعدام بابک چنان واقعه‌ مهمی تلقی شد که محل اعدامش تا چند قرن دیگر بنام خشبه‌ بابک، یعنی چوبه‌ دار بابک در شهر سامرا که در زمان اعدام بابک پایتخت دولت عباسی بود شهرت همگانی داشت و یکی از نقاط مهم و دیدنی شهر تلقی می­ شد.

برادر بابک یعنی آذین را نیز خلیفه به بغداد فرستاد و به نایبش در بغداد دستور نوشت که او را مثل بابک اعدام کند. طبری می­ نویسد که وقتی دژخیم دستها و پاهای برادر بابک را می‌بُرید، او نه واکنشی از خودش بروز می­ داد و نه فریادی برمی‌آورد. جسد این مرد را نیز در بغداد بر دار کردند.

معتصم خلیفه عباسی، چنانکه نظام الملک در سیاست نامه خود می ­نویسد به شکرانه آنکه سه سردار مبارز ایرانی، بابک، مازیار و افشین را که هر سه آنها به حیله اسیر شده بودند به دار آویخته بود، مجلس ضیافتی ترتیب داده بود که در طول آن 3 بار پیاپی مجلس را ترک گفت و هر بار ساعتی بعد برمی ­گشت.

در بار سوم در پاسخ حاضران که جویای علت این غیبت ­ها شده بودند فاش کرد که در هر بار به یکی از دختران پدر کشته این سه سردار تجاوز کرده است، و حاضران با او از این بابت به نماز ایستادند و خداوند را شکر گفتند.

کوهنورد


کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.

کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد.

داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه­ های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن.

ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

نجاتم بده خدای من.

آیا به من ایمان داری؟

آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام.

پس آن طناب دور کمرت را پاره کن.

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.

خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟

کوهنورد گفت: خدایا نمی ­توانم. نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد درحالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت.

خانم شما خدا هستید؟


کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می­ کرد. زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.

کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟

زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده­ های خدا هستم.

کودک گفت: می ­دانستم با او نسبتی داری.

ساحل و صدف

ساحل و صدف



مردی در کنار ساحل دور افتاده ­ای قدم می­‌زد. مردی را در فاصله دور می­ بیند که مدام خم می­‌شود و چیزی را از روی زمین برمی­‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیکتر می ­شود، می ­بیند مردی بومی صدفهایی که به ساحل می­ افتد را در آب می‌اندازد.


صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می ­خواهد بدانم چه می ­کنی؟


این صدفها را در داخل اقیانوس می ­اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدفها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.


دوست من! حرف تو را می ­فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی، خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی ­بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­ کند؟


مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: برای این یکی اوضاع فرق کرد.

داستان خدا به قدر فهم تو

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

ملا صدرا می گوید:

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می شود

و به قدر نیاز تو فرود می آید

و به قدر آرزوی تو گسترده می شود

و به قدر ایمان تو کارگشا می شود

یتیمان را پدر می شود و مادر

محتاجان برادری را برادر می شود

عقیمان را طفل می شود

ناامیدان را امید می شود

گمگشتگان را راه می شود

در تاریکی ماندگان را نور می شود

رزمندگان را شمشیر می شود

پیران را عصا می شود

محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را...

به شرط اعتقاد

به شرط پاکی دل

به شرط طهارت روح

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک

و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها ...

چنین کنید تا ببینید چگونه

بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند

مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟

داستان ملکه ای که رستگار شد

داستان ملکه ای که رستگار شد
 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

حضرت سلیمان علیه السلام، در دوران پیامبری و فرمانروائی خود، بعد از اتمام بنای بیت المقدس، با عده ای به زیارت خانه خدا رفت. در راه بازگشت از کعبه به سوریه، در نزدیکی یمن، به جستجوی آب برای سپاه خود بود و از این رو ، سراغی از هدهد گرفت، اما دید که اوغایب است. گفت: اگر عذر غیبتش موجه نباشد، اورا شدیدا تنبیه می کنم.

هدهد بعد از تاخیری طولانی حاضر شد و گفت که غیبتش موجه است، زیرا به سرزمینی به نام سبا رفتم و از آنجا خبر مهمی برای شما آورده ام. آنجا زنی بنام بلقیس بر مردم حکومت می کند، او قدرت و عظمت زیاد و تخت با شکوهی دارد. اما شیطان بر آنها مسلط شده و از راه راست آنها را باز داشته است. آنها آفتاب را به جای خدا می پرستند و در مقابل خورشید سجده می کنند.
سلیمان از این داستان تعجب کرد و گفت: در این باره تحقیق می کنم. بعد نامه ای نوشت و به هدهد داد و گفت: این نامه را به نزد او ببر و پاسخ آن را بیاور.
هدهد نامه را گرفت و به سرزمین سبا برد و نزد بلقیس انداخت و خود در گوشه ای منتظر ماند تا از ماجرا آگاه شود. بلقیس که ملکه ای با حشمت و متین بود، نامه را باز کرد و چنین خواند:
"این نامه از سلیمان و بنام خدای بخشاینده و مهربان است. با من از سر ستیز بر نخیزید و مطیع و تسلیم نزد من آئید".
ملکه سبا ، موضوع را با بزرگان مملکتی در میان گذاشت که باید چه کنیم؟ آنها گفتند که ما به درایت و لیاقت تو اعتماد داریم، هرچه خود صلاح میدانی همان کن. ملکه مدتی به فکر فرو رفت و بعد گفت: این نامه از طرف فرمانروائی مقتدر است. تا کسی به قدرت خود ایمان نداشته باشد، اینطور حرف نمیزند. من مصلحت می بینم که ما هدایائی برای او بفرستیم، و ببینیم که آیا هدایای ما را می پذیرد یا خیر؟
مفسرین گفته اند که بلقیس با این کار میخواست بفهمد که سلیمان، پادشاه است یا پیغمبر و فرستاده الهی، زیرا عادت پادشاهان معمولا اینست که هدایا را می پذیرند و آنرا دوست دارند، ولی پیامبران الهی آنرا نپذیرفته و آنرا بر می گردانند.
همینکه هدهد از مسائل آگاه شد، خود را به سلیمان رساند و همه ماجرا را تعریف کرد. سلیمان ، پیش از اینکه حاملان هدایا از طرف بلقیس برسند، دستور داد تا قصر او را بسیار بسیار باشکوه و زیبا و مجلل کنند و لشگریانش هنگام ورود آنها، صف آرائی کنند تا حشمت و شوکتش، نمایان شود.
وقتی که فرستادگان بلقیس، به قصر سلیمان رسیدند از آن همه شکوه و جلال، تعجب کردند و وارد قصر شدند و هدایای خودشان را تقدیم حضرت کردند. پیامبر خدا مقدم آنهارا گرامی داشت، ولی هدایای آنها را نپذیرفت و به آنها گفت: آنچه که خداوند به من از نعمت هایش داده، بهتر از اینهاست. او به من پادشاهی و نبوت عطا کرده است. خواهشمندم هدایارا برگردانید. من هرگز به مال شما چشم طمع ندارم و از دعوت به خدا و پرستش او دست بر نمی دارم. با احترام میگویم که بلقیس و همه مردمش باید به خدا ایمان بیاورند و او را بپرستند. در غیراین صورت، با لشگری فراوان، به آن سرزمین می آیم و او را با خواری از آن شهر بیرون می کنم.
فرستادگان ملکه سبا، پیام سلیمان را به او رسانده و هدایا را برگرداندند و ماجرا را تعریف کردند.
بلقیس دانست که در مقابل سلیمان و حشمت و جاه و جلال او تاب مقاومت و نبرد ندارد. لذا تصمیم گرفت که با سران و بزرگان مملکتی، راهی دربار سلیمان و بیت المقدس شود. چون سلیمان شنید که بلقیس و همراهان او میایند به یاران خود گفت:
چه کسی میتواند تخت اورا ، پیش از اینکه او بیاید، نزد من حاضر کند؟ عفریتی از جن گفت: من تخت او را پیش از اینکه تو از جایت بلند شوی می آورم.
ولی یکی از یاران نزدیک او که حکمت و علمی ازکتاب داشت گفت: من آنرا در کمتر از یک چشم بر هم زدن میاورم. (از روایات بدست میایدکه،این شخص آصف بن برخیا خواهرزاده و وصی سلیمان بود.)
ناگهان سلیمان آنرادر برابرخود دید. فورا شکر خدا به جای آورد و گفت: این کرامتی است از جانب خدا. سپس دستور داد تا آن تخت را در کنار تخت خودش بگذارند تا ببیند که آیا ملکه سبا، تخت خود را می شناسد یاخیر؟
بلقیس با همراهان وارد قصر سلیمان شدند. او تخت خود را با تمام تزئینات و ریزه کاریهای آن درکنار تخت سلیمان دید و گفت: ما قبلا به درستی دعوت سلیمان آگاه و مطیع او شده ایم. سپس خواست تا فضای قصر را بپیماید.
در هنگام عبور تصور کرد که زمین آنجا آب است و او باید از آب نمائی کوچک بگذرد. از این رو پوشش پاهای خود را کنارزد. اما سلیمان به او گفت که این قصری است از بلور صاف و آب نیست.
در همین موقع ملکه سبا بسیار تعجب کرد و به نیروی الهی ونشانه های قدرت خدا پی برد، پس به سلیمان وخدای او قلبا ایمان آورد و گفت: خدایا، من تاکنون به خود ستم کردم و خود را از رحمت تو محروم ساختم. اینک با سلیمان در برابر تو، ای خدای جهانیان ایمان آوردم و تسلیم می شوم. تو مهربانترین مهربانان هستی.