ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زن و مرد
روز اول:
مرد از راه میرسه، ناراحت و عبوس.
زن: چی شده؟
مرد: هیچی و در دل از خدا میخواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش.
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست، بگو.
مرد برای اینکه اثبات کنه راست میگه لبخند میزنه.
زن اما میفهمه مرد دروغ میگه: راستشو بگو، یه چیزیت هست.
تلفن زنگ میزنه .دوست زن پشت خطه .ازش میخواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن.
مرد در دلش خدا خدا میکنه که زن زودتر بره .
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم، جدا متاسفم که بدقولی می کنم، شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم.
مرد داغون میشه، می خواست تنها باشه.
روز دوم:
مرد از راه میرسه .
زن ناراحت و عبوسه .
مرد: چی شده؟
زن: هیچی و در دل از خدا میخواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه.
مرد حرف زن رو باور میکنه و میره پی کارش.
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ میگه دو قطره اشک میریزه.
مرد اما باز هم نمیفهمه زن دروغ میگه.
تلفن زنگ میزنه .دوست مرد پشت خطه .ازش میخواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن .
زن در دلش خدا خدا میکنه که مرد نره .
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم.
زن داغون میشه، نمی خواست تنها باشه.
و این داستان سالهای سال ادامه داشت و زن و مرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند.
زن و مرد
مرد از راه می رسه، ناراحت و عبوس
زن: چی شده؟
مرد: هیچی(و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست. بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
زن اما می فهمه مرد دروغ میگه: راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه، دوست زن پشت خطه، ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر، از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم، جدا متاسفم که بدقولی می کنم، شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه، می خواست تنها باشه
…………………………………………………………………….
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد: چی شده؟
زن: هیچی(و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم نمی فهمه زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه، دوست مرد پشت خطه، ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه، نمی خواست تنها باشه
و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن و مرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند….