ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
عطر پاکدامنی
نقل شده است: مردی در مدینه بود که همیشه از او بوی خوش به مشام می رسید. روزی شخصی علتش را از او پرسید.
گفت: ای مرد! داستان من از اسرار است و باید این سرّ بین من و خدای متعال باقی بماند.
آن شخص او را قسم داد و گفت: دست از تو بر نمی دارم تا آن را بیان کنی.
گفت: در اول جوانی، بسیار زیبا بودم و شغلم پارچه فروشی بود. روزی زنی و کنیزی درِ دکان من آمدند و مقداری پارچه خریدند، وقتی قیمت آن ها را حساب کردم، برخاستند و گفتند: ای جوان! این پارچه ها را تا منزل ما بیاور تا قیمت آن ها را تو بدهیم.
من هم برخاستم و با ایشان به راه افتادم. وقتی رسیدیم، ایشان داخل شدند و من مدتی بیرون ماندم. بعد از ساعتی ، مرا به داخل خانه دعوت کردند.
وقتی داخل خانه شدم، دیدم آن منزل از فرش های نفیس و پرده های الوان و ظرف های قیمتی زینت شده است. مرا نشاندند و پذیرایی مفصلی کردند. بعد، آن زن چادر از سر برداشت. دیدم زنی بسیار زیبا و خوش اندام است که تا به حال مثل چنین زنی را ندیده بودم.
او خود را به انواع جواهرات و لباس های قیمتی و زیبا آراسته بود. آمد کنار من نشست و با ناز و کرشمه با من سخن گفت. بعد طعام آوردند، سپس به من گفت: ای جوانمرد! غرض من از خریدن پارچه، به دست آوردن تو بود.
وقتی چشمم به او افتاد و مهربانی هایی از او دیدم، شیطان وسوسه ام کرد. نزدیک بود عقل خود را از دست بدهم و دامنم آلوده شود. در این هنگام الهامی از غیب به من رسید و کسی این آیه را تلاوت کرد:
و أمّا مَن خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوی فَإنَّ الجَنَّهَ هِیَ المَأوی
و اما کسی که از مقام پروردگار خویش ترسید و نفس خود را از هوا و هوس نهی کرد،
بهشت جایگاه دائمی او خواهد بود
در این هنگام لرزه ای بر بدنم افتاد و قاطعانه تصمیم گرفتم دامن پاک خود را به گناه آلوده نکنم. آن زن مشغول عشوه گری شد، اما من توجهی به او نکردم و روی خوشی نشان ندادم. چون او مرا بی میل دید، به کنیزان دستور داد چوب بسیاری آوردند، دست و پای مرا محکم بستند و روی زمین انداختند.
بعد از آن به من گفت: یا مرا به مرادم می رسانی یا تو را به هلاکت می رسانیم، حال کدام را اختیار می کنی؟
گفتم: اگر مرا قطعه قطعه کنی و به آتش بسوزانی، مرتکب این عمل زشت نمی شوم و دامن خود را به گناه آلوده نمی کنم.
آن ها طوری با چوب مرا زدند که خون از بدنم جاری شد. با خود گفتم: باید حیله ای به کار ببرم و خود را از دستشان نجات دهم. فریاد زدم: مرا نزنید! دست و پای مرا باز کنید، من راضی شدم.
مرا باز کردند، من هم راه دستشویی را از آنان سؤال کردم، داخل شدم و خود را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم.
وقتی آن زن و کنیزان نزد من آمدند، من هم با دست آلوده به طرف ایشان می رفتم و آنان می گریختند.
در این هنگام وقت را غنیمت شمردم و فرار کردم، آن گاه خود را به آبی رساندم، جامه های خود را شستم و غسل کردم. ناگاه شخصی آمد لباس های نیکویی به من داد و من هم پوشیدم، سپس بوی خوشی به من مالید و گفت: ای پرهیزکار! چون تو پا بر نفس خود نهادی و از آتش روز جزا ترسیدی، تو را از این بلا نجات دادیم.
آن گاه گفت: دل خوش دار که این لباس، هرگز کهنه و چرک نمی شود و این بوی خوش، هرگز از تو برطرف نمی گردد. از آن روز تاکنون، نه لباسم چرک شده و نه بوی خوش، از بدنم برطرف گردیده است.
منبع: خزینه الجواهر، ص 654