وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

عطر پاکدامنی

عطر پاکدامنی


نقل شده است: مردی در مدینه بود که همیشه از او بوی خوش به مشام می رسید. روزی شخصی علتش را از او پرسید.

گفت: ای مرد! داستان من از اسرار است و باید این سرّ بین من و خدای متعال باقی بماند.

آن شخص او را قسم داد و گفت: دست از تو بر نمی دارم تا آن را بیان کنی.

گفت: در اول جوانی، بسیار زیبا بودم و شغلم پارچه فروشی بود. روزی زنی و کنیزی درِ دکان من آمدند و مقداری پارچه خریدند، وقتی قیمت آن ها را حساب کردم، برخاستند و گفتند: ای جوان! این پارچه ها را تا منزل ما بیاور تا قیمت آن ها را تو بدهیم.

من هم برخاستم و با ایشان به راه افتادم. وقتی رسیدیم، ایشان داخل شدند و من مدتی بیرون ماندم. بعد از ساعتی ، مرا به داخل خانه دعوت کردند.

وقتی داخل خانه شدم، دیدم آن منزل از فرش های نفیس و پرده های الوان و ظرف های قیمتی زینت شده است. مرا نشاندند و پذیرایی مفصلی کردند. بعد، آن زن چادر از سر برداشت. دیدم زنی بسیار زیبا و خوش اندام است که تا به حال مثل چنین زنی را ندیده بودم.

او خود را به انواع جواهرات و لباس های قیمتی و زیبا آراسته بود. آمد کنار من نشست و با ناز و کرشمه با من سخن گفت. بعد طعام آوردند، سپس به من گفت: ای جوانمرد! غرض من از خریدن پارچه، به دست آوردن تو بود.

وقتی چشمم به او افتاد و مهربانی هایی از او دیدم، شیطان وسوسه ام کرد. نزدیک بود عقل خود را از دست بدهم و دامنم آلوده شود. در این هنگام الهامی از غیب به من رسید و کسی این آیه را تلاوت کرد:


و أمّا مَن خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوی فَإنَّ الجَنَّهَ هِیَ المَأوی

و اما کسی که از مقام پروردگار خویش ترسید و نفس خود را از هوا و هوس نهی کرد،

بهشت جایگاه دائمی او خواهد بود


در این هنگام لرزه ای بر بدنم افتاد و قاطعانه تصمیم گرفتم دامن پاک خود را به گناه آلوده نکنم. آن زن مشغول عشوه گری شد، اما من توجهی به او نکردم و روی خوشی نشان ندادم. چون او مرا بی میل دید، به کنیزان دستور داد چوب بسیاری آوردند، دست و پای مرا محکم بستند و روی زمین انداختند.

بعد از آن به من گفت: یا مرا به مرادم می رسانی یا تو را به هلاکت می رسانیم، حال کدام را اختیار می کنی؟

گفتم: اگر مرا قطعه قطعه کنی و به آتش بسوزانی، مرتکب این عمل زشت نمی شوم و دامن خود را به گناه آلوده نمی کنم.

آن ها طوری با چوب مرا زدند که خون از بدنم جاری شد. با خود گفتم: باید حیله ای به کار ببرم و خود را از دستشان نجات دهم. فریاد زدم: مرا نزنید! دست و پای مرا باز کنید، من راضی شدم.

مرا باز کردند، من هم راه دستشویی را از آنان سؤال کردم، داخل شدم و خود را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم.

وقتی آن زن و کنیزان نزد من آمدند، من هم با دست آلوده به طرف ایشان می رفتم و آنان می گریختند.

در این هنگام وقت را غنیمت شمردم و فرار کردم، آن گاه خود را به آبی رساندم، جامه های خود را شستم و غسل کردم. ناگاه شخصی آمد لباس های نیکویی به من داد و من هم پوشیدم، سپس بوی خوشی به من مالید و گفت: ای پرهیزکار! چون تو پا بر نفس خود نهادی و از آتش روز جزا ترسیدی، تو را از این بلا نجات دادیم.

آن گاه گفت: دل خوش دار که این لباس، هرگز کهنه و چرک نمی شود و این بوی خوش، هرگز از تو برطرف نمی گردد. از آن روز تاکنون، نه لباسم چرک شده و نه بوی خوش، از بدنم برطرف گردیده است.


منبع: خزینه الجواهر، ص 654