دختر زیبا و فداکار
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد . اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت . آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود .
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم ، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم .
آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همه شو می خوردم . ولی شما باید.... آوا مکث کرد . بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم . بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم . ناگهان مضطرب شدم . گفتم ، آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی . بابا از اینجور پولها نداره . باشه ؟
نه بابا . من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد . در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم . وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد . انتظار در چشمانش موج میزد .
همه ما به او توجه کرده بودیم . آوا گفت ، من می خوام سرمو تیغ بندازم . همین یکشنبه . تقاضای او همین بود .
همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه . یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه . نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت ، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه .
گفتم ، آوا ، عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟ سعی کردم از او خواهش کنم .
آوا گفت ، بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت . و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی . حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم . گفتم : مرده و قولش . مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه .
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم . دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد . من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه دختر دیگری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت ، آوا ، صبر کن تا من بیام .
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن دختر بود . خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت ، دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست . و در ادامه گفت ، دختری که داره با دختر شما میره دختر منه . اون سرطان خون داره .
زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه . در تمام ماه گذشته نتونست به مدرسه بیاد . بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده . نمی خواست به مدرسه برگرده . آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده . اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای دختر من کنه . آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین .
سر جام خشک شده بودم . و... شروع کردم به گریستن . فرشته کوچولوی من ، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی ؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن .
کشاورز و الاغ
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هربار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد.
نتیجه اخلاقی: مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.
قلب تو کجاست
رابرت داوینسنز، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با تضرّع و التماس از او خواست پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش می میرد.
قهرمان گلف درنگ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید. هفته بعد یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت که ای رابرت ساده لوح خبرهای جالبی برایت دارم، آن زنی که از تو پول خواست اصلاً بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده است، او تو را فریب داده دوست من.
رابرت با خوشحالی جواب داد: خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است. این که خیلی عالی است.
چرچیل و راننده تاکسی
چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه میرفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.
راننده گفت: نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم.
چرچیل از علاقه این فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده با دیدن اسکناس گفت: گور بابای چرچیل! اگر بخواهید تا فردا هم اینجا منتظر میمانم.
فرشته و خانم میانسال
خانم میانسالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید. از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟
فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی شد.
بعد از به هوش آمدن برای بهبودی کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و… او حتی رنگ موی خود را تغییر داد. خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد!
بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عزیمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!
وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟
فرشته پاسخ داد: ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت!
خانم تامپسون
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست.
البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً اینکه پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.
تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباسهاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سالهاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و بااستعدادى است، تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد، "رضایت کامل".
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسی هایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پروندهاش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اینکه دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذکادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود.
خانم تامپسون هدیه ها را سر کلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد، امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد.
تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید. خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد.
از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس، خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش زندگی و عشق به همنوع به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد. پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد.
به سرعت او یکى از باهوشترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانیتر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند.
خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر اینکه باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم، از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى، این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است.
همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید.
وجود فرشته ها را باور داشته باشید و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
دختر کوچک و آقای دکتر
در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم! و درحالی که نفس نفس می زد ادامه داد: التماس می کنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است.
دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.
دختر گفت: ولی دکتر، من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.
او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی!
مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا.
میگه خدا کریمه!!
یک مرد فقیر ایرانی عادت داشت کنار در موزه ای در تهران گدایی می کرد. روزی یک توریست خارجی از کنار او می گذشت.
فقیر ایرانی گفت : در راه خدا کمکم کن!
توریست گفت : what؟
فقیر تکرار کرد : در راه خدا کمکم کن!
توریست گفت : what؟
فقیر حوصله اش سر رفت و بعد از این که توریست ازش عکسی به یادگار گرفت قدم زنان دور شد.
این توریست بسیار پولدار بود و وقتی به کشورش بازگشت با دوست ایرانی زبانی تماس گرفت و ازش ترجمه «در راه خدا کمکی کن» را خواست.
دوستش گفت که این بیچاره ازت کمک خواسته تا بتونه چیزی بخوره...
دل توریست به درد اومد و برای مرد فقیر با کمک سازمان خیریه ای یک میلیون دلار به همراه عکس مرد فقیر و آدرسی که باهاش برخورد کرده بود فرستاد تا پول به دستش برسد.
خلاصه پول به دست سازمان در ایران رسید. مسئول سازمان گفت:
یک میلیون دلار برای یه گدا زیاده، 200 هزارتا براش کافیه و خوبه!
200 هزارتا رو داد به دست استاندار که به دست گدا برسونه و الباقی رو برای خودش برداشت.
استاندار گفت: 200 هزارتا برای گدا زیاده، دو هزارتا خوبه براش!
دو هزارتا برای شهردار فرستاد و الباقی رو برداشت.
شهردار گفت : دو هزارتا زیاده برای گدا،200 دلار کافیشه!
200 دلار فرستاد کلانتری که به دست گدا برسونن.
رییس کلانتریم گفت: 200 دلار زیاده برای گدا 20 تا واسه گدا که یه غذایی بخوره بقیش هم برای من.
سرباز رو صدا کرد که برو به گدای موزه این 20 دلار رو بده.
سرباز به گدا که رسید و گفت: یادته اون توریست خارجیه که ازش کمک می خواستی باهات عکس گرفت؟
مرد فقیر گفت : آره خیلی هم خوب یادمه...
سرباز گفت : سلام بهت می رسونه و میگه خدا کریمه!!
محمّد حسین کریمی پور
آقا مصیب در زندگیش یک قانون طلائی داشت:
"خان" اونه که چاشتش کلّه باشه، ناهارش کوفیده، شومش قرمه پر دنبه.. خلاص!
از وقتی تونسته بود آفتابه ورداره، هدف مصیب از نفس کشیدن، یه چی شد:
این که ”خان" بشه.
مصیب مثل آقاش، حمّال بازار بود. ولی حالا یک" رویا" داشت. دو برابر باباش کار کرد، سراغ منقل و ضعیفه جات هم نرفت. پول جمع کرد و سنه ٤٠ وانت خرید، سنه ٤٤ کامیون ... حلال حروم هر جور شده، سنه ٥٠، هف تا کامیون داشت. دستش زیر سر شوما!
وقتی کامیوناش هف تا شد ، یه شبی نه گذاشت و نه برداشت و گفت:
" عیال! دوره گدا گدولی تموم! گمونم خان شدم.. از فردا ، صباح کلّه- ناهاری کوفیده- شومم قرمه و دنبه. افتاد؟"
بلقیس هم که یک عمر نخورده بود تا آقاش جمع کنه، از خدا خواسته، قر و قنبیلی اومده بود که: چش، خان! اوفتاد!
سال اول خوب بود. همه پروار شدند. سال دوم نق و نال شروع شد. بچه حسرت کله جوش و کوکوی همسایه رو داشت و بلقیس، زهرماری، هوس میرزا قاسمی و جغول پغول می کرد. اما مرغ مصیب یه پا داشت:
" مطبخ خان، دکّون زیر بازارچه که نیس! غذاش به قاعده اس! کلّه، کوفیده، قرمه.. اونم چی؟ پر دنبه! "
بلقیس راه جلو پاش گذاشت که اگه خانی، فاستونی بپوش، باغ بخر، اتول مرسندس سووار شو ، ینگه دنیا و ارووپ برو.. ولی مصیب اینا رو خان خانی نمی دونس.
زنک مستاصل هرچی آخوند و معلم و پیر و پهلوون تو محل بود، ریسه کرد واسه مصیب رفتن منبر. ولی کسی حریف نشد. نه از جذبه قاعده زندگی یعنی خان شدن، کاسته شد. نه در ایمانش به رابطه بدیهی دو مقوله خانیت و سه وعده، خلل اوفتاد!
سال سوم بلقیس گذاشت رفت و دیگه بر نگشت. خان دختر ترشیده "حشمت کله پز" رو عقد کرد و داد شیخ، برنامه مطبخ رو شرط ضمن عقد کرد زیر قباله! سال پنجم تک پسر خان از نقرس یا هرچی، باد کرد و مرد.
مصیب به چربی خون و فشار و سرگیجه و ضعف و تب و تهوع مبتلا شد. مشت مشت قرص می خورد. فصد و تنقیه اش تعطیل نمی شد. پر به حلقش می برد و بالا می آورد. ولی مرام سه وعده ای خان و خان بازی را ول نکرد تا پنجاه سالگی، بی وارث مرد و کامیوناش موند دست راننده ها که دعاگوی خان باشن.
حالا حکایت ماست و حکومتمان. اهداف راهبردی حکمرانی ایرانی، مثل خرد کردن دهان استکبار و پس گرفتن خاک مردم فلسطین ، بذاته هیچ کدام بد نیستند. اما آیا باید اولویت های یک ملت متوسط در حال رشد شوند، لو بلغ مابلغ ؟
آیا مردم ایران به صرف آن که حکومتشان تعدادی اهداف ایدئولوژیک را اولویت ایران می داند، از آنچه بر سر معیشت، اقتصاد، سلامت، آب، محیط زیست و آینده شان می رود، چیزی نگویند ؟
نه چنین است به گمان من. با مصیب ها مان باید از درد ها و اولویت هامان سخن بگوییم. بگوییم خانی به سه وعده نیست. بزرگی به مردی و مردانگی و آبادگری و بلندنظری و اعتدال و عدالت و رعیت پروری است. نشان دهیم آثار این رژیم غذایی تمام جوارح بدن رنجور ایران را درگیر کرده.
این همه سال، آن ها را نباید با توهماتشان وامی نهادیم. خود و ما را دارند دستی دستی، به باد می دهند. حالا باید آنقدر بگوییم تا برگردند، قبل از آن که روزگار با طهران آن کند که بر کابل و بغداد و حلب رفت.
وقت تنگ، است.
به این گنبد طلا،
به اون سبییل همایونی، قسم!
۱۰۰ مورد از سبک زندگی پیامبر اکرم (ص)
۱- هنگام راه رفتن با آرامی و وقار راه می رفت.
۲- در راه رفتن قدم ها را بر زمین نمی کشید.
۳- نگاهش پیوسته به زیر افتاده و بر زمین دوخته بود.
۴-هرکه را می دید مبادرت به سلام می کرد و کسی در سلام بر او سبقت نگرفت.
۵-وقتی با کسی دست می داد دست خود را زودتر از دست او بیرون نمی کشید.
۶-با مردم چنان معاشرت می کرد که هرکس گمان می کرد عزیزترین فرد نزد آن حضرت است.
۷-هرگاه به کسی می نگریست به روش ارباب دولت با گوشه چشم نظر نمی کرد.
۸-هرگز به روی مردم چشم نمی دوخت و خیره نگاه نمی کرد.
۹-چون اشاره می کرد با دست اشاره می کرد نه با چشم و ابرو.
۱۰-سکوتی طولانی داشت و تا نیاز نمی شد لب به سخن نمی گشود.
۱۱-هرگاه با کسی، هم صحبت می شد به سخنان او خوب گوش فرا می داد.
۱۲-چون با کسی سخن می گفت کاملا برمی گشت و رو به او می نشست.
۱۳-با هرکه می نشست تا او اراده برخاستن نمی کرد آن حضرت برنمی خاست.
۱۴-در مجلسی نمی نشست و برنمی خاست مگر با یاد خدا.
۱۵-هنگام ورود به مجلسی در آخر و نزدیک درب می نشست نه در صدر آن.
۱۶-در مجلس جای خاصی را به خود اختصاص نمی داد و از آن نهی می کرد.
۱۷- هرگز در حضور مردم تکیه نمی زد.
۱۸- اکثر نشستن آن حضرت رو به قبله بود.
۱۹-اگر در محضر او چیزی رخ می داد که ناپسند وی بود نادیده می گرفت.
۲۰-اگر از کسی خطایی صادر می گشت آن را نقل نمی کرد.
۲۱-کسی را برای لغزش و خطای در سخن مواخذه نمی کرد.
۲۲-هرگز با کسی جدل و منازعه نمی کرد.
۲۳-هرگز سخن کسی را قطع نمی کرد مگر آن که حرف لغو و باطل بگوید.
۲۴- در پاسخ به سوال دقت می کرد تا جوابش بر شنونده مشتبه نشود.
۲۵-چون سخن ناصواب از کسی می شنید. نمی فرمود « چرا فلانی چنین گفت» بلکه می فرمود « بعضی مردم را چه می شود که چنین می گویند؟»
۲۶-با فقرا زیاد نشست و برخاست می کرد و با آنان هم غذا می شد.
۲۷-دعوت بندگان و غلامان را می پذیرفت.
۲۸-هدیه را قبول می کرد اگرچه به اندازه یک جرعه شیر بود.
۲۹- بیش از همه صله رحم به جا می آورد.
۳۰- به خویشاوندان خود احسان می کرد بی آن که آنان را بر دیگران برتری دهد.
۳۱- کار نیک را تحسین و تشویق می فرمود و کار بد را تقبیح می نمود و از آن نهی می کرد.
۳۲- آنچه موجب صلاح دین و دنیای مردم بود به آنان می فرمود و مکرر میگفت هرآنچه حاضران از من می شنوند به غایبان برسانند.
۳۳- هرکه عذر می آورد عذر او را قبول می کرد.
۳۴- هرگز کسی را حقیر نمی شمرد.
۳۵- هرگز کسی را دشنام نداد و یا به لقب های بد نخواند.
۳۶- هرگز کسی از اطرافیان و بستگان خود را نفرین نکرد.
۳۷- هرگز عیب مردم را جستجو نمی کرد.
۳۸- از شر مردم برحذر بود ولی از آنان کناره نمی گرفت و با همه خوشخو بود.
۳۹- هرگز مذمت مردم را نمی کرد و بسیار مدح آنان نمی گفت.
۴۰- بر جسارت دیگران صبر می فرمود و بدی را به نیکی جزا می داد.
۴۱- از بیماران عیادت می کرد اگرچه دور افتاده ترین نقطه مدینه بود.
۴۲- سراغ اصحاب خود را می گرفت و همواره جویای حال آنان می شد.
۴۳- اصحاب را به بهترین نام هایشان صدا می زد.
۴۴- با اصحابش در کارها بسیار مشورت می کرد و بر آن تاکید می فرمود.
۴۵-در جمع یارانش دایره وار می نشست و اگر غریبه ای بر آنان وارد می شد نمی توانست تشخیص دهد که پیامبر کدامیک از ایشان است.
۴۶-میان یارانش انس و الفت برقرار می کرد.
۴۷-وفادارترین مردم به عهد و پیمان بود.
۴۸-هرگاه چیزی به فقیر می بخشید به دست خودش می داد و به کسی حواله نمی کرد.
۴۹-اگر در حال نماز بود و کسی پیش او می آمد نمازش را کوتاه می کرد.
۵۰-اگر در حال نماز بود و کودکی گریه می کرد نمازش را کوتاه می کرد.
۵۱-عزیزترین افراد نزد او کسی بود که خیرش بیشتر به دیگران می رسید.
۵۲-احدی از محضر او نا امید نبود و می فرمود « برسانید به من حاجت کسی را که نمی تواند حاجتش را به من برساند.»
۵۳- هرگاه کسی از او حاجتی می خواست اگر مقدور بود روا می فرمود و گرنه با سخنی خوش و با وعده ای نیکو او را راضی می کرد.
۵۴- هرگز جواب رد به درخواست کسی نداد مگر آن که برای معصیت باشد.
۵۵- پیران را بسیار اکرام می کرد و با کودکان بسیار مهربان بود.
۵۶-غریبان را خیلی مراعات می کرد.
۵۷-با نیکی به شروران، دل آنان را به دست می آورد و مجذوب خود می کرد.
۵۸-همواره متبسم بود و در عین حال خوف زیادی از خدا بردل داشت .
۵۹-چون شاد می شد چشم ها را بر هم می گذاشت و خیلی اظهار فرح نمی کرد.
۶۰-اکثر خندیدن آن حضرت تبسم بود و صدایش به خنده بلند نمی شد .
۶۱-مزاح می کرد اما به بهانه مزاح و خنداندن، حرف لغو و باطل نمی زد.
۶۲-نام بد را تغییر می داد و به جای آن نام نیک می گذاشت.
۶۳-بردباری اش همواره بر خشم او سبقت می گرفت.
۶۴- برای امور دنیوی ناراحت نمی شد و یا به خشم نمی آمد.
۶۵- برای خدا چنان به خشم می آمد که دیگر کسی او را نمی شناخت
۶۶-هرگز برای خودش انتقام نگرفت.
مگر آن که حریم حق شکسته شود.
۶۷-هیچ خصلتی نزد آن حضرت منفورتر از دروغگویی نبود.
۶۸-در حال خشنودی و نا خشنودی جز یاد حق بر زبان نداشت.
۶۹- ثروت نزد خود پس انداز نکرد .
۷۰-در خوراک و پوشاک چیزی زیادتر از خدمتکارانش نداشت.
۷۱-روی خاک می نشست و روی خاک غذا می خورد.
۷۲- روی زمین می خوابید.
۷۳-کفش و لباس را خودش وصله می کرد.
۷۴-با دست خودش شیر می دوشید و پای شترش را خودش می بست.
۷۵-هر مرکبی برایش مهیا بود سوار می شد و برایش فرقی نمی کرد.
۷۶-هرجا می رفت عبایی که داشت به عنوان زیر انداز خود استفاده می کرد.
۷۷-اکثر جامه های آن حضرت سفید بود.
۷۸-چون جامه نو می پوشید جامه قبلی خود را به فقیری می بخشید.
۷۹-جامه فاخری که داشت مخصوص روز جمعه بود.
۸۰-در کفش و لباس پوشیدن بسیار مراعات فقرا می کرد.
۸۱-ژولیده مو و بی نظم و نامرتب بودن را کراهت می دانست.
۸۲-همیشه خوشبو بود و بیشترین مخارج آن حضرت برای خریدن عطر بود.
۸۳-همیشه با وضو بود و هنگام وضو گرفتن مسواک می زد.
۸۴-نور چشم او در نماز بود و آسایش و آرامش خود را در نماز می یافت.
۸۵-ایام سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم هرماه را روزه می داشت.
۸۶-هرگز نعمتی را مذمت نکرد.
۸۷-اندک نعمت خداوند را بزرگ می شمرد.
۸۸-هرگز از غذایی زیاد تعریف نکرد یا بد نگفت.
۸۹-موقع غذا هرچه حاضر می کردند میل می فرمود.
۹۰-در سر سفره از جلوی خود غذا تناول می فرمود.
۹۱-بر سر غذا از همه زودتر حاضر می شد و از همه دیرتر دست می کشید.
۹۲-تا گرسنه نمی شد غذا میل نمی کرد و قبل از سیر شدن منصرف می شد.
۹۳- معده اش هیچ گاه دو غذا را در خود جمع نکرد.
۹۴-در غذا هرگز آروغ نزد.
۹۵-تا آنجا که امکان داشت تنها غذا نمی خورد.
۹۶-بعد از غذا دست ها را می شست و روی خود می کشید.
۹۷-وقت آشامیدن سه جرعه آب می نوشید؛ اول آن ها بسم الله و آخر آن ها الحمدلله.
۹۸- از دوشیزگان پرده نشین با حیاتر بود
۹۹- چون می خواست به منزل وارد شود سه بار اجازه می خواست.
۱۰۰-اوقات داخل منزل را به سه بخش تقسیم می کرد: بخشی برای خدا، بخشی برای خانواده و بخشی برای خودش بود و وقت خودش را نیز با مردم قسمت می کرد.
کدام اخلاقمان شبیه پیامبر (ص) است؟
پیامبر اسلام :
دائماً متفکر بود.
اکثر اوقات ساکت بود.
خلقش نرم بود.
کسی را تحقیر نمیکرد.
دنیا و ناملایمات هرگز او را به خشم نمیآورد.
حقی پایمال میشد از شدت خشم کسی او را نمیشناخت تا این که حق را یاری کند.
بیشتر خندههای آن حضرت تبسم بود.
میفرمود حاجت کسانی که به من دسترسی ندارند را ابلاغ کنید.
با مردم انس میگرفت و آنان را از خود دور نمیکرد.
در همه امور اعتدال داشته و افراط و تفریط نمیکرد.
زبان خویش را از بیان سخنان غیرضروری کنترل میکرد.
در انجام وظیفه به هیچ وجه کوتاهی نمیکرد.
بافضیلتترین فرد نزد پیامبر خیرخواهترین آنان برای مردم بود.
در مجالس جایگاه خاص برای خود برنمیگزید.
هنگامی که بر جمعی وارد میشد در جای خالی مینشست و به یاران خویش دستور میداد این گونه عمل کنند.
هر کس برای رفع نیاز رجوع میکرد نیازش را برآورده میکرد یا با کلام دلنشین آن حضرت قانع میشد.
رفتار پیامبر آنقدر نرم بود که مردم او را همچون پدری دلسوز و مهربان میدانستند و حق همه مردم نزد آن بزرگوار یکسان بود.
مجلسش مجلس بردباری، حیا، صدق و امانت بود.
عیبجو نبود و از کسی هم تعریف زیاد نمیکرد.
پیامبر نفس خود را از سه چیز پرهیز میداد جدال، پرحرفی و سخنان غیرضروری.
هرگز کسی را سرزنش نمیکرد.
در پی لغزشهای مردم نبود.
سخن نمیگفت مگر در جایی که امید ثواب در آن وجود داشت.
سخن کسی را قطع نمیکرد مگر این که از حد متعارف تجاوز میکرد.
به آرامی و متانت گام برمیداشت.
کلامش مختصر، جامع، آرام و شمرده بود و آهنگ صدایش از همه مردم زیباتر بود.
پیامبر در تمام حالات و در برابر همه مشکلات شکیبا بود.
هر روز هفتاد بار استغفار میکرد.لحظهای از عمر بابرکت خویش را بیهوده نمیگذرانید.
دیرتر از همه مردم به خشم میآمد و زودتر از همه راضی میگشت.
با ثروتمندان و تهیدستان یکسان دست میداد و مصافحه میکرد و وقتی به کسی دست میداد بیش از او دست خویش را باز نمیکشید.
با مردم شوخی میکرد تا مردم را خوشحال سازد.
امام صادق(ع)فرمودند:
انی لاکره للرجل ان یموت و قد بقی خلة من خلال رسول الله صلی الله علیه و آله لم یأت بها.
من خوش ندارم کسی بمیرد در حالی که هنوز برخی از آداب پیامبر (ص) را به جا نیاورده است.
منبع: سنن النبی، علامه طباطبایی
انسان معنوی
معنویت حالت مشترک همه انسان هایی است که بی توجه به دین و مذهب خاص، سطح علمی خاص و نظام های اجتماعی معین، کم یا بیش و با اختلاف مرتبه، به شادی، امید و آرامش (سه مولفه یک روح ) دست پیدا کردهاند. مولفه های معنویت چیست و انسان معنوی کیست؟
۱) از لحاظ وجود شناختی معتقد است جهان بسیار فراخ تر از این جهان مادی است و علومی مانند فیزیک و شیمی و زیست شناسی تنها در شناخت بخشی از جهان به ما یاری می رسانند.
۲) از لحاظ معرفت شناختی معتقد به راز است و اینکه در جهان راز وجود دارد. راز با مسئله و معما فرق دارد، مسئله امری است که برای بشر مجهول است اما بشر توانایی فهم بالقوه آن را دارد؛ معما هم امری است که برای بشر به صورت مسئله مطرح می شود اما اگر به نحو صحیح مطرح می شد معلوم می شد این سؤال مسئله نیست و بلکه مسئله نماست. اما آنچه انسان معنوی به آن اعتقاد دارد راز است و راز امری مجهول که انسان تا زمانی که انسان است نمی تواند آن را کشف کند و بشر قدرت درک و فهم آن را ندارد. اعتقاد به راز آثار و فواید فراوانی بر روان بشر دارد.
۳) از لحاظ روان شناختی معتقد است که حالت روانی فعلی وی مطلوب نیست و برای رسیدن به حالت مطلوب باید تلاش کرد؛ انسان معنوی همیشه در پی این است که به سمت عقاید ،احساسات جدیدتر و بهتر حرکت کند و همیشه در پی مطالب بهتر است.
۴) به هیچ ایسم و مکتبی قائل نیست و هر امری که به نظر مثبت و مفید باشد را از هر مکتب و مشربی اخذ می کند.
۵) اساسی ترین سؤال انسان معنوی چه کنم است؟ و تمام سؤالات مختلفی که مطرح می شود اعم از از کجا آمده ام به کجا می روم هدف خلقت چیست؟ به اندازه ای اهمیت دارند که ما را در پاسخ سؤال فوق یاری کنند.
۶)دارای زندگی اصیل است. زندگی اصیل به این معناست که در زندگی تنها تابع فهم و تشخیص خود است و در زندگی او تقلید و تبعیت از افکار عمومی و… وجود ندارد.
۷) اینجایی و اکنونی بودن یکی از ویژگی های انسان معنوی است. در دین نهادی و تاریخی نتایج بسیاری از اعمال در دنیای دیگر مشخص می شود، این در حالی است که انسان معنوی طالب معامله نقدی است و میخواهد نتیجه هر عملی را در همین دنیا ببیند. البته این به معنای انکار جهان دیگر از سوی انسان معنوی نیست او تنها می خواهد نتیجه هر عملی در همین دنیا مشخص شود.
۸) از نگاه انسان معنوی نتایج اعمال انسانها، اموری تکوینی هستند بر خلاف انسان سنتی که نتایج اعمال را امری قراردادی می دانند و نه نتایج لابد منه و تکوینی.
۹) هدفش از انجام اعمال رضایت باطن، آرامش و شادی است و این بر خلاف انسان سنتی است که اعمال خود را برای رسیدن به بهشت یا دوری از جهنم انجام می دهد.
۱۰) نسبت به کلیت جهان رضایت دارد به این معنا که اگر چه این دنیا دارای درد و رنجهای فراوانی است ولی انسان معنوی علاوه بر تلاش و کوشش جهت اصلاح امور به سمت وضعیت بهتر و نیکوتر، مجموعاً به کلیت جهان موجود نیز رضایت دارد.
مزرعه داری بود که زمین های زراعتی بزرگی داشت و به تنهایی نمیتوانست کارهای مزرعه را انجام دهد . تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ای بدهد . چون محل مزرعه در منطقه ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها می شد ، افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند .
سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه دار آمد ، مزرعه دار از او پرسید آیا تاکنون دستیار یک مزرعه دار بوده ای . مرد جواب داد من می توانم موقع وزیدن باد بخوابم ، به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد .
مرد به خوبی در مزرعه کار می کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می داد و مزرعه دار از او کاملا راضی بود . سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می رسید . مزرعه دار از خواب پرید و فریاد کشید طوفان در راه است .
فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت بلند شو طوفان می آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد . مرد همان طور که در رختخواب بود گفت : نه ارباب ، من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من میخوابم .
مزرعه دار از این پاسخ بسیار عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند . سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد . با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است . گاوها در اصطبل و مرغ ها در مرغدانی هستند ، پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند .
مزرعه دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد . وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت و در آرامش خواهد بود .
خاطره ای که می خواهم تعریف کنم مربوط به زمانی است که من در دبستان تحصیل می کردم . این خاطره را هیچ گاه فراموش نمی کنم ، به یاد دارم که با یکی از همکلاسی هایم بر سر موضوعی بحث شدیدی داشتیم و هر یک از ما بر این باور بودیم که درست می گوید و دیگری در اشتباه است .
آموزگار ما تصمیم گرفت که با حل مشکلمان درس خوبی به ما بدهد . او ما را در دو طرف میزش نشاند و یک لیوان بزرگ سفالی را وسط میز گذاشت . لیوان به رنگ مشکی بود . بعد از من پرسید لیوان چه رنگی است و من پاسخ دادم مشکی ، سپس از دوستم پرسید و او جواب داد «سفید». هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم .
معلم از ما خواست جایمان را با هم عوض کنیم و هنگامی که در جای دوستم نشستم با تعجت دیدم که لیوان سفید است و دوستم هم گفت که لیوان سیاه است . در واقع دو نیمه لیوان رنگ های متفاوتی داشتند و هر یک از ما در جایگاه خودمان فقط نیمی از لیوان را می دیدیم و تصور می کردیم که همه لیوان همین رنگ است .
معلم به ما یاد داد که برای قضاوت در مورد افکار و عقاید هر کسی باید بتوانیم خودمان را در جای او قرار دهیم و از منظر او به موقعیت نگاه کنیم ، آنگاه بفهمیم که آیا درست می گوید یا خیر
یک مشت نمک و یک لیوان آب
استاد شاگردان را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود . بعد از یک پیاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند . استاد به هر یک از آنها لیوانی آب داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند .
شاگردان هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند آب را بنوشند چون خیلی شور شده بود . بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند و همه از آب گوارای چشمه نوشیدند .
استاد پرسید : آیا آب چشمه هم شور بود و همه گفتند نه ، آب بسیار خوش طعمی بود .
استاد گفت : رنج هایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه بیشتر و نه کمتر ، این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کنید .
پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید .
گاهی بهترین کار را بهترینها انجام نمی دهند
روزی مردی داخل چاله ای افتاد که نمی توانست تنهایی از آن بیرون بیاید .
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت !
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد !
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت !
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد !
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند !
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است !
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی !!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
میمون ، قورباغه ، موش و سگ
میمون هایی که ترسیدن را یاد گرفتند :
میمون هایی که از مار نمی ترسیدند را در کنار مارها قرار دادند . در همین حین صداهای بلند و وحشتناکی هم از بلندگو ها پخش کردند . با این کار میمون هایی که از مار ها نمی ترسیدند ، یاد گرفتند ، که از مار بترسند . نتیجه عجیب تر این آزمایش این بود که حتی میمون های دیگری هم که از مار ها نمی ترسیدند با دیدن ترس سایر میمون ها آنها هم از مار ها ترسیدند .
نتیجه : ما از بعضی از چیزها می ترسیم چون آنها را با چیزهای دیگری در ذهنمان به یکدیگر مرتبط می کنیم . مثلآ یک کودک بعد از شنیدن صدای ترسناک محکم بسته شدن درب در تاریکی از تاریکی خواهد ترسید .
قورباغه هایی که زنده زنده آب پز شدند :
چند قورباغه را در ظرفی پر از آب جوش انداختند ، آنها خیلی سریع از آب جوش به بیرون پریدند و خودشان را نجات دادند . وقتی همین قورباغه ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند همه آنها در آب جوش کشته شدند چون نتوانستند عکس العملی به همان سرعت نشان دهند .
نتیجه : ما می توانیم تغییرات ناگهانی را بفهمیم و متقابلآ عکس العمل نشان دهیم اما وقتی این تغییرات در دراز مدت انجام می شوند ، وقتی متوجه می شویم که دیگر خیلی دیر است . یادمان باشد ، نه عادت های بد یک شبه وجود کسی را فرا می گیرد و نه کسی یک شبه فرد دیگری می شود ، همه چیز پله پله انجام می شود . مهم این است که گرم شدن آب را احساس کنید .
موش های شناگری که غرق شدند :
این بار تعدادی موش های صحرایی که بعضی آنها می توانند 80 ساعت مداوم شنا کنند آماده شدند . محققان قبل از اینکه آنها را در آب بیاندازند با کلک این باور غلط را در موش ها به وجود آوردند که آنها گیر افتاده اند . خیلی از موش ها تنها پس از چند دقیقه بعد از شنا کردن غرق شدند . نه چون نمی توانستند شنا کنند ، بلکه چون فکر می کردند گیر کرده اند ، ناامید شده و دست از شنا کردن برداشتند و غرق شدند .
نتیجه : وقتی همه چیز به آن طور که می خواهیم پیش می رود ما هم با حداکثر توان مان تلاش می کنیم . اما بعد از اینکه سر و کله مشکلات بزرگ و کوچک پیدا می شود ناامید شده و دست از تلاش کردن بر می داریم ، با وجود اینکه توان انجام آن را داریم .
سگ هایی که یاد گرفتند تلاش نکنند :
تعدادی سگ در اتاقی قرار گرفتند که زمین آن می توانست شوک الکتریکی خفیفی به سگ ها وارد کند . دکمه ای روی دیوار اتاق بود که با فشرده شدن جریان را قطع می کرد . وقتی شوک وارد شد سگ ها بالا و پایین پریدند تا بالاخره یکی از سگ ها دکمه را زد و جریان قطع شد . سگ ها یاد گرفتند با زدن آن دکمه آن شوک ناخوشایند قطع می شود .
روی نصف گروه اول سگ ها همین آزمایش دوباره تکرار شد اما این بار در اتاق دیگری که دکمه ای الکی داشت و با زدن آن هیچ اتفاقی نمی افتاد و جریان همچنان ادامه داشت . بعد از این مراحل سگ هایی که در اتاق دوم بودند به اتاق اول (با کلید سالم) بازگردانده شدند و آزمایش تکرار شد . این بار هیچ کدام شان حتی سعی نکردند که دکمه را فشار دهند .
نتیجه : هیچ کس با نامیدی به دنیا نمی آید ، بلکه ما بعد از اینکه چند بار شکست می خوریم «شکست خوردن» را یاد می گیریم و حتی به خودمان زحمت تلاش کردن نمی دهیم . اگر به مشکلی برخورده اید ، مهم نیست دفعه چندم است که زمین خورده اید ، باز هم بلند شوید و برای حل آن تلاش کنید . ممکن است کلید سالم باشد ، فقط فشارش دهید !
شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد و در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت زیارت حضرت امام حسین علیه السلام را اراده میکرد ، بر بام منزل خود رفته ، به آن حضرت سلام می کرد و او را زیارت مینمود ، تا این که سرگذشت او را به «سید مرتضی» که از بزرگان آن عصر و مرسوم به «نقیب الاشراف» بود رساندند .
سید مرتضی به منزل او رفت و در این خصوص او را سرزنش نمود و گفت : از آداب زیارت در مذهب اهلبیت علیه السلام این است که داخل حرم شوی و عقبه و ضریح را ببوسی . این روشی را که تو داری ، برای کسانی است که در شهرهای دور میباشند و دستشان به حرم مطهر نمیرسد .
آن مرد چون این سخن را شنید گفت : «ای نقیب الاشرف» از مال دنیا هر چه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن معذور دار .
هنگامی که سید مرتضی سخن او را شنید بسیار ناراحت شد و گفت : من که برای مال دنیا این سخن را نگفتم ، بلکه این روش را بدعت و زشت میدانم و نهی از منکر واجب است .
وقتی آن مرد این سخن را شنید ، آه سردی از جگر پر دردش کشید . سپس از جا برخاست و غسل زیارت کرد و بهترین لباسش را پوشید و پا برهنه و با وقار از خانه خارج شد و با خشوع و خضوع تمام ، نالان و گریان متوجه حرم حسینی گردید تا این که به در صحن مطهر رسید .
نخست سجده شکر کرد و عتبه صحن شریف را بوسید . سپس برخاست و لرزان ، مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند ، بر خود میلرزید و با رنگ و روی زرد ، همانند کسی که یک سوم روحش خارج گشته باشد ، حرکت میکرد تا این که وارد کفش کن شد . دوباره سجده شکر به جا آورد و زمین را بوسید و برخاست و مانند کسی که در حال احتضار باشد داخل ایوان مقدس گردید و با سختی تمام خود را به در رواق رسانید .
چون چشمش به قبر مطهر افتاد ، نفسی اندوهناک بر آورد و مانند زن بچه مرده ، ناله جانسوزی کشید . سپس به آوازی دلگداز گفت : اَهَذا مَصرَعُِِِ سیدُالشهداء ؟ اَهَذا مَقتَلُ سیدُالشهداء ؟ ، آیا اینجا جای افتادن امام حسین علیه السلام است ؟ آیا اینجا جای کشته شدن حضرت سیدالشهداء است ؟
پس فریاد کشید و نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و به شهیدان راه حق پیوست .
منبع : داستانهای علوی ، ج4، ص210/ دارالسلام عراقی ، ص301 . وبلاگ چهارده معصوم
تلخی گوش و شوری آب چشم
ابن ابى لیلى که یکى از دوستان امام جعفر صادق علیه السلام است ، حکایت نماید : روزى به همراه نعمان کوفى به محضر مبارک آن حضرت وارد شدیم ، حضرت به من فرمود : این شخص کیست؟
عرض کردم : مردى از اهالى کوفه به نام نعمان مى باشد ، که صاحب راءى و داراى نفوذ کلام است .
حضرت فرمود : آیا همان کسى است که با راءى و نظریّه خود ، چیزها را با یکدیگر قیاس مى کند ؟
عرض کردم : بلى .
پس حضرت به او خطاب نمود و فرمود : اى نعمان ! آیا مى توانى سرت را با سایر اعضاء بدن خود قیاس نمائى ؟
نعمان پاسخ داد : خیر .
حضرت فرمود : کار خوبى نمى کنى ، و سپس افزود : آیا مى شناسى کلمه اى را که اوّلش کفر و آخرش ایمان باشد ؟
جواب گفت : خیر .
امام علیه السلام پرسید : آیا نسبت به شورى آب چشم و تلخى مایع چسبناک گوش و رطوبت حلقوم و بى مزّه بودن آب دهان شناختى دارى ؟
اظهار داشت : خیر .
ابن ابى لیلى مى گوید : من به حضور آن حضرت عرضه داشتم : فدایت شوم ، شما خود ، پاسخ آن ها را براى ما بیان فرما تا بهره مند گردیم .
بنابراین حضرت صادق علیه السلام در جواب فرمود : همانا خداوند متعال چشم انسان را از پیه و چربى آفریده است و چنانچه آن مایع شور مزّه ، در آن نمى بود پیه ها زود فاسد مى شد . و همچنین خاصیّت دیگر آن ، این است که اگر چیزى در چشم برود به وسیله شورى آب آن نابود مى شود و آسیبى به چشم نمى رسد .
و خداوند در گوش ، تلخى قرار داد تا آن که مانع از ورود حشرات و خزندگان به مغز سر انسان باشد .
و بى مزّه بودن آب دهان ، موجب فهمیدن مزّه اشیاء خواهد بود ، و نیز به وسیله رطوبت حلق به آسانى اخلاط سر و سینه خارج مى گردد .
و امّا آن کلمه اى که اوّلش کفر و آخرش ایمان مى باشد : جمله ( لا إله إلاّ اللّه ) است ، که اوّل آن ( لا اله ) یعنى ، هیچ خدائى و خالقى وجود ندارد و آخرش ( الاّ اللّه ) است ، یعنى ، مگر خداى یکتا و بى همتا .
منبع : وبلاگ چهارده معصوم
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست . روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟
آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .
پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .
پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟
نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید چند کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست . پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد . 99 سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است .
بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا 99 سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند . تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد .
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید .
نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درامد . اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر "یکصد" سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می شوند .
پیله و مرد مهربان
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد . ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد .
آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد . پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند . آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند اما چنین نشد .
در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم . اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم ، به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم...
داخل قفس نردبانی قرار داده و روی آن چند عدد موز بگذارید . بعد از مدتی ، یکی از میمونها از نردبان بالا می رود تا موز را بردارد . زمانی که میمون به موز نزدیک شد بر روی تمام میمونها آب سرد بپاشید . بعد از مدتی ، یکی دیگر از میمونها تلاش می کند که موز را بردارد . باز هم بر روی تمام میمونها آب سرد بپاشید .
این کار را چند بار تکرار کنید . خیلی زود خواهید دید وقتی یک میمون به سراغ موز می رود دیگر میمونها سعی می کنند جلوی آن را بگیرند . دیگر آب سرد نپاشید . یکی از میمونها را با یک میمون جدید جایگزین کنید . میمون جدید موز را می بیند و به سمت موز می رود . دیگر میمونها به آن میمون حمله می کنند و آن را کتک می زنند .
بعد از چند تلاش دیگر برای رسیدن به موز و کتک خوردن از سوی دیگر میمونها ، میمون تازه وارد متوجه می شود که نباید موز را بردارد . یکی دیگر از پنج میمون اولیه را با یک میمون جدید جایگزین کنید . میمون جدید نیز از نردبان بالا می رود و کتک میخورد . میمون تازه وارد قبلی نیز در این تنبیه شرکت می کند .
دوباره سومین میمون اولیه را با یک میمون جدید عوض کنید . میمون جدید نیز از نردبان بالا می رود و از بقیه میمونها کتک می خورد . دو تا از میمونها که میمون تازه وارد را کتک زدند نمی دانند چرا به آن اجازه نمی دهند از نردبان بالا برود یا چرا در کتک زدن آن مشارکت می کنند .
بعد از جابجای میمون چهارم و پنجم با میمونهای جدید ، تمام میمونهایی که بر روی آنها آب سرد پاشیده شده بود با میمونهای جدید جایگزین شدهاند . با این وجود ، هیچ میمونی سعی نمی کند از نردبان بالا رود . چرا ؟ زیرا تا آنجایی که آنها می دانند همیشه هیمنطور بوده است
فرمانده جوان
منصوب شدن افسر جوان و کم سابقه به فرماندهی ناو ، داد همه فرماندهان ارشد و کهنه سربازها را در آورده بود . فرماندۀ پیر و باتجربه زمینه ساز این انتصاب بود . همه چپ و راست او را به باد انتقاد می گرفتند که چرا از باتجربه ترها و ارشدترها استفاده نمی کنی و او از این همه انتقاد کم کم داشت خسته می شد .
نهایتاً همه را به یک مبارزه با افسر جوان دعوت کرد . قرار شد همه سوار ناو تحت امر افسر جوان شده و در دریا به مبارزه ای تاکتیکی بپردازند . هنگامیکه ناو در موقع مقرر از ساحل دور شد ، فرماندۀ پیر همه را صدا زد و یک تخم مرغ از جیبش در آورد و گفت : هر کس بتواند این تخم مرغ را روی میز بایستاند می تواند فرماندۀ این ناو بشود و یا می تواند تعیین کند که چه کسی فرماندۀ این ناو باشد.
همه دست بکار شدند و مأیوسانه سعی کردند تخم مرغ را روی میز بایستانند . ولی مگر می شد؟! پس از تلاش و ناکامی همه ، فرماندۀ پیر ، افسر جوان را صدا زد و گفت : حالا تو این کار را بکن . افسر به طرف گنجه رفت و یک نمکدان آورد . روی میز مقداری نمک پاشید و تخم مرغ را روی میز با کمک تودۀ نمک نگه داشت .
همه گفتند : آه ! ما هم میتوانستیم اینطوری تخم مرغ را بایستانیم . فرمانده پیر گفت : مهم این بود که در زمانی که فرصت تصمیم گیری داشتید ، این کار را می کردید . ولی هنوز دیر نشده . یکبار دیگر فرصت دارید که این کار را بکنید . ایندفعه فرض می کنیم که در شرایط جنگ هستیم و آذوقه غذائی و حتی نمک هم نداریم . حالا چکار میکنید ؟
همه هاج و واج ، بی صدا و بی جواب بهم نگاه می کردند . هیچ کس راهی به نظرش نمی رسید . باز فرماندۀ پیر نگاهی به افسر جوان انداخت . افسر جوان حلقه نامزدیش را در آورد و روی میز گذاشت و تخم مرغ را روی آن به حالت ایستاده قرار داد .
فرماندۀ پیر رو به همه کرد و گفت : وقتی که در شرایطی بحرانی هستید و راه حلی به نظرتان نمی رسد ، عشق به چیزهائیکه به خاطرش زنده هستید می تواند برای شما راه گشا باشد ، سپس اضافه کرد : هنوز یکبار دیگه فرصت دارید . فرض کنیم که همه شما دست از جان شسته اید و دیگر عشقی برای زنده ماندن برایتان نمانده باشد و البته حلقه نامزدی هم نداشته باشید ، حالا چکار می کنید ؟
همه تسلیم شده بودند ! افسر جوان مشتی خاک از جیبش خارج کرد و به سبک نمک تخم مرغ را به کمک خاک ایستاند . فرماندۀ پیر گفت : این خاک تحت هر شرایطی همراه این افسر جوان است چون به او یادآوری میکند که به چه عشقی این لباس را پوشیده و به چه عشقی جان خودش را در دست آمادۀ فدا نگهداشته است .
نامت چه بود ؟ آدم
فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد ؟ بهشت پاک
اینک محل سکونت ؟ زمین خاک
آن چیست بر گُرده نهادی ؟ امانت است
قدت ؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک
اعضای خانواده ؟ حوای خوب و پاک ، قابیل وحشتناک ، هابیل زیر خاک
روز تولدت ؟ در جمعه ای ، به گمانم روز عشق
رنگت ؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه
وزنت ؟ نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست ، سنگین نه آنچنان که نشینم به این زمین
جنست ؟ نیمی مرا ز خاک نیمی دگر خدا
شغلت ؟ در کار کشت امید بروی خاک
شاکی تو ؟ خدا
نام وکیل ؟ آن هم فقط خدا
جرمت ؟ یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین ؟ همین و بس
حکمت ؟ تبعید در زمین
همدمت در گناه ؟ حوای آشنا
ترسیده ای ؟ کمی
ز چه ؟ که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده است ؟ بلی
چه کس ؟ گاهی فقط خدا
داری گلایه ای ؟ دیگر گِله نه ولی...
ولی که چه ؟ حکمی چنین آن هم به یک گناه ؟!!!
دلتنگ گشته ای ؟ زیاد
برای که ؟ تنها فقط خدا
آورده ای سند ؟ بلی
چه ؟ دو قطره اشک
داری تو ضامنی ؟ بلی
چه کس ؟ فقط خدا
در آخرین دفاع ؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا
انس بن مالک گوید : یکی از کنیزان امام حسن (ع) شاخهء گلی را به آن حضرت اهدا کرد .
امام (ع) آن گل را گرفت و به او فرمود : تو را در راه خدا آزاد کردم .
من به حضرت گفتم : ای پسر رسول خدا ، آیا به راستی به خاطر اهدای یک شاخه گل ناچیز ، او را آزاد کردید ؟
امام (ع) فرمود : کَمالُ الْجُودِ بَذْلُ الْمَوْجودِ
نهایت بخشش آن است که تمام موجودی (دارایی و هستی) خود را ببخشی
و آن کنیز از مال دنیا جز آن شاخهء گل را نداشت .
خداوند در قرآنش فرموده : وَ إذا حُیِّیتُمْ بِتَحِیَّهٍ فَحَیّوا بِأحْسَنِ مِنْها اَوْ رُدُّها (سوره نسا؛آیه 86)
هرگاه کسی به شما تحییت گوید او را همان گونه و بلکه بهتر پاسخ دهید .
پاسخ بهترِ بخشش او ، همان آزاد کردنش بود .
منبع : وبلاگ چهارده معصوم
باران
مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت. خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود.
مسافر فریاد زد: هی، خانه ات آتش گرفته است!
مرد جواب داد: می دانم.
مسافر گفت: پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گفت: آخر بیرون باران می آید، مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی سینه پهلو می کنی.
زائوچی در مورد این داستان می گوید: خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند.
لیلی زیر درخت انار
لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ. گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزار تا دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود.
دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید. خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود. کافی است انار دلت ترک بخورد.
تزریق خون
سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود. او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم. پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج میشد به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!
پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند.
بزرگی عشق
در روزگارهای قدیم، جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش، عشق و باقی احساسات. روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما "عشق" تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود "عشق" تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از "ثروت" که با کشتی باشکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. "ثروت"، مرا هم با خود می بری؟
"ثروت" جواب داد: نه نمی توانم، مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.
"عشق" تصمیم گرفت که از "غرور" که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. "غرور" لطفاً به من کمک کن.
نمی توانم "عشق"، تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.
پس "عشق" از "غم" که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. "غم" لطفاً مرا با خود ببر.
آه "عشق"، آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.
"شادی" هم از کنار "عشق" گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه "عشق" نشد.
ناگهان صدایی شنید: بیا اینجا "عشق". من تو را با خود می برم. صدای یک بزرگتر بود. "عشق" آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت.
"عشق" که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از "دانش" که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: چه کسی به من کمک کرد؟
"دانش" جواب داد: او "زمان" بود.
"زمان"؟ اما چرا به من کمک کرد؟
"دانش" لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: چون تنها "زمان" بزرگی "عشق" را درک می کند.
معجزه عشق
سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.
مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید، خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید، دست همسرش را گرفت و گفت: عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و… مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن با همه دلبستگی بیاندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعتها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری با ببرش وداع کرد.
بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، درحالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد: عزیزم، عشق من، من برگشتم، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم و در حین ابراز این جملات مهر آمیز، به سرعت در قفس را گشود: آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.
ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد: نه، بیا بیرون، بیا بیرون: این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است. اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی، میان آغوش پرمحبت زن، مثل یک بچه گربه رام و آرام بود.
اگرچه ببر مفهوم کلمات مهرآمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود، نمی فهمید، اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.
برای هدیه کردن محبت، یک دل ساده و صمیمی کافی است، تا از دریچه یک نگاه پرمهر، عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند. محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند. عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی، چشم گیر است.
محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست. بیا بیقید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش، کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه عمر، شیرین و ارزشمند گردد.
در کورترین گره ها، تاریکترین نقطه ها، مسدودترین راه ها، عشق بی نظیرترین معجزه راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مساله پیش روی تو چیست، ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سرسخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است. پس معجزه عشق را امتحان کن.
جواز ورود به بهشت
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است . دربان بهشت به مرد گفت : برای ورود به بهشت باید امتیاز کافی را داشته باشید ، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید ، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم .
مرد گفت : من با همسرم ازدواج کردم ، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت : این سه امتیاز .
مرد اضافه کرد : من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم .
فرشته گفت : این هم یک امتیاز .
مرد باز ادامه داد : در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم .
فرشته گفت : این هم دو امتیاز .
مرد در حالی که گریه می کرد ، گفت : با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند .
فرشته لبخندی زد و گفت : بله ، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد .
ویرانه نشین
بیدلی چنان از خود به در شده بود که به ویرانه ای رفته و بر تل خاکی خفته بود .
دلبر به بالینش رفت ، او را خفته دید ، نامه ای نوشت و بر آستین بیدل به خواب رفته بست .
سپیده دم که دلداده از خواب چشم گشود ، نامه ای بر آستین خود بسته دید ، آن را گرفت و خواند .
نازنین غارتگر دل نوشته بود : ای دلداده ای که خود را بیدل می خوانی ، اگر بازرگانی ، برخیز به بازار رو و سیم و زر بگیر و بستان .
اگر پارسائی پرهیزکاری ، برخیز به پرستش خدا بنشین و شب زنده داری کن .
و اگر عاشق پاکبازی ، خواب به چشم خود راه مده و از این خفتن و از عشق بی خبر ماندن شرم کن.
در زمانهای نه چندان دور ، پیرزنی برای برآورده شدن خواستهاش شب و روز دعا می کرد . تا اینکه از کسی شنید که هر کس چهل روز عملی را انجام دهد یکی از پیامبران خدا را خواهد دید و می تواند حاجتش را از او بخواهد .
او باید برای دیدن حضرت خضر چهل صبح پیش از طلوع آفتاب جلوی در خانهاش را آب و جارو می کرد. پیرزن نیت کرد و شروع کرد ، روزهای اول با شوق و ذوق تمام این کار را انجام می داد ، گاهی حاجتش را عوض می کرد یا دوباره منصرف می شد ، گاهی هم همه چیز را به خدا می سپرد تا هر چه صلاح است انجام دهد .
باورش نمی شد که بتواند یکی از پیامبران (حضرت خضر) را ببیند ، چه برسد به اینکه از او حاجتی بخواهد و مواظب بود وظیفهاش را درست و بدون کم و کاست انجام دهد تا مبادا روزی خوابش ببرد یا یک وقت آب نداشته باشد یا جارویش شکسته باشد تا چهل روز تمام شود .
روزهای آخر دیگر اینکار برای پیرزن وظیفه شده بود و گاهی حاجتش را فراموش می کرد و به مردمی که در رفت و آمد بودند خیره می شد و با بی حوصلگی آنها را تماشا می کرد تا اینکه بالاخره روز چهلام رسید .
پیرزن در را باز کرد و لبخندی زد و نفس عمیقی کشید و شروع کرد به آب و جارو کردن بعد از آن باید منتظر می ماند تا حضرت خضر رد شود . صندلی چوبی اش را آورد و جلوی درب خانه منتظر شد، هنوز خورشید بالا نیامده بود و کسی در کوچه نبود ، دقایقی گذشت ، او داشت به درختان نگاه می کرد، به گنجشکها که می آمدند روی زمین می نشستند و بلند می شدند .
به آسمان که امروز ابرها چقدر شکلهای قشنگی درآوردهاند ، این سر کوچه را نگاه کرد ، آن سر کوچه را ، دوباره این سر کوچه را ، مردی چوب به دست داشت رد می شد ، پیرزن او را نگاه کرد چقدر چهره گیرایی داشت ، نزدیکتر شد انگار که پیرزن سالهاست او را می شناسد .
به صورتش خیره شده بود ، در چشمانش نوری بود و بر لبش ذکری . پیرزن فقط نگاه می کرد ، انگار آن شخص را فقط باید نگاه کرد و سکوت ، نباید حرفی زد ، مرد به آرامی گذشت . پیرزن داشت به او می نگریست و وقتی رد شد هنوز در جای خودش نشسته بود و غرق در فکر و خیالاتش ، هنوز منتظر بود، خودش هم نمی دانست به چه می اندیشد .
دقایق می گذشتند و او انگار در همان لحظههای اول حاجتش را جا گذاشته بود ، کمکم مردم شروع کردند به رفت و آمد و کوچه داشت شلوغ می شد ولی کوچه و خانه پیرزن امروز بوی دیگری گرفته بود بوی نور ، بوی رهگذری از بهشت ، پیرزن لبخند زد زیرا اصلاً به یاد نیاورده بود که حاجتی دارد ، اصلاً انگار یادش رفته بود که می تواند حرف بزند و خواستهاش را بگوید ، او خضر را نشناخته بود .
مهمان حبیب خدا
تنی چند از کافران از راهی دور به مسجد درآمدند و به پیامبر(ص) گفتند که ما را به عنوان مهمان بپذیر . پیامبر رو به اصحاب خود کرد و فرمود هر کدامتان یکی از این افراد را به خانه خود ببرد و از او پذیرایی کند .
هر یک از آنان بیدرنگ یکی از کافران را انتخاب کردند و با خود بردند . اما در آن میان یکی از کافران که هیکلی درشت و تنومند داشت باقی ماند و کسی حاضر نشد او را به خانه خود برد ، زیرا از ظاهرش پیدا بود که پُرخور است . پیامبر وقتی دید کسی حاضر نیست میزبان او شود ، خود او را به خانه برد تا از او پذیرایی کند .
چون وقت شام رسید اهل خانهِ پیامبر ، پی در پی طعام می آوردند و پیش او می نهادند و او در اندک زمانی همه را می بلعید ، تا جایی که به اندازه هیجده نفر غذا خورد . آن شب تمامی افراد خانه پیامبر بی شام سر بر بالین نهادند .
سپس مهمان پُرخور به اتاقی مخصوص رفت و دراز کشید و به خوابی سنگین فرو رفت . ساعتی بعد یکی از افراد خانه که از پُرخواری او بسیار خشمگین شده بود آمد و در اتاق را از پشت قفل کرد و رفت . نیمه های شب بود که مهمان دچار دلپیچه ای عجیب شد و برای قضای حاجت شتابان به طرف درِ اتاق دوید ، آمد در را باز کند دید در از پشت قفل است . هر چه در را تکان داد در باز نشد که نشد. ناچار به بسترش رفت تا با خوابیدن موقتا از این مهلکه نجات پیدا کند .
بالاخره بعد از دقایقی این پهلو و آن پهلو شدن به خوابی عمیق فرو رفت و در عالم رویا خود را در خرابه ای خلوت یافت ، چون دید هیچکس در آنجا نیست جامه اش را واپس زد و با خیال راحت خود را تخلیه کرد . در این وقت ناگهان از خواب پرید و دید رختخواب ، غرق کثافت شده است . اضطراب دیوانه کننده ای بر او مستولی شده بود ، نمی دانست چه کند . فقط دوست داشت که در آن لحظه زمین دهان باز کند و او را فرو بلعد .
سپیده دمان بود که پیامبر(ص) برای رهایی او از مهلکه سخت ، با شتاب خود را به درِ اتاق رسانید و بی آنکه خود را به او نشان دهد قفل در را گشود و رفت تا با او روبرو نشود و موجب خجلتش نگردد. مهمان که درِ نجات به رویش باز شده بود با احتیاط جلو در آمد و این طرف و آن طرف را نگاه کرد و چون مطمئن شد کسی ناظر نیست با سرعت عجیبی پا به فرار گذاشت .
در این اثنا یکی از اهالی خانه وارد اتاق شد و چون آن صحنه فضیح را دید خواست سر و صدا راه بیندازد که پیامبر به او فرمود داد و قال راه نینداز . بستر او را خودم می شویم و مشغول شستن آن شد .
از آن طرف مهمان فضیحت کارِ طماع چون در وسط راه متوجه شد حِرزِ خود را در اتاق جا گذاشته شتابان به سوی خانه پیامبر دوید و چون وارد خانه شد دید پیامبر با خوشرویی مشغول شستن بستر اوست .
او با دیدن چنین وضعی چنان پریشان شد که دو دستی بر فرقِ خود کوبید و به دست و پای پیامبر افتاد. اما آن حضرت او را مورد لطف قرار داد و او چنان تحت تاثیر اخلاقِ محمد قرار گرفت که از صمیم قلب به اسلام گروید .
و آن شب را نیز مهمان رسول خدا شد . و چون برای او شام آوردند اندکی شیر خورد و دست از طعام کشید . همگان تعجب کردند که چنین شخصِ شکمباره ای چگونه به این اندک اکتفا کرده است . پیامبر فرمود : او از وقتی که مسلمان شده از حرص و آز پاک گردیده است . این است که به اندک طعامی بسنده کرده است .
گوید : در بغداد آهنگرى را دیدم که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده به دست مى گرفت و آن را کار مى فرمود .
گفتم : این چه حالت است ؟
گفت : قحط سالى بود ، زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده که کودکان یتیم دارم.
گفتم : ندهم تا که با من راست نگردى .
آن زن برفت و دیگر روز باز آمد . همان سخن گفت و همان جواب شنید .
روز سیم آمد و گفت : اى مرد ! کار از دست برفت ، بدانچه گفتى تن در دادم ، اما به خلوتى باید که کسى ما را نبیند .
آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم که قصد وى کنم .
گفت : اى مرد ! نه ، شرط کرده ایم که خلوتى باید که کسى ما را نبیند .
گفتم : که مى بیند ؟
گفت : خداى مى بیند که پادشاه به حق است و چهار گواه عدل : دو که بر من موکلند و دو که بر تو .
سخن آن زن در من اثر کرد ، دست از وى بداشتم و وى طعام دادم .
آن زن روى به آسمان کرد و گفت : خداوندا ، چنانکه این مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانید ، آتش دنیا و آخرت را بر وى سرد گردان . پس آنچه مى بینى به برکت دعاى آن زن است .
شکستن عهد و پیمان
درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست . در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود . روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد .
مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد . از آن پس دیگر هیچ میوه ای از شاخه ها بر زمین نمی ریخت و درویش نیز در گرسنگی و ناتوانی ماند .
این وضع ، تا پنج روز بطول انجامید و درویش توانست پنج روز را بدون خوردن میوه ای تحمل کند ، ولی بالاخره عنان اختیار و ضبطِ نَفس از کفِ درویش خارج شد و رشته پیمان خود را گسست و دست به چیدن گلابی زد .
(نکته ای که لازم است اینجا تذکر بدهم این است که خداوند در امتحانها و آزمایشهایی که در پیش پای ما قرار می دهد به اندازه توان و طاقت ما است و خدا هیچگاه بیشتر از آنچه که می داند ما می توانیم تحمل کنیم بر دوش ما نمی گذارد . گاهی ما از ظرفیت خودمان خبر نداریم و خودمان را دست کم می گیریم و زودتر از موعد مقرر ، در آن آزمایش رد می شویم . که البته اگر مقداری خوددارتر بودیم و امتحان را پشت سر می گذاشتیم درجه ای بر ظرفیت ما اضافه می گردید و دریچه ای از نور برای ما باز می شد)
طولی نکشید که حق تعالی ، او را به سزای این شکستن پیمان و عهد ، کیفر و سیاستی سخت کرد . ماجرا از این قرار بود که روزی در همان کوهساری که درویش خلوت کرده بود ، بیش از بیست دزد آمده بودند و اموال مسروقه را میان خود تقسیم می کردند .
در این اثنا یکی از جاسوسان حکومتی از این قضیه مطلع می شود و داروغه را خبر می کند و بلافاصله ماموران حکومتی بدانجا می ریزند و همه دزدان را دستگیر می کنند و اتفاقا آن درویش را نیز جزو دزدان محسوب می دارند . هنگامی که دزدان و درویش را به شهر ، پیش قاضی آوردند قاضی حکم کرد که در میدان اصلی شهر ، یک دست و یک پای محکومان بریده شود .
هنگامی که موقع اجرا حکم می شود ابتدا یک دست و یک پای بیست دزد واقعی را قطع می کنند و سپس نوبت درویش می شود . ابتدا دست درویش را قطع می کنند و همین که می خواهند پای او را نیز قطع کنند درویش رو به آسمان کرد و گفت : بار الها و سرورا ، دستم گناه کرده بود ، پای را چه جرمی است ؟
در همین هنگام یکی از ماموران سوار بر اسب می رسد و درویش را می شناسد و بر سر مامور اجرای حکم فریاد می زند که : ای سگ صفت ، چشمت را باز کن بببین که را سیاست می کنی ؟! این مرد از اولیاءالله است ، چرا دستش را بریدی ؟! آیا خواهید که آسمان به زمین بیاید ؟! این درویش کسی است که خدا بسیار او را دوست می دارد و جزء برگزیدگان خداست .
وقتی داروغه از این ماجرا با خبر می شود شتابان بدان جا می رود و از درویش ، پوزش ها می خواهد و به پای درویش می افتد و از او می خواهد که او را ببخشد . اما درویش با خوشرویی و رضایت می گوید : این کیفر ، بیشتر از اینکه سزاوار آن بیست دزد باشد ، سزاوار من بود ، زیرا عهد خدا گسسته ام و همو مرا عذاب کرد نه شما .
پس ناراحت نباش که من این مجازات را از شما نمی بینم و کسی مرا مجازات کرد که حاضرم تمام جان خویش را نیز در راه او بدهم و مجازات او برای من از هزار نوازش دیگران ، دلنشین تر و زیباتر است .
زان پس آن درویش در میان مردم به درویشِ یک دست و یا درویشِ دست بریده معروف شد . ولی او همچنان در خلوت از خلق به سر می برد و در آلاچیقی به دور از غوغای شهر به زنبیل بافی مشغول بود .
یک روز مردی سرزده به جایگاه او می رود و با کمال تعجب می بیند که او با دو دست زنبیل می بافد ! درویش که از فهمیدن آن مرد ناراحت شده بود او را به داخل آلاچیق خویش دعوت کرد و او را قسم داد که این موضوع را به کسی نگوید و آن مرد هم قسم می خورد که این راز و کرامت را به کسی بازگو نکند .
اما رفته رفته دیگران نیز از این راز با خبر می شوند و در تمام شهر می پیچد که درویش یک دست ، صاحب کرامت است و می تواند با دو دست زنبیل ببافد . درویش که از برملا شدن راز خویش تعجب کرده بود و دوست نداشت که اینگونه شناخته شود روزی رو به درگاه الهی کرد و گفت : خداوند بزرگ، حکمت فاش شدن راز کرامت من چیست ؟
خدا به او می گوید : چون پس از آن اتفاقی که برای تو افتاده بود و به آن طریق دست تو قطع شد ، مردم به تو ظن بد بردند و بعضیها می گفتند که اگر این درویش از محبان خدا بود اینگونه دستش قطع نمی شد . به این ترتیب تعدادی به حقانیت تو بد گمان شده بودند و به دیده بد به تو نگاه می کردند. پس راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا از این گمان بد دور شوند و به مرتبه والای تو پی ببرند .
گر با همه ای ، چو بی منی ، بی همه ای
ور بی همه ای ، چو با منی ، با همه ای
دعا برای روزی
مردی در زمان حضرت داود(ع) ، پیوسته اینگونه دعا می کرد : خداوندا رزق و روزیِ بی زحمت و بدون کار به من عطا فرما . و این مرد سالها در خانه نشسته بود و این دعا را می کرد . مردم وقتی که دعاهای به ظاهر یاوه و بی اساس او را می شنیدند مسخره اش می کردند ، ولی او به مسخره کردن دیگران اهمیتی نمی داد و همچنان به کار دعا و نیایش و درخواستِ روزیِ بی زحمت مشغول بود . و اینگونه در تمام شهر معروف شده بود و مردم او را تنبل و کاهل می پنداشتند .
این دعا کردن مرد و مسخره کردن اهالی شهر همچنان ادامه داشت ، تا اینکه روزی که مشغول همین دعا در خانه بود ، گاو بزرگ و تنومندی دوان دوان به درِ خانه او آمد و با ضرباتِ شاخِ ستبر و تیزش قفل و بندِ در را شکست و درونِ خانه شد و در حیاط ، روبروی مرد ایستاد .
مرد که ابتدا تعجب کرده بود نگاهی به گاو کرد و بعدش ناگهان یاد دعایی افتاد که همیشه می کرد ، برای همین بی درنگ دست و پای آن حیوان را محکم بست و به تیغ تیز ، سرش را برید . سپس خدا را شکر کرد ، بیشتر از بابت اینکه متوجه شد خدا به او توجه دارد و بعدش نیز برای اینکه دعایش مستجاب شده بود و روزی بی زحمت به دست آورده بود .
مرد دعا کننده در همین حال و هوا بود که ناگهان مردی وارد خانه او شد که وقتی گاو را سر بریده دید بسیار افروخته شد و گریبانِ آن مرد فقیر را گرفت و به او گفت : ای بیرحم سنگدل ، چرا گاو مرا کشتی ؟!
مرد فقیر که مبهوت شده بود ، نگاهی به مرد حمله برنده انداخت و گفت : من که گناهی ندارم . مدتی بود از خدا روزی حلال درخواست می کردم و اینک دعایم مستجاب شده است .
صاحب گاو که با شنیدن این جوابِ بظاهر سربالا سراپا خشم شده بود مرد فقیر را با ضرب و شتم ، به محکمه عدل حضرت داود(ع) برد . داود(ع) گفت : چه شده ؟ چه خبر است ؟
صاحب گاو در جواب سئوال حضرت گفت : ای پیامبر خدا به دادم برس که این مرد به جفا و ستم گاو مرا کشته است .
آن حضرت رو به متهم کرد و گفت : چرا مال این مرد را تلف کردی ؟ به چه دلیل شرعی و یا عرفی ، گاو او را کشتی ؟
کشنده گاو گفت : ای داود ، من مدت هفت سال ، روز و شب از درگاه الهی درخواست می کردم که رزقی حلال و بی مشقت به من عطا فرما . این درخواست اجابت شد و من نه برایِ خوردنِ گوشت آن حیوان ، بلکه به شکرانه مقبول افتادن دعایم آن زبان بسته را ذبح کردم .
حضرت داود نبی(ع) پس از شنیدن توضیحات کشنده گاو گفت : این حرفها را کنار بگذار و برای اثبات ادعایت دلیل شرعی اقامه کن . آیا تو سزاوار می دانی که من در شهر ، سنت باطلی را بدعت بگذارم ؟ این گاو را انصافا چه کسی به تو بخشید ؟ آیا خودت آنرا خریدی یا وارث آنی ؟ بنابراین برو مالِ این مرد را بده و یاوه گویی مکن ، و اگر تمکن مالی نداری باید بروی قرض کنی و حق او را بدهی و اینقدر هم دنبال بیهوده کاری مباش .
آن مرد فقیر پس از شنیدن حکم داود گفت : ای پادشاه ، تو نیز همان حرفی را به من می زنی که ستمکاران در حق من می گویند .
آن فقیر بینوا سر بر زمین نهاد و به درگاه الهی سجده کرد و گفت : ای خدایی که از سوز درون دلها آگاهی ، این اخگر و التهاب درونی را که در دل من است به قلب داود نیز القاء فرما . این سخنان را گفت و شروع کرد به های های گریستن . و چنان گریست که دل حضرت داود(ع) برای او سوخت و از گریه های مرد فقیر منقلب شد .
بنابراین حضرت داود از صاحب گاو خواست فعلا یک روز مطالبه اش را از مرد فقیر عقب بیندازد و اجازه بدهد تا حضرت داود یک روز را بابت این دعوی تفکر کند . خلاصه حضرت داود پس از استماع سخنان دو طرفِ دعوی به سوی محراب عبادت و خلوتگاه خود رفت و مدتی در کار این دو به تفکر سپری کرد و سرانجام وحی الهی در این باره رسید و حقیقت ماجرا بر او مکشوف گشت . داود(ع) از خلوتگاه بیرون آمد تا حکم نهایی خود را در این ماجرا اعلام کند .
او به صاحب گاو گفت : دست از دعاوی بی اساس خود بردار که حق با کشنده گاو است . نه تنها او ستمی درباره تو مرتکب نشده ، بلکه باید همه اموالت را نیز به او بدهی !
با شنیدن این حکم ، آه و فغان صاحب گاو به آسمان بلند شد و دیوانه وار به این سو و آن سو می رفت و از مردم کمک می خواست . مردم نیز با کمال تعجب و رقت قلب ، حق را به صاحب گاو می داند و او را مظلوم می انگاشتند ، از اینرو در حکم و داوری داود(ع) نیز شک کردند و اعتراض ها شروع شد .
حضرت داود نیز ابتدا نخواست که اسرار را فاش کند ولی وقتی ناله و زاری صاحب گاو را دید و همچنین اعتراض مرد را نسبت به حکمش دید تصمیم گرفت که سر این حکم را فاش کند . پس به مردم گفت برخیزید و با هم به صحرا برویم تا به شما ثابت کنم که حق از آنِ کیست .
جملگی راهی شدند . رفتند و رفتند تا به درختی تناور و پر شاخ و برگ رسیدند ، در اینجا داود ایستاد و رو به مردم کرد و گفت : از زیر این درخت ، بوی خون به مشام من می رسد . این تبه کار(صاحب گاو) یکی از غلامان پدر این مرد(کشنده گاو) بوده و در سال های قبل ، پدر این مرد فقیر(کشنده گاو) را کشته و همه اموالش را تصاحب کرده است .
راز این جنایت در طول سالیان ، پوشیده ماند ، اما حرص و طمع این شخص(صاحب گاو) باعث شد که شکایت به محکمه من بیاورد و مظلوم نمایی کند و همین امر پرده از راز جنایتش برداشت .
(نکته ای که لازم است در اینجا تذکر بدهم این است که خون به ناحق ریخته هرگز هدر نمی رود ، بلکه میل به جستجو و یافتن قاتل و سبب قتل در هر دلی پیدا می شود . یعنی خداوند طبع مردم را کنجکاو آفریده ، از این رو وقتی قتلی مشکوک رخ می دهد ، بعضی از آنها شروع می کنند به جستجو و کنجکاوی تا بدانند سبب قتل چیست و قاتل کیست . حساسیت انسان ها درباره خونی که به ناحق ریخته می شود ، وجدان های آدمیان را خودآگاه یا ناخودآگاه می شوراند . گویی قطرات آن خون ریخته شده از پیاله ای است که تمام خون های آدمیان را در یکجا جمع کرده اند . این حساسیت وجدانی نمی تواند جنبه طبیعی داشته باشد . بلکه ناشی از داوری خداوندی است که پیش از رستاخیز برای حفظ جان آدمیان و تلخی احساس نقص در پیکر مجموعه انسانها صورت می گیرد ، زیرا انسان در حال اعتدال روانی با قطع نظر از اینکه کشته شدن یک انسان ، ممکن است ضرری را هم بر او وارد سازد یا سودی را از دست او بگیرد یک حالت شکنجه روحی همراه با بهت پر معنایی را درون خود در می یابد که قابل تفسیر یا دلسوزی به همنوع و ستم طبیعی نیست)
سپس داود(ع) رو به مردم کرد و گفت : این تبه کار برای تصاحب اموال پدر این مرد ، او را با کارد می کشد و چون شتابزده بوده ، جسد را همراه کارد در این ناحیه مدفون می کند . اینک زمین را حفر کنید تا حقیقت ماجرا بر شما کشف شود .
مردم نیز بلافاصله خاکبرداری کردند و جسد را همراه کاردی یافتند که اسم صاحب گاو بر روی آن نوشته شده بود . مردم که از این داوری حضرت داود(ع) مدهوش شده بودند طبق دستور حضرت داود آن مرد تبه کار را گرفتند و در همان زیر درخت تناور ، او را قصاص کردند تا درسی شود برای دیگران .
جیرجیرک و خرس
جیرجیرک به خرس گفت : عاشقت شدم .
خرس گفت : الان وقت خواب زمستانی است ، وقتی بیدار شدم دربارهاش صحبت می کنیم .
وقتی بیدار شد جیرجیرک را ندید .
خرس نمی دانست جیرجیرکها سه روز بیشتر عمر نمی کنند .
چگونه یک حدیث انیشتین را شگفت زده کرد
آلبرت انیشتین فیزیکدان بزرگ معاصر ، در آخرین رساله علمی خود با عنوان «دی ارکلارونگ Die Erklarung» (به معنای بیانیه) که در سال 1954 در آمریکا و به زبان آلمانی نوشت ، اسلام را بر تمامی ادیان جهان ترجیح داده و آن را کاملترین و معقولترین دین دانسته است . این رساله در حقیقت همان نامهنگاری محرمانه انیشتین با مرحوم آیتالله العظمی بروجردی است .
انیشتین در این رساله «نظریه نسبیت» خود را با آیاتی از قرآن کریم و احادیثی از کتابهای شریف نهج البلاغه و بحارالانوار تطبیق داده و نوشته است که هیچ جا در هیچ مذهبی چنین احادیث پر مغزی یافت نمیشود و تنها این مذهب شیعه است که احادیث پیشوایان آن نظریه ی پیچیده «نسبیت» را ارائه داده ولی اکثر دانشمندان آن را نفهمیدهاند .
یکی از این حدیثها حدیثی است که علامه مجلسی در مورد معراج جسمانی رسول اکرم(ص) نقل میکند که : «هنگام برخاستن از زمین ، لباس یا پای مبارک پیامبر به ظرف آبی میخورد و آن ظرف واژگون میشود . اما پس از اینکه پیامبر اکرم(ص) از معراج جسمانی باز میگردند مشاهده میکنند که پس از گذشت این همه زمان ، هنوز آب آن ظرف در حال ریختن روی زمین است».
انیشتین این حدیث را از گرانبهاترین بیانات علمی پیشوایان شیعه در زمینه «نسبیت زمان» دانسته و شرح فیزیکی مفصلی بر آن مینویسد . انیشتین همچنین در این رساله «معاد جسمانی» را از راه فیزیکی اثبات میکند . او فرمول ریاضی معاد جسمانی را عکس فرمول معروف «نسبیت ماده و انرژی» میداند : E = M.C2 >> M = E /C2 . یعنی اگر حتی بدن ما تبدیل به انرژی شده باشد دوباره میتواند عینا به تبدیل به ماده و زنده شود .
انیشتین در این کتاب همواره از آیت الله بروجردی با احترام و به لفظ «بروجردی بزرگ» یاد کرده و از شادروان پروفسور حسابی نیز بارها با لفظ «حسابی عزیز» یاد کرده است .
اصل نسخه این رساله اکنون به لحاظ مسایل امنیتی به صندوق امانات سری لندن (بخش امانات پروفسور ابراهیم مهدوی) سپرده شده و نگهداری میشود . این رساله را پروفسور ابراهیم مهدوی (مقیم لندن) ، با کمک یکی از اعضاء شرکت اتومبیلسازی بنز و به بهای 3 میلیون دلار از یک عتیقهفروش یهودی خریداری کرد . دستخط انیشتین در تمامی صفحات این کتابچه توسط خط شناسی رایانهای چک شده و تأیید گشته است .
پادشاه و مرگ
زمانهایی دور پادشاهی در اواخر عمرش پول کلانی در اختیار یکی از نویسندگان و مورخان معروف کشورش گذاشت که تحقیق کند هدف از زندگی این مردم چیست و این همه آدم که در طی سالیان دراز آمده اند و رفته اند در طول زندگی چه چیز به دست آورده اند .
این مورخ سالها تحقیق کرد و چندین کتاب قطور در این مورد نوشت و تقدیم پادشاه کرد ، پادشاه که وقت و حوصله خواندن این همه کتاب را نداشت دستور داد که کتابها را خلاصه کند . وی 20 جلد کتاب را به 10 جلد کاهش داد . که این هم چندین سال طول کشید ، پادشاه هم که پیرتر و کم حوصله تر شده بود گفت که باز هم زیاد است . این مورخ آن را به 5 جلد رساند ، باز هم پادشاه حوصله خواندن آن را نداشت و گفت که خلاصه تر کن .
بالاخره این نویسنده آن را در یک جلد جمع آوری کرد و زمانی آن تهیه شد که پادشاه در بستر بیماری بود و لحظات آخر عمر خود را می گذراند . وقتی که کتاب را دید خطاب به وی گفت که من دیگر دارم از این دنیا میروم و نمیتوانم حتی این یک جلد را هم بخوانم ، در یک جمله به من بگو که خلاصه آن چیست و مردم چه دستاوردی داشتند .
نویسنده در پاسخ گفت : اگر بخواهم نتیجه زندگی مردم در طول تاریخ را در یک جمله خلاصه کنم اینکه : مردم آمده اند و رنج کشیده اند و رفته اند . پادشاه بعد از شنیدن این جمله که سالها در انتظارش بود چشم از جهان فرو بست .
از تو حرکت از خدا برکت
یکى از یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله فقیر شد . خدمت رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و شرح حال خود را بیان کرد .
پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمودند : برو هر چه در منزل دارى اگر چه کم ارزش هم باشد بیاور !
آن مرد انصار رفت و طاقه اى گلیم و کاسه اى را خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله آورد .
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمودند : چه کسى اینها را از من مى خرد ؟
مردى گفت : من آنها را به یک درهم خریدارم .
حضرت فرمودند : کسى نیست که بیشتر بخرد !
مرد دیگرى گفت : من به دو درهم مى خرم .
پیغمبر صلى الله علیه و آله به ایشان فروخت و فرمودند : اینها مال تو است .
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمودند : با یک درهم غذایى براى خانواده ات تهیه کن و با درهم دیگر تبرى خریدارى کن و او نیز به دستور پیغمبر صلى الله علیه و آله عمل کرد . تبرى خرید و خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله آورد .
حضرت فرمودند : این تبر را بردار و به بیابان برو و با آن هیزم بشکن و هر چه بود ریز و درشت و تر و خشک همه را جمع کن ، در بازار بفروش .
مرد به فرمایشات رسول خدا صلى الله علیه و آله عمل کرد . مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتیجه وضع زندگى او بهتر شد .
پیغمبر گرامى صلى الله علیه و آله به او فرمودند : این بهتر از آن است که روز قیامت بیایى در حالى که در سیمایت علامت زخم صدقه باشد .