ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ویرانه نشین
بیدلی چنان از خود به در شده بود که به ویرانه ای رفته و بر تل خاکی خفته بود .
دلبر به بالینش رفت ، او را خفته دید ، نامه ای نوشت و بر آستین بیدل به خواب رفته بست .
سپیده دم که دلداده از خواب چشم گشود ، نامه ای بر آستین خود بسته دید ، آن را گرفت و خواند .
نازنین غارتگر دل نوشته بود : ای دلداده ای که خود را بیدل می خوانی ، اگر بازرگانی ، برخیز به بازار رو و سیم و زر بگیر و بستان .
اگر پارسائی پرهیزکاری ، برخیز به پرستش خدا بنشین و شب زنده داری کن .
و اگر عاشق پاکبازی ، خواب به چشم خود راه مده و از این خفتن و از عشق بی خبر ماندن شرم کن.