شعله عشق و نتیجه بخشش
در روزگاران قدیم ، مردی خبردار شد که در سرزمینی بسیار دور شعله ای مقدس ، وجودش گرمی بخش زندگی خواهد بود . پس به راه افتاد تا به شعله برسد . با خود اندیشید که وقتی به شعله برسم وجود آن شادکامی را به زندگیم خواهم آورد ، من هم آن را به تمام کسانی که دوستشان دارم خواهم بخشید .
سرانجام به آن شعله رسید و بارقه ای از آن را برداشت تا با آن زندگی خود را گرمی بخشد . درطول راه دائم نگران بود که مبادا شعله اش خاموش شود . راه زیادی پیمود و به سرزمین خود رسید . در راه به مردی برخورد که سرپناهی نداشت و از سرما می لرزید .
با خود فکر کرد که بهتر است کمی از این شعله به این مرد بدهم ، ولی تردید کرد که این شعله مقدس است و نباید به انسانی معمولی مانند او بدهم . خواست به راه خود ادامه دهد که تصمیم گرفت آن مرد را هم در شعله خود شریک کند تا او نیز از تاریکی و سرما رهایی یابد .
به راه خود ادامه داد که ناگهان طوفانی درگرفت و باران باریدن گرفت . مرد تلاش کرد جلوی خاموش شدن شعله را بگیرد ولی موفق نشد و سرانجام شعله اش خاموش شد . راه بسیار زیادی را آمده بود و بازگشت دوباره در توانش نبود ولی می توانست به پیش مرد بی سرپناه برگردد و شعله ای از او بگیرد . و با شعله ای که چندی پیش بخشیده بود به خانه اش برگشت