وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

سارق ، سگ و کودک ، الگوهای استاد بزرگ

سارق ، سگ و کودک ، الگوهای استاد بزرگ


استاد بزرگی در بستر مرگ بود و شاگردانش به دور او حلقه زده بودند .

یکی از شاگردان از او پرسید: استاد در طول زندگی چه کسی استاد شما بوده است .

او جواب داد من هزاران استاد داشته ام و اگر بخواهم اسم آنها را به شما بگویم ، ماه ها طول خواهد کشید ولی می توانم سه نفر از استادانم را به شما معرفی کنم .

یکی از آنها یک سارق بود . در یکی از سفرهایم نیمه شب به دهکده ای رسیدم و همه جا در خاموشی فرو رفته بود . هیچ کسی در دهکده نبود وقتی از کوچه ها عبور می کردم مردی را دیدم که در حال سوراخ کردن دیوار یک خانه  بود .

از او پرسیدم آیا جایی را سراغ دارد که من بتوانم شب را در آنجا استراحت کنم ، او جواب داد در این موقع شب این کار ممکن نیست ولی می توانی پیش من بمانی البته اگر بتوانی با یک دزد به سر ببری .

من مدت یک ماه با او بودم ، هر شب به من می گفت : حالا من باید سر کار بروم ، تو در خانه بمان و دعا کن و زمانی که باز می گشت من از او می پرسیدم «آیا چیزی به دست ُآوردی» و او جواب می داد «امشب نه ، ولی فردا باز هم سعی میکنم و اگر خدا بخواهد موفق می شوم»

او هیچ گاه ناامید نمی شد و همیشه خوشحال بود . بعدها هرگاه که در زندگی احساس ناامیدی و شکست می کردم به یاد آن روز می افتادم و کلام او را تکرار می کردم «اگر خدا بخواهد فردا اتفاق خوبی خواهد افتاد».

دومین استاد من یک سگ بود . روزی برای رفع تشنگی به سمت رودخانه می رفتم ، سگی هم که تشنه به نظر می رسید کنار رودخانه آمد ، وقتی به آب نگاه کرد تصویر خودش را در آب دید و ترسید، پارس کرد و از رودخانه دور شد .

ولی چون خیلی تشنه بود دوباره کنار آب آمد . به رغم ترسی که در وجودش بود درون آب پرید و تصویرش ناپدید شد و از آن به بعد من همیشه در خاطرم بود که از هر چه می ترسم به درون آن بروم.

سومین استاد من یک کودک بود . وارد شهری شدم و کودکی را دیدم که شمع روشنی در دست داشت . او شمع را به زیارتگاه می برد تا نذرش را ادا کند . به شوخی از او پرسیدم : آیا آن شمع را خودت روشن کردی و او پاسخ داد بله .

از از پرسیدم : قبل از این که شمع را روشن کنی آن را دیده ای ، بعد از روشن کردن هم آن را دیده ای ، می توانی به من نشان بدهی آن روشنایی از کجا آمده ؟

کودک خندید و شمع را فوت کرد و گفت دیدی که خاموش شد ، می توانی به من بگویی که روشنایی کجا رفت ؟

ناگهان تمام باورهایم فرو ریخت و به نادانی خود پی بردم .

درست است که من استاد مشخصی نداشتم ولی این به معنای بی استادی نیست ، تمامی مخلوقات جهان استادان من هستند ابرها ، درختان ، پرندگان و گل ها استادان من بودند . من استادی نداشتم ولی میلیون ها مخلوق جهان به من درس دادند . انسان خودساخته ممکن است استاد مشخصی نداشته باشد ولی توانایی آموختن و باور آموختن در او زنده است .