ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
در زمانهای نه چندان دور ، پیرزنی برای برآورده شدن خواستهاش شب و روز دعا می کرد . تا اینکه از کسی شنید که هر کس چهل روز عملی را انجام دهد یکی از پیامبران خدا را خواهد دید و می تواند حاجتش را از او بخواهد .
او باید برای دیدن حضرت خضر چهل صبح پیش از طلوع آفتاب جلوی در خانهاش را آب و جارو می کرد. پیرزن نیت کرد و شروع کرد ، روزهای اول با شوق و ذوق تمام این کار را انجام می داد ، گاهی حاجتش را عوض می کرد یا دوباره منصرف می شد ، گاهی هم همه چیز را به خدا می سپرد تا هر چه صلاح است انجام دهد .
باورش نمی شد که بتواند یکی از پیامبران (حضرت خضر) را ببیند ، چه برسد به اینکه از او حاجتی بخواهد و مواظب بود وظیفهاش را درست و بدون کم و کاست انجام دهد تا مبادا روزی خوابش ببرد یا یک وقت آب نداشته باشد یا جارویش شکسته باشد تا چهل روز تمام شود .
روزهای آخر دیگر اینکار برای پیرزن وظیفه شده بود و گاهی حاجتش را فراموش می کرد و به مردمی که در رفت و آمد بودند خیره می شد و با بی حوصلگی آنها را تماشا می کرد تا اینکه بالاخره روز چهلام رسید .
پیرزن در را باز کرد و لبخندی زد و نفس عمیقی کشید و شروع کرد به آب و جارو کردن بعد از آن باید منتظر می ماند تا حضرت خضر رد شود . صندلی چوبی اش را آورد و جلوی درب خانه منتظر شد، هنوز خورشید بالا نیامده بود و کسی در کوچه نبود ، دقایقی گذشت ، او داشت به درختان نگاه می کرد، به گنجشکها که می آمدند روی زمین می نشستند و بلند می شدند .
به آسمان که امروز ابرها چقدر شکلهای قشنگی درآوردهاند ، این سر کوچه را نگاه کرد ، آن سر کوچه را ، دوباره این سر کوچه را ، مردی چوب به دست داشت رد می شد ، پیرزن او را نگاه کرد چقدر چهره گیرایی داشت ، نزدیکتر شد انگار که پیرزن سالهاست او را می شناسد .
به صورتش خیره شده بود ، در چشمانش نوری بود و بر لبش ذکری . پیرزن فقط نگاه می کرد ، انگار آن شخص را فقط باید نگاه کرد و سکوت ، نباید حرفی زد ، مرد به آرامی گذشت . پیرزن داشت به او می نگریست و وقتی رد شد هنوز در جای خودش نشسته بود و غرق در فکر و خیالاتش ، هنوز منتظر بود، خودش هم نمی دانست به چه می اندیشد .
دقایق می گذشتند و او انگار در همان لحظههای اول حاجتش را جا گذاشته بود ، کمکم مردم شروع کردند به رفت و آمد و کوچه داشت شلوغ می شد ولی کوچه و خانه پیرزن امروز بوی دیگری گرفته بود بوی نور ، بوی رهگذری از بهشت ، پیرزن لبخند زد زیرا اصلاً به یاد نیاورده بود که حاجتی دارد ، اصلاً انگار یادش رفته بود که می تواند حرف بزند و خواستهاش را بگوید ، او خضر را نشناخته بود .