ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
گوید : در بغداد آهنگرى را دیدم که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده به دست مى گرفت و آن را کار مى فرمود .
گفتم : این چه حالت است ؟
گفت : قحط سالى بود ، زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده که کودکان یتیم دارم.
گفتم : ندهم تا که با من راست نگردى .
آن زن برفت و دیگر روز باز آمد . همان سخن گفت و همان جواب شنید .
روز سیم آمد و گفت : اى مرد ! کار از دست برفت ، بدانچه گفتى تن در دادم ، اما به خلوتى باید که کسى ما را نبیند .
آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم که قصد وى کنم .
گفت : اى مرد ! نه ، شرط کرده ایم که خلوتى باید که کسى ما را نبیند .
گفتم : که مى بیند ؟
گفت : خداى مى بیند که پادشاه به حق است و چهار گواه عدل : دو که بر من موکلند و دو که بر تو .
سخن آن زن در من اثر کرد ، دست از وى بداشتم و وى طعام دادم .
آن زن روى به آسمان کرد و گفت : خداوندا ، چنانکه این مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانید ، آتش دنیا و آخرت را بر وى سرد گردان . پس آنچه مى بینى به برکت دعاى آن زن است .