وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

داستان پیرمرد

داستان پیرمرد

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


پیری، بیماری ، درد و دل مردگی چنان مرا فرا گرفته بود که خدا داند، که تنها امیدم فقط او (خدا)بود.


به گذشته نگریستم مرا خطایی نبود ، با خود گفتم تقدیر این بوده شکایتی نیست ، که قاضی(خدا) منصف است .


با و جود اینکه پیری مرا امان نمی داد ونای برای روزی در آوردن نداشتم به ناچار ادامه می دادم


مرا چون در آبادی بودم و ملکی کوچک داشتم رها کرده بودم و اکنون هر روز صبح با دست فروشی تا شب لقمه نانی برای خود و همسرم تهیه می کردم و من توفیق داشتن را فرزند نداشتم البته ملالی نبود چون مصلحت این بود .


فصلها گذشت تا اینکه به زمستان سرد رسید


دریک روزسرد به کار خود مشغول بودم . چون مرا قوت استخوان نبود ، سرما انگشتانم را چنان بی حس کرده بود که گویی هرگز باز نخواهند شد، با پای سرد و بی جان چاره جز امرار معاش نبود .


و هرکس از سر نیاز یا دلسوزی چیزی خریداری می کرد و برخی ما بقی پول را نمی خواستند و این لطف آنها را می رساند .


شب فرا رسید ، من ره منزل پیش گرفتم . در مسیر دخترکی زیبا روی را دیدم .


با دستی کوچک و سرد در حالیکه، دندانش برروی دندان نمی ایستاد ، می لرزید و از مردم در خواست کمکی نا چیز می کرد.


او را صدا زدم به سمتم آمد ، گفتم مادرو پدرت کجایند ؟


گفت: پدرم از دنیا رفته ومادری بیمار دارم .


به او گفتم ای زیبا رو آنچه زیباست چنین نکند، تو اگر سالی بزرگتر بودی از دست گرگان (آدم ناپاک) به سلامت ره منزل نمی گرفتی .


اشک بر چهره اش جاری شد گفت ناچارم ، شب را با نانی خالی سر میکنیم و برای خوردن چیزی نداریم


و من آنچه چرا را خدا روزیم کرده بود به او دادم ،گفتم مراقب خود باشد.و از این کار پشیمان نبودم


به منزل آمدم ،اما همسرم که عمری اهل دلدادگی بود و هنوز هم مثل دوران جوانی با من پایبند به عشق بود ومرا تا سرانه پیری همراهی کرده بود .


با لبخند سوی آمد و گفت مردی آمده است از اهل آبادی که ملک تورا با قیمتی چندین برابر گذشته می خواهد بخرد و من ملک را فروختم آنچنان که خیلی راضی بودیم و می توانستیم زندگی مطلوبی داشته باشیم .


اما آن شب بعد از عمری زندگانی در پیری آموختم آنکه دل نیازمندی شاد کند اول خدا را شاد کرده و مزد کار خود را گیرد.