ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
رنگ عشق
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت، که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت، دلداده اش را و با او چنین گفته بود اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشم های خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بربست.
دلداده به دیدنش آمد و یادآورد وعده دیرینش شد: بیا و با من عروسی کن. ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام. دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت: این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟
دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست. دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشک هایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت: پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی.