وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

داداشی

داداشی


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کمی جلوتر از من نشسته بود. اون منو داداشی صدا می‌کرد. تمام فکرم متوجه اون چشم­ های معصومش بود و آرزو می‌کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی­ کرد.

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: متشکرم داداشی. می خوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمیخوام فقط داداشی باشم. من عاشقشم. اما من خیلی خجالتی هستم، علتش رو نمی ­دونم. آرزو می‌کردم که عشقش متعلق به من باشه.

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: می ­خواد که با همدیگه باشیم، درست مثل یه خواهر و برادر. ما با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی ایستاده بودم، تمام حواسم به اون لبخند زیبا و چشم های معصومش بود.

آرزو می‌کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی‌کرد و من این رو می­ دونستم. به من گفت: متشکرم داداشی، روز خیلی خوبی داشتم. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمیخوام فقط داداشی باشم. من عاشقشم. اما من خیلی خجالتی هستم. علتش رو نمی دونم.

یک روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال و... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بهش بزنم  روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می‌کردم که درست مثل فرشته‌ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.

قبل از اینکه کسی خونه بره سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم داداشی. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی‌خوام فقط داداشی باشم. من عاشقشم. اما من خیلی خجالتی هستم. علتش رو نمی­ دونم.

چند وقت بعد تو مراسم جشن عروسیش شرکت کردم، اون دختره حالا داره ازدواج می­ کنه، من دیدم که بله رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. وقتی منو دید رو به من کرد و گفت تو اومدی داداشی، متشکرم. اما دیگه اون چشمای معصوم رو نداشت، یه غمی توی چشماش بود.

سال­های زیادی گذشت. العان دارم به سنگ قبری نگاه می­ کنم که دختری که منو داداشی خودش می­ دونست زیر اون خوابیده، دوستان دوران تحصیلش هم هستند. یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دفتری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.

این چیزی هست که اون نوشته بود: تمام توجهم به اون بود آرزو می‌کردم عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می­ دونستم. من می ­خواستم بهش بگم، می­ خواستم که بدونه نمی­ خوام فقط برای من یک داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما من خجالتی هستم، علتش رو نمی ­دونم، همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستت دارم.