یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
روایتی است از ناصرالدوله فرمانفرما ( جد نصرت الدوله فیروز ) که زمانی که حاکم کل کرمان و اطراف بود؛ یکی از یاغیان بلوچ ( سردار حسین خان) را دستگیر کرده؛ در کرمان زندانی ساختند.
پسر جوان سال این یاغی نیز همراه او دستگیر شده در همان زندان و زیر یک غل با پدر بود. طفلک در زندان مبتلا به دیفتری می شود. سردار بلوچ از زندانبانان التماس می کند که بچه بیمار را از زندان خارج کنند تا بلکه معالجه شود. فرمانفرما نمی پذیرد.
سردار توسط افضل الملک کرمانی که از نزدیکان فرمانفرما بود؛ خواهش خود را از حضور فرمانفرما تکرار می کند. فرمانفرما نمی پذیرد. افضل می گوید که سردار حاضر است پانصد تومان قرض کند و پیشکش دهد تا فرزندش را از پیش چشمش خارج کنند. فرمانفرما نمی پذیرد.
افضل به آخرین حربه متوسل می شود که: " آخر خدایی هست! پیغمبری هست! ظلم است که پسری چنین رشید در برابر چشم پدرش زیر غل و زنجیر بمیرد و کسی به دادش نرسد. اگر پدر گناهکار است؛ باری پسر که گناهی ندارد."
ناصرالدوله باز جواب منفی می دهد که: "فرمانفرمای کل مملکت کرمان؛ انتظام مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان بلوچ نمی فروشد."
همانروز فرزند سردار بلوچ در پیش چشم اشکبار پدر خود جان می دهد.
یکی دو روز بعد؛ یکی از محبوبترین فرزندان فرمانفرما به دیفتری مبتلا می شود. اطبا هرچه جهد می کنند؛ سودی نمی بخشد. به دستور ناصرالدوله فرمانفرما؛ پانصد گوسفند در کرمان و ولایات اطراف قربانی کرده و به فقرا می بخشند. ولی باز افاقه نمی شود و کودک؛ پسر فرمانفرما نیز جان می دهد. فرمانفرما چنان مغموم می شود که تا چند روز پی در پی مویه می کرد و هیچکس را نمی پذیرفت. خانواده او که این حالت روحی او را می بینند؛ از افضل الملک می خواهند که به دیدن او رود تا بلکه او را به خورد و خوراک بازگرداند. افضل ناخوانده یااللهی گفته به اطاق خصوصی فرمانفرما وارد می شود. هنوز سلام و علیک نکرده؛ فرمانفرما فریاد می زند:" افضل ! عاصی شده ام. باور کن که پیری نیست! پیغمبری نیست! خدایی نیست! هیچ کس نیست! وگرنه ؛ اگر من پیرمرد قابل ترحم نبودم؛ و دعای شبانگاهی من کارگر نبود؛ لااقل به دعای این فقرا و .. به برکت این پانصد گوسفند و نذر و نذورات می بایست فرزند من نجات یافته باشد."
افضل پاسخ می دهد:" حضرت اجل این فرمایش را نفرمایید که هم خدایی هست و هم پیغمبر و پیر! و بالاخره کسی هست! اما بدانید که فرمانفرمای کل مملکت عالم نیز؛ انتظام مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ناصرالدوله نمی فروشد!"
آنگاه هردو نشستند و لحظه ای به هم نگریستند و مدتی گریستند و باز گریستند.