ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همه چی اون طور که به نظر میرسه نیست
یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی باکلاس، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه، ولی به هر کسی نمیده. خانمها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود.
احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و باشخصیت میده. از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم. خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و باکلاس راجع به من چه خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه؟!
کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه. شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم. دل تو دلم نبود، یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده؟!
همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم، با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: آقای محترم! بفرمایید. قند تو دلم آب شد. با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم: آهان، خوب چرا من؟ من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم، خیلی خوب، باشه، می گیرمش، ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم.
کاغذ رو گرفتم. چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود. وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود: به پایین صفحه مراجعه کنید:
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا.