بهناماو
__پیشدرآمد
بیشک شما نیز طی عبور از مسیر پرفراز نشیب زندگانی با وقوع اتفاقاتی فرای منطق و دور از باور برخورده اید. اما پاسخی منطقی و قابل درک برای اینچنین حوادثی در نمییابیم و دیر یا زود از آن عبور و سرگرم روزمرگی هایمان میشویم . این روزها گاه چنان در روزمرگیهایمان غرق میشویم که دلمان برای نجوایِ درونییمان تنگ میشود. همان نجوایی که گاهوبیگاه ما را گوشهی خلوتی از زندگی پیدا کرده و بیمقدمه شروع به صحبت میکند. گویی که مخلوقی بیجسم و بیکالبد و تُهی از جِرم و وزن همچون باریکهی نوری روشن و عطرآگین در دوران ابتدای پیدایشمان در جنین مادر ، به سرشتِ وجودمان دمیده شده، که طی عبور از مسیر پر فراز و نشیب زندگی بروی این کُرهِی خاکی همواره همراه ماست، همراهی که بیوقفه ناظر و حاضر است ، این نعمت الهی شاید یکی از بزرگترین دلایلِ تفاوت و برتری مان با دیگر جانوران باشد ، این نجوا دهندهی الهی، با نوایی آشنا کنج پنهانِ وجودمان سُکنا گذیده و سالهاست از طریق الهامات در پستوی ذهنمان نجوا میدهد و با صدایِ بیصدایش ، لحظات را سراسر مملوء از احساسی ناب میکند ، تنهاییمان را فرصتی ایدهآل برای رساندن صدایِ بیصدایش به احساسمان میشمارد ، و در سکوت شبهای کودکی به مانند صدای وجدان به سراغمان آمده و ما را برای کشیدنِ نقاشی بروی پیراهنِ سفیدِ مادربزرگمان با مداد شمعی سرزنش و ملامت میکند ، و گاه از خصیصهی متفاوتش نسبت به فردیت جسمانیمان بهره گرفته و بدلیل عدم تعلق به مکان و زمان از لحظاتمان پیشی گرفته و از حادثهای شوم و بد یومن که در کمین مان نشسته ما را آگاه میکند و به , ناشناخته به احساسمان وحی و الهام میکند و ما بیخبر از لحظات پیشِــِ رو سراسر لبریز از دلشوره و اضطراب میشویم ، اما همواره گریزی از تقدیرمان نمی یابیم و تن به چیزی میدهیم که گویی از پیش برایمان معین شده. اما هرچه بزرگتر میشویم ، غرق در روزمرگیها و مسایل گوناگونی شده و دغدغههایمان مارا در آغوش کشیده و از شنیدنِ صدا و نجوایِ درونیمان دور میکند ، یکی از راههای برقراری و تقویت ارتباط با نجوای درون ، تَمَرکز و بهرهگیری از ورزش روح ، و سفر به اعماقِ خویشتنِ خویش است ، ولی در این میان هستند افرادی که مسیری متفاوت را برای گوش فرا دادن به نجوای درونیشان یافتهاند ، بطور مثال همگان شنیدهایم که بسیاری از شاعرین مشهور میگویند ’‘که سرایش اشعارشان حاصل تلاش فکریشان نبوده و نیست و آنها و قلمشان تنها یک وسیلهاند که اشعاری که وجودشان الهام گشته را در آن لحظه ثبت و ماندگار کردهاند‘‘ بنابراین میتوان ،اینگونه استنباط و برداشت نمود که قلم نیز یکی از راههای رساندن صدایِ این نجوای بیصداست. بی شک شما هم در زندگی با افرادی با احساس مواجه شدهاید که گوشهای خلوت در میانِ همهمهی شلوغِ روزمرگیها مییابند و بی هدف و بی موضوعی از پیش تعیین شده بروی تکهکاغذی سفید خیمه میزنند ، خیره به صفحهای سفید یا منظرهای پُر از خالی و هیــچ میمانند تا ناگفتههایی ناشناخته و غریب از احساسشان لبریز شده و بروی خطوط موازی کاغذ ، سرازیر گشته و حرف به حرف ، واژه به واژه بر تن خشک کاغذ چکیده و کلمه ای نقش ببندد . آنگاه کلمه ها را یک به یک به خط کشیده تا با چیدمان واژگانشان به حرفی نو و جدید برسند. و یا بطور عموم اکثرا در طی زندگی خودمان نیز به دلایل متفاوت ، دست به قلم برده ایم و دستنویسهایمان را جایی در همین گوشه کنارها گذاشتهایم ، از طرفی میتوان ، با کمی جستجو دلنوشتههایی از افراد گوناگون غریبه یا آشنا پیدا کرد که در مقطعی از زندگی در وصف احساسی مختص همان زمان بر تکه کاغذی دلنویس کردهاند.... ٭با توجه به اهمیت و ارزش یک دستنوشته ویا دلنویس ویا یادداشت روزانه و قدیمی که از فردی مشخص در زمان و مقطع کلیدی و سرنوشتساز از زندگیش نوشته و بجای مانده میتوان محکمتر و مستندتر از هرحالتی ، داستان و روایت زندگیش را نقل کرد ، حال نیز من در این کتاب با آوردن متنِ دستنویسها ، دلنوشتهها ، نامهها و عاشقانههایِ شخصیتهای داستان به درک بهترِ روحیات و احساساتشان یاری رساندهام تا بلکه شما مخاطبِ عزیز نیز زین پس به نوشتن و ثبت احساساتتان در طی زندگی ترغیب و تشویش شوید . _ در این میان چه زیباست که با کمی توجه و تفکر به تفاوت یک دستنویس با دلنوشته ، یاد بگیریم که گاه باید خودمان را در سکوتی مطلق و فارغ از روزمرگیها به کنج خلوت خیالمان برده و در اختیار نجوای درونیمان بسپاریم ، آنگاه قلم به دست گرفته و با دایرهی واژگانِ ناقصی که داریم برای ادایِ حقِ مطلبی که نجوادهندهی مطلق به وجودمان الهام کرده بکوشیم. زیرا دلنوشته مثل افسانهای کهن نیست ، بلکه حکایتی تعلقی واقعی و ماندگار است که نویسندهاش همچون ردّ پایی از نجوای درونش در گذر زمان بجای میگذارد، همچنین یک دلنوشتهی حقیقی ، بی شک به دلها خواهد نشست حال قابل ذکر است که در این اثر ، تمامی دستنوشتهها و دلنویسها کاملا برابر با اصلشان آورده شده اما لذوما دلیل بر حقیقی بودن و استناد جزء جزء داستان نبوده و نیست. مقدار زیادی از وَهــم و اوهامی که به داستان افزوده گشته حاصلِ باورهایِ شخصیِ راوی میباشد . حال با عنایت به موارد گفته شده، خدمتتان عارضم که بندهی حقیر کوشیدهام که به کلیّت داستان پایبند مانده و در این بین به تاثیر مبحث تقدیر یا سرنوشت نسبت به میزان مالکیت هر فرد بروی فراز و نشیب سرگذشتش اشارهای نامحسوس کنم که خودش داستان جدالِ همیشگیِ جبـــرِ روزگار و حق انتخاب و اختیاری است که در طول تاریخ ذهن آدمهای حقیقت جو را به خودش درگیر کرده است. این داستان در طی مسیر پر پیچ و خم خود ، یک مبحث ثابت و یا مصائب یک فرد را دنبال نکرده و در طول مسیر به چهار گوشهی روزمرگیهای یک شهر شلوغ سَرَک کشیده و مشتی از خروار را با کمک واژگان به خط میکشد، در این بین نیز نیم نگاهی هم به ثبت خاطره ویا دستنوشته های معمولی و دلنوشتهی شخصیتها و گاه حتی نامههای عاشقانه میاندازد ، از مباحث موجود طی روند داستان میتوان به مواردی مانند: ،( تاثیر ماورا بر زندگی_ بدبینی_ سوءتفاهم _حسادت _ قانون عشق _انتظار_ تنهایی _تقدیر_ عواقب تعبیرِ یک آرزوی کودکانه_ حاجت یک نذر اشتباه_ کینه و انتقام _ و نقل روایات حقیقی _ سرگذشتها) اشاره نمود . در نهایت امر این داستان به هیچ وجه رمان عاشقانه و یا داستان بلند نیست و از ابتدای امر هدف از نوشتن این اثر ، خلق یک اثر عامهپسند نبوده ، بنابراین از چارچوب معمول و رایج در اکثر داستانها ، تبعیّت و پیروی نگردیده، ازاینرو در داستانهای اول تا پنجم از دیالوگهای بین افراد پرهیز شده و به شرح روایت از جانب راوی پرداخته شده تا تصویری کلی و صحیح برای خواننده ترسیم شود. با آرزوی بهترینها برای شما....
★ شهروزبراریصیقلانــی
-«حَـــق»-
_دیباچه »›(پیشگفتار)
_ (همواره در کنار انسان ها ، در خفا و بهدور از چشمان آدمیان ، مخلوقاتی ماورایی و فارغ از جسمانیت و بی کالبد ، مانند ارواحِ سرگردان، أجنه و پریان در شهری ابری و شاد روزگار میگذراندند ، که همچون پریان درهیِ گلمرگ از طراوت گلهایِ بهشتی و عطرِ خوشِ عود و کُندور تغذیه میکردند . انسانهایی که در طی گذران زندگی و پیمودن مسیر سرنوشت٫ پیمانهی عمرشان پر میگشت ٫ به مرگ مبتلا گشته و جسمشان را بیجان و خالی از زندگی در دنیای خاکی گذارده و روحشان به سمت نور و خالق بازمیگشت، گهگاه نیز ارواحی در این شهر افسرده و بارانی به زیر ابرهای تیرهرنگ و وسیع به دام افتاده و سمت سوی نور و مسیر بازگشت را گم میکردند ، ازاینرو به ناچار مجبور به زندگی در این شهر خیس میشدند، و معمولا در خانهای خرابه و یا نیمه مخروبه و یا حتی حمامهای عمومی و از کارافتاده ، سُکنا میگذیدند تا از تماس با آدمیان خاکی برحذر باشند.....)
مکان
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز پیش برود. سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریبـنوازند. _اهالی این شهر در تکتک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای غیرت و شرافتی بیمانند بودهاند. مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی تجاوز بیگانگان را به این مرز و بوم گرفتهاند، از اینرو مجسمهی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنند ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و «کَــجـکـلام» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تکتـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بیقید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بیادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِرهی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت . اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست، و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچهی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش تبعید شده. مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُردهحــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــوردهی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شــــــــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.
★
★داستان دوّم★
_ مختصری از روزگار ِدخترکی بنام نیلیا....
شوکت صاحب فرزندی پسر شد اسم پسرش را شهریار نهاد، و با کوله باری از غم به زندگی ادامه داد ، در حوالی همان سالها بود که گوشهی دیگری از محلهی کوچک ضرب ، دختربچهای بدنیا آمد ، درون سجلد (شناسنامه) اسمش را گذاشتند آیلین ولی مادرش اورا نیلیا صدا میکرد. -نیلیا دخترکی خیالباف،با رنگ گندمگون ، موههای پسرانه و کوتاه، که بیش از حد ساکت و درونگرا بود.
مادرش ؛ آیلین؟،،، دخترم کجایی؟ چرا هیچ صدایی پس از سمت حیاط نمیاد؟ آیلین ن ن دخترم جواب بده !،...
آیلین ؛ ویزبؤرا رو دارم نگاه میتونم )میکنم(
مادرش؛ چی؟ داری چیکار میکنی؟ ویزبور دیگه چیه؟
آیلین ساکت روبروی باغچه کوچک نشسته و دستان کوچکش را به زیر چانه اش زده و و گاه نسیم بهاری میورزد و گوشه ی دامن سفیدش را در هوا میرقصاند مادرش با ملاقه و دستکش ظرفشویی به دست بر روی ایوان می اید و با خوش لحنی میگوید؛ دخترم اونا ویزبور نیستن که....
آیلین؛ اگه ویزبور نیستن پس چی هستن؟
مادر؛ دخترم اونا زنبور هستن ، زنبور . اونا همگی زنبور های کارگر هستن و چند تاشون هم زنبورهای سربازن ً
آیلین؛ اینا تا ساعت چند باید سر کار واستن ؟ بعد تعطیل بشن میرن خونه شون پیش زن و بچه شون ؟
مادر؛ اونا همیشه کار میکنن و میبرن شهد گلها را به کندو
ایلین؛ کدو اون وقت کجاست؟
ب؛ کدو نه، کندو کندو جایی هست که ملکه خانم توش زندگی میکنه و همش بچه میاره
دو روز بعد آیلین با مادرش در حال بازگشت از یک مهمانی مولودی خوانی به سمة خانه عگهستند و اعصاب مادر از دست ایلین خورد است و میگوید؛
اخه خدا بگم چیکارت کنه ایلین؟ این چرت و پرتا چی بود به حاج خانم ملکی گفتی؟ ابروی منو بردی
آیلین؛ من ازض پرسیدم که خسته نشده از بس توی کدو نشسته بچه اورده ؟ بعد اون گفت که شش تا پسر داره پنج تا دخمل )دختر(
من پرسیدم که چرا بچه های ویزبور شدن پس؟
مادرش؛ اخه دخترک بی عقل خانم ملکی تازه از سفر حج اومده بود حج چه ربطی به کارتون حاج زنبور اصل داشت اخه؟
ایلین؛ تو خودت چند روز پیش بهم گفتی که حاج ویزبور عسل مادرش رو گم کرده خو الان هم مگه خانم ملکه همون ویزبور ملکه ای که میگفتی نیست؟ خو منم پرسیدم که چطوری دلش میاد گل های بآغچه مون رو بچه هاش بخورن و چطور دلش اومد بچه اش حاج رو ول کنه . ولی اون زد زیر گریه گفت ببین این بوه بهم چی میگه
مادر؛ دخترم اخه خانم ملکی تازگی دخترش هاجر رو از خانواده شون طرد کرده
ائلین؛ پرت کرده کجا؟
مادر؛ وااای منو با دارم با کی حرف م میزنم!..
آیلین کودک بؤد و دنیایش کوچک بود گاه نیز در باورش مادرش تمام دنیایش بود. مرز دنیا در نظرش تا همان کاجهای بلندی بود که گاه از سرکوچه ، میتوانست نوکشان را در دوردست ببیند. او دختربچهای بیش نبود که فهمید جای فردی با عنوان و نقش پدر در زندگی اش خالیست. اما غرق در کودکانههایش بود و هر شب از پنجرهی کوچک اتاقش به آسمان خیره میماند به امید شکار لحظهی عبور شهابسنگ، لحظات را به نظاره مینشست ، و همواره خوابش میبرد. اما در نهایت شبی گرم و تابستانی ، که خیره به آسمانی گشاد و باز ، مانده بود پس از مدتها توانست لحظه ی عبور شهابسنگی را شکار کند ، آنگاه از شدت شوق و شعف ، نفس کشیدن را فراموش کرده و زبانش بند آمده بود . و تازه دریافت که در آن لحظه ی موعود ، هیچ آرزویی برای خواستن ندارد . و فی البداعه از ته قلب خواست ، که بتواند مادربزرگش را یکبار ببیند.... ∞8∞{ راوی؛ اما او بخوبی نتوانسته بود معنا و مفهوم فرق بین دنیای زندگان با مردگان را درک کند، زیرا تنها در یک حالت چنین آرزویی قابل برآوردن بود، آنهم اینکه او مبتلا و دچارِ حادثهای به نامِ مرگ شود ، تا بتواند به نزدِ مادربزرگش برود }∞8∞ _زیرا بارها از مادرش شنیده بود که مادربزرگ و پدرش در تصادفی شوم ، از دنیا رفتهاند. از آن پس او دیگر اشتیاقش را برای مشاهده و شکار لحظهی عبور شهاب سنگ از دست داد و چندی بعد در یک غروب از روزهای گرم و طولانی تابستان ، موفق شد که انتهای کوچه ی کوچک و خاکی شان ، با پسرکی همسن و سال خودش و لاغر جسته و سبزه به اسم داوود ، دوست شود. او توانسته بود یک همبازی خوب و رفیق صمیمی را کشف کرده و به داشتن چنین دوستی دلخوش شود. او در بازی کردن و یا رقابتهای کودکانه ای که بین بچههای کوچه جریان داشت همواره نفر آخر بود. و هیچ توجه و تمرکزی بر اصول و مبنای بازی نداشت زیرا تمام وجودش محو تماشای پسرکی زشت و لاغراندام بنام داوود شده بود. او میدانست که داوود ساده و دست و پا چلفتیست ، اما باخودش میگفت که هرچه باشد ، درعوض حاضر شده تا با او همبازی و دوست باشد. در نظر دختر بچهای شش ساله که تمام زندگی اش را درون خانه سپری کرده و هیچ برادر خواهر و یا فامیلی ندارد ، داشتن یک دوست ساده ، یعنی داشتن یک دنیای جدید و نو. او چند باری با مادرش به خانهی همسایه ، رفته بود چون مادرش با مادر داوود دوست بود. و چندباری هم در پارک ، بطور تصادفی همدیگر را دیده بودند و لحظاتی را در کنار یکدیگر سپری کرده بودند. همواره حین بازی قایمباشک ، نیلیا جایی برای پنهان شدن نمیافت، و در عوض داوود خودش را به ندیدن میزد تا شاید برای یکبار هم که شده، نیلیا نفر آخر و بازنده نباشد . نیلیا ، در افکارش به یک سوال برخورده و درونش غرق گشته بود. سوالی که بظاهر بیمعنا و بیخطر بود. سوالی که همراه جوابی مشخص و ساده بود. اما از درک نیلیا خارج بود. و بارها این سوال را از مادرش پرسیده بود. ♪نیلیا؛ مامانژونی من پسرم؟ مادرش؛ نه!.. تو گلدختر منی . تو تاجسر منی . تو نفس منی . نیلیا؛ تورو خدا جدی جوابمو بده مامانژونی . من دختر نیستم . مادرش؛ تو فرشتهی خوشگل منی ، درضمن باید یاد بگیری که‹ به جنسیت خودت به اصالت و به شجرهی خودت به لهجه و سرزمینت افتخار کنی ، نه اینکه ازشون فرار کنی› . ®این حرفها بیشتر دختربچهی شش ساله را گیج و سردرگم نمود ، و از حرفهای سنگین مادرش فقط چند واژه را بخاطر سپرد و زیر لب با خودش تکرار کرد: ‹من باید به ژستیت خودم به اصابت و به حنجره خودم به گنجه و زیرزمینم افتخار کنم نه اینکه ازشون فرار کنم.› -®(مادرش هرگز به عمق حرف فرزندش توجه نکرد . زیرا چیزی که عیان بود ، چه حاجت به بیان بود! اما در تصور نیلیا ، یک جای ماجرا میلنگید. زیرا باور چنین حقیقتی ، کمی برایش دشوار بود . او کوچکتر از آن بود که بفهمد جنسیت را چگونه و بر چه مبنا و اساسی تعیین میکنند. او دریافته بود که تمامی بچههای کوچه ، به دو گروه مشخص تعلق دارند . یعنی یا پسرند یا که دختر. ولی چنین مبحث ساده و پیشپا افتادهای که نیاز به تفکر و تصمیم گیری نداشت. پس چرا او سردرگم و پریشان میشد. پس از مدتی ، دیگر به این موضوع فکر نکرد و او تمام دغدغهاش ، اجازه گرفتن از مادرش ، برای بازی در کوچه بهمراه بچههای دیگر شده بود. ولی هدف اصلی اش بازی کردن نبود بلکه دیدن و ملاقات با همبازی و رفیق شفیقش بود. او کم حرف و درونگرا بود . و همواره درحال اندیشیدن به حقیقتهای موجود و کشف ناشناخته ها بود. یک غروب در حین بازیهای کودکانه ، رفیقش داوود را هول داد و داوود به تیرچراغ برقی چوبی وکج ، برخورد کرد و گوشهی لبش شکافته شد. و مابقیه ماجرا... خون، گریه، غصه، تنبیه از جانب مادر، و ممنوعه البازی شدن در کوچه. _او در همان پاییز ، هدفی جدید را پیدا کرد. و تمام عزمش را برای رسیدن به ان جذب نمود. نگاه کردن به آسمان ، باز آغاز گشت. اما اینبار در روزهای روشن به اسمان خیره میشد ، نه شبهای مهتابی. او به امید مشاهدهی یک رنگین کمان ، اینبار نگاهش را به آسمان دوخته بود، ... او هرگز موفق به دیدن رنگین کمان نشد و در پاییز همان سال بود که دچار یک حادثهی شوم و نأس گشت . او مبتلا به رسم تقدیر گشت و جسم زمینیاش را به این کُرهی خاکی و اجارهای پس داد او اولین و پاکترین فردی بود که از روی بچگی و بیخبری لحظهی دیدن عبور شهاب سنگ در آسمان ، یک آرزوی اشتباهی کرده بود و خودش را به جَــبری خودخواسته محکوم نموده بود، از اینرو روحِ پاک و معصومش اجازه یافت تا پس از مرگ نیز در زمین و کنار و همراهه روحِ مادربزرگش بماند، حال نیلیا از حقایق بیخبر است زیرا لحظهی جدایی از جسم زمینی خود کوچکتر از آنی بود که معنا و مفهوم مرگ و زندگی پس از مرگ را دریابد ، او پس از خروج از کالبدش ، از محدودیت و اسارت در زمان و مکان آزاد گشت ، اما از روی عادت و به رسم آدمیانِ خاکی ، خودش را پایبند گذر ایام نمود هرچند که او تنها به خیالِ خام و کودکانهاش به زنجیر زمان و مکان بسته شده بود ولی در عمل او هر از چندگاهی دچار تداخل و عدم هماهنگی در ریتم یکسان و پابرجایِ گذرِ زمان میشد، او همانند پریان درهی گلمرگ ، از عطر گلهای بهشتی و معطر و عطر خوش عود و کُندور تغذیه کرده و شیفتهی عطر نان بود ، زیرا او را به خاطراتی خوش از زندگی در کنار مادر میبرد ، در این شرایط عجیب و غیرمعمول ، مادربزرگ پیر و دانای نیلیا برای پرهیز از تداخل در زندگی آدمیانِ خاکی ، یک خانهی خالی و نیمه متروکه که خالی از زندگی بود را در انتهای کوچهی میهن ، ویط گذر محلهی ضرب یافت ، و ازدست برقضا همسایهی خانهی شوکت خانم و پسرش شهریار در انتهای بنبست خاکی و باریک گشت. خانهی متروکهای که بچشمان و نظر نیلیا در ابعادی متفاوت از روزگار سهبُعدی آدمیانخاکی ، بسیار تمیز و معمولی بود . او گاه از پشت قاب پنجرهی چوبی خانه ، به امتداد کوچهی خاکی و خلوت مینگریست ، تا بلکه گربهای تکراری و آشنا از عرض آن رد شود ، ..... و اما در عالم زندگی و زندگان ، داوود و شهریار یک دوست و رفیق صمیمی جدید و باوفای دیگر بنام سوشا یافتند ، و هرسه با هم همکلاس و همراه هم بزرگ شدند سالها گذشت..... نیلیا همراه مادربزرگش در آنسوی محلهی ضرب و در انتهای کوچهی میهن ، در همسایگی شوکت خانم و پسرش شهریار ، بسر میبرد. نیلیا ، دخترک نوجوان پاک و معصوم ، ، شب هنگام ، قبل خواب ، رادیوی کوچک مادربزرگش را برداشته و صدایش را بینهایت کم میکند ، تا مادربزرگش که بالای تخت خواب به خواب فرو رفته را بیخواب نکند . نیلیا بیدلیل عادت و علاقه به پیدا کردن فرکانسهای رادیویی دارد که با زبانی خارجه ، در حال پخش باشد. او اصلا زبان خارجه بلد نیست . ولی شنیدن صدای رادیویی بیگانه ، به او حس رضایت و آرامش هدیه میکند . نیلیا بیش از حد خیالپرداز است. و تخیلی پرکار و فعال دارد . اما مرز بین حقیقت و خیال را بخوبی میشناسد . بلکه او به علت تنها بودن ، و زندگی در کنار مادربزرگی پیر و کمحرف ، عادت کرده تا اوقاتش را با افکارهایی عجیب و منحصربفرد پر نماید . او ذهنی بازیگوش و تخیلی فانتزی دارد. تک تک گربههای کوچهی بنبست شان را به اسمی خاص نامگذاری کرده به گربهی نر و سیاهی که یک چشمش را از دست داده میگوید کاپتان جک ویا به گربهی نر و مُسنتری که همواره با کاپتانجک وارد جنگ برسر قلمرو میشود و اندام پُف کرده و عضلانیتری دارد میگوید ، پهلوان پنبه و باتوجه به خصوصیات و ظاهرشان ، برایشان شغلی برگزیده .او طی این چندصباحی که با گربههای کوچه معاشرت خیالی برقرار کرده ، آماری دقیق از نسبت های خونی و فامیلی گربه ها با یکدیگر را به دست آورده . آنچنان دقیق که احتمالا خود گربهها اینچنین از شجرهی خانوادگیشان آگاه نیستند . نیلیا خوب میداند که گربهی مادهی سفید و مسن کوچه که بنام بانو برفی میشناسد ، فرزندخواندهی آن کوچه محسوب میشود ، زیرا چندین سال پیش ، در زمستانی سخت ، و میان بارش شدید برف ، بانوبرفی را که بسیار کوچک بود ، یتیم و تنها ، درون پیچ و خم محلهی ضرب یافت ، که از شدت سرما رَمَقی برای راه رفتن و یا ناله کردن نداشت ، نیلیا انرا به خانهی انتهای کوچهی میهن آورد ، تا از مرگ نجات یابد، و سرانجام گربه ی کوچک را بنام بانوبرفی اسم گذاشت، و حال پس از سالها ، کاپتان جک ، پسر ناخلف بانوبرفیست ، و خودش نمیداند که گربهی رغیب و سیاهی که بنام پهلوان پنبه ، درون کوچه شاخوشانه میکشد ، پدر حقیقیش است. نیلیا از انکه چنین راز بزرگی را در سینه پنهان داشته ، احساس غرور میکند . و این ماجرا را همچون غصهی رستم و سهراب میپندارد. او در خیالاتش با تیرهای چراغ برق کوچهشان دوست شده و در حین عبور از کنارشان ، در دل خود و زیرلبی ، با آنان سلامو احوال پرسی میکند . نیلیا سراپا غرق در دنیای ساختگی و توهمات خویش است. او دیرزمانیست که از معاشرت با افراد اجتماع دست شسته و به تنهایی اخت و به خیالبافی خوی گرفته. از فرط تنهایی همواره با خودش حرف میزند و تشنهی یافتن راهیست تا از سیر یکنواخت زندگیش خارج شده و معاشرت با دیگران را تجربه کند. و ازاین روست که مدتهاست به تخیلات خود پناهنده شده و در تلاشی همه جانبه برای برقراری یک رابطه بین دنیای خیالی و حقیقت زندگانیش دنبال پلی باریکی بین حقایق و اوهام است. و در این میان از هیچ تلاشی روی گردان نشده. او بتازگی در ناامیدی از معاشرت با انسانها ٬ روی به گربهها اورده . زیرا براستی که در دنیای وانفسای زندهها ٬ این تنها گربهها هستند که او را میبینند و وجودش را حس میکنند. او همواره به سوالاتی بیجواب میاندیشد. ولی هیچگاه موفق به یافتن پاسخی مناسب نمیشود. او چندصباحیست که پی به موردی جدید و سحرآمیز برده ولی سکوت پیشه کرده و به مادربزرگش هیــــچ نگفته. او چندیپیش در عبور از غروب یک پنجشنبهی خیس و بارانی ٬٫ چتـــرش را زیر بارش شدید باران بست. تا بلکه خیس شدن زیر باران را تجربه کند. اما در پایان مسیر دریافت که برخلاف انسانهای اطرافش و تمام رهگذرانی که در عبور از سنگفرش پیادهرو از بارش باران خیس میشوند ، به هیـــچوجه او خیس نمیشود. گویی که وجودش خالی از کالبد و جسم است.