رمان  برده ی جنسی   1      عرضه از کتابناک KetabNak.com پست بانک رمان         *تجاوز*   

  روزی سه وعده تجاوز . روحم و روانم فروپاشیده

لای پلک نیمه بازم رو بازتر میکنم چشمام بازتر از این نمیشد ولی راحت میتونستم سایهءمحو مردی رو که تو نیم وجبی صورتم بود ببینم ...چشمهام رو بستم... بهتره نبینم ...وقتی چشمهام نبینن ...بهتر میتونم با واقعیت کنار بیام ..پیش خودم فرض میکنم که همهءاینها یه کابوسه ...اره یه کابوس ترسناک ...شاید چند دقیقهءدیگه بیدار شم وببینم که همه اش یه خواب بد بود ه...دوست دارم با یه جیغ بلند بیدار شم ومامانم رو ببینم که با یه لیوان اب خنک قصد داره کابوسهام رو پاک کنه ...باز هم باخودم هیجی میکنم (این یه خواب خیلی خیلی بدِ )...ولی ...میلرزید ....پاهام میلرزید ..دستهام ..سینه ام ...قلب خون بارم...میلرزید ..با حرکت بدن اون بود که میلرزید ومن رو بیشتر ازقبل تباه میکرد ...بیشتر از قبل له میکرد تمام وجودم فریاد میزد ....(دیگه چیزی ازم باقی نمونده که طالبش باشی ...من رو رها کن ...بذار برم ..)ولی حرکت همچنان ادامه داره ... دوباره دستهام رو مشت کردم وبی جون به پهلوش ضربه زدم .. صداش مثل روزهای گذشته ازارم میده-بهتره این کارو نکنی چون بیشتر تحریک میشم ...انگشت هاش مثل چنگک توی پهلوم فرو میره ...وداغی سر پنجه هاش قفسهءسینه ام رو تنگ میکنه ...احساس میکردم با هر لمس بدنم بیشتر از قبل از خودم فاصله میگیرم ...با هر نفسی بیشتر از گذشته ...بیشترازخودم متنفر میشم ...نفس ...نفس ..نفس ...نفس...دستش رو روی بدن لُختم کشید ...بالاتر ...بالاتر ...نفس ...نفس ...لرزش ..لرزش ...درد ..درد ..رسید به گردنم ..پنجه اش رو دور گردنم حلقه کرد ..فشار ..فشار ..نفس ..نفس ...گرمم بود ...خیلی گرم ..بدنم تو کوره میسوخت ..انگشتم رو دورانگشتش گره زدم تا حداقل بتونم نفس بکشم ..ولی پنجه های مرد جدا نمیشد ..باز نمیشد ...نف...س...ن..ف..س..براش مهم نبود که من دارم جون میدم ...براش مهم نبود کسی که زیر پیکر غول اساش داره به هلاکت میرسه یه دختر بیست ودو ساله است ...حتی براش مهم نبود که سرنوشت یه ادم تو دستهاشه ...مهم... لذت بود ...نئشگی ...هرزگی ...هوس ...پاهام میسوخت ..درد داشتم ..درد ودرد ...امشب ...شب چندم بود ؟هفتم ...؟نهم ...؟نمیدونم ..حساب روزها از دستم در رفته ....حساب ساعت ها ...ثانیه ها ...دیگه نمیتونستم دودوتا کنم ...دیگه نمیخواستم بشمرم ...دیگه نمیخواستم بیاد بیارم ...ولی نفرین به تو مرد غریبه که باعث میشی مدام بشمرم ...نفس هاتو ..حرکت هاتو ..تباهی هام رو ...زجرهام رو ...بی کسی هام رو ...نفس ..درد ..حرکت ...لرزش ..درد ...گرما ...روی بدنم پراز مایع لزجی بود که حدس میزدم عرق بدن مردِ....هرم گرمای نفسهاش مشمئزم میکرد ...متنفرم میکرد ..عاصیم میکرد ...نفس ها تندتر شد ...تند و تند ..مثل اینکه هیچ فاصله ای بینشون نیست ..مثل اینکه هیچ خط تیره ای بینشون جدایی نمیندازه...هنوز مشغول تقلا بودم ..نمیخواستم ....این درد امیخته به تجاوز رو نمیخواستم ...این زجر پیچیده شده دور پیکرم رو نمیخواستم ...چرا حرف چشمهام رو نمیخوند که فریاد میزد (بذار برم ...بذارنفس بکشم ...بذار زنده باشم ...من رو نُکش ...مگه ادمها فقط با خنجر کشته میشن ؟...نه من هم کشته شدم ..چند روزه که مردم ..از وقتی بکارتم رفت ...از وقتی معصیتم پودر شد وبه هوا رفت ...از وقتی که برده ات شدم ...)بازهم تقلا میکنم ...نه نمیخوام . با اندک جونی که در کالبدم مونده ، فریاد میزنم ولی صدام بی رمق بود و اون بیشتر انرژی گرفت و محکمتر و مصمم تر تجاوزش رو پی گرفت و گفت؛ 

      -:«(•ًًًٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍِْْ;;ًٌٌٍٍٍْْْ•)»:ًًٌٌٌٍٍٍُْ- آآآه آره این جوری بهتره ...جونم ...عاشق دخترهای خیره سرم ...اره ...ارههههههه...نفسش منقطع شد ..ومکث ...مثل شبهای قبل تنفسش قطع شد ..جوری که از ته دل دعا کردم این نفس ...نفس اخرش باشه وبار دیگه حجم ریه هاش پراز هوا نشه ....ولی برخلاف تمام دعاهای این چند روزه ام که هیچ کدوم اجابت نمیشد ...شد ...نفسش برگشت وایستاد ...تموم شد ...یه شب دیگه هم تموم شد ....راستی شب چندم بود ...؟پنجم ..؟نه بیشترِ.....هشتم .....؟نمیدونم ...مرددم ...شب دهم بود ....؟باید یه نگاهی به خط ها بندازم تا بدونم ..شاید هم یازدهم ..نمیدونم... نمیدونم ..تو میدونی این شب بی سپیده ...شب چندمیه که داره به من تجاوز میشه ...؟