وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است

خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است



زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل ؟


داوود (علیه السلام) فرمود : خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند . سپس فرمود : مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤ ال را مى کنى ؟


زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم ، ریسندگى مى کنم ، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم ، تا بفروشم ، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد ، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم .


هنوز سخن زن تمام نشده بود ، در خانه داوود را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (علیه السلام) آمدند ، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند : این پولها را به مستحقش بدهید .


حضرت داوود (علیه السلام) از آن ها پرسید : علت این که شما دستجمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟


عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید ، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم .


به وسیله آن ، مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار ، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى .  


حضرت داوود (علیه السلام) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد ، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟


سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد ، و فرمود : این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است .

یا رب چه شود آخرت ناطلبیده؟

یا رب چه شود آخرت ناطلبیده؟


یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید : دنیا را دوست داری ؟

گفت :بسیار .

پرسید :ب رای بدست آوردن آن کوشش می کنی ؟

گفت : بلی .

سپس عارف گفت : در اثر کوشش ،آن چه می خواهی بدست آوری ؟

گفت : متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام .

عارف گفت : این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای ، پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد ؟

دنیا طلبیدیم ، به جایی نرسیدیم یا رب چه شود آخرت ناطلبیده ؟

مصاحبهء شغلی

مصاحبهء شغلی


در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی ، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید : برای شروع کار ، حقوق مورد انتظار شما چیست ؟

مهندس گفت : حدود 75000 دلار در سال ، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود .

مدیر منابع انسانی گفت : خوب ، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی ، 14 روز تعطیلی با حقوق ، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست ؟

مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید : شوخی می‌کنید ؟

مدیر منابع انسانی گفت : بله ، اما یادت باشه اول تو شروع کردی !

ماجرای توالت رفتن ناصرالدین شاه در دیار فرنگ

ماجرای توالت رفتن ناصرالدین شاه در دیار فرنگ


نقل است که ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه (یکی از همین لویی هایی که امروز تبدیل به میز و صندلی شده اند ) از او پذیرایی شد ، بعد از مراسم شام ، اعلیحضرت سلطان به قضای حاجتش نیاز اوفتاد و با راهنمایی یکی از نوکرها به سمت یکی از توالت های کاخ ورسای هدایت شد .

سلطان بعد از ورود به دستشویی هر چه جستجو کرد چیزی شبیه به "موال"های سنتی خودمان پیدا نکرد و در عوض کاسه ای دید بزرگ که معلوم نبود به چه کار می آید ، غرورش اجازه نمی داد که از نوکر فرانسوی بپرسد که چه بکند پس از هوش خود استفاده کرد و دستمال مبارکش را بر زمین پهن کرد و همان جا….!

حاجت که برآورده شد سلطان مانده بود و دستمالی متعفن ، این بار با فراغ خاطر نگاهی به اطراف انداخت و پنجره ای دید گشوده بر بالای دیوار و نزدیک به سقف که در دسترس نبود پس چهار گوشه ی دستمال را با محتویات ملوکانه اش گره زد و سر گره را در دست گرفت و بعد از این که چند بار آن را دور سر گرداند ، تا سرعت و شتاب لازم را پیدا کند ، به سوی پنجره ی گشوده پرتاب کرد تا مدرک جرم را از صحنه ی جنایت دور کرده باشد .

گویا نشانه گیری ملوکانه خوب نبوده چون دستمال بعد از اصابت به دیوار باز می شود و محتویات آن به در و دیوار و سقف می پاشد . وضع از اول هم دشوارتر می شود . سلطان ، بالاجبار ، غرور را زیر پا می گذارد ، از دستشویی بیرون می رود و به نوکری که آن پشت در انتظار بود کیسه ای پول طلا نشان می دهد و می گوید این را به تو می دهم اگر این کثافت کاری که کرده ام رفع و رجوع کنی .

می گویند نوکر فرانسوی در جواب ایشان تعظیم می کند و می گوید من دو برابر این سکه ها به اعیلحضرت پادشاه تقدیم خواهم کرد اگر بگویند با چه ترفندی توانسته اند روی سقف برینند !

خاطره ای از حسین رضازاده

خاطره ای از حسین رضازاده


به گزارش «طلبه بلاگ» ، رضا رشیدپور مجری توانمند صدا و سیمای کشورمان در ادامه یکی از یادداشت های خود با عنوان "عجیب اما واقعی" که در وبلاگ شخصی اش "فقط چند خط" منتشر کرده است به نقل خاطره ای خواندنی از حسین رضا زاده از زبان هادی ساعی پرداخته که خواندن آن خالی از لطف نیست .

بر اساس این گزارش رشید پور در این مطلب چنین نقل کرده است : حسین رضازاده از المپیک بر گشته بود . هر کسی می خواست خودی نشان بدهد و از او تقدیر کند . کارخانه ها و شرکت ها از هم سبقت می گرفتند .

سایپا تصمیم گرفته بود یک ماکسیما به رضا زاده بدهد . مراسمی برگزار کردند . من هم دعوت بودم . گروه موزیک ارتش سرود ملی زد و قرآن تلاوت شد و مدیرعامل وقت سایپا (مهندس قلعه بانی) روی صحنه رفت و کلی از سجایای اخلاقی جهان پهلوان حسین رضا زاده تعریف کرد .

مجری برنامه از حاضران خواست که چند دقیقه به محوطه باز تالار بروند تا کلید خودرو در حضور عکاسان و خبرنگاران به رضازاده هدیه شود . حالا جمعیتی نزدیک به هزار نفر کنار ماکسیما ایستاده ایم تا قلعه بانی کلید را به رضازاده بدهد . فلاش مکرر دوربینها این صحنه را ثبت می کنند .

حسین کلید را گرفت و سوار ماشین شد . چند دور مقابل دوربینها چرخید و از درب محوطه بیرون رفت . گفتند لابد رفت تا ماشین را امتحان کند و الان بر می گردد . هزار مهمان و خبرنگار و مدیران سایپا نزدیک به یک ساعت چشمشان به در خشک شد ولی جهان پهلوان بر نگشت !

کمی نگران شدم و به موبایلش زنگ زدم . بلافاصله گوشی را بر داشت . پرسیدم که حسین کجا رفتی آخه ؟ اینها همه منتظرند .

با خونسردی کامل گفت : من الان تو راه اردبیلم ، ازشون تشکر کن ، بگو ماشین خوبیه ، دستشون درد نکنه .

هم به شدت تعجب کرده بودم و هم از ته دلم می خندیدم !

یک آدم خوش شانس

یک آدم خوش شانس


از بدو تولد موفق بودم ، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید .

از همون اول کم نیاوردم ، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های» ، «هوی» است .

هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد ، پی در پی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم !

این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می بردند .

هیچ وقت درس نخوندم ، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می خورد .

هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم ، جواب سوالی بود که معلمم از من می پرسید .

این بود که سال سوم ، چهارم دبیرستان که بودم ، معلمم که من را نابغه می دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی !

تو المپیاد مدال طلا بردم ! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود ، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم !

بدون کنکور وارد دانشگاه شدم ، هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم ، اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت : نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید .

این شد که هر وقت چیزی از زمین برمی داشتم ، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد .

بعدا توی دانشگاه پیچید : دختر رئیس دانشگاه ، عاشق ناجی اش شده ، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه !

یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون ، منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره !

خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما و الان هم استاد شمام !

کسی سوالی نداره ؟

مرگ رهایی بخش

مرگ رهایی بخش



دفتر خاطرات دختر بچه یتیمی رو که بر اثر بیماری فوت کرده بود باز کردم تا بخونم . فقط تو سه برگش سه جمله نوشته شده بود و تو هر صفحه هم تنها یک جمله یک خطی .


صفحه اول : خدا چرا من به دنیا اومدم ؟


صفحه دوم : خدایا چرا اینقدر زندگی سخته ؟


صفحه آخر : خدایاااااااااااااا می شه از دست این زندگی خلاص شم ؟


البته بقیه دفترچه های دفتر خاطراتش سفید نبودا ، بلکه بقیه صفحات همش از یک حرف تکراری پر شده بود . همش علامت سوال و علامت سوالهای هر صفحه نسبت به صفجه قبلش بزرگتر می شدند.

کاتب بدخط

کاتب بدخط


کاتبی بدخط به همکار بدخط تر از خود می ­گفت: برای آنکه نوشته من ناخواناست، صد دینار از مشتری برای نوشتن می ستانم، صد دینار دیگر هم برای خواندن آن می­ گیرم.

رفیق او آهی کشید و گفت: افسوس که من از صد دینار دوم محرومم. چون خود نیز از قرائت نوشته خود عاجزم.

خروپف های زن پیر

خروپف های زن پیر




زن و شوهر پیری با هم زندگی می ­کردند. پیرمرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت. پیرزن هرگز زیر بار نمی ­رفت و گله­ های شوهرش رو به حساب بهانه ­گیری­ های او می­ گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیرمرد فکری به سرش زد.


وی برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می­ کند و آسایش او را مختل کرده است، ضبط صوتی را آماده می­ کند، شبی همه سر و صدای خرناس­ های گوش خراش همسرش را ضبط می­ کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می ­شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف­ های شبانه او دارد.


به سراغ همسر پیرش می ­رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف­ های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می­ شود.


قدر هر کسی رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید.


ساخت انسان مساوی با ساخت جهان

ساخت انسان مساوی با ساخت جهان


پدر روزنامه می ­خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می ­شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ­ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش می­ داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد، بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می­ دهم، ببینم می­ توانی آن را دقیقا همانطور که هست بچینی؟ و دوباره سراغ روزنامه ­اش رفت. می­ دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است.

اما یک ربع ساعت بعد پسرک با نقشه کامل برگشت. پدر با تعجب پرسید: مادرت به تو جغرافی یاد داده؟

پسر جواب داد: جغرافی دیگر چیست؟

پدر پرسید: پس چگونه توانستی این نقشه دنیا را بچینی؟

پسر گفت: اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم.


ادب

ادب





روزی شخصی پیش بهلول بی‌ادبی نمود. بهلول او را ملامت کرد که چرا شرط ادب به جا نیاری؟


او گفت: چه کنم آب و گل مرا چنین سرشته‌اند.


گفت: آب و گل تو را نیکو سرشته‌اند، اما لگد کم خورده است!(تنبیه و تربیت نشده‌ای)

چیزهای کوچک زندگی

چیزهای کوچک زندگی




بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فرو ریختن برج­ های دو قلوی معروف آمریکا شد، یک شرکت از بازماندگان شرکتهای دیگری که از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند.

در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت، داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستانها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود.

مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید شخصا در کودکستان حضور می ­یافت.

همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد.

یکی از خانمها دیرش شد چون ساعت زنگ­دارش سر وقت زنگ نزد.

یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.

یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد.

اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود.

یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.

یکی دیگر بچه­اش تاخیر کرده بود و نتوانسته بود سر وقت حاضر شود.

یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.

و یکی دیگر که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سر کار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج­ ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد، به همین خاطر زنده ماند.

به همین خاطر هر وقت در ترافیک گیر می ­افتم، آسانسوری را از دست می ­دهم، مجبور می ­شوم  برگردم تا تلفنی را جواب دهم و چیزهای کوچکی که آزارم می ­دهد، با خودم فکر می­ کنم که خدا می­ خواهد در این لحظه زنده بمانم.

دفعه بعد هم که شما حس کردید صبحتان خوب شروع نشده است، بچه­ ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند، نمی­ توانید کلید ماشین را پیدا کنید، با چراغ قرمز رو به رو می­ شوید، عصبانی یا ناراحت نشوید، بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست.

ازدواج

ازدواج


گویند: پسری قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد.

مرحله اول ماه عسل است که در آن تو صحبت می‌کنی و زنت گوش می‌دهد.

مرحله دوم او صحبت می ­کند و تو گوش می‌کنی.

اما مرحله سوم که خطرناکترین مراحل است و آن موقعی است که هر دو بلند بلند داد می­ کشید و همسایه‌ها گوش می‌کنند!

نیمه پر لیوان

نیمه پر لیوان


بعضی فکر می ­کنند این منصفانه نیست که خدا کنار گل سرخ، خار گذاشته است.

بعضی دیگر خدا را ستایش می ­کنند که کنار خارها، گل سرخ گذاشته.




نزاع بین خیر و شر

نزاع بین خیر و شر




شبی نوه پیرمرد سرخ­ پوستی از وی در مورد کشمکش و نزاع موجود در نهاد آدمیان سوال نمود.


او در جوابش گفت: این نبرد مبارزه بین دو گرگی است که همواره در درونمان جریان دارد. و ادامه داد: یکی از گرگها شر و بدی و یا همان عصبانیت، حسادت، حزن، حسرت، حرص و آز، نخوت، خودخواهی، گناه، خشم، دروغ، دنائت، غرور کاذب و برتری­ جویی است و گرگ دیگر، خیر و نیکی یا همان شادی، صلح، عشق، آرامش، تواضع، مهربانی، خیرخواهی، یک دلی، بخشندگی، صداقت، شفقت و ایمان است.


پسرک بعد از دقیقه ­ای تامل از پدر بزرگش پرسید: در نهایت کدام یک از این گرگها پیروز میدان است؟


پدر بزرگ پاسخ داد: هر کدام که تو غذایش دهی!

پدر

پدر





وقتی 4 ساله بودم: بابا هر کاری می ­تونه انجام بده.


وقتی 5 ساله بودم: بابام خیلی چیزها می­دونه.


وقتی 6 ساله بودم: بابام از بابای تو باهوش­تره.


وقتی 8 ساله بودم: بابام هر چیزی رو دقیقا نمی­دونه.


وقتی 10 ساله بودم: در گذشته زمانی که بابام بزرگ می ­شد همه چیز مطمئنا متفاوت بود.


وقتی 12 ساله بودم: خوب طبیعیه پدر در آن مورد چیزی نمی­ دونه، اون برای به خاطر آوردن کودکیش خیلی پیر است.


وقتی 14 ساله بودم: به پدر توجه نکن، او خیلی قدیمی فکر می­کنه.


وقتی 20 ساله بودم: آه خدای من! او خیلی قدیمی فکر می­کنه!


وقتی 25 ساله بودم: پدر کمی درباره آن اطلاع دارد. باید اینطور باشد، چون او تجربه زیادی دارد.


وقتی 35 ساله بودم: بدون مشورت با پدر کوچکترین کاری نمی­ کنم.


وقتی 40 ساله بودم: متعجبم که پدر چگونه این جریان را حل کرد. او خیلی عاقل و دانا بود و دنیایی تجربه داشت.


وقتی 50 ساله بودم: اگر پدر اینجا بود همه چیز را در اختیار او قرار می ­دادم و در این باره با او مشورت می­ کردم. خیلی بد شد که نفهمیدم او چقدر فهمیده بود. می ­توانستم خیلی چیزها از او یاد گیرم.

سوال و جواب قیامت

سوال و جواب قیامت


آورده ­اند که بهلول بیشتر وقت­ها در قبرستان می ­نشست. روزی برای عبادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می­ نمود، چون به بهلول رسید گفت: بهلول چه می­ کنی؟

بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده ­ام که نه غیبت مردم را می­ نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می­ دهند.

هارون گفت: آیا می ­توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟

بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود.

هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.

آنگاه بهلول گفت: ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می­ نمایم و آنچه خورده ­ام و هر چه پوشیده ­ام ذکر می ­نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده­ ای و پوشیده ­ای ذکر نمایی.

هارون قبول نمود.

آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.

سپس بهلول گفت: ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بودند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.

صورت نیکو

صورت نیکو




زشت­رویی در آینه به چهره‌ خود می‌نگریست و می‌گفت: سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد. غلامش ایستاده بود و این سخن می‌شنید. چون از نزد او به درآمد، کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید.


گفت: در خانه نشسته و بر خدا دروغ می­ بندد.

قولنج

قولنج


مردی را علّت قولنج افتاد. تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته تشهّد می‌کرد و می‌گفت: بار خـدایا بهشت نصیبم فرمای.

یکی از حاضران گفت ای نادان از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی پذیرفته نیامد، چگونه تقاضای بهشت که به انـدازه‌ آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟

جذابیت انسانی

جذابیت انسانی


دختر دانش ­آموزی صورتی زشت داشت. دندان­هایی نامتناسب با گونه­ هایش، موهای کم­ پشت و رنگ چهره ­ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: می دونی زشت­ترین دختر این کلاسی؟

یک دفعه کلاس از خنده ترکید. بعضی­ ها هم اغراق آمیزتر می­ خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله­ ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ­ای در میان همه و از جمله من پیدا کند: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی. او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان­ ترین فردی است که می ­توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می ­خواستند با او هم­ گروه باشند.

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می ­گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و… به یکی از دبیران لقب خوش ­اخلاق ­ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب­ ترین یاور دانش ­آموزان را داده بود.

آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرف­هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه­ های مثبت فرد اشاره می ­کرد. مثلاً به من می ­گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می­ گفت بهترین آشپز دنیا. و حق هم داشت، آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری­ اش احساس کردم شدیداً به او علاقه ­مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری­ اش رفتم، دلیل علاقه ­ام را جذابیت سحرآمیزش می­ دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟

همسرم جواب داد: من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم. و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

شناخت

شناخت





از وردکی پرسیدند که امیرالمؤمنین شناسی؟


گفت آری شناسم، گفتند چندم خلیفه است؟


گفت خلیفه ندانم ولی هموست که حسین وی را در دشت کربلا شهید کرد.



چقدر ما کارمان را دوست داریم

چقدر ما کارمان را دوست داریم


یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعریف کرده است که: که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می­ گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد.

او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود. بی­ اختیار ایستادم. مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می ­کوشد مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه­ های بغل، راهش را گرفت و رفت چند متر آن طرفتر، در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد.

رفتار وی گیجم کرد. به او نزدیک شدم و پرسیدم: مگر آن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود؟

نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: من کارگر کارخانه­ ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است. دلم نمی­ خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ­ایم کثیف و نامرتب جلوه کند.


لباسهای کثیف همسایه

لباسهای کثیف همسایه


زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند. روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی­ داند چه طور لباس بشوید، احتمالا باید پودر لباس‌­شویی بهتری بخرد. همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.

هر بار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید، مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

عشق و عیب

عشق و عیب


عاشق و معشوقی بودند که سخت به هم دلبسته بودند. بعد از مدتی عاشق به معشوق گفت: در چشم راست تو لکی می ­بینم، به من بگو چه وقت این لک در چشم تو ایجاد شده است؟

معشوق گفت: از وقتی که عشق تو رو به سردی گذاشته است، یعنی تا وقتی محبت تو شدت داشت، در من نه تنها عیب نمی ­دیدی بلکه همه عیوب را حسن می­ دیدی، چنانکه این لک مدتها در چشم بود و تو از شدت محبت آن را نمی­ دیدی، حال آنکه از محبت تو کم شده، لک را می­ بینی.

به امانت گرفتن خر

به امانت گرفتن خر


روزی یکی از همسایه‌ها خواست خر حیف نان را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه او رفت. حیف نان گفت: خیلی معذرت می‌خواهم، خر ما در خانه نیست. از بخت بد، همان موقع خر بنا کرد به عرعر کردن.

همسایه گفت: شما که فرمودید خرتان خانه نیست، اما صدای عرعرش دارد گوش فلک را کر می‌کند!

حیف نان عصبانی شد و گفت: عجب آدم کج خیال و دیرباوری هستی! حرف مرا قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری.

انیشتین و راننده اش

انیشتین و راننده اش


انیشتین برای رفتن به سخنرانی­ ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می ­گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می­ کرد، بلکه همیشه در طول سخنرانی­ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود.

یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟ راننده ­اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی­ شناخت و طبعا نمی ­توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.

انیشتین قبول کرد اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت. به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درآمد.

دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می­ تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

صورت نیکو

صورت نیکو




زشت­رویی در آینه به چهره‌ خود می‌نگریست و می‌گفت: سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد. غلامش ایستاده بود و این سخن می‌شنید. چون از نزد او به درآمد، کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید.


گفت: در خانه نشسته و بر خدا دروغ می­ بندد.


کاتب بدخط

کاتب بدخط


کاتبی بدخط به همکار بدخط تر از خود می ­گفت: برای آنکه نوشته من ناخواناست، صد دینار از مشتری برای نوشتن می ستانم، صد دینار دیگر هم برای خواندن آن می­ گیرم.

رفیق او آهی کشید و گفت: افسوس که من از صد دینار دوم محرومم. چون خود نیز از قرائت نوشته خود عاجزم.

عبادت سقف خانه

عبادت سقف خانه


ابونواس شاعر عرب روزی در منزل نشسته بود، شنید که سقف صدا می­ کند، پرسید: این صدا چیست؟

گفتند: چیزی نیست، این سقف مشغول ذکر و تسبیح است و کاری به کار ما ندارد.

ابونواس از جا برخاست و براه افتاد. گفتند: کجا می­ روی؟

گفت: می ­ترسم کار عبادت این سقف بالا گیرد و از ذکر و تسبیح به رکوع و سجود بکشد.

یقین، انکار و تردید

یقین، انکار و تردید





روزی بودا در جمع مریدان خود نشسته بود که مردی به حلقه آنان نزدیک شد و از او پرسید: آیا خداوند وجود دارد؟ بودا پاسخ داد: آری، خداوند وجود دارد.


ظهرهنگام و پس از خوردن غذا، مردی دیگر بر جمع آنان گذشت و پرسید: آیا خداوند وجود دارد؟ بودا گفت: نه، خداوند وجود ندارد.


اواخر روز، سومین مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. این بار بودا چنین پاسخ داد: تصمیم با خود توست.


در این هنگام یکی از مریدان شگفت زده عرضه داشت: استاد، امری بسیار عجیب واقع شده است، چگونه شما برای سه پرسش یکسان، پاسخ­ های متفاوت می ­دهید؟


مرد آگاه گفت: چون که این سه، افرادی متفاوت بودند که هر یک با روش خود به طلب خدا آمده بود: یکی با یقین، دیگری با انکار و سومی هم با تردید!


شباهت

شباهت





با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ میزد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شده ‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید، زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد. اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد. تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد.


شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته ‌بود. مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟ در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بود که داشت می‌آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید.


آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند. یعنی نمی‌خواست باور کند. کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه ­اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند.


نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است. وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می­کرد. شاخه گل را انداخت و رفت .تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت.


سکه یک سنتی

سکه یک سنتی


پسر کوچکی در هنگام راه رفتن در خیابان، سکه­ ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشم­ های باز سرش را پایین بگیرد(به دنبال گنج).

او در مدت زندگیش، 296 سکه 1 سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه 10 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.

در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل­ انگیز 31369 طلوع خورشید، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.

او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمانها درحالی که از شکلی به شکل دیگر در می ­آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

کاتب بدخط

کاتب بدخط




کاتبی بدخط به همکار بدخط تر از خود می ­گفت: برای آنکه نوشته من ناخواناست، صد دینار از مشتری برای نوشتن می ستانم، صد دینار دیگر هم برای خواندن آن می­ گیرم.

رفیق او آهی کشید و گفت: افسوس که من از صد دینار دوم محرومم. چون خود نیز از قرائت نوشته خود عاجزم.

یقین، انکار و تردید

یقین، انکار و تردید


روزی بودا در جمع مریدان خود نشسته بود که مردی به حلقه آنان نزدیک شد و از او پرسید: آیا خداوند وجود دارد؟ بودا پاسخ داد: آری، خداوند وجود دارد.

ظهرهنگام و پس از خوردن غذا، مردی دیگر بر جمع آنان گذشت و پرسید: آیا خداوند وجود دارد؟ بودا گفت: نه، خداوند وجود ندارد.

اواخر روز، سومین مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. این بار بودا چنین پاسخ داد: تصمیم با خود توست.

در این هنگام یکی از مریدان شگفت زده عرضه داشت: استاد، امری بسیار عجیب واقع شده است، چگونه شما برای سه پرسش یکسان، پاسخ­ های متفاوت می ­دهید؟

مرد آگاه گفت: چون که این سه، افرادی متفاوت بودند که هر یک با روش خود به طلب خدا آمده بود: یکی با یقین، دیگری با انکار و سومی هم با تردید!

عبادت سقف خانه

عبادت سقف خانه


ابونواس شاعر عرب روزی در منزل نشسته بود، شنید که سقف صدا می­ کند، پرسید: این صدا چیست؟

گفتند: چیزی نیست، این سقف مشغول ذکر و تسبیح است و کاری به کار ما ندارد.

ابونواس از جا برخاست و براه افتاد. گفتند: کجا می­ روی؟

گفت: می ­ترسم کار عبادت این سقف بالا گیرد و از ذکر و تسبیح به رکوع و سجود بکشد.

خدا باش

خدا باش




پسرکی بود که می ­خواست خدا را ملاقات کند. او می ­دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی ­آنکه به کسی چیزی بگوید سفر را شروع کرد.

چند کوچه آنطرف­ تر به یک پارک رسید. پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می­ رسید. پسرک هم احساس گرسنگی می­ کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند.

آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غدا دادند و شادی کردند، بی ­آنکه کلمه ­ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد پسرک فهمید که باید به خانه باز گردد. چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد  انداخت. پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.

وقتی پسرک به خانه برگشت مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟

پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می ­رسید جواب داد: پیش خدا.

پیرمرد هم به خانه­ اش رفت. همسر پیرش با تعجب از او پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟

پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم.


جِنی

جِنی


یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه­ اش رو می­ خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می­کوبه تو سرش!

مرده میگه: برا چی این کار رو کردی؟

زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جِنى نوشته شده بود.

مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جنی بود.

زنش معذرت خواهی میکنه و میره به کارای خونه برسه.

سه روز بعد، مرد داشت تلویزیون تماشا می­کرد که زنش این بار با یه قابلمه بزرگتر می­کوبه تو سرش، به طوری که مرده تقریبا بیهوش میشه.

مرد وقتی به خودش میاد می­پرسه این بار برای چی منو زدی؟

زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود!

هدیه فارغ التحصیلی

هدیه فارغ التحصیلی


مرد جوانی از دانشکده فارغ ­التحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه ­های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می­کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ ­التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.

بالاخره روز فارغ­ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی ­اش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی­ نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد.

پسر کنجکاو ولی ناامید جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا که روی آن نام او طلاکوب شده بود یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می­ دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد، خانه زیبایی داشت و خانواده ­ای فوق­ العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند، از روز فارغ ­التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.

هنگامی که به خانه پدر رسید در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ­ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ­ التحصیلی ­اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجات­ هایمان را از دست داده­ ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده ­اند؟

آدم مقدس

آدم مقدس


مردی مشغول نماز خواندن بود. رفقای وی تعریف و تمجید از او نموده و گفتند: خیلی آدم مقدسی است که با این خضوع و خشوع نماز می ­خواند.

مرد نماز خود را قطع کرد و گفت: در عین حال روزه هم هستم.

مرکز خرید شوهر

مرکز خرید شوهر


در یکی از کشورها یک مرکز خرید شوهر وجود داشت که ۵ طبقه بود و دخترها به آنجا می­ رفتن و شوهری برای خود می گرفتن. شرایط این مرکز خرید این بود هر کس فقط می­ توانست یک بار از این مرکز خرید کند و به هر طبقه که می ­رفت دیگه نمی ­توانست به طبقه قبل برگردد.

روزی دو دختر به این مرکز خرید رفتن. در طبقه اول نوشته بود این مردان شغل خوب و بچه­ های دوست داشتنی دارند. دختری که تابلو را خوانده بود گفت: از بی­کاری بهتره ولی می­ خوام ببینم که بالاتری­ها چی دارند؟

در طبقه دوم نوشته بود این مردان شغل خوب با حقوق زیاد و بچه­ های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند. دختر گفت هوم طبقه بالاتر چه جوریه؟

طبقه سوم نوشته بود این مردان شغل خوب با درآمد زیاد، بچه­ های دوست داشتنی و چهره ای زیبا و در کار خانه هم کمک می­ کنند. دختر گفت وای چقدر وسوسه انگیز ولی بریم بالاتر ببینیم چه خبره؟

طبقه چهارم نوشته بود این مردان شغل خوب با درآمد زیاد، بچه ­های دوست داشتنی، چهره ای زیبا، در کار خانه به همسر خود کمک می­ کنند و هدفی عالی در زندگی دارند. دختر: وای چقدر خوب پس چه چیزی ممکنه در طبقه آخر باشه؟ پس رفتن به طبقه پنجم.

طبقه پنجم: این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند. از اینکه به مرکز ما آمدید متشکریم، روز خوبی را برای شما آرزو می ­کنیم.

انصاف

انصاف


یک روز عده­ ای از مردم ملا را دیدند که مقداری سبزی و میوه خریده و در خورجین گذاشته و خورجین سنگین را هم بر دوش خود انداخته و با همان سر و وضع سوار بر الاغش شده و به خانه می رود.

یکی از آن میان گفت: ملا، چرا خورجین را روی شانه خودت گذاشته ­ای؟

ملا پرسید: پس چکار باید می­ کردم؟

آن مرد گفت: بهتر نبود آن را روی الاغت می ­گذاشتی؟

ملا با لحنی دلسوزانه جواب داد: دور از انصاف است که هم خودم سوار الاغ شوم و هم خورجین سنگین را روی حیوان زبان بسته بگذارم.

گناهان یک شهید شانزده ساله

گناهان یک شهید شانزده ساله


راوی که یکی از بچه­ های تفحص شهدا بوده، می ­نویسد: در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.

گناهان یک روز او عبارت بودند از: سجده نماز ظهر طولانی نبود. زیاد خندیدم. هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

راوی در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می­ کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم!

دخترک حاضرجواب

دخترک حاضرجواب


یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد. از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟

مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود. دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!

شایعه

شایعه



هر زمان شایعه­ ای رو شنیدید و یا خواستید شایعه ­ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید! در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط می­دانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیده ­ام؟


سقراط پاسخ داد: لحظه ­ای صبر کن، قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تو می ­خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی.


مرد پرسید: سه پرسش؟


سقراط گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم با من صحبت کنی، لحظه ­ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.


اولین پرسش، حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که میخواهی به من بگویی حقیقت دارد؟


مرد جواب داد: نه، فقط در موردش شنیده ­ام.


سقراط گفت: بسیار خوب پس واقعا نمی دانی که خبر درست است یا نادرست. حالا بیا پرسش دوم را بگویم، پرسش خوبی. آنچه را که در مورد شاگردم می­خواهی به من بگویی خبر خوبی است؟


مرد پاسخ داد: نه، برعکس.


سقراط ادامه داد: پس می­خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟


مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.


سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم، سودمند بودن است. آن چه را که می­خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟


مرد پاسخ داد: نه، واقعا.


سقراط نتیجه گیری کرد: اگر می­خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من می ­گویی؟


راننده اتوبوس

راننده اتوبوس


مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می­ شدند و چند نفر هم سوار می­ شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه­ ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.

او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: تام هیکل پولی نمی­ ده و رفت و نشست. مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت، اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد... این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می­ داد.

بعد از مدتی مایکل دیگر نمی ­تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می­ کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می­ آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.

بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: تام هیکل پولی نمی­ده! مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: برای چی؟ مرد هیکلی با چهره­ ای متعجب و ترسان گفت: تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.

پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله­ ای وجود دارد یا خیر!

شیطان و نمازگذار

شیطان و نمازگذار





مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا(مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.


در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت، یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.


در راه به مسجد با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد از او بطور فراوان تشکر می ­کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می ­دهند.


همین که به مسجد رسیدند، مرد از مرد چراغ بدست درخواست می­ کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد چراغ بدست از رفتن به داخل مسجد خودداری می ­کند. مرد درخواستش را دوبار دیگر تکرار می­کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد سوال می­ کند که چرا او نمی ­خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.


مرد چراغ بدست پاسخ داد: من شیطان هستم. مرد با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می­ دهد: من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم. وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهتان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.


من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جدیت بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ­ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده ­تان را خواهد بخشید. بنابراین من سالم رسیدن شما را به خانه خدا مطمئن ساختم.


کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی­ دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است از مواجه با سختی­ های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید.


پارسائی شما می تواند خانواده و قومتان را بطور کلی نجات بخشد.

راز خوشبختی در زندگی مشترک

راز خوشبختی در زندگی مشترک


روزی یک زوج بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند، به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه­ های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون(راز خوشبختی ­شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست، یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم، اونجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.

سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زمین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: این بار اولته. دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد. بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد، این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت: این دومین بارت. بعد بازم راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی! دیونه شدی؟

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت: این بار اولت بود.

زیرکی بهلول

زیرکی بهلول




آورده­ اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می­ نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می­ دهم.


بهلول چون سکه ­های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند. به آن مرد گفت به یک شرط قبول می ­کنم: اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عرعر کنی!


شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود.


بهلول به او گفت:  تو که با این خریت فهمیدی سکه ­ای که در دست من است از طلا می ­باشد، من نمی ­فهمم که سکه­ های تو از مس است.


آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود.

عفاف زن علوی


گروهی از زنگیان و اوباش بصره دختری علوی را گرفتند و خواستند با او بی­ عفتی کنند.

دختر گفت: من دعایی دارم که اگر آن را بخوانید شمشیر بر شما کار گر نیست. برای اینکه سخن مرا آزمایش کنید به هر زوری که دارید شمشیری به من بزنید، اگر کارگر نیفتاد بدانید به سبب این دعا است.

یکی از آنها شمشیری بر وی زد و دختر روی زمین افتاد و مرد.

تازه آنها فهمیدند که غرض دختر حفظ عفت خود بوده و جان خویش را بر سر این مطاع گرانبها نهاده است.

ای خدای من! به حق شهدا به تمام زنان ما حیا و عفت فاطمی بده و به تمام مردان ما غیرت حیدری.


عشق

عشق




مردی بود که زندگی­ اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی این مرد از دنیا رفت همه می ­گفتند به بهشت رفته است، آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می ­رفت.


در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می ­داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.


در دوزخ هیچکس از آدم دعوت­ نامه یا کارت شناسایی نمی ­خواهد، هر کس به آنجا برسد می­ تواند وارد شود. مرد وارد شد و آنجا ماند.


چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت و گفت: این کار شما تروریسم خالص است!


پطرس که نمی­ دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده؟


ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده ­اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.


از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می ­دهد، در چشم­ هایشان نگاه می­ کند، به درد و دلشان می ­رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند، هم را در آغوش می­ کشند و می­ بوسند. دوزخ جای این کارها نیست! لطفا این مرد را پس بگیرید!


با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.