ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
برجک :
روز اولی بود که پامو میذاشتم تو پادگان...
پادگانمون وسط کویر های شهرستان میبد توی یزد بود
وسط مرداد ماه بود هوا خیلی خیلی گرم بود و هرجارو که میدیدی فقط کویر بود
جو پادگانم خیلی جو سنگین و فوق العاده نظامی تر از نظامی بود
کسی با سربازای جدید حرف نمیزد و بهتره بگم اصلا آدم حساب نمیکردن
سنگین ترین کارا رو دوش سربازای جدید بود
از همون روز اول ورودم به هرکی میرسیدم ازم میپرسید جدیدی ؟ میگفتم آره میگفت بالای برجک خوش بگذره...!!
منم متوجه حرفشون نمیشدم پیش خودم فکر میکردم برجکم یه پسته دیگه مثله بقیه پستا ... اولش پستای تیمی مثل گشت و نزدیک پادگان رو بهم دادن تا توجیح بشم تو کل این مدت هم سربازا و فرمانده ها کلی داستان از جن و دیو و ارواح که تو پادگان بود برامون تعریف میکردن و میگفتن هر چندوقت یکبار یه سرباز اینجا روانی میشه و میفرستنشون خونه حتی چنتاشون معافیت دائم گرفتن منم پیش خودم گفتم سربازا زرنگن اینطوری خدمت رو دور زدن...!
یکی دو هفته این طوری گذشت تا اینکه من با یکی از سربازای نسبتا قدیمی آشنا شدم و طولی نکشید که رفیق شدیم ازش پرسیدم داستان برجک چیه؟؟؟؟ گفت تو این پادگان بیش تر از 10 تا برجک هست همشون به هم نزدیکن اما فقط یدونشون از همه خیلی دورتره که تقریبا سمته کوههای پشت پادگانه و خیلی ترسناکه شایعه شده اونجا پر از جنه ... و کسی پست نمیده اونجا غیر از جدیدا و سربازای تنبیهی ...! ازش پرسیدم تا حالا اونجا پست دا
پست دادی؟؟؟ گفتش آره هزار بار اما من که چیزی ندیدم شاید فقط ترسوها میبینن اما یه شب یه سرباز از ترسش تشنج کرد رنگش مثل گچ شده بود و زنگ زدن به خانوادش و اومدن بردنش...!
خلاصه بعد از مدتها نوبت به من رسید که برم بالای همون برجک سربازای قدیمی خیلی چیزا تعریف میکردن اما راستشو بخواین همش به خودم فحش میدادم که چرا اومدم خدمت... بالاخره ماشین رسید به برجک ( برجک فاصلش زیاد بود و با ماشین عوض میکردن پستارو) بسم الله گفتم و رفتم بالا همه چی باهام بود بی سیم و اسلحه و یه فانوس کوچیک ....
خلاصه تنها شدم و تا جا داشت با دوربین دور و برمو نگاه میکردم که ببینم چیزی به چشمم میخوره یا نه 1 ساعت از پستم گذشته بود همش خدا خدا میکردم تموم بشه که دیدم به نفر از سمته کوههای پشت پادگان داره میاد سمتم ... اولش فکر کردم گشته اما نه یه پسر جوون با یه لباس خاکستری دقیقا مثل لباسای خودمون نزدیک تر شد میخواستم شلیک کنم اما ترسیدم توهم باشه و دردسر درست بشه برام. هرچی جلوتر ک اومد تصوراتم نسبت بهش تغییرات اساسی تری کرد ، یهو به قامت اسب بچشمم اومد ، یکبار به قامت یک گاومیش که سرش شبیه به میمونه . از تعجب چشمام رو میمالیدم و باورم نمیشد که چنین بی خبر وسط یه دردسر بزرگ خودمو تک و تنها ببینم از ترس پاهام به لرزه افتاده بود ، بعد بیکباره دلگرم ب تفنگم شدم و مجدد به موجود عجیب نگاهی انداختم و اینبار تمام ترسم از بین رفت ، چون کاملا واضح بود که یه زن قد بلند با لباس محلی هستش که داره از کوه پایین میاد ، نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم ، اومدم و باز نگاه دقیقتری انداختم بنظرم یکجای کار میلنگید ، چون بالا تنه اش دو برابر سایز عادی بلندتر بود. ک اصلا با عقلم جور در نمی اومد و سرش باریک بود و بجاش گوش. دو تا حلقه ی بزرگ دو طرف سرش بود ، بهتر دقت کردم و خنده ام گرفت ، نفس راحتی کشیدم چون اون یک زن محلی بود که یک خمره ی بزرگ آب رو روی سرش داشت میاورد از کوه پایین و به اشتباه من متوجه ی کوزه ی اب نشده بودم ، خیره شدم بهش ، اون نزدیک تر و واضح تر شده بود. انگار چیزی در پشت سرش در حال حرکت بود ، مثل یه بچه ی کوچیک ، اما نه!... اون مثل اسب چهار دست و پا داشت و حتی دم داشت . یا خداااا. خودت کمک کن.... وقتی که یواشکی نگاهی انداختم. دیدم غیب شده
و چند لحظه ی بعد صدای یورتمه اسب مانندی رو تا یک متری زیر برجک شنیدم که یه شکل عجیبی حرف میزد. انگار دور تند ضبط صوت رو گوش کنی و. فقط وز وز بشنوی . من متوجه ی خیسی بی اختیار و شرم آوری کف اتاقک برجک شدم ، اوه خدای من باعث ابروریزیه ، من خیس کرده بودم ، ولی کاملابی اختیار ، اوضاع بدتر شد ، وقتی انگار کسی با یه چوب شروع کرد به ضربه زدن به اتاقک برجک ، و من فقط جیغ میکشیدم و نفهمیدم چی شد که دستم رفت روی ماشه و یه تک تیر هوایی شلیک شد ، و سقف برجک رو سوراخ کرد ، و خب همون موقع. صداها قطع شد ....
اخرش من بخاطر شلیک بی دلیل در پست کشیک دیده بانی و سوراخ کردن سقف برجک. به دادگاهی نظامی و چهل و هشت ساعت انفرادی و یکماه اضافه سربازی محکوم شدم.