ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
مردی بامدادان به سرای سلیمان نبی(ع) در آمد، در حالی که از ترس رنگ از رویش پریده بود. سلیمان(ع) پرسید: چیست که این همه هراسانی؟
مرد پاسخ داد: اینک که می آمدم عزراییل را دیدم که نگاهی پرکین و خشم به من انداخت!!
سلیمان (ع) گفت: اکنون از من چه می خواهی؟ آیا چاره ای از من ساخته است؟
مرد گفت: به باد دستور ده تا مرا بر دوش خود سوار کند و به سرزمین دوردست هندوستان ببرد تا باشد که عزراییل نتواند بدانجا بیاید و جانم ستاند !!
سلیمان(ع) به باد دستور داد: این مرد را شتابان به هندوستان ببر.
و چون بامدادان فردا سربرآورد عزراییل به هنگام بارعام حضرت سلیمان(ع) به بارگاهش آمد. سلیمان(ع) به عزراییل خطاب کرد: چرا اینقدر به آن مرد با نگاه تند و خشمگین نگریستی؟ مگر می خواستی او را از ترس مرگ آواره سازی و به هندوستان فراریش دهی؟!
عزراییل در پاسخ گفت: والله، بالله، تالله من از روی خشم و کین به آن مرد نگاه نکردم بلکه نگاه من از روی تعجب و شگفتی بود. زیرا خداوند به من امر کرده بود که جان این مرد را باید امروز در هندوستان بگیرم! و من از این مسئله حیرت کرده بودم که چطور می شود که این مرد خودش را امروز از بیت المقدس به هندوستان برساند. با خود فکر کردم اگر او صد بال و پر هم داشته باشد نمی تواند امروز به هندوستان برسد ولی وقتی که خود را به امر خداوند به هندوستان رساندم دیدم آن مرد در آنجاست. پس جانش را همانجا ستاندم !
از که گریزیم؟ از خود؟ ای محال از که برباییم؟ از حق؟ ای وبال
حدیث: هر گاه خداوند مرگ را بر بنده ای در سرزمینی خواهد برای او در آن سرزمین نیاز و حاجتی می نهد.
سلیمان در روایات اسلامی و اشعار فارسی و عربی نمودار قدرت و ثروت و مکنت است. از شهرت سلیمان بدین اوصاف استفاده می کنند که او با وجود پادشاهی و توانگری محبت و تعلق خاطر به امور مادی نداشت و بدین سبب خود را مسکین و بی نوا می خواند. پس داشتن ملک و مال و سلطنت و مباشرت با اسباب دنیوی هرگاه دلبستگی ببار نیاورد باعث دوری از حق نمی شود و ترک دنیا عبارت است از ترک تعلق نه ترک مال و ناداشتن اسباب و وسائل.
ثعلبی در سیره سلیمان نقل می کند بدینگونه: سلیمان شخصی افتاده و فروتن بود و با بینوایان نشست و برخاست می کرد و می گفت: بینوایی با بینوایی دیگر همنشینی کند.
چونکه مال و ملک را از دل براند زآن سلیمان، خویش جزء مسکین نخواند
(مولانا)
نظر کردن بدرویشان منافی بزرگی نیست سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
(حافظ)