یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

و اما حالا که من سر و احوال درونم را بر تو آشکار کردم چشم دارم که شهریار نیز حال خویش را بر من نهان نکند و جواب این سئوال مرا بدهد که چرا با آنکه کنیزان زیباروی بسیاری به خدمت گرفته است اما در مدت اندکی آنها را دوباره رها میکند و میفروشد؟

شاه گفت: برای آنکه کسی با من از روی مهر و محبت هم نفس نشد، همه برای خواسته های خویش به سراغم آمدند و فقط میخواستند انتظارتشون را برآورده شود نیک پیش می آمدند ولی رفتارهای بدی از خود نشان میدادند و پس از مدتی که به این تجمل و راحت طلبی انس می گرفتند دیگر مثل سابق نبودند و فراموش میکردند که کنیز هستند. هر کسی به اندازه خودش میتواند قدمش را بلند بردارد، هر نانی برای هر شکمی نیست. زن چو مرد گشاده رو بیند هم به خودش و هم به مردش آسیب می رساند. بر زن ایمن مباش که زن مثل کاه میماند و هر کجا که باد بیاید او را با خود میبرد. عصمت پاکی زن باید جمال شوهرش باشد و فقط زمانی مانند ماه زیبا باشد که در کنار همسرش و در خلوت باشد. از کسانی که با من بودند جزء خود آراستن چیز دیگری ندیدم. اما در تو چیزهایی دیدم که در بقیه ندیدم. لاجرم گر چه از تو بی کام هستم اما بی تو یک لحظه خواب هم به سراغم نمی آید.

شاه نیز پس از شنیدن داستان کنیز زیبارویش، با اینکه دلتنگ و تشنه آن زیبایی و آب بود اما بهانه نگرفت و به سراغ چشمه داغ کنیز زیباروی نرفت و روزگار را با صبر سپری میکرد.

اما در طرف دیگر داستان، پیرزن گوژپشتی که پادشاه از خانه بیرونش کرده بود با جاسوسی از اهالی منزل پادشاه متوجه صبوری شاه شد و فهمید که پادشاه در آرزوی رسیدن به وصال است، روزگاری گذراند و چون از حسد اینکه کنیزی تازه به دوران رسیده باعث از خانه ای که سالها در زندگی کرده اخراج شود پیش خود گفت که وقت آن است که حالا کاری انجام دهم و انتقام خویش را بگیرم. باید از این موقعیت استفاده کنم و زهرم را به این کنیز بریزم تا دیگر کسی بر من دست درازی نکند. برای همین از شاه با حیله گری تمام توانست وقتی برای دیدار بگیرد و با زبان چرب و نرمی که داشت افسونها در گوش شاه خواند و خود را نسبت به شاه مهربان نشان داد و وقتی شاه ارام یافت به او گفت: اگر میخواهی به مرادت برسی باید مانند رام کنندگان اسبها که وقتی میخواهند اسب جوان چموشی را رام کنند کره­ی رام شده ای را چندین بار جلوی اسب چموش بر پشتش زین میگذارند و پشتش را نوازش میکنند تا با اینکار اسب چموش به این نوازش و خاراندن پشت مشتاق شود و در هنگام گذاشتن زین بر پشتش جفتک پرانی نکند. حال تو نیز هم باید برای اینکه این کنیز رامت شود و برای اینکه اجازه دهد خواسته ات را برآورده سازی چند بار در جلوی او با کسی دیگر اینکار را بکنی تا او دلش بخواهد و اجازه دهد که به وصالش برسی.

شاه از این فریب و نیرنگ بسیار خوشش آمد و نظر پیرزن پسندید. شاد و خندان کنیز زیبارویی خرید که اتفاقا در عشقبازی و معاشقه بسیار متبحر بود. بگونه ای که ناز و نوازشش با کنیز زیباروی خویش بود ولی در هنگام خفتن و در هم آمیختن به سراغ کنیز تازه خریده شده میرفت.

کنیز زیباروی هر چند که از حسادت و رشک رغبت و میلش به هم خوابی با پادشاه زیاد شده بود و هر چند که غیرتش جریحه دار شده بود ولی از راه و رسم بندگی نگذشت و یک سر مویی از آنچه که تا کنون رفتار کرده بود تغییری ایجاد نکرد. فقط در فکر این بود که این چه کاریست که پادشاه میکند و خود نیز حدس میزد که باید این هم از مکرهای آن پیرزن باشد. اما صبر پیشه کرد و کار خاصی انجام نداد اما صبر در عاشقی سودی ندارد تا اینکه شبی خلوت چون فرصت یافت با پادشاه با مهر و محبت صحبت را شروع کرد و گفت: ای پادشاه مهربان و صادق که عدالتت عالم گیر است به چه دلیل صبح  تا شب ناز مرا میکشی و مرا نوازش میکنی اما هنگام شب با آن کنیز هم بستر میشوی؟ گیرم از من سیر نگشتی و من کامل در اختیارت نبودم اما این دلیل نمیشود که اینگونه مرا ذلیل کنی. به من بگو چه کسی تو را به این راه هدایت کرد؟ چه کسی تو را به این بازی راغب کرد؟ به خدا و به جان خودت سوگند که اگر این قفل را بگشایی قفل گنج گهر درونم را باز میکنم و خودم را کامل دراختیارت گذارم تا هر چقدر دوست داری از من کام بر آری و با لذت تمام وجودم را به تصرف خودت در آوری.

شاه که مدتها منتظر این پیشنهاد بود و همیشه در آتش همین خواسته می سوخت به سوگندش اعتماد کرد و هر آنچه که اتفاق افتاده بود و نیفتاده بود را برای کنیز زیباروی خویش تعریف کرد و گفت که وقتی که آرزوی خواستن تو تمام وجود مرا در گرفت مانند آتشی مرا سوزاند و دیگر شکیبایی برایم سخت شده و توانایی اینکه خودم را نگهدارم در خود ندیدم تا اینکه آن پیرزن دوای مرا شناخت و با افسون خودش دوای مرا ساخت. به دروغ نیرنگ و فریبی برای من ساخت که کارساز به نظر میرسید. آتش انگیختن به درون تو سبب شد که تو نرم بشوی مانند آب که جزء با آتش گرم نمیشود و آهنی که جزء با آتش نرم نمیشود و از آنجا که رای و نظر من با توست در اینجا درد تو بهترین دوا برای من است. آتشی از تو در دل من بود که پیرزن فقط در این میان نقش دودافکن را داشت و حالا که مانند شمع با خواسته من هم عقیده و راست شدی دیگر با آن پیرزن عجوزه کاری ندارم و داغ این خانه را بر سینه او میگذارم. و پادشاه به همین طریق برای نرمی دل کنیز زیباروی و راغب کردن او صحبتها کرد و کنیز نیز با ناز و عشوه فراوان به حرفهای پادشاه گوش فرا داد و درکنار او آرام گرفت و چون پادشاه نسبت به خودش مثل همیشه مهربان و عاشق دید اجازه داد که تمام لباسهایش را درآورد و آرام تمام اندام او را لمس کند. پادشاه مانند بلبلی که از شکوفا شدن غنچه مست میشود و به آواز در می آید مست گشت و بی هیچ واسطه ای او را در بین آغوشش گرفت و با شیدایی تمام اندام موزون کنیز را بین بازوان خویش پیچ داد و پاها را در بین هم سفت کردند و به نرمی شاه کلید خویش را درون صندوقچه گینج کنیز فرو کرد و لذتی تمام، رخوت و گرمایی عجیب درون خویش احساس کردند و فشاری دیگر درب آن گنج ناگشوده که تاکنون کسی به آن دسترسی نداشت گشوده شد و در آن گنجینه و صندوق به جواهرات و گنجی رسید که زیباییش هر کسی رو به نشاط و شادمانی میکشاند و باعث شادی دل میگشت و در چنان دنیایی سیر میکرد که تلافی آن همه تنها بودن را در اورده بود و به شادمانی رسید که بی باده او را مست کرده بود.