ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شهید یعنی چی؟
وقتی آب رو ریختم روی سنگ مزارش ، مهدی کوچولو با اون دستای کوچیکش شروع کرد به پاک کردن روی مزار ، انگار براش شده یه عادت یه عادتی که از وقتی چشم به جهان باز کرده بجای پدر اونو دیده .
وقتی دستشو روی سنگ مزار میکشه انگار انگشتهای کوچیکش بین تارهای ریش حسن جا خوش میکنه و مثل یک شونه اونا رو بی تاب میکنه .
وقتی به انتهای سنگ مزار رسید دستش رو به لبه های سنگ کشید و سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به نگاهم گره زد و در امتداد این نگاه چشمان حسن بود که به ما گره میخورد . ولی دریغ از یک کلام.
برف داشت روی زمین رو سفید میکرد وقتی بخودم اومدم که کمرم از سرما لرزید . به زانوهایی که دیگه رمق بلند شدن از کنار حسن رو نداشت تکیه کردمو آرم گفتم : مهدی جان بلند شو بریم مادر .
مهدی لبخندی زد و مثل برق بلند شد ولی نگاهش هنوز روی سنگ باقی مونده بود دقیقا مثل همیشه و دوباره باید خودمو برای یک کلام سنگین آماده میکردم ، حرفی که هنوز مثل پتک وقتی میخوره توی سرم کمرمو میشکنه و یه راه سخت رو جلوی چشمام ترسیم میکنه .
مهدی دستای سردشو گذاشت توی دستم و یک قدم برداشت اما زود نگاهشو دوباره به سنگ مزار حسن برگردوند و ازم پرسید : مامان شهید یعنی چی ؟