وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

داستان شب عطش

 

یکی بود ،یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

هفت روز است که زمین را آفریده ‏اند .هفت روز است که زمین را شخم می‏زنیم . همه گندم‏هاى ممنوعه را کاشتیم و جاودانگى نرویید

همه دانه‏ هاى پنهان در جیب‏هایمان را کاشتیم و میوه نهال هیچ کدامشان طعم سیب نیمه کاره را نداد . غروب هفتم است . غروبى که فهمیده ‏ایم این خاک «اموات‏» است و این زمین مرده استعداد رویش هیچ چیز را ندارد . 
 
امشب، هفتمین شب است . شب نا امیدى از خاک .شب دل بستن به آب! و خبر ساده و کوتاه است: «آب را بسته‏ اند!» 
 
خسته از هفت روز چنگ زدن در خاک، به خیمه می‏رسیم .خبر می‏رسد و خبر ساده و کوتاه است: «آب را بسته ‏اند!»  

بی‏ طاقتیم . بی ‏تاب . لب‏ها ترک خورده . زبان‏ها به کام چسبیده .

 یکى می‏گوید: «الهه آب‏ها! رحمت!»

یکى می ‏نالد: «خداى دریاها! ابر!»

 کسى می‏خواند: «فرشته‏ هاى نزول! باران!»
 
آهسته زیر لب می‏گوییم: یا قمر بنى هاشم! همه بر می‏گردند .

ناگهان حیرت زده به ما خیره می‏شوند . همه آنهایى که ارتباط این اسم را با آب نمی‏دانند! 
 
ته کوزه‏ ها را می ‏تکانیم . مشک‏ها را می ‏فشریم . دریغ از قطره‏ اى

شکم‏هایمان را برهنه می ‏کنیم . می ‏چسبانیم به خاکى که می‏گویند روزى خیمه سقا بوده است تا له ‏له‏ مان شاید فروکش کند . ایستاده‏ اند . حیرت زده . خیره به ما همه آنهایى که ارتباط این خیمه را با آب نمی‏دانند!

امشب، هفتمین شب است . شب دل بستن به عشق . و خبر ساده و کوتاه است: عشق را، پوچ کرده ‏اند . عشق دروغ شده است .

کوچک .

در ابعاد و اندامى حقیر که حتى نمی‏شود آن را شناخت . شناسنامه دارد . و سن و حتى قیافه .
 
و ما خودمان را چسبانده‏ ایم به خنکاى کف خیمه سقا که می‏گویند عشق را می‏شناسد و می‏تواند آن را باز آورد

و صدا می‏زنیم: «یا ابا فاضل‏» 
 
و حیرت می‏کنند همه آن‏ها که ارتباط این لقب را با عشق می‏دانند! 
 
امشب هفتمین شب است . و ما رسیده ‏ایم خسته از هفت روز تنهایى و حقارت . پى قهرمان می‏گردیم . و خبر ساده و کوتاه است: «قهرمانى مرده است‏» 
 
فقط روئین تنان خیالى مانده اند . تهمتنان افسانه ‏اى . پروردگان سیمرغ‏هاى اساطیرى . دست می‏کشیم به عمود خیمه و می‏گوئیم، «یا اباالفضل علمدار» . 
 
می‏دانیم چیزى مثل یک علم که هیچ وقت‏ بر زمین نمانده است،

دستمان را می‏گیرد . مردى که افسانه و اساطیر نیست . 
 
امشب، شب عجیبى است . شب عطش . هر کف دست که از آب پر می ‏کنیم «ماه بنى هاشم‏» در آن می‏لرزد . آب از لاى انگشتانمان سر می‏خورد و فرو می‏ریزد . باز کف دستى از آب و آب فرو می‏ریزد . کنار نهر تشنه مانده ایم و آب امشب سر جرعه شدن ندارد .

منتظر قدم‏هاى توست و منتظر تصویر عشق . 
 
امشب تنها امیدى که براى سیراب شدن هست، مشکى است که باید پاره شود و آبش بریزد روى خون دست‏بریده‏ اى و دندانى و چشمى .

وگرنه همه قهرمانان را آب برده است و هیچ نیاورده ‏اند و نمانده اند . 
 
امشب هفتمین شب است . شب عطش . و ما بد جورى به تو نیاز داریم .

نه به شمعى که در سقاخانه‏ اى روبه‏ روى تمثالت‏ بگذاریم . نه!

نه به سبزى ‏خوردن‏هاى سفره ‏اى که لابد سمبل رداى تواند . نه!

ما امشب به قامت رشید خودت نیاز داریم!

خود خودت!

 به دست‏هایت که باز علم بگیرند . به بازوانت که تکیه گاه شوند .

به گریه ‏ات پیش حسین (ع) به این‏که بگویى:

«جان برادر دیگر طاقت ندارم بگذار بروم‏» .

 به رفتنت . به رسیدنت ‏به نهر آب . به کف آب پرکردنت .  به تصویر عشق دیدنت . به آب خالى کردنت . به مشک پر کردنت . به دست‏هاى قلم شده . به چشم‏هاى خون آلود . به مشک تیر خورده . به آن کمر که پیش پاى تو بشکند .

 ما امشب به همه این‏ها نیازمندیم .

 چون امشب، شب عطش است

 مشک‏هاى آب هستند .

 دریاها موج می‏زنند ولى امشب، شب عطش است و ما به مشکى نیاز داریم

که با دندان گرفته باشند و تیر بخورد .

قحطى عشق است . 

 
بگو به برادر که عمود خیمه ات را بر ندارد .

بگو که می ‏خواهیم برویم، سر به عمود بگذاریم

 و تمام دلتنگی‏هامان را براى قامت «مردى که نیست‏» گریه کنیم!