ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
افسر عراقی چشم دیدن ایرانیها را نداشت
جستجو کردن برای پیدا کردن یه تیکه استخون اگر عاشقی نباشه ، کمتر از عاشقی هم نیست .
چند وقتی بود همراه نیروهای عراقی مشغول جست و جو بودیم . فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند نیروهایش حق آب خوردن ندارند .
هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را بهمراه داشت ، برای همین عراقی ها با وجود اینکه علاقه داشتند به ایرانیها نزدیک بشن از ترس نمیتونستن به ما نزدیک بشن . چند روز بعد اما اتفاق عجیبی افتاد .
افسر عراقی از صبح حال و هوای دیگه ای داشت انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست . پیش خودم فکر میکردم اینبار به کی میخواد گیر بده برای صحبت کردن با ایرانیها خدا میدونه ! اما وقتی زبان باز کرد واقعا داشتم تعجب میکردم .
اون نزدیک من شد و از من خواست که پیشانی بندم رو بهش امانت بدم !
تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم .
دوباره تکرار کرد : میشه آن پارچه تان که روی پیشانی میبندید به من بدهید ؟ البته امانت ..
برگشتم بهش نگاه کردم و اون که احتمالا احساس کرده بود میخوام ازش بپرسم تو که اعتقادی به این چیزا نداشتی حالا چی شده !
بلافاصله گفت : ازت خواهش میکنم روم رو زمین نزن شما را به جان عزیزانتان خواهش میکنم این را به من امانت بدهید قول میدهم صحیح و سالم برش گرداندم . همسرم بدجوری بیماره میترسم از دستم بره ، میخوام بعنوان تبرک ببرمش بالای سرش قول میدم برش گردونم .
یه نگاه بهش انداختم و امتداد خط نگاهم رو به سمت سربندم که حالا روی دستم باز شده بود ادامه دادم .
روش نوشته شده بود : یا فاطمه الزهرا(س)