وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

درسی که از بُز گله آموختم

درسی که از بُز گله آموختم




از صبح دشت و صحرا رو زیر پا گذاشته بودم ، چیزی تا غروب نمونده بود ، باید گله رو زودتر به روستا میرسوندم . زبل اسم سگی بود که بیشتر نقش یه همکار رو برام داشت ، با یه صوت هر کاری برام انجام میداد .

وقتی سوت زدم از انتهای گله به سمت من اومد وقتی گله رو هی کردم انگار خودش متوجه شد که منظورم چیه و دوان دوان خودش رو به سمت راست گله رسوند و چند راس گوسفند در حال چرا که از گله عقب مونده بودن رو با پارس های پی درپی به گله ملحق کرد .

از دور خونه های کاه گلی روستا دیده میشد یه نفسی کشیدم و بز سیاهی که ابتدای گله حرکت میکرد و بقیه گله رو هدایت میکرد یه نگاهی انداختم و یه لبخند روی لبم نشست . خوشحال بودم که امروز هم گله رو به سلامت داشتم به روستا بر میگردوندم . هنوز هوا روشن بود ولی احتمالا وقتی به روستا میرسیدیم که صدای اذان از پشت بام مسجد شنیده میشد .

باروستا فاصله داشتیم و برای اینکه به سمت روستا حرکت کنیم باید از داخل یه نهر حرکت میکردیم که اتفاقا آب زلال و گوارایی داشت . با خودم گفتم : وقتی رسیدیم کمی آب میخورم و گله رو هم سیراب میکنم بعد حرکت میکنیم به سمت روستا .

همین هم شد وقتی رسیدیم کنار نهر از زلالی آب لذت بردم آبی به سر و صورتم زدم و بعد از خوردن آب خودم رو تکوندم تا خاک صحرا رو از لباسم دور کنم ، چوبم رو از زمین برداشتم و گله رو هی کردم طبق معمول بز سیاه گله جلو بود اما وقتی خواستم از نهر عبورش بدم از جاش تکون نمیخورد ، "زبل" هم پشت گله هی پارس میکرد تا گله از هم دور نشن ولی نرفتن بز سیاه گله داخل آب هم برام عجیب بود و هم اینکه داشت کلافه ام میکرد .

دست هاش رو بلند کردم تا به زور داخل آب بفرستمش ولی حیوون زبون بسته نمیرفت که نمیرفت انگار از چیزی ترسیده بود . پیش خودم فکر کردم ، ماری چیزی داخل آب هست که باعث میشه حیوون از رفتن به آب بترسه . ولی وقتی توی آب رو نگاه انداختم آنقدر زلال و صاف بود که شن های کف نهر رو هم میشد شمرد . از هیچ چیزی جز آب خبری نبود که نبود .

هر چی من تلاش میکردم جز خستگی چیزی عایدم نمیشد ، کلافه شدم و با تکیه بر چوبم از زمین بلند شدم چاهارتا دری وری به بز بیچاره گفتم و کمی عقب تر رفتم و به گله نگاه کردم . همینطور که نگاهم رو به انتهای گله میدوختم سرم رو چرخوندم به مسیر نهر .

پیرمردی رو دیدم خوش سیما که داشت من رو نگاه میکرد . وقتی نگاهم به نگاهش دوخته شد قبل از اینکه من چیزی بگم ، گفت : خدا قوت جوون... من با بی حوصلگی جوابش رو دادم : ممنون پدرجان

پیرمرد جلو اومد و با لبخندی که روی لب داشت گفت : چیه چی شده پسرم چرا بز از آب رد نمیشه ؟

گفتم : نمیدونم . نمیدونم این جونمرگ شده چش شده تمام خستگی توی تنم موند .

پیرمرد یه نگاهی به آب انداخت و یه نگاهی به من و گفت :چوبت رو یه لحظه به من بده .

اصلا حوصله صحبت کردن نداشتم برای اینکه بیشتر منو به حرف نکشه چوب دستیم رو بهش دادم و ضمن بی حوصلگی با تعجب بهش نگاه کردم .

پیرمرد چوب رو برد نزدیک آب و فرو برد داخل و کمی کف آب رو بهم زد تا اینکه کاملا آب گل آلود شد بعد با یک هی بز رو از آب عبور داد و پشت سرش تمام گله از نهر عبور کردند .

دهنم بازمونده بود ولی نمیتونستم چیزی بگم . انگار پیرمرد هم فهمیده بود که من دارم از تعجب شاخ در میارم .

بدون مقدمه رو به من کرد و گفت : تعجبی نداره پسرم ، بز بیچاره تا خودش را در جوی آب می دید حاضر نبود پا روی خویش بگذاره ، آب رو که گل کردم دیگر خودش را ندید و از نهر پرید .