وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

چکمه

چکمه


مادر لیلا ، روزها ، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر کار . او توی کارگاه خیاطی کار می‌کرد . لیلا با دختر همسایه بازی می‌کرد . اسم دختر همسایه مریم بود . لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی می‌کردند . لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود .

یک روز ، عموی مریم برایش عروسکی آورد . آن روز ، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند . عروسک همه‌اش پیش لیلا بود . لیلا دلش می‌خواست عروسک مال خودش باشد . اما ، مریم می‌گفت : هر چه دلت می‌خواهد با آن بازی کن . ولی ، عروسک مال من است .

لیلا ناراحت شد . غروب که مادرش آمد ، دوید جلویش و گفت : مادر ، مادر ، من عروسک می‌خواهم . عروسکی مثل عروسک مریم . برایم می‌خری ؟

مادر گفت : نه ، نمی‌خرم .

لیلا گفت : چرا نمی‌خری ؟

برای اینکه تو دختر خوبی نیستی .

من دختر خوبی هستم ، مادر .

اگر دختر خوبی هستی ، چرا چشمت به هر چیزی می‌افتد ، می‌گویی : من آن را می‌خواهم ؟

خودت گفتی ، اگر دختر خوب و حرف‌شنویی باشی یک چیز خوب برایت می‌خرم . خوب ، حالا برایم عروسک بخر ، عروسکی مثل این .

من که نگفتم برایت عروسک می‌خرم .

پس می‌خواهی برایم چه بخری ؟

برایت چیزی می‌خرم که هم خیلی به دردت می‌‌خورد و هم خیلی ازش خوشت می‌آید .

مثلاً چی ؟

چکمه .

چکمه ؟

بله چکمه . یک جفت چکمه خوب و خوشگل که زمستان ، توی هوای سرد ،‌ توی برف و باران می‌پوشی . پایت گرم گرم می‌شود . می‌توانی با آن بدوی و بازی کنی . به مدرسه‌ات بروی . عروسک فقط اسباب بازی است و هیچکدام از این کارها را نمی‌کند .

لیلا قبول کرد که مادرش ، به جای عروسک ، برایش چکمه بخرد . اما ، نمی‌توانست صبر کند . گوشه چادر مادر را گرفت که : باید همین حالا برویم و برایم چکمه بخری .

مادر گفت : من حالا خسته‌ام ، یک روز تعطیل که سر کار نرفتم ، با هم می‌رویم و چکمه می‌خریم .

لیلا به گریه افتاد . هق هق کرد و نق زد .

مادر اوقاتش تلخ شد و گفت : اگر بخواهی حرف گوش نکنی و مرا اذیت کنی ، هیچوقت برایت چکمه نمی‌خرم . وقتی می‌گویم تو دختر خوب و حرف‌شنویی نیستی ، قبول کن .

لیلا و مادرش خیلی با هم حرف زدند ، و لیلا راضی شد که روز بعد با هم بروند و چکمه بخرند .

روز بعد ، مادر زود به خانه آمد . لیلا توی درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود . مادر را که دید ،‌ خوشحال شد . دوید جلویش و پاهای او را بغل گرفت : برویم مادر ، برویم چکمه بخریم .

مادر دست لیلا را گرفت ، رفتند توی خیابان . از این خیابان به آن خیابان رفتند ، تا رسیدند به خیابانی که چند دکان کفشدوزی ،‌ هم ، داشت . لیلا و مادرش دَم دکانها می‌ایستادند ،‌ و کفشهای پشت شیشه‌ها را نگاه می‌کردند . هنوز پاییز بود و کفشهای تابستانی را می‌شد از پشت شیشه‌ها دید . چکمه و کفش زمستانی هم بود .

لیلا دلش می‌خواست ، اولین چکمه‌هایی را که دید ، بخرند . از همه چکمه‌ها خوشش می‌آمد و می‌ترسید جای دیگر چکمه نباشد ، اما، مادر گفت : توی دکانها چکمه فراوان است و باید بگردند تا چکمه خوب و خوشگلی پیدا کنند . عجله فایده‌ای ندارد .

خیلی راه رفتند . از این خیابان به آن خیابان ، از این دکان به آن دکان . اما ، هنوز چکمه‌ای که مادر بتواند پسند کند ، پیدا نشده بود . لیلا گرسنه‌اش شده بود . مادر هم همین طور . مادر یک خرده «کیک یزدی» خرید . با هم خوردند .

لیلا جلوجلو رفت و پشت شیشه دکانی یک جفت چکمه دید . انتظار کشید تا مادر برسد . مادر آمد . از چکمه‌ها خوشش آمد . راضی شد که آنها را بخرد . چکمه‌ها نخودی خوشرنگ بودند . لیلا چکمه‌ها را پوشید . راحت به پایش رفتند .

مادر گفت : راه برو .

لیلا راه رفت . با ترس و خوشحالی راه می‌رفت . حیفش می‌آمد چکمه‌ها را روی زمین بگذارد .

مادر گفت : پاهایت راحت است ؟

لیلا گفت : بله ،‌ راحت است .

فروشنده گفت : مبارک باشد .

لیلا گفت‌ : فقط ، یک خرده گشاد هستند . پاهایم تویشان لق لق می‌کند . فروشنده خندید .

مادر گفت : گشاد نیستند . زمستان جوراب پشمی کلفت می‌پوشی ، باید برای جورابها هم جا باشد . اگر چکمه تنگ باشد ، وقتی که می‌خواهی مدرسه بروی به پایت نمی‌روند ، و باید بیندازیشان دور . پایت تند تند بزرگ می‌شود .

مادر پول چکمه‌ها را داد . فروشنده خواست آنها را بگذارد توی جعبه‌ای . ولی، لیلا نمی‌خواست چکمه‌ها را بکند . می‌خواست با آنها برود خانه . هر چه مادرش گفت : «موقعی که هوا سرد شد ، بپوش» زیر بار نرفت . می‌خواست بزند زیر گریه .

فروشنده گفت : بگذار با همینها برود خانه ، و دلش خوش باشد . دمپایی‌هایش را می‌گذارم تو جعبه .مادر راضی شد . لیلا دمپایی‌هایش را ، که توی جعبه بود ، بغل گرفت و راه افتاد . خوشحال بود . مادر هم خوشحال بود .

لیلا جلوجلو می‌رفت . راه که می‌رفت ، پاهایش توی چکمه‌ها لق لق می‌کرد ،‌ و صدا می‌داد . لیلا چند قدم که می‌رفت می‌ایستاد و چکمه‌ها را نگاه می‌کرد . دلش می‌خواست زودتر به خانه بروند و چکمه‌ها را نشان مریم بدهد .

هوا تاریک شده بود . مادر خیلی خسته شده بود . سرش درد گرفته بود . گفت : حالا برویم اتوبوس سوار شویم .

لیلا و مادرش توی ایستگاه اتوبوس ایستادند . اتوبوس که آمد سوار شدند . اتوبوس آرام آرام می‌رفت . خیابان شلوغ بود . شب شده بود . چراغ دکانهای دو طرف خیابان ، روشن بود . اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود . لیلا سرش را گذاشته بود روی سینه مادرش . چشم از چکمه‌هایش برنمی‌داشت .

اتوبوس مثل گهواره می‌جنبید و یواش یواش ،‌ از میان ماشینها ، می‌رفت . پلکهای لیلا ، نرم نرمک ، سنگین شد و خواب رفت . صدای شاگرد راننده آمد : ایستگاه پل !

اتوبوس ایستاد . زن چاق و گنده‌ای ، که زنبیل بزرگ و پر از لباسی داشت ، کنار مادر لیلا نشسته بود ، تند پا شد و با عجله زنبیلش را برداشت و کشید . جا تنگ بود . زنبیل به چکمه‌های لیلا خورد . یکی از لنگه‌های چکمه ، از پای لیلا درآمد و افتاد کنار صندلی . زن رفت . چند تا مسافرها پیاده شدند . اتوبوس را افتاد . رفت و رفت . مادر چرت می‌زد .

اتوبوس دور میدانی پیچید . شاگرد راننده داد زد : میدان احمدی ! اتوبوس ایستاد . چـُرت مادر پرید . هر چه کرد نتوانست لیلا را بیدار کند . اتوبوس می‌خواست راه بیفتد . مادر ،‌ لیلا را بغل کرد و زود پیاده شد . رفت تو پیاده‌رو . اتوبوس رفت . لیلا هنوز بیدار نشده بود . تو بغل مادرش بود .

مادر رفت تو کوچه . کوچه دراز و پیچ در پیچ بود . مادر به نفس نفس افتاد ، خسته بود . می‌خواست لیلا را بیدار کند . اما ، دلش نیامد . هر جور بود خودش را به خانه رساند . توی درگاه اتاق ، خواست چکمه‌های لیلا را در بیاورد که دید لنگه چکمه نیست ! زود لیلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو کوچه . کوچه را ، گـُله به گـُله ، گشت . آمد تو پیاده‌رو . آمد تو ایستگاه اتوبوس . اتوبوس رفته بود . لنگه چکمه را ندید . برگشت .

از شب خیلی گذشته بود . مادر رختخواب را انداخت . لنگه چکمه کنار اتاق بود . مادر از فکر لنگه چکمه بیرون نمی‌رفت . فکر کرد که : اگر لیلا بیدار شود ، و بفهمد که لنگه چکمه‌اش گم شده ، چه کار می‌کند .

آخر شب ، وقتی شاگرد راننده داشت اتوبوس را تمیز می‌کرد و زیر صندلیها را جارو می‌کشید ، لنگه چکمه را پیدا کرد . خواست بیندازش بیرون . حیفش آمد . فکر کرد چکمه مال بچه‌ای است ، که تازه برایش خریده‌اند .

چکمه نو و نو بود . دلش می‌خواست بچه را پیدا کند و لنگه چکمه‌اش را بدهد . اما ، بچه را نمی‌شناخت . روزی هزار تا بچه با پدرو مادرشان توی اتوبوس سوار می‌شوند و پیاده می‌شوند . از کجا بداند که لنگه چکمه مال کدام بچه است ؟

شاگرد راننده ، لنگه چکمه را داد به بلیت فروش . بلیت فروش لنگه چکمه را گذاشت پشت شیشه دکه‌اش ، که وقتی مسافرها می‌آیند بلیت بخرند آن را ببیند . شاید صاحبش پیدا شود .

روز بعد ، مادر صبح خیلی زود بیدار شد . دست نماز گرفت . نماز خواند . سفارش لیلا را به همسایه کرد . داستان گم شدن لنگه چکمه را گفت و از خانه بیرون رفت .

هوا کم کم روشن شد . مادر باز کوچه را گشت و توی جوی پیاده‌رو را نگاه کرد لنگه چکمه را ندید . داشت دیرش می‌شد . تو ایستگاه اتوبوس ایستاد . اتوبوس آمد . سوار شد و رفت سر کارش .

صبح ، اول مریم بیدارشد . رفت سراغ لیلا . لیلا توی اتاقشان خواب خواب بود . مریم لنگه چکمه را گوشه اتاق دید . آن را برداشت . نگاهش کرد . لیلا را بیدار کرد : لیلا ، بلند شو . روز شده . لیلا بیدار شد . چشمهایش را مالید .

مریم گفت : چه چکمه قشنگی ! خیلی خوشگل است .

لیلا گفت : مادرم برایم خریده .

لنگه‌اش کو ؟

نمی‌دانم .

مریم و لیلا دنبال لنگه چکمه گشتند . اتاق را زیر و رو کردند . مادر مریم از توی حیاط صدایش را بلند کرد : چرا اتاق را به به هم می‌ریزید ؟ بیایید بیرون .

مریم گفت : داریم دنبال لنگه چکمه لیلا می‌گردیم .

مادر گفت : بیخود نگردید . لنگه‌اش ،‌ دیشب ، تو کوچه گم شده . وقتی لیلا خواب بوده از پایش افتاده . لیلا گریه‌اش گرفت . لنگه چکمه را بغل کرد و رفت تو حیاط . گوشه‌ای نشست و هق‌هق گریه کرد . مریم ، آهسته ،‌ به لیلا گفت : بیا با هم برویم کوچه را بگردیم ، پیدایش کنیم .

لیلا و مریم از در خانه بیرون رفتند . مریم به مادرش نگفت که کجا می‌روند . توی کوچه رفتند و رفتند . رسیدند به خیابان . مریم گفت : شاید چکمه‌ات توی خیابان افتاده باشد . پیاده‌رو را گرفتند و با هم حرف زدند . زمین را نگاه کردند و رفتند .

مادر مریم که دید لیلا و مریم توی خانه نیستند ،‌ دلواپس شد . چادرشرا انداخت سرش و آمد توی کوچه . به هر کس می‌رسید می‌گفت که «دو دختر کوچولو را ندیده‌ای که توی این کوچه بروند ؟» بعضی‌ها می‌گفتند که آنها را ندیده‌اند ،‌ و چند نفری هم گفتند که : «از این طرف رفتند .»

لیلا و مریم رفتند و رفتند و پیاده‌رو را نگاه کردند . از خانه و کوچه‌شان خیلی دور شده بودند . پیچیدند توی خیابان باریکی . هر چه لیلا گفت : «مریم ،‌ بیا برگردیم .» مریم گوش نکرد . عاقبت ، رسیدند سر چهارراهی . نمی‌دانستند دیگر کجا بروند . می‌خواستند به خانه برگردند . ولی راه را گم کرده بودند .

لیلا زد زیر گریه . مریم هم نزدیک بود گریه‌اش بگیرد . پیرزنی که از پیاده‌رو رد می‌شد ، مریم و لیلا را دید . فهمید که گم شده‌اند . ازشان پرسید : بچه‌ها ، خانه‌تان کجاست ؟

بچه‌ها نمی‌دانستند خانه‌شان کجاست .

پیرزن گفت : اسم کوچه‌تان را می‌دانید ؟

مریم فکر کرد و گفت : اسم‌... اسم کوچه‌مان «سروش» است . اما نمی‌دانیم که از کدام طرف برویم . پیرزن دست بچه‌ها را گرفت و از این و آن نشانی کوچه «سروش» را پرسید و آنها را به طرف کوچه برد.

مادر مریم ، هراسان و ناراحت توی پیاده‌رو می‌دوید و همه جا را نگاه می‌کرد چشمش افتاد به بچه‌ها ، که همراه پیرزنی داشتند از روبرو می‌آمدند . مادر خوشحال شد و از پیرزن تشکر کرد . با لیلا و مریم دعوا کرد که چرا بی‌اجازه از خانه بیرون رفته‌اند .

بلیت فروش که دید چند روز گذشته است و کسی سراغ چکمه نیامده ، چکمه را برداشت و گذاشت بیرون دکه . تکیه‌اش داد به دیوار روبرو ، که بیشتر جلوی چشم باشد .

آدمها می‌آمدند و می‌رفتند . لنگه چکمه را نگاه می‌کردند ، با خود می‌گفتند «آیا این لنگه چکمه مال کدام بچه است ، که گمش کرده و حالا دنبالش می‌گردد .»

لیلا ، روزها ، یک لنگه چکمه را می‌پوشید و یک لنگه دمپایی . گاهی هم مریم لنگه چکمه را می‌پوشید ، که بگومگویشان می‌شد و با هم قهر می‌کردند .

هر وقت که مادر لیلا به خانه می‌آمد ،‌ لیلا می‌دوید جلویش و می‌گفت : مادر ، لنگه چکمه را پیدا نکردی ؟
نه ، مادر . برایت یک جفت چکمه دیگر می‌خرم .

کِی می‌خری ؟

یک روز که بیکار باشم و پول داشته باشم .

وقتی که چکمه را خریدی ،‌ من همانجا نمی‌پوشمشان . خواب هم نمی‌روم که لنگه‌اش را گم کنم .

لیلا آن قدر لنگه چکمه‌اش را به این طرف و آن طرف برده بود . سر آن با مریم و بچه‌های همسایه بگومگو کرده بود که مادرها (مادر لیلا و مادر مریم) از دست آن به تنگ آمدند . می‌خواستند بیندازنش بیرون . اما ، حیفشان می‌آمد . چکمه نوی نو بود .

بلیت فروش ، هر وقت تنها می‌شد ،‌ لنگه چکمه را نگاه می‌کرد . خدا خدا می‌کرد که یک روز صاحبش پیدا شود . و هر شب ، که می‌خواست دکه‌اش را ببندد و برود خانه‌اش ،‌ لنگه چکمه را برمی‌داشت و می‌گذاشت توی دکه . یک شب ، یادش رفت که لنگه چکمه را بگذارد توی دکه . لنگه چکمه ، شب ، کنار دیوار ماند .

صبح زود ، رفتگر محله داشت پیاده‌رو را جارو می‌کرد . لنگه چکمه را دید . نگاهش کرد . برش داشت و زیرش را جارو کرد . باز گذاشتش سر جایش . فهمید که لنگه چکمه مال بچه‌ای است که آن را گم کرده . آرزو کرد که صاحب چکمه پیدا شود .

پسرکی شیطان و بازیگوش از پیاده‌رو رد می‌شد ، از مدرسه می‌آمد ، دلش می‌خواست توپ داشته باشد . همه چیز را به جای توپ می‌گرفت . هر چه را سر راهش می‌دید با لگد می‌زد و چند قدم می‌برد ، قوطی مقوایی ،‌ سنگ ، پوست میوه ، تا رسید به لنگه چکمه . نگاهش کرد ، و محکم لگد زد زیرش .

با آن بازی کرد و بُرد و برد . در یکی از این پا زدنها ،‌ لنگه چکمه رفت و افتاد توی جوی آبی که پر از آشغال بود . پسرک سرش را پایین انداخت و رفت . آب چکمه را بُرد . چکمه به آشغالها گیر کرد . جلوی آب را گرفت . آب بالا آمد . آمد توی خیابان و پیاده‌رو را گرفت ، مردم وقتی از پیاده‌رو رد می‌شدند . کفشهایشان خیس می‌شد و زیر لب قـُر می‌زدند و بد می‌گفتند .

رفتگر محله داشت آشغالها را از توی جو در می‌آورد ، که راه آب باز شود . لنگه چکمه را دید . فکر کرد که آن را دیده . کم کم یادش آمد که چکمه ، صبح ، کنار دیوار ، بالای خیابان بوده . رفتگر چکمه را زیر شیر آب گرفت . پاکش کرد . بُرد ، به دیوار مسجد تکیه‌اش داد تا صاحبش پیدا شود .

لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت . هر که رد می‌شد آن را می‌دید . دعا می‌کرد که صاحبش پیدا شود . لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت ، همان جور بی‌صاحب مانده بود . باد و باران تندی آمد و انداختش روی زمین .

چکمه گِلی و کثیف شده بود . بچه‌ها زیرش لگد می‌زدند و با آن بازی می‌کردند . یکی از بچه‌ها ، که دید لنگه چکمه صاحبی ندارد ، برش داشت . بردش خانه ، و داد به برادرش . برادرش توی کارخانه «دمپایی‌سازی» کار می‌کرد . توی کارخانه ، دمپایی‌های پاره و چکمه‌های لاستیکی کهنه را می‌ریختند توی آسیا . خردشان می‌کردند . آبشان می‌کردند و می‌ریختند توی قالب ، و دمپایی و چکمه نو می‌ساختند .

هر روز که مادر لیلا از کوچه‌شان می‌گذشت ، پسرکی را می‌دید ، که یک پا بیشتر نداشت . همیشه جلوی خانه‌شان می‌نشست . فرفره می‌فروخت و بازی کردن بچه را تماشا می‌کرد . مادر فکر کرد که لنگه چکمه را بدهد به او . شاید به درد او بخورد .

مادر به خانه که آمد ، با لیلا حرف زد ، و گفت : لیلا ،‌ این چکمه به درد تو نمی‌خورد . بیا با هم برویم سر کوچه و آن را بدهیم به پسرکی که یک پا دارد ، و خانه‌شان روبروی خانه ماست .

لیلا گفت : اگر لنگه چکمه را بدهم به او ،‌ تو برایم یک جفت چکمه دیگر می‌خری ؟

بله که می‌خرم . حتماً می‌خرم . اگر تا حالا نخریدم ، فرصت نکردم .

کِی می‌خری ؟ کی فرصت داری ؟

تا آخر همین هفته می‌خرم . آن قدر چکمه‌های خوشگل تو دکانها آورده‌اند که نگو !

خودم می‌خواهم چکمه را به آن پسر بدهم .

باشد ، فقط باید جوری چکمه را به او بدهی که ناراحت نشود .

چشم .
لیلا و مادرش لنگه چکمه را برداشتند و رفتند پیش پسرک . مادر دم خانه ایستاد و لیلا چکمه را برد . روبروی پسرک ایستاد و گفت : «سلام».

پسرک لبخندی زد و گفت : «سلام ، فرفره می‌خواهی ؟»

لیلا گفت : نه ، این چکمه مال تو . نو و نو است . من یک جفت چکمه داشتم که لنگه‌اش گم شد . هر چه گشتیم پیدایش نکردیم . حیف است که این را بیندازیم دور .

پسرک ناراحت شد و گفت : من چکمه تو را نمی‌خواهم .

مادر رفت جلو و گفت : قابل ندارد . ما همسایه‌ایم . غریبه که نیستیم . خانه ما اینجاست . پارسال ، زمستان ، که نفت نداشتیم ، آمدیم از مادرت نفت گرفتیم . یادت نیست ؟ فکر می‌کنم که این لنگه چکمه به درد تو بخورد . حیف است که بیندازیمش دور .

پسرک کمی راضی شد . لنگه چکمه را گرفت ، داشت نگاهش می‌کرد ، که لیلا گفت : «خداحافظ» و دوید طرف مادرش . رفتند خانه . مادر زیر لب گفت : «خدا کند ناراحت نشده باشد».

پسرک لنگه چکمه را خوب نگاه کرد . خواست ببیند به پایش می‌خورد یا نه . چکمه مال پای راست بود و او پای راست نداشت ! به دردش نمی‌خورد . خنده‌اش گرفت . پسرک لنگه چکمه را گذاشته بود کنارش . فکر می‌کرد چه کارش کند . نمک‌فروش دوره‌گردی ، با چهارچرخه‌اش از کوچه می‌گذشت .

نمک‌فروش دمپایی و چکمه لاستیکی پاره پوره می‌گرفت و به جایش نمک می‌داد . پسرک لنگه چکمه را داد به او : «نمکی» چکمه را نگاه کرد و گفت : «این که خیلی نو است . لنگه دیگرش کجاست ؟»

لنگه دیگرش گم شده . مال دختر همسایه روبرویی است . هر چه گشته پیدایش نکرده .

نمکی لنگه چکمه را گرفت و گذاشت توی چهارچرخه‌اش ، روی چکمه‌ها و دمپایی پاره‌هایی که از خانه‌ها گرفته بود .

کارخانه «دمپایی‌سازی» توی همان محله بود . نمکی گویی دمپایی پاره و چکمه‌های کهنه را برد توی کارخانه بفروشد . لنگه چکمه لیلا هم قاتی آنها بود . وقتی خواست گونی را کنار کارگاه خالی کند نگاهش به سبدی افتاد که بغل آسیا بود . لنگه دیگر چکمه را آنجا دید . آماده بود که بیندازنش توی آسیا ، خردش کنند .

نمکی لنگه چکمه را که توی گونی بود ، برداشت و رفت سراغ آن یکی لنگه . خوب لنگه‌های چکمه را نگاه کرد . کنار هم گذاشت . لبخندی زد و پیش خود گفت : پیدا شد ! حالا شدند جفت».

کارگر کارخانه ، نمکی را نگاه کرد و گفت : چی را نگاه میکنی ؟

چکمه را .

لنگه‌اش پیدا شد .

کارگر گفت : صاحبش را می‌شناسی ؟

بله ، مال بچه‌ای است که خانه‌شان توی یکی از کوچه‌های بالایی است .

نمکی چکمه‌ها را آورد پیش پسرک . پسرک جفت چکمه را برد درِ خانه لیلا . در زد . لیلا آمد دَم در . پسرک چکمه‌ها را داد به او ، و گفت :  دیدی لنگه چکمه‌ات پیدا شد !

لیلا خوشحال شد . از بس خوشحال بود نپرسید که لنگه‌اش کجا بوده و چه جوری پیدا شده . دوید توی خانه ،‌ صدایش را بلند کرد : «مریم ، مریم ، چکمه‌هایم پیدا شد . چکمه‌هایم پیدا شد». و برگشت درِ‌ خانه را نگاه کرد . پسرک رفته بود .

هوشنگ مرادی کرمانی