ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
لحظاتی تا قبض روح
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه ، گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.
گفتم : چشم ، اگه جوابشو بدونم ، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم .
گفت : دارم میمیرم .
گفتم : یعنی چی ؟
گفت : یعنی دارم میمیرم دیگه .
گفتم : دکتر دیگه ای ، خارج از کشور ؟
گفت : نه همه اتفاق نظر دارن ، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد .
گفتم : خدا کریمه ، انشالله که بهت سلامتی میده .
با تعجب نگاه کرد و گفت : یعنی اگه من بمیرم ، خدا کریم نیست ؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش ، گفتم : راست میگی ، حالا سوالت چیه ؟
گفت : من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم ، از خونه بیرون نمیومدم ، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن ، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم .
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم ، اما با مردم فرق داشتم ، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت ، خیلی مهربون شدم ، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد .
با خودم می گفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن ، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه ، سرتونو درد نیارم ، من کار میکردم اما حرص نداشتم ، بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم .
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم .
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.
مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم .
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم .
حالا سوالم اینه که من به خاطر "مرگ" خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه ؟
گفتم : بله ، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه .
آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر ، داشت میرفت ، گفتم : راستی نگفتی چقدر وقت داری ؟
گفت : معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم . با تعجب گفتم : مگه بیماریت چیه ؟
گفت : بیمار نیستم !
هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم ، گفتم : پس چی ؟
گفت : فهمیدم مردنیم ، رفتم دکتر گفتم : میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن : نه .
گفتم : خارج چی ؟
و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه ؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد .