ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
حضرت رسول اکرم (ص) روزی برای اصحاب خود به بیان داستانی از حضرت خضر پیامبر پرداخت و فرمود : جناب خضر روزی در یکی از بازارهای بنی اسرائیل راه می رفت که چشم فقیری به او افتاد و چون او را نمی شناخت از او چیزی طلبید .
حضرت خضر فرمود : چیزی در دست ندارم که به تو عنایت کنم .
فقیر عرض کرد : تو را به آبروی خدا سوگند می دهم که مرا محروم نساز و چیزی به من عنایت کن زیرا در پیشانی تو نور حقیقت و راستی را می بینم .
حضرت خضر فرمود : مرا به خدای بزرگ قسم دادی و طاقت مخالفت او را ندارم و چون چیزی نزد من نیست اگر می خواهی مرا بفروش و از قیمت من استفاده کن .
فقیر دست او را گرفت و صدا زد : چه کسی حاضر است این بنده پیر را ارزان از من بخرد.
شخصی حاضر شد و جناب خضر را به چهارصد درهم خرید و او را به خانه آورد ، اما تا مدتی به او کاری واگذار نمی کرد .
خضر فرمود : لابد مرا از برای کاری خریده ای ، پس چرا به من کاری وانمی گذاری تا انجام دهم .
آن مرد عرض کرد : تو شخص پیری هستی و از عهده کاری برنمی آیی .
خضر فرمود : مرا بر هر کاری بگماری آن را انجام خواهم داد .
عرض کرد : پس این سنگ ریزهایی را که در محوطه خانه است بیرون خانه بریز .
حضرت خضر مشغول کار شد و صاحب خانه بیرون رفت . ظهر که به خانه بازگشت دید آن پیرمرد تمام سنگ ها را از خانه بیرون برده است . بسیار شگفت زده شد و چند مرتبه به او گفت : احسنت و اجملت ، یعنی آفرین ! کار نیکویی کردی . هرگز شش نفر از عهده انجام این کار برنمی آمدند ، اما تو در نصف روز آن را انجام دادی .
چند روز بعد صاحب خانه قصد مسافرت کرد . حضرت خضر به او فرمود : در نبود شما من به چه کاری مشغول باشم .
آن مرد گفت : به مقداری که خسته نشوی ، روزها برای من خشت بزن ، چون قصد دارم در کنار خانه خود اتاقی بسازم .
چون آن شخص به سفر رفت و پس از چند روز دیگر برگشت دید که آن پیرمرد خشت زده و اتاق را در همان جای تعیین شده به نحوی که او گفته بود ساخته است .
صاحب خانه در حیرت فرو رفت و گفت : ای مرد ! تو را به آبروی خدا سوگند می دهم که مرا از حسب و نسب خویش آگاه ساز .
حضرت فرمود : من همان خضری هستم که نام او را شنیده ای و چون آن مرد فقیر مرا به آبروی خدا قسم داد و من چیزی نداشتم به او بدهم و جرئت آن که او را محروم سازم نداشتم حاضر شدم مرا به بندگی بفروشد و از قیمت من استفاده نماید ، زیرا هر کس را به وجهه و آبروی خدا قسم دهند و از او چیزی بطلبند اگر در حال توانایی به او ندهد در روز قیامت که سر از قبر برمی دارد در صورت او گوشت نیست و باید در کمال اضطراب در محضر حق بایستد .
آن شخص عرض کرد : ای خضر ! مرا به زحمت و گرفتاری انداختی که خود را معرفی ننمودی تا این که به تو کار محول نمودم و خود را نزد خدای خویش مسئول گردانیدم که پیغمبر او را به زحمت انداختم .
حضرت خضر فرمود : بر تو باکی نیست ، زیرا من خود این عمل را اختیار نمودم که فقیر از من ناامید نشود .
آن شخص عرض کرد : اکنون اگر میل داری در خانه من با عزت و محترم بمان و گرنه تو را آزاد کردم که به هر سو می خواهی بروی .
خضر فرمود : سپاس خدا را که پس از آن که من خود را (برای رضای او) به بندگی انداختم مرا از قید آن رهانید .