وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت چهلو شش

ناراحت یه گوشه نشسته بودم و مشغول انجام دادن کار های بیتا بودم دست خودم نبود از رفتار های ارباب زاده ناراحت میشدم اون هم بدون اینکه بفهمه خیلی خواسته داشت من رو ناراحت میکرد

_ستاره

با شنیدن صدای بیتا به سمتش برگشتم بهش خیره شدم لبخندی زدم و گفتم:

_جان

با شنیدن این حرف من به چشمهام خیره شد

_همراه من بیا باهات کار دارم

با شنیدن این حرفش متعجب بلند شدم و همراهش رفتم اون چه کاری با من داشت آخه ، داخل سالن شدیم که بهم اشاره کرد بشینم یه گوشه نشستم که بهم زل زد و گفت:

_از دست ارباب زاده ناراحتی !؟

با شنیدن این حرفش محزون بهش خیره شدم و گفتم:

_نه خانوم

اخماش رو توهم کشید و گفت:

_با من راحت باش ستاره و راحت حرفات رو بزن میدونم از یه چیزی ناراحت هستی اگه نمیخوای از اهورا بپرسم خودت بگو بهم میدونی از خودش بپرسم چقدر عصبی میشه

با شنیدن این حرفش وحشت زده بهش خیره شدم و گفتم:

_لطفا به ارباب زاده چیزی نگید باشه!؟

خونسرد بهم خیره شد و گفت:

_شرط دارم اگه میخوای چیزی بهش نگم پس بهم بگو از چی ناراحت شدی

با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به صحبت کردن درمورد واقعیت وقتی حرف هام تموم شد بهم خیره شد سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:

_اهورا هنوز عاقل نشده

_تو رو خدا بهش چیزی نگید من دنبال دردسر نیستم

با شنیدن این حرف  من لبخندی زد و گفت:

_من قرار نیست بهش چیزی بگم چرا انقدر میترسی آخه اهورا اونقدر هم که فکر میکنی ترسناک نیست!

آره برای تو ترسناک نیست اما من انقدر ازش کتک خورده بودم و شکنجه شده بودم که حتی با شنیدن اسمش هم میترسیدم نفسم رو بیصدا بیرون فرستادم که صداش بلند شد:

_ستاره

_جان

_اهورا نمیدونم چرا داره اینجوری رفتار میکنه و تو رو آورده اینجا تا خدمتکار من بشی حتی دلیلش رو هم نمیتونم درک کنم اون تو رو دوست داره!

_نه

با شنیدن این حرف من به چشمهام زل زد که لبخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:

_اون من و دوست نداره!


_چی داری میگی ستاره این غیر ممکن من مطمئنم اهورا تو رو دوست داره حتی اون ….

_اینجا چخبره !؟

با شنیدن صدای محکم و بلند ارباب زاده ، بیتا ساکت شد با لبخند بهش خیره شد و بحث رو عوض کرد

_داشتم با ستاره حرف میزدم ، تو مگه هنوز نرفتی !؟

ارباب زاده نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت و رو به بیتا گفت:

_گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم اون و بردارم ، درضمن لازم نکرده انقدر با خدمتکار گرم بگیری و بهشون رو بدی

بیتا نگاهی به من انداخت و گفت:

_اما اون که چیز خاصی نگفت منم داشتم باهاش عادی حرف میزدم اهورا چرا انقدر عصبی هستی !؟

ارباب زاده بدون اینکه چیزی بگه به سمت سالن رفت بیتا هم دنبالش رفت اما من ترسیده بودم میدونستم این وسط ارباب زاده بعدش یه بلایی سر من درمیاره و دق دلیش رو خالی میکنه نفسم رو بیصدا بیرون فرستادم و مشغول انجام دادن کارهام شدم من که نمیتونستم همیشه خودم رو نجات بدم پس بزار اینبار هر کاری دوست داشت انجام بده

تقریبا امروز شب شده بود که ارباب زاده اومد دنبالم خیلی خسته شده بودم از صبح بکوب داشتم کار میکردم بیتا اصرار داشت من کاری انجام ندم اما خودم نمیتونستم آروم یه گوشه بشینم مخصوصا میترسیدم ارباب زاده بیاد

و من رو بیکار ببینه اون موقع اس که نمیزاره یه آب خوش از گلوی من بره پایین!

_امروز چطور گذشت !؟

با شنیدن صداش نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و گفتم:

_مثل همیشه!

کوتاه ولی کامل جوابش رو دادم ، صدای پوزخند ارباب زاده اومد دستام رو مشت کردم که با تمسخر گفت:

_پس به شغل جدیدت عادت کردی خدمتکار خانوم

_من همیشه یه رعیت بودم و کار میکردم الان هم یه خدمتکار شدم پس زیاد فرقی به حال من نداره ، من همیشه کار میکردم درسته زود عادت کردم چون کار همیشگی من بوده و هست

صدای عصبی ارباب زاده بلند شد:

_منظورت چیه کار همیشگی تو بوده و هست !؟

با شنیدن این حرفش پوزخندی کنج لبهام نشست من همیشه خونه پدرم یه خدمتکار بودم براشون کار میکردم چون بابام و مادرم نمیذاشتند دختر هاشون دست به سیاه سفید بزنند پس من همه ی کار هارو میکردم ، و حتی گاهی مجبور میشدم خونه ی بقیه کار کنم پول  دربیارم

_باتوام

با شنیدن صدای فریادش ترسیده بهش خیره شدم و گفتم؛

_من همیشه خدمتکار بودم حتی خونه بابام و گاهی خونه ی کسایی که پولدار بودند کار میکردم


_پس اون بابای بی غیرتت چیکار میکرد که تو باید میرفتی کار کنی هان !؟

ساکت بهش خیره شدم هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم ، اما خیلی دوست داشتم بهش بگم پس تو چی تو هم بی غیرت هستی که من رو مجبور میکنی که برم هر روز خونه بیتا و خدمتکارش باشم کار های خونه اش رو انجام بدم پس خودت چی خوش غیرت اما ساکت شدم و فقط سکوت کردم نفسم رو بیصدا بیرون فرستادم که صداش بلند شد:

_ستاره

به چشمهاش خیره شدم که کلافه گفت:

_بابات خواهرات رو هم میفرستاد !؟

_نه

ساکت شد بعد از شنیدن این حرف من و نگاهش رو به جلوش دوخت دیگه هیچ حرفی زده نشد تقریبا بعد از گذشت نیم ساعت رسید و صداش بلند شد:

_پیاده شو رسیدیم

با شنیدن این حرفش پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم داخل اتاق خودم شدم انقدر خسته بودم که سرم به بالاش رسید کلا خوابم برد

* * * * * *

_ستاره !؟

با شنیدن صدای مامان نازگل سرم و بلند کردم با چشمهای خسته و قرمز شده بهش خیره شدم و گفتم:

_جان

با نگرانی بهم خیره شد و گفت:

_حالت خوبه چرا این شکلی شدی رنگ به صورت نداری دخترم

با شنیدن این حرفش لبخند تلخی روی لبهام نشست اصلا حالم خوب نبود خیلی خسته بودم احتیاج به استراحت داشتم اما مجبور کنم وانمود کنم که خوبم چون برای هیچکس مهم نبود و من امروز باید میرفتم خونه بیتا برای کار کردن پس نمیشد چیزی بروز بدم

_خوبم من چیزی نیست فقط یکم سردرد دارم همین

_اما ….

صدای نغمه بلند شد

_بهش فشار نیارید حتما چیز مهمی نیست و حالش خوبه وگرنه چه دلیلی داره به شما دروغ بگه

مامان با مکث سرش رو تکون داد اما میدونست من اصلا حال و درست درمونی ندارم

صدای ارباب زاده اومد

_ستاره حاضر شدی !؟

با شنیدن این حرفش بلند شدم و سری به نشونه ی تائید تکون دادم کاش میشد امروز رو ارباب زاده بیخیال من میشد اما اون تا جون من رو نمیگرفت بیخیال نمیشد!


خیلی بیحال بودم داشتم کار هارو انجام میدادم امروز با بقیه روز ها فرق داشت من اصلا حال درست و حسابی نداشتم از همه بدتر این بود که ارباب زاده هم امروز قصد نداشت بره جایی و من مثل سگ داشتم کار میکردم اومدم سینی چایی رو بزارم روی میز که سرم گیج رفت و همشون افتاد روی زمین ، ارباب زاده عصبی بهم خیره شد و فریاد کشید:

_هواست کجاست دختره ی احمق !؟

با شنیدن این حرفش سرم رو پایین انداختم و با صدای لرزون شده ای گفتم:

_معذرت میخوام

_زود باش تموم خونه رو تمیز کن وگرنه من میدونم و تو معلوم نیست هواسش کجاست

با شنیدن این حرفش خم شد که سرم گیج رفت و چشمهام سیاهی پرت شدم روی زمین و …..

* * *

با شنیدن صدای هایی کنار گوشم اهسته چشمهام رو باز کردم که صدای مامان نازگل اومد

_بلاخره به هوش اومدی !؟

با شنیدن این حرفش گیج بهش خیره شدم که صدای ترنج اومد

_مامان مثل اینکه هنوز گیج و حالش خیلی خوب نیست!

نمیدونم چرا اما انقدر احساس خستگی میکردم که خیلی زود چشمهام گرم شد و خوابم برد

_ستاره

با شنیدن صدای ارباب زاده چشمهام رو باز کردم با چشمهای خوابالود بهش خیره شدم و گفتم:

_بله

_حالت خوبه !؟

با شنیدن این حرف ارباب زاده چشمهام گرد شد باورم نمیشد اون نگران من باشه بهش خیره شدم و گفتم:

_آره ارباب زاده

_پس زود باش بلند شو دست و صورتت رو بشور بعد صبحانه ات رو بخور شنیدی !؟

با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_چشم

ارباب زاده بلند شد از اتاق رفت بیرون ، آدم تو کار های این مرد میموند واقعا انقدر از من کار میکشید که همه چیز رو فراموش رو میکردم و هر چی خسته گی و درد بود سراغ من میومد اما وقتی به این حال و روز میفتادم نگران من میشد باید کدوم رفتارش رو باور میکردم آخه

* * * *

_ستاره اهورا تو رو میبرد خونه ی بیتا خدمتکارش باشی !؟

با شنیدن این حرف مامان نازگل به سرفه افتادم وقتی بند اومد بهش خیره شدم و گفتم:

_نه

با شنیدن این حرف من اخماش رو توهم کشید و گفت:

_ به من دروغ نگو خودم تموم واقعیت ها و دلیل این حالت رو میدونم بخاطر ناشی از کار زیاد بوده

رمان شوهر غیرتی من/پارت چهلو شش

ناراحت یه گوشه نشسته بودم و مشغول انجام دادن کار های بیتا بودم دست خودم نبود از رفتار های ارباب زاده ناراحت میشدم اون هم بدون اینکه بفهمه خیلی خواسته داشت من رو ناراحت میکرد

_ستاره

با شنیدن صدای بیتا به سمتش برگشتم بهش خیره شدم لبخندی زدم و گفتم:

_جان

با شنیدن این حرف من به چشمهام خیره شد

_همراه من بیا باهات کار دارم

با شنیدن این حرفش متعجب بلند شدم و همراهش رفتم اون چه کاری با من داشت آخه ، داخل سالن شدیم که بهم اشاره کرد بشینم یه گوشه نشستم که بهم زل زد و گفت:

_از دست ارباب زاده ناراحتی !؟

با شنیدن این حرفش محزون بهش خیره شدم و گفتم:

_نه خانوم

اخماش رو توهم کشید و گفت:

_با من راحت باش ستاره و راحت حرفات رو بزن میدونم از یه چیزی ناراحت هستی اگه نمیخوای از اهورا بپرسم خودت بگو بهم میدونی از خودش بپرسم چقدر عصبی میشه

با شنیدن این حرفش وحشت زده بهش خیره شدم و گفتم:

_لطفا به ارباب زاده چیزی نگید باشه!؟

خونسرد بهم خیره شد و گفت:

_شرط دارم اگه میخوای چیزی بهش نگم پس بهم بگو از چی ناراحت شدی

با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به صحبت کردن درمورد واقعیت وقتی حرف هام تموم شد بهم خیره شد سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:

_اهورا هنوز عاقل نشده

_تو رو خدا بهش چیزی نگید من دنبال دردسر نیستم

با شنیدن این حرف  من لبخندی زد و گفت:

_من قرار نیست بهش چیزی بگم چرا انقدر میترسی آخه اهورا اونقدر هم که فکر میکنی ترسناک نیست!

آره برای تو ترسناک نیست اما من انقدر ازش کتک خورده بودم و شکنجه شده بودم که حتی با شنیدن اسمش هم میترسیدم نفسم رو بیصدا بیرون فرستادم که صداش بلند شد:

_ستاره

_جان

_اهورا نمیدونم چرا داره اینجوری رفتار میکنه و تو رو آورده اینجا تا خدمتکار من بشی حتی دلیلش رو هم نمیتونم درک کنم اون تو رو دوست داره!

_نه

با شنیدن این حرف من به چشمهام زل زد که لبخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:

_اون من و دوست نداره!


_چی داری میگی ستاره این غیر ممکن من مطمئنم اهورا تو رو دوست داره حتی اون ….

_اینجا چخبره !؟

با شنیدن صدای محکم و بلند ارباب زاده ، بیتا ساکت شد با لبخند بهش خیره شد و بحث رو عوض کرد

_داشتم با ستاره حرف میزدم ، تو مگه هنوز نرفتی !؟

ارباب زاده نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت و رو به بیتا گفت:

_گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم اون و بردارم ، درضمن لازم نکرده انقدر با خدمتکار گرم بگیری و بهشون رو بدی

بیتا نگاهی به من انداخت و گفت:

_اما اون که چیز خاصی نگفت منم داشتم باهاش عادی حرف میزدم اهورا چرا انقدر عصبی هستی !؟

ارباب زاده بدون اینکه چیزی بگه به سمت سالن رفت بیتا هم دنبالش رفت اما من ترسیده بودم میدونستم این وسط ارباب زاده بعدش یه بلایی سر من درمیاره و دق دلیش رو خالی میکنه نفسم رو بیصدا بیرون فرستادم و مشغول انجام دادن کارهام شدم من که نمیتونستم همیشه خودم رو نجات بدم پس بزار اینبار هر کاری دوست داشت انجام بده

تقریبا امروز شب شده بود که ارباب زاده اومد دنبالم خیلی خسته شده بودم از صبح بکوب داشتم کار میکردم بیتا اصرار داشت من کاری انجام ندم اما خودم نمیتونستم آروم یه گوشه بشینم مخصوصا میترسیدم ارباب زاده بیاد

و من رو بیکار ببینه اون موقع اس که نمیزاره یه آب خوش از گلوی من بره پایین!

_امروز چطور گذشت !؟

با شنیدن صداش نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و گفتم:

_مثل همیشه!

کوتاه ولی کامل جوابش رو دادم ، صدای پوزخند ارباب زاده اومد دستام رو مشت کردم که با تمسخر گفت:

_پس به شغل جدیدت عادت کردی خدمتکار خانوم

_من همیشه یه رعیت بودم و کار میکردم الان هم یه خدمتکار شدم پس زیاد فرقی به حال من نداره ، من همیشه کار میکردم درسته زود عادت کردم چون کار همیشگی من بوده و هست

صدای عصبی ارباب زاده بلند شد:

_منظورت چیه کار همیشگی تو بوده و هست !؟

با شنیدن این حرفش پوزخندی کنج لبهام نشست من همیشه خونه پدرم یه خدمتکار بودم براشون کار میکردم چون بابام و مادرم نمیذاشتند دختر هاشون دست به سیاه سفید بزنند پس من همه ی کار هارو میکردم ، و حتی گاهی مجبور میشدم خونه ی بقیه کار کنم پول  دربیارم

_باتوام

با شنیدن صدای فریادش ترسیده بهش خیره شدم و گفتم؛

_من همیشه خدمتکار بودم حتی خونه بابام و گاهی خونه ی کسایی که پولدار بودند کار میکردم


_پس اون بابای بی غیرتت چیکار میکرد که تو باید میرفتی کار کنی هان !؟

ساکت بهش خیره شدم هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم ، اما خیلی دوست داشتم بهش بگم پس تو چی تو هم بی غیرت هستی که من رو مجبور میکنی که برم هر روز خونه بیتا و خدمتکارش باشم کار های خونه اش رو انجام بدم پس خودت چی خوش غیرت اما ساکت شدم و فقط سکوت کردم نفسم رو بیصدا بیرون فرستادم که صداش بلند شد:

_ستاره

به چشمهاش خیره شدم که کلافه گفت:

_بابات خواهرات رو هم میفرستاد !؟

_نه

ساکت شد بعد از شنیدن این حرف من و نگاهش رو به جلوش دوخت دیگه هیچ حرفی زده نشد تقریبا بعد از گذشت نیم ساعت رسید و صداش بلند شد:

_پیاده شو رسیدیم

با شنیدن این حرفش پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم داخل اتاق خودم شدم انقدر خسته بودم که سرم به بالاش رسید کلا خوابم برد

* * * * * *

_ستاره !؟

با شنیدن صدای مامان نازگل سرم و بلند کردم با چشمهای خسته و قرمز شده بهش خیره شدم و گفتم:

_جان

با نگرانی بهم خیره شد و گفت:

_حالت خوبه چرا این شکلی شدی رنگ به صورت نداری دخترم

با شنیدن این حرفش لبخند تلخی روی لبهام نشست اصلا حالم خوب نبود خیلی خسته بودم احتیاج به استراحت داشتم اما مجبور کنم وانمود کنم که خوبم چون برای هیچکس مهم نبود و من امروز باید میرفتم خونه بیتا برای کار کردن پس نمیشد چیزی بروز بدم

_خوبم من چیزی نیست فقط یکم سردرد دارم همین

_اما ….

صدای نغمه بلند شد

_بهش فشار نیارید حتما چیز مهمی نیست و حالش خوبه وگرنه چه دلیلی داره به شما دروغ بگه

مامان با مکث سرش رو تکون داد اما میدونست من اصلا حال و درست درمونی ندارم

صدای ارباب زاده اومد

_ستاره حاضر شدی !؟

با شنیدن این حرفش بلند شدم و سری به نشونه ی تائید تکون دادم کاش میشد امروز رو ارباب زاده بیخیال من میشد اما اون تا جون من رو نمیگرفت بیخیال نمیشد!


خیلی بیحال بودم داشتم کار هارو انجام میدادم امروز با بقیه روز ها فرق داشت من اصلا حال درست و حسابی نداشتم از همه بدتر این بود که ارباب زاده هم امروز قصد نداشت بره جایی و من مثل سگ داشتم کار میکردم اومدم سینی چایی رو بزارم روی میز که سرم گیج رفت و همشون افتاد روی زمین ، ارباب زاده عصبی بهم خیره شد و فریاد کشید:

_هواست کجاست دختره ی احمق !؟

با شنیدن این حرفش سرم رو پایین انداختم و با صدای لرزون شده ای گفتم:

_معذرت میخوام

_زود باش تموم خونه رو تمیز کن وگرنه من میدونم و تو معلوم نیست هواسش کجاست

با شنیدن این حرفش خم شد که سرم گیج رفت و چشمهام سیاهی پرت شدم روی زمین و …..

* * *

با شنیدن صدای هایی کنار گوشم اهسته چشمهام رو باز کردم که صدای مامان نازگل اومد

_بلاخره به هوش اومدی !؟

با شنیدن این حرفش گیج بهش خیره شدم که صدای ترنج اومد

_مامان مثل اینکه هنوز گیج و حالش خیلی خوب نیست!

نمیدونم چرا اما انقدر احساس خستگی میکردم که خیلی زود چشمهام گرم شد و خوابم برد

_ستاره

با شنیدن صدای ارباب زاده چشمهام رو باز کردم با چشمهای خوابالود بهش خیره شدم و گفتم:

_بله

_حالت خوبه !؟

با شنیدن این حرف ارباب زاده چشمهام گرد شد باورم نمیشد اون نگران من باشه بهش خیره شدم و گفتم:

_آره ارباب زاده

_پس زود باش بلند شو دست و صورتت رو بشور بعد صبحانه ات رو بخور شنیدی !؟

با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_چشم

ارباب زاده بلند شد از اتاق رفت بیرون ، آدم تو کار های این مرد میموند واقعا انقدر از من کار میکشید که همه چیز رو فراموش رو میکردم و هر چی خسته گی و درد بود سراغ من میومد اما وقتی به این حال و روز میفتادم نگران من میشد باید کدوم رفتارش رو باور میکردم آخه

* * * *

_ستاره اهورا تو رو میبرد خونه ی بیتا خدمتکارش باشی !؟

با شنیدن این حرف مامان نازگل به سرفه افتادم وقتی بند اومد بهش خیره شدم و گفتم:

_نه

با شنیدن این حرف من اخماش رو توهم کشید و گفت:

_ به من دروغ نگو خودم تموم واقعیت ها و دلیل این حالت رو میدونم بخاطر ناشی از کار زیاد بوده

رمان شوهر غیرتی من/پارت چهلو پنج

بلاخره کار من تموم شده بود و همراه ارباب زاده برگشتیم روستا نشسته بودم داخل اتاق خیلی خوابم میومد همین که چشمهام رو بستم طولی نکشید گرم شد و خوابم برد
_ستاره
با شنیدن صدای آروم ترنج اهسته چشمهام رو باز کردم بهش خیره شدم خمیازه ای کشیدم و گفتم:
_جان چیشده !؟
با شنیدن این حرف من لبخندی روی لبهاش نشست و گفت:
_بیدار شو صبح شده معلوم نیست اهورا تو رو کجا برده اینقدر خسته شدی
با شنیدن این حرفش ناراحت شدم ارباب زاده من رو برده بود کلفتی بیتا رو بکنم ، درسته بیتا دختر خوبی بود و جوری باهام رفتار نمیکرد که احساس بدی داشته باشم اما یه چیزی این وسط منو خیلی اذیت میکرد اون هم این بود که ذره ای برای ارباب ارزش ندارم که ارزش داشتم اینقدر من و خار خفیف نمیکرد جلوی چشم بیتا
_ستاره حالت خوبه !؟
با شنیدن صدای ترنج از افکارم خارج شدم بهش خیره شدم و گفتم:
_آره خوبم
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اما ….
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_الان میرم دست و صورتم رو میشورم بعدش میریم بیرون
سری به نشونه ی مثبت تکون داد
بلند شدم رفتم دست و صورتم رو شستم بعدش لباس هام رو عوض کردم و همراه ترنج به سمت پایین رفتیم ارباب زاده  سر میز نشسته بود و داشت صبحانه میخورد انقدر از دستش ناراحت و دلگیر بودم که اصلا بهش نگاه نکردم
_ستاره دخترم
با شنیدن صدای مامان نازگل بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_حالت خوبه انگار خسته به نظر میرسی !؟
لبخند زوری زدم و گفتم:
_خوبم مامان!
صدای نغمه بلند شد مخاطبش سپهر شوهرش بود
_راستی سپهر به عمه گفتی میخوای زمین هارو بفروشی !؟
_آره
با شنیدن این حرف سپهر لبخندی زد و گفت:
_موافق بود درسته !؟
_نه
لبخند روی لبهاش ماسید اخماش رو توهم کشید و گفت:
_یعنی چی نه !؟
_نمیخواست زمین هاش رو بفروشه
_فقط همین سپهر این خونسردیت برای چیه !؟
_وقتی نمیخواد زمینش رو بفروشه من نمیتونم زورش کنم نغمه بهتره اینو بفهمی
نغمه عصبی بلند شد و گفت:
_نصف اون زمین ها مال منه باید بفروشه مجبوره!

اینبار ارباب زاده پوزخندی زد و گفت:
_همیشه هر چی خواستی نمیتونی بدست بیاری بهتره اینو بفهمی
نغمه به خوبی میدونست منظور ارباب زاده چیه مثل ارباب زاده پوزخندی زد و زل زد تو چشمهاش و گفت:
_من مطمئن هستم اینو هم بدست میارم درست مثل بقیه چیز هایی که بدست آوردم اونم خیلی زود
بعد تموم شدن حرفش گذاشت رفت سپهر هم بلند شد که صدای مامان نازگل بلند شد:
_باهاش صحبت کن اون زمین ها فروشی نیست اگه کاری انجام بده اینبار خود من هم باهاش روبرو میشم
سپهر سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_اون به حرف هیچکس گوش نمیده
_پس باید منتظر عواقب کارش باشه
سپهر هم رفت  که صدای ارباب سالار بلند شد:
_عزیزم بهتره تو دخالت نکنی فعلا اگه دیدیم کاری که نباید رو انجام داده اون وقت باهاش خیلی جدی برخورد میکنیم باشه !؟
_باشه
نفس عمیقی کشیدم خدا میدونست قرار بود چه اتفاق هایی بیفته مخصوصا با وجود نغمه که معلوم خیلی بدجنس
_ستاره
به سمت ارباب زاده برگشتم و گفتم:
_بله
_زود باش حاضر شو باید بریم
_باشه
بااجازه ای گفتم و بلند شدم میدونستم باز هم مثل همیشه میخواد من کار کنم و همین هم داشت من رو عصبی میکرد کاش میشد باهاش مخالفت کنم اما مگه جرئتش رو داشتم اون یه ارباب زاده بود و من یه عروس خونبس بودم نفس عمیقی کشیدم رفتم بالا حاضر شدم.
_آماده ای !؟
_بله
با شنیدن صدای سرد من ابرویی بالا انداخت به سمتم اومد و گفت:
_تو ناراحت شدی !؟
_نه
پوزخندی روی لبهاش نشست و گفت:
_ناراحت باشی هم مهم نیست برام چون تو یه خونبس هستی و هر کاری من گفتم باید انجام بدی
چونم لرزید اما اجازه ندادم اشکام گونه هام رو خیس کنند
ارباب زاده بیش از حد سنگدل بود
_زود باش
با شنیدن صداش با قدم های لرزون و کوتاه پشت سرش حرکت کردم سوار ماشینش شدم و اون هم پشت رل نشست و شروع کرد به رانندگی کردن تا رسیدن به خونه بیتا هیچ حرفی زده نشد
_نمیخوام وقتی رفتی اونجا همچین قیافه ای به خودت بگیری و بیتا رو ناراحت کنی فهمیدی !؟
_بله ارباب زاده!

رمان شوهر غیرتی من/پارت چهلو چهار

با رفتن سپهر ارباب زاده به مادرش خیره شد و گفت:

_چه خوب جوابش رو دادید فکر نمیکردم شما هم بلد باشید اینجوری باهاش صحبت کنید

مامان نازگل خیلی خونسرد به ارباب زاده خیره شد و گفت:

_من فقط هر چیزی رو به جا میگم نه اینکه برینم به بقیه درست برعکس تو که اصلا صبور نیستی .

صدای ارباب سالار اومد

_من اصلا از این دختره خوشم نمیاد مخصوصا کار هایی که انجام میده بعد این همه سال برگشته و حالا توقع داره خواهرش رو ببینه من جای اون بودم اصلا اسمش رو هم نمیاوردم چون کاری که اون در حق خواهرش کرد اصلا قابل بخشش نیست‌

ارباب زاده بعد از تموم شدن حرف های پدرش لبخندی زد و گفت:

_درسته حق با شماست بابا بخاطر همینه که من عصبی میشم با دیدن اون زنیکه

صدای مامان نازگل بلند شد:

_مودب باش اهورا درسته رفتار و حرف های نغمه اصلا خوب نیست اما یادت نره تو ارباب زاده این روستا هستی و باید جوری که در شانت هست رفتار و صحبت کنی ، اصلا دوست ندارم این مدلی حرف بزنی فهمیدی !؟

ارباب زاده به مامان نازگل خیره شد و گفت:

_عصبی میشم حرف هام دست خودم نیست نمیتونم خودم رو کنترل کنم

_باید رو رفتارت کنترل داشته باشی پسرم فهمیدی !؟

_باشه مامان

بعدش به سمت من برگشت و اسمم رو صدا زد:

_ستاره

_بله ارباب زاده

_پاشو باید بریم

با شنیدن این حرفش بلند شدم که صدای مامان نازگل بلند شد:

_کجا !؟

ارباب زاده جوابش رو داد:

_امروز میخوام ستاره همراه من باشه مامان

مامان نازگل فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و دیگه هیچ سئوالی نپرسید همراه ارباب زاده از روستا خارج شدیم داخل یه باغ بزرگ رفت کنار جنگل متعجب به ارباب زاده خیره شدم و گفتم:

_بیتا خانوم اینجا زندگی میکنند !؟

_آره

پیاده شدم به دور و اطرافم خیره شدم که دور تا دورمون درخت بود و سر سبزی بیتا عجب جایی داشت زندگی میکرد اینجا از بس قشنگ بود آدم اصلا دلش نمیخواست حتی ثانیه ای از اینجا جدا بشه!

همراهش داخل خونه شدیم که صدای زنونه ای اومد:

_کیه

_منم

اون زن با شنیدن صدای ارباب زاده اومد که با دیدنش هوش از سرم پرید خیلی زیبا بود صورتش محو صورتش شده بودم که ارباب زاده بهم تشر زد:

_هی!


با شنیدن صدای ارباب زاده ترسیده سرم رو پایین انداختم نفس عمیقی کشیدم که بیتا بهم لبخندی زد و گفت:

_سلام خانوم کوچولو.

با شنیدن این حرفش لبخند محوی روی لبهام نشست بهش خیره شدم و گفتم:

_سلام

ارباب زاده بهش خیره شد و گفت:

_از امروز هر روز ستاره رو میارم قراره تو کار هات بهت کمک کنه و وقتی کارش تموم شد میبرمش عمارت

بیتا با شنیدن این حرفش اخم کرد و گفت:

_اصلا نیازی نبود به این کار اهورا میدونی خوشم نمیاد

_نمیخوام سرپیچی کنی فهمیدی !؟

بیتا با شنیدن این حرفش کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:

_از دست تو اهورا

واقعیتش حسودیم شده بود که اهورا با بیتا انقدر با نرمش داشت رفتار میکرد اون وقت هر وقت به من میرسید شروع میکرد به داد و بیداد کردن نفس عمیقی کشیدم که صدای بیتا بلند شد

_بفرمائید داخل

با شنیدن صداش داخل خونه شدم و یه گوشه ایستادم که بیتا به سمتم اومد و گفت:

_بیا بشین عزیزم

قبل از اینکه من جوابی بهش بدم صدای ارباب زاده بلند شد:

_اون اومده اینجا کار های تو رو انجام بده نه اینکه استراحت کنه

بعدش به سمت من برگشت و گفت:

_زود باش کارت رو شروع کن اول خونه رو تمیز کن فهمیدی !؟

با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم تا جلوی بغضم رو بگیرم واقعا رفتارش خیلی باهام زشت بود من همسرش بودم این همه خدمتکار هم تو عمارت وجود داشت ، صاف من و برداشت اورد میدونستم قصدش از انجام اینکارا چی بود فقط میخواست من و اذیت کنه

_جارو کجاست !؟

بیتا بهم اشاره کرد و گفت:

_با من بیا

دنبالش حرکت کردم و داخل آشپزخونه شدیم سطل و دستمال و جارو رو بهم نشون داد که لبخندی بهش زدم

_ممنون

با شنیدن این حرف من سری تکون داد و گفت:

_از حرف اهورا ناراحت شدی !؟

با شنیدن این حرفش مصنوعی خندیدم و گفتم:

_نه اون یه ارباب زاده است و من ….

_تو زن اون هستی!

با شنیدن این حرفش بهت زده بهش خیره شدم اون از کجا میدونست من زن ارباب زاده هستم شکه بهش خیره شده بودم که لبخند تلخی روی لبهاش نشست و گفت:

_اهورا مثل داداش منه اون همیشه مواظب من بود تموم این سال ها خیلی ازش ناراحت شدم که همسرش رو به عنوان خدمتکار آورده اینجا پیش من.


با صدای لرزون شده ای گفتم:

_شما از کجا میدونید من همسر اهورا هستم !؟

با شنیدن این حرف من لبخند محوی روی لبهاش نشست و گفت:

_شاید تو من و نشناسی اما من تو رو خیلی خوب میشناسم و بارها دیدمت برای همین وقتی شنیدم اهورا تو رو به عنوان خونبس برده عمارتش و عقد کرده شناختمت اما بهش چیزی نگفتم هیچوقت وقتی تو رو دیدم تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم تا بفهمم چرا همچین کاری میکنه

با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم و همه چیز رو براش تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

_تو کار درست رو انجام دادی

_چخبره !؟

با شنیدن صدای ارباب زاده ترسیده بهش خیره شدم که صدای بیتا بلند شد:

_هیچی داشتم بهش میگفتم خوب تمیز کنه همین

ارباب زاده مشکوک نگاهش رو بین من و بیتا چرخوند و گفت:

_بیتا بیا باهات کار دارم ، میخوام برم روستا

بیتا و ارباب زاده رفتند که نفسم رو آسوده بیرون فرستادم انقدر که من از ارباب زاده میترسیدم تا حالا حتی از بابام هم انقدر نترسیده بودم ، با یاد آوری بابا و خانواده ام آه دلسوزی کشیدم رسما من و فراموشم کرده بودند

* * * *

_خسته شدی !؟

با شنیدن صدای ارباب زاده بهش خیره شدم و سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم که پوزخندی زد و گفت:

_کارت همینه خسته شده باشی جای تعجب داره

دوست داشتم یه چیزی بهش بگم اما اون ارباب زاده بود و من یه رعیت خونبس پس بهتر بود فعلا سکوت کنم نسبت به حرف هایی که از جانبش میشنیدم

رمان شوهر غیرتی من/پارت چهلو سه

بلاخره امروز نغمه و سپهر اومدند ، از نغمه اصلا خوشم نیومد یه جوری داشت رفتار میکرد انگار از دماغ فیل افتاده به سپهر خیره شدم‌ که خیلی سرد داشت برخورد میکرد و هیچ عشقی تو صورتش نسبت به نغمه دیده نمیشد اصلا هیچ بچه ای هم نداشتند معلوم نبوده نغمه این سال ها چه دروغ هایی ردیف میکرده برای بقیه! همه نشسته بودیم که نغمه رو به اهورا کرد و گفت:
_از بیتا خبری داری ؟!
اهورا سرد بهش خیره شد و خیلی رک گفت:
_فکر نمیکنم بهت مربوط باشه
نغمه با شنیدن این حرف اهورا خنده ی بلندی سر داد و گفت؛
_نکنه عاشقش شدی کلک اینجوری داری ازش دفاع میکنی
اهورا پوزخندی روی لبهاش نشست
_انقدر خار و ذلیل نشدم مثل تو چشم به ناموس خودم بدوزم بیتا خواهر منه نه کسی که به عنوان عشق بهش نگاه کنم
نغمه با شنیدن این حرف اهورا ساکت شد توقع نداشت اهورا اینجوری جوابش رو بده اما اهورا خیلی زیاد از نغمه متنفر بود ، نغمه چشمش به من افتاد و گفت:
_این دیگه کیه
صدای خونسرد و آروم مامان بلند شد:
_ستاره عروس منه!
نغمه با شنیدن این حرفش ابرویی بالا انداخت و با تحقیر نگاهی به من انداخت و گفت:
_فکر میکردم خدمتکار خونه اس
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم دوست داشتم یه جواب دندون شکن بهش بدم اما به حرمت بقیه سکوت کردم و همینطور بخاطر ارباب زاده
_اشتباه فکر کردی قیافه ی تو بیشتر به خدمتکارا میخوره
با شنیدن این حرف ارباب زاده لبخندی روی لبهام نشست چقدر خوب بود داشت از من حمایت میکرد
_بسه!
با شنیدن صدای سپهر نغمه بهش خیره شد که سپهر عصبی بهش خیره شد و گفت:
_بهتره ادامه ندی چون خسته شدم از این رفتارت
نغمه عصبی از اینکه سپهر داخل جمع اینجوری باهاش صحبت کرده بود بلند شد و گفت:
_یه جوری داری صحبت میکنی انگار من چی گفتم آخه
بعدش گذاشت رفت که سپهر سری به نشونه ی تاسف تکون داد به من خیره شد و گفت:
_من معذرت میخوام بابت رفتار زشت نغمه
_این چه حرفیه!
سپهر آدم مودب و خوش رفتاری بود این کاملا مشخص بود اما نغمه خیلی اخلاقش گند بود درست مثل چیز هایی که ازش شنیده بودم یه آدم منفور بود!

ارباب زاده عصبی به مامان نازگل خیره شده بود
_میبینی رفتار زشت و وقیحانه اش رو مامان ، از من توقع نداشته باهاش برخورد خوبی داشته باشم شک نکن ازش بی احترامی ببینم جوابش رو میدم و سکوت نمیکنم
مامان نازگل خونسرد بهش خیره شد
_جوابش رو بده پسرم اون هر بی احترامی کرد بی جواب نزار من فکر نمیکردم اون همچین آدمی شده باشه!
ارباب زاده عصبی نفسش رو بیرون فرستاد
_اون از موقعی که شوهر خواهرش رو با کلک بدست آورد یه آدم عوضی و کثیف شده بود هنوزم هست ذات بد اون هم هیچوقت عوض نمیشه
صدای ترنج بلند شد:
_بیتافهمیده سپهر اومده !؟
_آره
با شنیدن صدای ارباب زاده ترنج بهش خیره شد و متعجب پرسید:
_عکس العملش چی بود !؟
ارباب زاده بهش خیره شد و با صدای گرفته ای گفت:
_میخواستی عکس العملش چی باشه اولش ناراحت شد اما بعدش فکر کرد چه کاری باهاش انجام داده ناراحتیش تموم شد و عین آدمی که هیچ اتفاقی نیفتاده رفتار کرد
_ببخشید
ارباب زاده با شنیدن صدام بهم خیره شد سئوالی که لب تر کردم و پرسیدم:
_بیتا رو کجا زندگی میکنه برای چی هیچوقت اسمش رو تو روستا نشنیدم !؟
ارباب زاده بهم خیره شد و گفت؛
_چون بیتا وسط جنگل زندگی میکنه و مهم تر از همه هیچکس حق نداره درمورد بیتا چیزی بگه دوست ندارم خاطرات بد گذشته براش یاد آوری بشه!
با لبخند به ارباب زاده خیره شده بودم خوشم اومده بود از شنیدن این حرفش ، ارباب زاده از بیتا حمایت میکرد بیتایی که یه دختر رنج دیده بود
_ستاره
با شنیدن صدای مامان نازگل بهش خیره شدم
_جان
_میخوام باهات صحبت کنم میتونی بیای اتاق من !؟
_آره
مامان نازگل بلند شد من هم بلند شدم همراهش به سمت اتاقش حرکت کردم یعنی چیکارم داشت.

مامان نازگل بهم اشاره کرد بشینم وقتی نشستم نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد و گفت:
_نغمه رو دیدی درسته !؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم:
_آره
مامان نازگل اومد کنارم نشست به چشمهام خیره شد و گفت:
_من ازت یه خواهشی دارم دخترم میتونی انجامش بدی !؟
_آره
_بدون اینکه بشنوی چرا میگی آره !؟
_چون شما هر کاری از من بخواید بدون چون و چرا انجامش میدم انقدر بهتون اعتماد دارم که میدونم هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمیدید و چیزی رو که خوب نباشه بهم نمیگید
مامان نازگل با شنیدن حرف های من لبخندی روی لبهاش نشست
_اما اینبار خیلی خواسته ی سختی ازت دارم
با شنیدن این حرفش ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_چه خواسته ای از من دارید  مامان نازگل !؟
_میخوام کنار ارباب زاده باشی هر موقع که داخل خونه هست نباید کاری انجام بده که بعدش پشیمون بشه
با شنیدن این حرفش سئوالی بهش خیره شدم و پرسیدم:
_چرا باید کنار ارباب زاده مگه قراره اتفاقی بیفته !؟
_آره
با شنیدن این حرفش نگران شدم که مامان لبخند تلخی روی لبهاش نشست و گفت:
_میترسم اهورا و نغمه دعوا کنند این وسط چیز هایی که نباید گفته بشه و آخرش تنها کسی که این وسط داغون میشه باز هم بیتاست که از هیچی خبر نداره و یه گوشه همراه پسرش داره زندگیش رو میگذرونه.
_مامان نازگل
_جان
_چرا سپهر و نغمه اومدند !؟
_منم هنوز دلیلی اومدنشون رو نمیدونم فکر میکردم نغمه دیگه هیچوقت همراه سپهر اینورا آفتابی نشه اما انگار اشتباه فکر کرده بودم
_بیتا با دیدن اینا کنار هم باز حالش بد میشه و اون دختری که من دیدم خیلی بدجنس بود این کاملا از چهره اش واضح بود
با شنیدن این حرف من ریز ریز شروع کرد به خندیدن وقتی خنده اش تموم شد گفت:
_ستاره اهورا رو تنها نزار ، نزار چیزی به بقیه بگه باشه !؟
_باشه!

ارباب زاده روی میز نشسته بود و یه سری برگه جلوش بود سخت مشغول مطالعه بود ، بدون اینکه هیچ سر و صدایی بکنم به سمت تخت داشتم میرفتم که صداش بلند شد:
_هی تو!
با شنیدن صداش ایستادم به سمتش برگشتم و خیره بهش شدم و گفتم:
_بله ارباب زاده !؟
با شنیدن این حرف من یه تای ابروش بالا پرید و گفت:
_کجا بودی تا الان !؟
_پیش مامان نازگل بودم
سری تکون داد و گفت:
_بیا اینجا باهات کار دارم
به سمت مبل رفتم و روش نشستم که ارباب زاده از پشت میزش بلند شد اومد روبروم نشست نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
_میخوام فردا ببرمت جایی اما قبلش باید یه سری هشدار بهت بدم که از همین الان خوب گوشات رو باز کن چون دوباره تکرار نمیکنم فهمیدی !؟
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی تائید تکون دادم که صداش بلند شد:
_فردا قراره بریم پیش بیتا تو باید بهش کمک کنی تو کار هاش نمیخوام وقتی پیشش هستی یه سری حرف مفت بزنی یا ناراحتش کنی فقط کارهاش رو انجام میدی اصلا هم بهش نمیگی زن من هستی تو به عنوان خدمتکار میری اونجا هر روز خودم میبرمت و میارمت فهمیدی !؟
با شنیدن این حرف هاش ناراحت شده بودم نه بخاطر اینکه قرار بود پیش بیتا کار کنم یا چیزی ، فقط بخاطر اینکه بهم لقب خدمتکار رو داده بود اما من هم چاره ای جز اطاعت نداشتم ناچار سری تکون دادم و گفتم:
_باشه!
_ناراحت شدی !؟
_نه ارباب زاده
اما ناراحت شده بودم ولی مگه جرئت داشتم به زبون بیارم ساکت داشتم با دستام بازی میکردم که دوباره اسمم رو صدا زد:
_ستاره
سرم و بلند کردم به چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_بله ارباب زاده
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:
_من بهت اعتماد دارم میدونم تو کاری نمیکنی بیتا ناراحت بشه برای همین بهت گفتم به عنوان خدمتکار باید بری اونجا بارها خدمتکار های زیادی فرستادم اونجا اما همشون به یه نحوی ریدن چون میدونم تو انقدر ساده و پاک هستی کاری نمیکنی بیتا دلشکسته بشه ، بیتا اگه بفهمه تو زن من هستی به هیچ عنوان قبول نمیکنه!
بعدش ساکت شد با شنیدن این حرف های ارباب زاده قلبم آرومتر شده بود و حالا حتی ناراحت هم نبودم ارباب زاده برام توضیح داده بود چرا داره همچین کاری میکنه پس اصلا دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت!

_میخوام بیتا رو ببینم!
با شنیدن این حرف نغمه ارباب زاده بهش خیره شد و خیلی سرد جوابش رو داد:
_اما اون نمیخواد تو رو ببینه پس بهتره فکرش رو از سرت بندازی بیرون
نغمه با شنیدن این حرف ارباب زاده عصبی بهش خیره شد و گفت:
_تو بیتا هستی که داری جای اون حرف میزنی !؟
ارباب زاده خونسرد بهش خیره شد و گفت:
_من همه کاره اش هستم پس وقتی میگم حق نداری یعنی نداری
نغمه نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد که مامان نازگل بهش خیره شد و گفت:
_حق با اهورا تو نباید بیتا رو ببینی
نغمه با شنیدن این حرف از کوره در رفت و عصبی فریاد کشید:
_اما اون خواهر منه من میخوام ببینمش یعنی چی میگید نمیشه!
مامان نازگل خونسرد بهش خیره شد و گفت:
_تو به بیتا خیانت کردی اون سال هاست سعی داره فراموش کنه خیانت خواهرش رو تو هم پس بیخیال اون شو اصلا فکر کن هیچ خواهری نداری
نغمه با شنیدن این حرف عصبی بلند شد به سمت اتاقش رفت  که صدای سپهر بلند شد:
_من معذرت میخوام
مامان نازگل لبخندی بهش زد و گفت:
_کاری انجام ندادی که داری معذرت خواهی میکنی.

رمان شوهر غیرتی من/پارت چهلو دو

ارباب زاده نگاه خیره ای به من انداخت و با صدای جدی گفت:
_چرا بهش چیزی نگفتی مگه زبون نداری !؟
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد همچنان متعجب با چشمهای گرد شده بهش خیره شده بودم که صدای مامان نازگل بلند شد:
_اهورا
اهورا با شنیدن صدای مامان نازگل نگاهش رو بهش دوخت و محکم گفت:
_این دختر زن منه! زن ارباب زاده باید یاد بگیره چجوری با بقیه صحبت کنه و از خودش دفاع کنه تا همه ازش حساب ببرند همیشه شما نیستید تا ازش محافظت کنید
مامان نازگل با شنیدن این حرف ارباب زاده لبخندی روی لبهاش نشست و گفت:
_حق با تو پسرم
گیج و منگ بهشون خیره شده بودم هنوز نمیدونستم چی باید بگم هم از رفتار های ارباب زاده  متعجب شده بودم
صدای مامان نازگل بلند شد:
_فهمیدی اهورا چی گفت ستاره !؟
_آره
ارباب زاده از اتاق رفت بیرون که مامان نازگل بهم خیره شد و با شادی گفت:
_وای انگار اهورا سر عقل اومده
_یعنی چی !؟
با شنیدن این حرف من با چشمهایی که حالا ستاره بارون شده بود بهم خیره شد و گفت:
_هیچی بیخیال دخترم ، من باید برم پیش ارباب سالار تو هم دوست داشتی بیا بیرون
بعدش گذاشت رفت نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم همه ی اعضای این خانواده عجیب غریب بودند  و خیلی عجیب رفتار میکردند ، از اتاق خارج شدم به سمت پایین رفتم ارباب زاده با پسر جوونی داشت صحبت میکرد همین که پسره برگشت چشمهام برق زد شاهپور اینجا چیکار میکرد بدون توجه به حضور ارباب زاده به سمتش رفتم و با شادی اسمش رو صدا زدم:
_شاهپور
با شنیدن صدام به سمتم برگشت بهم خیره شد و با شادی گفت:
_ستاره
لبخندی روی لبهام نشست
_تو اینجا چیکار میکنی !؟
خواست چیزی بگه که صدای عصبی ارباب زاده بلند شد:
_چخبره اینجا !؟
با شنیدن صداش تازه به خودم اومدم و لب گزیدم باز سوتی داده بودم انگار ارباب زاده خیلی عصبی شده بود صدای شاهپور بلند شد:
_ببخشید ارباب زاده ، ستاره خانوم خواهر شیری منه برای همینه میشناسمش خیلی وقته همو ندیدیم
ارباب زاده انگار عصبانیتش خوابیده بود چون سر تکون داد و رو به من گفت:
_برو اتاقت زود باش دوست ندارم بیای پایین!

با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی مثبت تکون دادم و دوباره به سمت طبقه بالا حرکت کردم راستش انقدر از دیدن شاهپور خوشحال شده بودم که اصلا حد نداشت روی تخت نشسته بودم و داشتم بهش فکر میکردم نمیدونم چقدر غرق افکارم شده بودم که صدایی من و از افکارم خارج کرد
_ستاره
با شنیدن صدای ارباب زادا سر بلند کردم و بهش خیره شدم
_بله ارباب زاده
_دیگه حق نداری با شاهپور صحبت کنی فهمیدی !؟
چشمهام گرد شد بهت زده بهش خیره شدم
_چرا ارباب زاده
به سمتم اومد که بلند شدم ایستادم حالا دقیقا روبروی من ایستاده بود به چشمهام خیره شد و گفت:
_چون من میگم فهمیدی !؟
_ارباب زاده اما ….
_میخوای از دستور من سرپیچی کنی !؟
با شنیدن این حرفش ساکت شدم مگه جرئتش رو داشتم مظلوم بهش خیره شدم
_ببخشید
لبخندی محوی روی لبهاش نشست که باعث شد متعجب بهش خیره بشم همچنان گیج و متعجب بودم که صداش بلند شد:
_شاهپور رو دوست داری ؟!
_اون داداش منه معلومه که دوستش دارم
دستش رو روی لبهام گذاشت و خیره به چشمهام شد و گفت:
_تو فقط باید من و دوست داشته باشی فهمیدی !؟
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی مثبت تکون دادم  که صدای خش دارش کنار گوشم بلند شد:
_برای امشب آماده باش
با شنیدن این حرفش داغ شدم حس کردم گونه هام گل انداخت سرم و پایین انداختم که دوباره صداش بلند شد:
_ستاره
_بله ارباب
_دوست داری خانواده ات رو ببینی !؟
با شنیدن این حرفش بغض کردم سرم و پایین انداختم و صادقانه جوابش رو دادم:
_دیگه نه
دستش رو زیر چونم گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم با صدای گرفته ای گفت:
_چرا !؟
_چون خانواده ام من رو دوست نداشتند جز داداشم هیچکس من رو نمیخواست من الان بیکس و کارم من …
_هیش!
ساکت شدم با چشمهای خیس شده بهش خیره شده بودم
_تو الان یه خانواده داری من و داری پس به هیچ عنوان نگو بیکس و کاری فهمیدی !؟
با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبهام نشست.

با شنیدن این حرف ارباب زاده از ته قلبم احساس شادی میکردم نمیدونم چرا اما حالا احساس خوبی نسبت به ارباب زاده داشتم ، به سمت پایین رفتیم داخل سالن نشسته بودیم ارباب زاده و ارباب سالار مشغول صحبت بودند که صدای مامان نازگل اومد:
_ستاره
با شنیدن صداش بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
لبخند قشنگی زد و گفت:
_ارباب زاده چیشد بهت چی گفت انقدر خوشحال شدی !؟
با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم اون از کجا فهمیده بود وقتی دید بهت زده و متعجب دارم بهش نگاه میکنم با لبخند قشنگی بهم خیره شد و گفت:
_از وقتی اومدی چشمهات از شادی داره برق میزنه بهم حق بده خوب حالا نمیخوای بگی چیشده !؟
با شنیدن این حرفش لبخند خجولی زدم و خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_ارباب باهام خیلی مهربون شده
و تموم چیزایی که اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کردم وقتی حرف هام تموم شد چشمهای مامان نازگل برقی زد و زیر لب جوری که من نشنوم گفت:
_انگار داره سر عقل میاد
با شنیدن این حرفش متعجب گفتم:
_چی !؟
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد با لبخند بهم خیره شد و گفت:
_چیز مهمی نیست دخترم
صدای ترنج اومد
_بدون من شما دوتا خلوت کردید آره !؟
با شنیدن این حرفش سر بلند کردم و گفتم:
_سلام خانوم
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_تو چرا مثل غریبه ها با من حرف میزنی آخه خانوم گفتنت چیه این وسط!
با شنیدن این حرفش سر به زیر انداختم که دوباره صداش بلند شد:
_از این به بعد باید بهم بگی ترنج خانوم فهمیدی !؟
_آره
خیلی قشنگ شروع کرد به خندیدن و گفت:
_آفرین
صدای ارباب سالار اومد
_ترنج
ترنج بهش خیره شد و گفت:
_جانم بابا
_فردا مهمون داریم خودت میدونی کیا هستند پس سعی کن رفتار درستی باهاشون داشته باشی!
ترنج با شنیدن این حرف پدرش سری به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
_باشه!

رمان شوهر غیرتی من /پارت چهلو یک

تفکر به ترنج خیره شده بودم با شنیدن حرف هاش کنجکاو شده بودم بیتا رو ببینم بهش خیره شدم و گفتم:

_خیلی دوست دارم بیتا رو ببینم مخصوصا با حرف هایی که درمورد عشقش میزنید
_اگه ببینیش باورت نمیشه اون دختر جوون الان بیشتر به زن های مسن شباهت داره خیلی شکسته شده تو این سال ها اما اون تموم امیدش پسرش پسرش شاهین که کپی پدرش سپهر
_خیلی غم انگیزه زندگیش نمیدونم چطوری طاقت میاره
_فقط بخاطر پسرش اگه پسرش نبود تا الان دق کرده بود
قطره اشکی روی گونم چکید که ترنج ناباور بهم خیره شد و گفت:
_داری گریه میکنی !؟
با شنیدن این حرفش چشمهام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ببخشید خیلی زندگیش تلخ بود نتونستم جلوی خودم رو بگیرم‌.
ترنج با شنیدن این حرف من به سمتم اومد محکم بغلم کرد و گفت:
_گریه نکن عزیزم بلاخره بیتا هم یه روز خوشبخت میشه درست مثل همه من میدونم اون زن لیاقتش رو داره.
صدای اهورا اومد
_چخبره !؟
با شنیدن صداش از ترنج جدا شدم و وحشت زده سرم رو پایین انداختم باز اومده بودم داخل حیاط قطعا اینبار باید آماده کتک درست و حسابی میشدم صدای ترنج بلند شد:
_داداش ببخشید من خیلی اصرار کردم ستاره با من بیاد اون نمیخواستا من ….
_کافیه!
ترنج ساکت شد و با چشمهای گرد شده بهش خیره شد که صدای ارباب زاده بلند شد:
_برید داخل عمارت اینجا برای شما دوتا خوب نیست زود
_چشم داداش
ترنج دست من رو گرفت و جفتمون خواستیم بریم که صداش بلند شد:
_ستاره تو وایستا!
با شنیدن این حرفش ایستادم و بهش خیره شدم و گفتم:
_بله ارباب زاده
با چشمهای ریز شده به من خیره شد و گفت:
_برای چی داشتی گریه میکردی هان !؟
با شنیدن این حرفش حس کردم نفسم برید خدایا این چ سئوالی بود داشت از من میپرسید!

_ارباب من فقط …
وسط حرفم پرید و خیلی جدی پرسید:
_هیچ دروغی نمیخوام بشنوم پس راستش رو بگو چرا داشتی گریه میکردی هان !؟
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_زندگی بیتا خانوم رو شنیدم احساس ناراحتی کردم زیادی تلخ بود برای همین نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
با شنیدن این حرف من به چشمهام خیره شد و گفت:
_میتونی بری
با شنیدن این حرفش نفسم رو آسوده بیرون فرستادم و با عجله به سمت عمارت حرکت کردم داخل که شدم ترنج سریع به سمتم اومد و گفت:
_چیشد داداش دعوات کرد !؟
_نه فقط پرسید چرا گریه کردم من هم جواب سئوالش رو دادم
با شنیدن این حرف من نفس عمیقی کشید و گفت:
_واقعا اینو پرسید آره !؟
_آره بخدا
متفکر بهم خیره شد کم کم لبخندی روی لبهاش نشست و جیغی کشید که وحشت زده بهش خیره شدم صدای مامان نازگل بلند شد:
_چخبرته چرا داری جیغ میزنی !؟
_هیچی مامان همینجوری امروز خیلی خوشحال هستم برای همونه
با شنیدن این حرفش مامان نازگل سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_بزرگ شدی اما عاقل نه
صدای ارباب زاده اومد
_مامان زیاد بهش امید نداشته باشه
ترنج با اعتراض اسمش رو صدا زد:
_داداش
ارباب زاده ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چیه مگه دارم دروغ میگم
ترنج ساکت شد و دیگه هیچ حرفی زده نشد.
* * * *
_تو یه خونبس هستی انقدر به خودت نناز به زودی ارباب زاده پرتت میکنه بیرون!
با شنیدن این حرف یکی از خدمتکار ها بهش خیره شدم و گفتم؛
_تو چرا انقدر پیگیر منی نکنه چشمت ارباب زاده رو گرفته اما اینو بدون ارباب زاده اصلا به تو نگاه هم نمیکنه.
دوست نداشتم این حرف هارو بهش بزنم اما مجبورم میکرد مخصوصا با حرف هایی که میزد چشمهاش گرد شده بود و داشت خیره خیره به من نگاه میکرد
نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیلی بد تاوان این حرفت رو پس میدی عوضی
صدای عصبی مامان نازگل اومد
_درست صحبت کن احمق!

اون دختره با شنیدن صدای مامان نازگل ساکت شد و با ترس بهش خیره شد ، مامان نازگل به سمتش اومد پوزخندی به چهره ی ترسیده اش زد و گفت:
_زیادی پات رو از گلیمت درازتر کردی سارا به چه حقی با عروس من داری اینجوری صحبت میکنی هان فکر کردی کی هستی !؟
دختره که حالا فهمیده بودم اسمش سارا با شنیدن این حرف مامان نازگل به التماس افتاد:
_ببخشید خانوم اشتباه کردم دیگه تکرار نمیشه تو رو خدا من رو اخراج نکنید قول میدم دیگه تکرار نشه‌.
مامان نازگل با شنیدن این حرفش پوزخندی زد و گفت:
_شک نکن دفعه ی بعدی بخششی در کار نیست زود باشید از جلوی چشمم برید به حد کافی بخاطر شنیدن حرف های مفت شما ناراحت شدم.
همشون سریع از اونجا رفتند ، به مامان نازگل خیره شدم و گفتم:
_مامان خیلی ممنون شما …
حرفم رو قطع کرد
_بهتره به جای تشکر کردن از من یاد بگیری درست و حسابی جواب خدمتکار هارو بدی تو همسر ارباب زاده هستی قراره وارث خاندان رو بدنیا بیاری اون وقت چهار تا خدمتکار باید بشینن بهت توهین کنند.
_ببخشید!
مامان نازگل با حرص بهم خیره شد و گفت:
_این همه حرف نزدم که تو بهم بگی ببخشید یاد بگیر جذبه داشته باشی و جوری حرف بزنی که همه ازت حساب ببرند فهمیدی !؟
_آره ، اما من نمیتونم با کسی بد صحبت کنم
_نگفتم بد صحبت کن اما با هر کسی به اندازه لیاقتش صحبت کن فهمیدی!؟
_آره مامان نازگل
با شنیدن این حرف من لبخندی زد و گفت:
_چه عجب بلاخره تو فهمیدی!
با شنیدن این حرفش ریز ریز شروع کردم به خندیدن که صدای خشک و خش دار ارباب زاده اومد:
_مامان چیزی شده !؟
با شنیدن صداش ساکت شدم و سرم رو پایین انداختم که صدای خونسرد مامان نازگل بلند شد:
_نه پسرم
ارباب زاده به من خیره شد و با اخم بهم خیره شد گفت:
_به سارا چی گفتی داشت گریه میکرد !؟
قبل از اینکه من جواب بدم صدای مامان نازگل بلند شد:
_من حسابش رو گذاشتم کف دستش پسرم
ارباب زاده متعجب به مادرش خیره شد که مامان نازگل ادامه داد:
_زیادی پرو شده بود نشسته بود داشت با ستاره خیلی بد صحبت میکرد یه جوری انگار اون قراره عروس تو بشه.

رمان شوهر غیرتی من/پارت چهل

_میدونم نغمه اصلا کارش درست نبود اما ما قاضی نیستیم که حکم بدیم و قضاوت کنیم پس نباید بهش بی احترامی کنیم

_مامان میفهمی چی داری میگی از من میخوای بااون زن خوب رفتار کنم اصلا مگه میشه حال خواهرش بیتا رو ندیدی به چه حال و روزی افتاد هنوزم که هنوزه منتظر برگشت شوهرش بااینکه به زبون نمیاره اما منتظرشه هر لحظه هر ثانیه به تنهایی بچه اش رو بزرگ کرد الان بچه اش پنج سالش شده اما بابا نداره مادرش به سختی بزرگش کرده همه ی اینا بخاطر نغمه و سپهر من نمیتونم عادی رفتار کنم میفهمی !؟

مامان با دقت داشت به حرفام گوش میداد وقتی تموم شد به چشمهام خیره شد و گفت:

_درک میکنم چی داری میگی اما کاری از دست ما برنمیاد

_یعنی میخوای اون زنیکه رو راه بدی عمارت !؟

_آره

کلافه دستی داخل موهام کشیدم

_مامان

_مهمون رو نمیشه انداخت بیرون

با شنیدن این حرف مامان عصبی بلند شدم و گفتم:

_اصلا درکت نمیکنم مامان خودت دیدی بیتا چجوری زجر کشید اما باوجود همه چیز میخوای نغمه رو بیاری اینجا خار بشه تو چشم بیتا

_بشین اهورا

_نمیشه مامان به اندازه کافی حرف های شما رو شنیدم دیگه نمیخوام بیشتر از این بشنوم

مامان هم متقابلا بلند شد به چشمهام خیره شد و گفت؛

_اهورا بی احترامی نسبت به نغمه نمیخوام ببینم فهمیدی !؟

نفس عمیقی کشیدم میخواستم عصبانیتم رو کنترل کنم به چشمهاش خیره شدم و گفتم:

_باشه

_اهورا

بهش خیره شدم که ادامه داد:

_باید بیشتر دقت کنی تااینکه عصبی بشی و پرخاشگری کنی.

_بیتا مثل ترنج برای من کافیه ببینم یکی اشکش رو در آورده تا دنیاش رو به آتیش بکشم من نمیزارم نغمه یا هیچکس دیگه ای باعث آزار و اذیتش بشه.


#ستاره


با رفتن اهورا به ترنج خیره شدم و گفتم:

_چرا انقدر عصبی بود !؟

با شنیدن این حرف من نفس عمیقی کشید و گفت:

_قصه اش درازه میخوای بشنوی !؟

با شنیدن این حرفش سری تکون دادم و گفتم:

_آره

_ببین بیتا و سپهر دوتا از عاشق و معشوق هایی بودند که بخاطر رسیدن به هم خیلی زجر کشیدند اما بلاخره موفق شدند ازدواج کنند خیلی خوشبخت بودند اما طولی نکشید که خواهر بیتا نغمه هم عاشق سپهر شد و برای بدست آوردن سپهر باهاش همخواب شد

با شنیدن این حرفش هینی کشیدم که ترنج لبخندی تلخی زد و ادامه داد:

_هیچکس نمیدونه اون شب چیشد که سپهر یک شبه عوض شد بیتا رو خورد کرد و برای همیشه با نغمه رفت! الان بیتا پسرش رو بدنیا آورده پسرش پنج سالشه و شبیه پدرش

_سپهر میدونه یه پسر داره !؟

_نه

_نغمه خیلی بدجنس نه !؟

_خیلی زیاد

_مامان چرا میخواد بهش کمک بکنه وقتی اون این همه بد

ترنج بهم خیره شد و با صدای گرفته ای گفت:

_مامان نمیخواد بهش کمک کنه اما چاره ای هم نداره نمیتونه مهمونی که داره به خونه اش میاد رو پس بزنه.

_پس بیتا چی میشه !؟

_بیتا دیوونه هنوز هم عاشق سپهر

_سپهر اگه عاشق بود با نغمه نمیرفت بیتا نباید بخاطر اون به خودش سختی بده

_درسته

صدای مامان بلند شد:

_چرا اونجا ایستادید

به سمتش رفتیم که صدای ترنج بلند شد:

_مامان شما میدونید داداش روی بیتا حساس چرا بهش گیر میدید آخه !؟

_میدونی نغمه قراره بیاد نباید به مهمون تو خونه بی احترامی بشه این اصلا درست نیست

_بیتا داغون میشه

مامان محکم گفت:

_بیتا نباید داغون بشه اون مرد سال ها پیش ترکش کرد اگه اون و دوست داشت کنارش میموند بیتا نباید خودش رو کوچیک کنه بخاطر همچین مردی

_اگه سپهر بفهمه یه بچه داره چی میشه !؟

_هیچ غلطی نمیتونه بکنه!


ترنج پوزخندی روی لبهاش نشست

_سپهر نمیتونه هیچ غلطی بکنه مثل اینکه شما یادتون رفته سپهر خیلی تغیر کرده و دیگه اون سپهر سابق نیست خیلی خوب میدونید چقدر قدرت ثروت بدست آورده.

_تا وقتی من زنده هستم نمیزارم سپهر دست به اون بچه بزنه این و مطمئن باش

ترنج با چشمهای ریز شده به مادرش خیره شد و گفت:

_مامان شما چیزی میدونید !؟

مادرش سئوالی بهش خیره شد و گفت:

_منظورت چیه !؟

_شما ….

بااومدن پدرش ساکت شد و هیچ سئوالی نپرسید این بحث هم تموم شد من و ترنج رفتیم داخل حیاط که صدای ترنج بلند شد:

_مامان یه سری چیزا رو میدونه

با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم و گفتم:

_یعنی چی !؟

_یعنی اینکه اون شب هر اتفاقی افتاده مامان میدونه از اون شب همه چیز رو برای همین انقدر مطمئن حرف میزد سپهر نمیتونه هیچ غلطی بکنه من مامان رو خیلی خوب میشناسم اون بدون مدرک هیچ حرفی نمیزنه.

متفکر بهش خیره شدم و گفتم:

_بیتا اینجا زندگی میکنه !؟

_آره داخل روستا همون خونه ای که زندگیش رو با سپهر شروع کردند

_هنوز هم عاشق سپهر ؟!

_آره خیلی زیاد

_چرا من تا حالا درمورد بیتا چیزی نشنیدم !؟

_چون اهورا به هیچکس اجازه نمیده درموردش صحبت کنند بیتا مورد حمایت اهوراست

با شنیدن این حرفش با حسادت بهش خیره شدم و گفتم:

_اهورا اون زن رو دوست داره ؟!

با شنیدن این حرف من به خنده افتاد

_نه دیووونه

_پس چی چرا انقدر روی اون زن حساس ؟!

_چون اون و مثل من دوست داره همیشه بیتا براش مثل یه خواهر کوچیک بود اهورا قلبش خیلی مهربون نگاه به این روحیه ی خشنش نکن

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیو نه

نگین رنگ از صورتش پرید و شروع کرد به التماس کردن که عصبی تر از قبل سرش فریاد کشیدم:
_دفعه آخرت باشه وگرنه بهت رحم نمیکنم الانم گمشو از جلوی چشمهام تا ندادم فلکت کنند!
با شنیدن این حرف من دوتا پا داشت دوتا پای دیگه هم قرض کرد و خیلی سریع از جلوی چشمهام رفت که صدای لرزون ستاره بلند شد:
_ارباب زاده بخدا من کاری نکردم
با دیدن ترس ستاره حس کردم دوست دارم سرم رو بکوبم تو دیوار من با این دختر چیکار کرده بودم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_دیگه نمیخواد کار کنی الانم زود باش برو داخل اتاقت.
با شنیدن این حرف من سرش رو بلند کرد با چشمهای گرد شده از تعجب بهم خیره شد باورش نمیشد من باهاش اینجوری صحبت کرده باشم ، با دیدن نگاهش اخمام رو تو هم کشیدم که سریع به سمت طبقه بالا رفت
نفسم رو پر حرص بیرون دادم
_کار درستی انجام دادی!
با شنیدن صدای بابا به سمتش برگشتم و سئوالی بهش خیره شدم که لبخندی زد و گفت:
_تو باید از اول اینکارو میکردی ستاره زن تو نباید هم رده خدمتکارا باهاش رفتار میشد اینجوری شان و شخصیت خودتت هم پایین میومد دیدی با زنت چجوری رفتار میکردند درست مثل یه برده تحقیر آمیز ، تو یه ارباب زاده هستی نباید اجازه بدی هیچکس اینجوری با زنت صحبت کنه ، انگار دارند بااین کارشون به تو توهین میکنند.
با شنیدن این حرفش لبخند محوی زدم و گفتم:
_حق با شماست بابا!
بابا همیشه حرف هاش منطقی و درست بود ، صدای جیغ ترنج اومد با اخم به سمتش برگشتم و گفتم:
_چخبرته !؟
با شنیدن صدام ایستاد با ترس بهم خیره شد ، ترنج از من حساب میبرد و میترسید انگار نه انگار داداش دوقلوش بودم  صدای بابا بلند شد:
_سر دختر من داد نزن بچه
با شنیدن این حرف بابا بهش خیره شدم و گفتم:
_ندیدید چجوری داشت جیغ میزد  !؟
بابا خندید و گفت:
_بچه اس!
به سمتش برگشتم که داشت زبونش رو درمیاورد سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:
_صدبار بهت گفتم مودب باش ترنج
با شنیدن این حرف من شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت:
_معذرت میخوام داداش!
_معذرت خواهی نمیخوام سعی کن درست رفتار کنی!

_چشم داداش!
سری تکون دادم که دوباره صداش بلند شد:
_داداش !؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_میشه یه سئوال بپرسم اگه اشکالی نداره ؟!
_بپرس
_ستاره کجاست امروز بین خدمتکارا ندیدمش نکنه تنبیهش کردی !؟
بعد تموم شدن حرفش با ترس و نگرانی بهم خیره شد که دوست داشتم سرم رو بکوبم داخل دیوار چه هیولایی از خودم ساخته بودم که خواهرم انقدر از من میترسید و فکر میکرد من سر زن خودم یه بلایی در آوردم ، اخمام تو هم رفت با غیض بهش خیره شدم و گفتم:
_ستاره دیگه قرار نیست بین اون خدمتکارا مشغول به کار باشه
با شنیدن این حرف من متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
_یعنی ستاره دیگه قرار نیست کلفتی کنه !؟
محکم گفتم:
_آره
چشمهاش برق زد و با شادی گفت:
_ستاره الان کجاست داداش
_اتاقش
بدون اینکه دیگه منتظر جوابی از جانب من باشه با دو به سمت بالا رفت متعجب به مسیر رفتنش خیره شده بودم که صدای بابا بلند شد:
_زیاد تعجب نکن ترنج ستاره رو دوست داره مثل زن داداشش حتی اگه تو ستاره رو زن خودت ندونی
با اعتراض اسمش رو صدا زدم:
_بابا!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_چیه مگه دروغ میگم
با شنیدن این حرفش نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم و گفتم:
_یعنی من انقدر از نظر شما منفور هستم که اینجوری دارید صحبت میکنید !؟
_منفور نیستی اما خیلی بی رحم شدی هیچکس اینجوری با زن خودش رفتار نمیکنه.
_بابا خودت میدونی دلیل رفتار من چیه !
_صرفا بخاطر یه انتقام مسخره نباید زجرکشش کنی الانم بهتره دلش رو بدست بیاری هم تو هم اون دختر حق خوشبخت شدن رو دارید درسته !؟
سکوت کردم جوابی نداشتم بدم بهش بابا هم با دیدن سکوت من سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_تو عاقل بشو نیستی!
بعد تموم شدن حرفش هم گذاشت رفت ، هیچکس از حال درون من خبر نداشت نمیدونست چه طوفانی برپاست!

 

میخواستم برم بیرون اما انقدر عصبی شده بودم که حد نداشت بیخیال کار شدم امروز باید استراحت میکردم وگرنه مثل سگ پاچه بقیه رو میگرفتم آخه بقیه چه گناهی انجام داده بودند.
کنار در اتاق رسیدم خواستم بازش کنم که صدای ترنج اومد:
_ستاره خوشحال باش داداش بهت گفته دیگه خدمتکار نیستی
صدای آه کشیدن ستاره اومد
_آخه چه دلیلی برای خوشحالی وجود داره خودت میدونی ارباب زاده از من متنفره
با شنیدن این حرف ستاره اخمام تو هم رفت اون چه میدونست من تمام این سال ها عاشقش بودم اما بخاطر سن کمی که داشت عشقم رو سرکوب و خودم رو محدود میکردم کلافه نفسم رو بیرون فرستادم تا سر حد مرگ عصبی شده بودم اصلا نمیتونستم رفتار های خودم رو هم درک کنم.
در اتاق رو باز کردم و داخل شدم
_ترنج برو بیرون
با شنیدن صدام به سمتم برگشت چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون به سمت تخت رفتم دراز کشیدم و گفتم:
_میخوام بخوابم سر و صدا نکن
_چشم ارباب زاده
و صدایی ازش نیومد نمیدونم چقدر گذشت که چشمهام گرم شد و خوابم برد‌.
با شنیدن صداهایی که داخل اتاق بود چشم باز کردم نگاهم به خاتون پیرزن عفریته عمارت افتاد که داشت ستاره رو به سمت بیرون میبرد اخمام رو توهم کشیدم و گفتم:
_داری چه غلطی میکنی !؟
با شنیدن صدام ایستاد بهم خیره شد و گفت:
_دارم این خدمتکار رو ادبش میکنم چجوری جرئت کرده بیاد اینجا خیلی آروم بگیره بخوابه!
با شنیدن این حرفش اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_دستت رو بکش ببینم
با شنیدن این حرف من متعجب شد از روی تخت بلند شدم به سمتش رفتم و با غضب بهش خیره شدم و گفتم:
_زود باش دستت رو بردار تا جفتش رو قلم نکردم
با شنیدن این حرف من یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
_ارباب زاده
_مثل اینکه نشنیدی چی گفتم !؟
با شنیدن این حرف من دستش رو برداشت و با چشمهای گرد شده بهم خیره شد و گفت:
_این دختره …
_زن منه!
انقدر محکم این حرف رو زدم که حس میکردم چشمهای ستاره هم گرد شده بود.
_کافیه یکبار دیگه ببینم بهش بی حرمتی کردی تا خیلی بد جوابت رو بدم.

با شنیدن این حرف من چشمهاش گرد شده بود باورش نمیشد دارم باهاش اینجوری صحبت میکنم اما اون یه خدمتکار بود و حق نداشت با همسر من اون شکلی صحبت کنه بدون توجه به صورت بهت زده اش فریاد زدم:
_گمشو بیرون از اتاق تا کار دستت ندادم
با شنیدن این حرف من با ترس فلنگ رو بست و سریع  از اتاق خارج شد ، ستاره به سمت من برگشت و با چشمهای درشتش بهم خیره شد دلم داشت براش ضعف میرفت
_بیا اینجا ببینم
با شنیدن این حرف من به سمتم اومد به چشمهام خیره شد و گفت:
_بله ارباب زاده
_دیگه اصلا با خدمتکار ها صحبت نمیکنی فهمیدی !؟
_چشم ارباب زاده
کلافه از سرجام بلند شدم بد از خواب بیدار شده بودم و میدونستم این شکلی باشه تا شب پاچه ی همه رو میگیرم ، نفس عمیقی کشیدم و به سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم.
* * * * *
_پسرم
با شنیدن صدای مامان بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_حالت خوبه !؟
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_آره من حالم خوبه!
با شنیدن این حرف من لبخندی زد و گفت:
_قراره نغمه با خانواده اش بیاد
با شنیدن این حرف مامان به سرفه افتادم وقتی سرفه ام قطع شد با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_نغمه !؟
_آره نغمه
_چجوری روش میشه بعد از اون کاری که انجام داد دوباره برگرده اینجا !؟
مامان با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_خیلی وقته از اون قضیه میگذره به هیچ عنوان نمیخوام بهش بی احترامی بشه!
با شنیدن این حرف مامان بی اراده پوزخندی کنج لبهام نشست به صورتش خیره شدم و گفتم:
_مامان بی احترامی بشه یا نه چه فرقی به حال من و شما داره آخه اون خودش به خودش بی احترامی کرد با کاری که انجام داد رفت شوهر خواهرش رو که هشت سال ازش کوچیکتر بود گول زد مجبورش کرد خواهرش و طلاق بده و باهاش ازدواج کنه این اصلا کار درستی نبود!

 

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیو نه

نگین رنگ از صورتش پرید و شروع کرد به التماس کردن که عصبی تر از قبل سرش فریاد کشیدم:
_دفعه آخرت باشه وگرنه بهت رحم نمیکنم الانم گمشو از جلوی چشمهام تا ندادم فلکت کنند!
با شنیدن این حرف من دوتا پا داشت دوتا پای دیگه هم قرض کرد و خیلی سریع از جلوی چشمهام رفت که صدای لرزون ستاره بلند شد:
_ارباب زاده بخدا من کاری نکردم
با دیدن ترس ستاره حس کردم دوست دارم سرم رو بکوبم تو دیوار من با این دختر چیکار کرده بودم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_دیگه نمیخواد کار کنی الانم زود باش برو داخل اتاقت.
با شنیدن این حرف من سرش رو بلند کرد با چشمهای گرد شده از تعجب بهم خیره شد باورش نمیشد من باهاش اینجوری صحبت کرده باشم ، با دیدن نگاهش اخمام رو تو هم کشیدم که سریع به سمت طبقه بالا رفت
نفسم رو پر حرص بیرون دادم
_کار درستی انجام دادی!
با شنیدن صدای بابا به سمتش برگشتم و سئوالی بهش خیره شدم که لبخندی زد و گفت:
_تو باید از اول اینکارو میکردی ستاره زن تو نباید هم رده خدمتکارا باهاش رفتار میشد اینجوری شان و شخصیت خودتت هم پایین میومد دیدی با زنت چجوری رفتار میکردند درست مثل یه برده تحقیر آمیز ، تو یه ارباب زاده هستی نباید اجازه بدی هیچکس اینجوری با زنت صحبت کنه ، انگار دارند بااین کارشون به تو توهین میکنند.
با شنیدن این حرفش لبخند محوی زدم و گفتم:
_حق با شماست بابا!
بابا همیشه حرف هاش منطقی و درست بود ، صدای جیغ ترنج اومد با اخم به سمتش برگشتم و گفتم:
_چخبرته !؟
با شنیدن صدام ایستاد با ترس بهم خیره شد ، ترنج از من حساب میبرد و میترسید انگار نه انگار داداش دوقلوش بودم  صدای بابا بلند شد:
_سر دختر من داد نزن بچه
با شنیدن این حرف بابا بهش خیره شدم و گفتم:
_ندیدید چجوری داشت جیغ میزد  !؟
بابا خندید و گفت:
_بچه اس!
به سمتش برگشتم که داشت زبونش رو درمیاورد سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:
_صدبار بهت گفتم مودب باش ترنج
با شنیدن این حرف من شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت:
_معذرت میخوام داداش!
_معذرت خواهی نمیخوام سعی کن درست رفتار کنی!

_چشم داداش!
سری تکون دادم که دوباره صداش بلند شد:
_داداش !؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_میشه یه سئوال بپرسم اگه اشکالی نداره ؟!
_بپرس
_ستاره کجاست امروز بین خدمتکارا ندیدمش نکنه تنبیهش کردی !؟
بعد تموم شدن حرفش با ترس و نگرانی بهم خیره شد که دوست داشتم سرم رو بکوبم داخل دیوار چه هیولایی از خودم ساخته بودم که خواهرم انقدر از من میترسید و فکر میکرد من سر زن خودم یه بلایی در آوردم ، اخمام تو هم رفت با غیض بهش خیره شدم و گفتم:
_ستاره دیگه قرار نیست بین اون خدمتکارا مشغول به کار باشه
با شنیدن این حرف من متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
_یعنی ستاره دیگه قرار نیست کلفتی کنه !؟
محکم گفتم:
_آره
چشمهاش برق زد و با شادی گفت:
_ستاره الان کجاست داداش
_اتاقش
بدون اینکه دیگه منتظر جوابی از جانب من باشه با دو به سمت بالا رفت متعجب به مسیر رفتنش خیره شده بودم که صدای بابا بلند شد:
_زیاد تعجب نکن ترنج ستاره رو دوست داره مثل زن داداشش حتی اگه تو ستاره رو زن خودت ندونی
با اعتراض اسمش رو صدا زدم:
_بابا!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_چیه مگه دروغ میگم
با شنیدن این حرفش نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم و گفتم:
_یعنی من انقدر از نظر شما منفور هستم که اینجوری دارید صحبت میکنید !؟
_منفور نیستی اما خیلی بی رحم شدی هیچکس اینجوری با زن خودش رفتار نمیکنه.
_بابا خودت میدونی دلیل رفتار من چیه !
_صرفا بخاطر یه انتقام مسخره نباید زجرکشش کنی الانم بهتره دلش رو بدست بیاری هم تو هم اون دختر حق خوشبخت شدن رو دارید درسته !؟
سکوت کردم جوابی نداشتم بدم بهش بابا هم با دیدن سکوت من سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_تو عاقل بشو نیستی!
بعد تموم شدن حرفش هم گذاشت رفت ، هیچکس از حال درون من خبر نداشت نمیدونست چه طوفانی برپاست!

 

میخواستم برم بیرون اما انقدر عصبی شده بودم که حد نداشت بیخیال کار شدم امروز باید استراحت میکردم وگرنه مثل سگ پاچه بقیه رو میگرفتم آخه بقیه چه گناهی انجام داده بودند.
کنار در اتاق رسیدم خواستم بازش کنم که صدای ترنج اومد:
_ستاره خوشحال باش داداش بهت گفته دیگه خدمتکار نیستی
صدای آه کشیدن ستاره اومد
_آخه چه دلیلی برای خوشحالی وجود داره خودت میدونی ارباب زاده از من متنفره
با شنیدن این حرف ستاره اخمام تو هم رفت اون چه میدونست من تمام این سال ها عاشقش بودم اما بخاطر سن کمی که داشت عشقم رو سرکوب و خودم رو محدود میکردم کلافه نفسم رو بیرون فرستادم تا سر حد مرگ عصبی شده بودم اصلا نمیتونستم رفتار های خودم رو هم درک کنم.
در اتاق رو باز کردم و داخل شدم
_ترنج برو بیرون
با شنیدن صدام به سمتم برگشت چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون به سمت تخت رفتم دراز کشیدم و گفتم:
_میخوام بخوابم سر و صدا نکن
_چشم ارباب زاده
و صدایی ازش نیومد نمیدونم چقدر گذشت که چشمهام گرم شد و خوابم برد‌.
با شنیدن صداهایی که داخل اتاق بود چشم باز کردم نگاهم به خاتون پیرزن عفریته عمارت افتاد که داشت ستاره رو به سمت بیرون میبرد اخمام رو توهم کشیدم و گفتم:
_داری چه غلطی میکنی !؟
با شنیدن صدام ایستاد بهم خیره شد و گفت:
_دارم این خدمتکار رو ادبش میکنم چجوری جرئت کرده بیاد اینجا خیلی آروم بگیره بخوابه!
با شنیدن این حرفش اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_دستت رو بکش ببینم
با شنیدن این حرف من متعجب شد از روی تخت بلند شدم به سمتش رفتم و با غضب بهش خیره شدم و گفتم:
_زود باش دستت رو بردار تا جفتش رو قلم نکردم
با شنیدن این حرف من یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
_ارباب زاده
_مثل اینکه نشنیدی چی گفتم !؟
با شنیدن این حرف من دستش رو برداشت و با چشمهای گرد شده بهم خیره شد و گفت:
_این دختره …
_زن منه!
انقدر محکم این حرف رو زدم که حس میکردم چشمهای ستاره هم گرد شده بود.
_کافیه یکبار دیگه ببینم بهش بی حرمتی کردی تا خیلی بد جوابت رو بدم.

با شنیدن این حرف من چشمهاش گرد شده بود باورش نمیشد دارم باهاش اینجوری صحبت میکنم اما اون یه خدمتکار بود و حق نداشت با همسر من اون شکلی صحبت کنه بدون توجه به صورت بهت زده اش فریاد زدم:
_گمشو بیرون از اتاق تا کار دستت ندادم
با شنیدن این حرف من با ترس فلنگ رو بست و سریع  از اتاق خارج شد ، ستاره به سمت من برگشت و با چشمهای درشتش بهم خیره شد دلم داشت براش ضعف میرفت
_بیا اینجا ببینم
با شنیدن این حرف من به سمتم اومد به چشمهام خیره شد و گفت:
_بله ارباب زاده
_دیگه اصلا با خدمتکار ها صحبت نمیکنی فهمیدی !؟
_چشم ارباب زاده
کلافه از سرجام بلند شدم بد از خواب بیدار شده بودم و میدونستم این شکلی باشه تا شب پاچه ی همه رو میگیرم ، نفس عمیقی کشیدم و به سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم.
* * * * *
_پسرم
با شنیدن صدای مامان بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_حالت خوبه !؟
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_آره من حالم خوبه!
با شنیدن این حرف من لبخندی زد و گفت:
_قراره نغمه با خانواده اش بیاد
با شنیدن این حرف مامان به سرفه افتادم وقتی سرفه ام قطع شد با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_نغمه !؟
_آره نغمه
_چجوری روش میشه بعد از اون کاری که انجام داد دوباره برگرده اینجا !؟
مامان با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_خیلی وقته از اون قضیه میگذره به هیچ عنوان نمیخوام بهش بی احترامی بشه!
با شنیدن این حرف مامان بی اراده پوزخندی کنج لبهام نشست به صورتش خیره شدم و گفتم:
_مامان بی احترامی بشه یا نه چه فرقی به حال من و شما داره آخه اون خودش به خودش بی احترامی کرد با کاری که انجام داد رفت شوهر خواهرش رو که هشت سال ازش کوچیکتر بود گول زد مجبورش کرد خواهرش و طلاق بده و باهاش ازدواج کنه این اصلا کار درستی نبود!

 

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیو هفت

ارباب زاده به ترنج خیره شد و گفت:
_زود باش ببرش داخل عمارت وگرنه جنازه اش رو میفرستم داخل
با شنیدن این حرفش تموم وجودم لرزید انگار ترنج فهمید چون دستم رو گرفت و همراه خودش کشید به سمت عمارت رفتیم ، ایستادم و به ترنج خیره شدم با ترس گفتم:
_ارباب حتما خیلی عصبی شده
با شنیدن این حرف من بهم خیره شد و گفت:
_نترس باهات کاری نداره چون همراه من بودی و من ازت خواسته بودم
_اما …
وسط حرفم پرید و با آرامش گفت:
_نترس نمیزارم بهت آسیبی برسه
بااینکه ترنج سعی داشت من رو دلداری بده اما خودم خیلی خوب میدونستم که ارباب مثل چی از دستم عصبیه و اصلا  من رو نمیبخشه ارباب عصبی تر از این حرف ها بود مخصوصا انقدر از من متنفر بود که دنبال هر بهانه میگشت تا یه بلایی سر من دربیاره!
بعد از خوردن شام هم داخل سالن نشسته بودیم و مشغول صحبت کردن بودیم که صدای سرد و خشک ارباب زاده بلند شد:
_بابا من باید برای مدتی برم شهر کار دارم
ارباب سالار بهش خیره شد و گفت:
_باشه تو این مدت میسپارم یکی هواسش به کار های روستا باشه
ارباب زاده درست شبیه پدرش بود از لحاظ ظاهری اما اخلاقی اصلا شباهتی نه به مادرش داشت نه پدرش چون خیلی سنگدل بود ، صدای ترنج بلند شد:
_بابا
ارباب سالار بهش خیره شد و گفت:
_جان
_نمیدونید امروز چیشد
_چخبر بوده امروز مگه شیطون بلا
_من و ستاره رفته بودیم تو حیاط نگو پسر منیر خانوم چشمش ستاره رو گرفته و گفته برید خواستگاری
ارباب سالار لبخندی زد و گفت:
_عروس من خیلی خانوم و محجوب حق دارند همه عاشقش بشند اما نباید کسی بهش نگاه کنه چون اون عروس اهوراست!
سرم رو پایین انداخته بودم و تموم مدت سکوت کرده بودم میدونستم صورتم از شدت خجالت شبیه لبو شده از طرفی میترسیدم نگاهم به ارباب زاده بیفته ، ارباب زاده بلند شد به من خیره شد و گفت:
_پاشو بریم بخوابیم من فردا باید صبح زود برم
با شنیدن این حرفش بلند شدم و در حالی که صورتم سرخ و سفید میشد شب بخیری گفتم و به سمت اتاق مشترکمون رفتیم که صدای سرد ارباب زاده بلند شد:
_خوب
بهش خیره شدم و گفتم:
_چی !؟
ارباب زاده عصبی پوزخندی زد و گفت:
_پس امروز برات خواستگار پیدا شده هان !؟
با ترس به صورت قرمز شده اش خیره شدم میدونستم آرامشش بخاطر آرامش قبل طوفان بود.

_ارباب زاده بخدا من خبر ندارم نمیدونم اصلا اون پسره کیه نمیشناسمش حتی ندیدمش بخدا دارم راست میگم
به سمتم اومد و قبل از اینکه بهم فرصت بده یه کشیده زد تو گوشم حس کردم یه طرف صورتم بیحس شد از شدت درد واقعا دستش سنگین بود
_ببین دختره ی احمق تو زن منی کافیه ببینم داری برای هر خری عشوه میای یا خواستگار برات پیدا میشه اونوقت خودم چالت کنم همینجا
با ترس به چشمهای قرمز شده اش خیره شده بودم قادر نبودم حتی از خودم دفاع کنم دوباره ارباب زاده خیلی وحشتناک شده بود عصبی من رو هول داد و گفت:
_زود باش بتمرگ امشب ریدی تو اعصابم!
با شنیدن این حرفش با قدم های لرزون به سمت تخت رفتم و خیلی بیصدا دراز کشیدم چشمهام رو بستم زیاد طول نکشید که خوابم برد.
#ارباب_زاده

به چشمهای بسته شده اش خیره شده بودم خیلی آروم خوابیده بود دستی روی گونه ی کبود شده اش کشیدم دوست نداشتم راه به راه کتکش بزنم اما وقتی شنیدم براش خواستگار پیدا شده نتونستم خودم رو کنترل کنم و تموم عصبانیتم رو سر ستاره خالی کردم
باید حساب اون پسره ی عوضی چشم چرون رو هم میرسیدم چجوری جرئت کرده بود به زن من نگاه کنه و در کمال وقاحت از مادرش بخواد خواستگاریش کنه مگه میشد ندونه اون زن منه ، دوباره عصبی شده بودم
از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، تو سالن بابا رو دیدم به سمتش رفتم کنارش نشستم و گفتم؛
_شما هنوز نخوابیدید !؟
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد بهم خیره شد و گفت:
_نه
نفس عمیقی کشیدم که اینبار صدای بابا بلند شد:
_تو حالت خوبه چرا بیداری هنوز نخوابیدی ؟!
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_نه زیاد یخورده عصبی هستم!
با شنیدن این حرف من دست از کار کشیدن با مهره هایی که کنارش بود کشید  بهم خیره شد و گفت:
_اون دختر بیچاره رو اذیت نکن
با شنیدن این حرف بابا اخمام تو هم رفت
_من کاری باهاش ندارم
_ستاره همون دختر بچه ای که عاشقش بودی پس چرا داری الان با کارات میترسونیش و اذیتش میکنی میخوای بکشیش ؟!
با شنیدن این حرفش بابا برای یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد تصور از دست دادن ستاره وحشتناک بود خیلی زیاد!

به بابا خیره شدم هنوز تو بهت حرف قبلیش مونده بودم که اسمم رو صدا زد:
_اهورا !؟
به سختی لب باز کردم و با صدای گرفته ای گفتم:
_بله
_هواست کجاست من دارم باهات حرف میزنم اما انگار داخل یه دنیای دیگه هستی و اصلا متوجه حرف هات نیستی!
با شنیدن این حرفش لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم و گفتم:
_ نه بابا هواسم به حرف های شماست بفرمائید
یه جوری بهم نگاه کرد یعنی خر خودتی نفس عمیقی کشیدم که صدای بابا بلند شد
_دیگه نمیخوام با ستاره هیچ رفتار بدی داشته باشی فهمیدی !؟
با شنیدن این حرفش سر تکون دادم و گفتم:
_اما من که با ستاره هیچ رفتار بدی نداشتم پس شما چرا دارید اینو میگید !؟
با شنیدن این حرف من نگاه عاقل اندر سهیفانه ای بهم انداخت و گفت:
_همه میدونند تو با ستاره مشکل داری و داری اذیتش میکنی اونوقت توقع داری من از کار های پسرم بی خبر باشم
با شنیدن این حرف بابا شرمنده سرم رو پایین انداختم که صداش بلند شد:
_من و نگاه کن!

 

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیو شش

_ستاره تو از اهورا میترسی !؟
با شنیدن این حرفش به چشمهاش خیره شدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_آره من از ارباب زاده میترسم میشه من امشب …
وسط حرفم پرید و قاطع محکم گفت:
_امشب آماده میشی و با سر وضع مناسب باید شوهرت رو راضی کنی تا سمت هیچ زن دیگه ای نره کم کم باید دلش رو بدست بیاری تو که دوست نداری زندگیت خراب بشه و تو این سن کم مطلقه بشی !؟
با شنیدن کلمه مطلقه ترسیدم میدونستم جایگاهی پیش خانواده ام ندارم پس مجبور بودم هر چی بهم گفته میشه رو به نحو احسن انجام بدم با صدای آرومی گفتم:
_چشم خانوم
به سمتم اومد دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ببین دختر قشنگم  هر چی بهت میگم به صلاح خودت هست پس سعی کن همه ی حرف هام رو گوش کنی
_باشه
لبخند مهربونی زد و همراه ترنج رفتند من هم مشغول آماده کردن خودم شدم من که نمیتونستم از اینجا برم نه راه فراری داشتم نه جایی برای رفتن پس مجبور بودم دل ارباب زاده رو بدست بیارم تا حداقل اذیت نشم.
روی تخت منتظر نشسته بودم که در اتاق باز شد و قامت ارباب زاده نمایان شد در اتاق رو بست و به سمتم اومد نگاهی بهم انداخت پوزخندی کنج لبهاش نشست و گفت:
_مثل اینکه یاد گرفتی شبا چجوری سرویس بدی رعیت کوچولو
با شنیدن این حرفش حس بدی بهم دست داد اما چاره ای جز سکوت نداشتم  ، لباسش رو از تن در آورد و به سمتم اومد مجبورم کرد دراز بکشم با صدای خش دار شده ای گفت:
_اهل معاشقه نیستم پس بدون سر و صدا کارم رو انجام میدم تو هم زر زر نکن بری تو مخ و عشق حالم
با شنیدن این حرفش آهی کشیدم باز هم یه رابطه دیگه که مطمئن بودم کم از تجاوز نداره!
* * * * *
با شنیدن صدای در اتاق چشمهام رو باز کردم نگاهی به جای خالی ارباب انداختم دیشب تموم بدن من رو کبود کرده بود و هیچ جای سالمی تو بدنم نزاشته بود خیلی وحشی بود مخصوصا تو رابطه!
با شنیدن صدای دوباره در اتاق از افکارم خارج شدم به سختی بلند شدم لباس خوابی که پایین تخت افتاده بود رو برداشتم و پوشیدم شال بزرگی رو هم ک بود برداشتم روی سرم انداختم و در اتاق رو کمی باز کردم که صدای خدمتکار شخصی مامان بلند شد:
_سلام خانوم کوچیک!

با شنیدن این حرفش لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_سلام
_خانوم پایین منتظر شما هستند
_الان میام لباس عوض کنم!
سری تکون داد و رفت در اتاق رو بستم به سمت حموم رفتم اول باید خودم رو تمیز میکردم  و لباس مناسب میپوشیدم وقتی به سر و وضع خودم رسیدم از اتاق خارج شدم
به سمت پایین رفتم ارباب و همسرش ، ترنج و ارباب زاده نشسته بودند داشتند صبحانه میخوردند
_سلام
با شنیدن صدام همه به گرمی جوابم رو دادند جز ارباب زاده صدای مامان بلند شد:
_بیا اینجا بشین دخترم
و به کنار ارباب زاده اشاره کرد هنوز یه قدم برنداشته بودم که صدای ارباب زاده بلند شد:
_چ لزومی داره یه رعیت همراه ما صبحانه بخوره
صدای ارباب سالار بلند شد:
_اهورا!
ارباب زاده بهش خیره شد با دیدن نگاه پدرش ساکت شد من بغض کرده سرجام ایستاده بودم که صدای ارباب سالار بلند شد:
_بشین دخترم
کنار ارباب زاده نشستم و مشغول شدم.
وقتی ارباب سالار مامان و ترنج رفتند صدای ارباب زاده بلند شد:
_زیادی خوش بحالت شده نه !؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم:
_ببخشید!
عصبی پوزخندی زد و گفت:
_گمشو از جلوی چشمهام اشتهام رو کور کردی
با شنیدن این حرفش بلند شدم و به سمت اتاق بالا رفتم پی در پی داشتم تند تند نفس عمیق میکشیدم تا گریه نکنم خیلی حساس شده بودم مخصوصا با رفتارای تند ارباب زاده در اتاق بی هوا باز شد که نگاهم به ترنج افتاد با دیدن چشمهای پر از اشک من به سمتم اومد نگران و گفت:
_خوبی ستاره !؟

اشکام رو پاک کردم و با صدای خش دار شده از گریه گفتم:
_من حالم خوبه نگران نباشید!
با شنیدن این حرف من یه تای ابروش بالا پرید با چشمهای ریز شده بهم خیره شد و مشکوک گفت:
_چرا گریه کردی پس !؟
_همینجوری دلم گرفته بود
_دروغگوی خوبی نیستی ستاره.
با شنیدن این حرفش نگاه ازش دزدیدم که دوباره صدای ترنج بلند شد:
_به من نگاه کن ستاره
بهش خیره شدم که لبخندی زد و گفت:
_میتونی به عنوان یه دوست باهام حرف بزنی بهم اعتماد کن و اصلا از چیزی نترس باشه !؟
بدون اختیار شروع کردم باهاش درد و دل کردن وقتی صحبت هام تموم شد ، ترنج متفکر بهم خیره شد و گفت:
_بزار من شب حالش رو میگیرم
با شنیدن این حرفش ترسیده بهش خیره شدم و گفتم:
_لطفا کاری انجام ندید میدونید اون چقدر عصبی میشه از من همینجوریش هم به خون من تشنه اس دیگه وای به حال اینکه اتفاق بدی بیفته!
_قرار نیست اتفاق بدی بیفته فقط قراره یه گوش مالی بهش بدیم
با شنیدن این حرفش ترسیده بهش خیره شدم و گفتم:
_اما من میترسم
_به هیچ عنوان نترس تو که قرار نیست کاری انجام بدی ، فقط من قراره انجام بدم بعدش هم فقط میخوام با غیرتش بازی کنم یخورده قلقلکش بدم
اصلا از حرف هاش سر درنمیاوردم فقط گیج داشتم به حرف هاش گوش میدادم صدای خونسردش بلند شد:
_حالا هم انقدر نترس زود باش بیا بریم تو حیاط!
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب اجازه میده
_آره بابا غلط میکنه اجازه نده.
لب گزیدم با شنیدن این حرفش من واقعا از ارباب زاده میترسیدم اما انگار ترنج اصلا هیچ ترسی نداشت ، البته چرا باید میترسید اون داداشش بود و باهاش کاری نداشت فقط از من متنفر بود.
همراه ترنج به سمت حیاط رفتیم ترنج داشت حیاط بزرگ عمارت رو بهم نشون میداد که صدای داد ارباب زاده اومد:
_اینجا چ غلطی میکنی هان !؟
با شنیدن صداش ترسیده بهش خیره شدم که صدای ترنج بلند شد:
_داداش من بهش گفتم همراه من بیاد چرا عصبی میشید!؟

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیو پنج

به این زن هیچ حسی ندارم که بخوام روش غیرت داشته باشم پس لازم نیست شما این حرف های بی سر و ته رو برای من تکرار کنید!

مادرش با خشم بهش خیره شد و عصبی گفت:
_اهورا!
اهورا کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_مامان معذرت میخوام من نمیخوام شما رو ناراحت کنم اما …
مادرش با خشم بهش خیره شد و گفت:
_اما و اگر نداره دیگه کافیه تمومش کن زود باش برو بیرون
اهورا چشمهاش گرد شد با بهت به مامانش خیره شد که مامانش اینبار عصبی تر از قبل فریاد زد
_بیرون
اهورا بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون با ترس سرم رو پایین انداخته بودم و جرئت اینکه حرفی بزنم رو نداشتم ، صدای قدم هاش نشون میداد که دارم به سمتم میاد صداش بلند شد:
_به من نگاه کن
با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم بهش خیره شدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_بله خانوم !؟
اخماش  رو تو هم کشید و گفت:
_به من بگو مامان نه خانوم
_چشم!
_از دست اهورا ناراحت نباش خودت که بهتر میشناسیش میدونی چجوریه پس سعی کن ذهنت رو آزاد کنی از همه چیز به مرور خودش درست میشه سعی کن با دلش راه بیای
با درد بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب زاده از من متنفره میخواد انتقام بگیره
_داری اشتباه میکنی اون ازت متنفر نیست فقط عصبیه!
چشمهام گرد شد
_اما من هیچ کاری انجام ندادم ارباب زاده عصبی باشه
لبخندی زد و با مهربونی بهم خیره شد و گفت:
_میدونم اما واقعیت چیز دیگه ای هست  پس سعی کن همه چیز رو به فراموشی بسپاری و یه زندگی جدید برای اهورا بسازی
با شنیدن حرف هاش متعجب بهش خیره شده بودم چرا داشت اینجوری صحبت میکرد مگه اون از چیزی خبر داشت
_شما چیزی میدونید !؟
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت و گفت:
_به من و ترنج اعتماد کن زندگیت رو درست میکنیم دخترم باشه !؟
بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:
_باشه

بغلم کرد که دستام رو دورش حلقه کردم شاید عجیب بود اما من این زن رو خیلی زیاد دوست داشتم وقتی دستش رو برداشت به صورت مثل ماهش خیره شدم و گفتم:
_مامان
_جان
یکم این پا اون پا کردم و گفتم:
_من میتونم خانواده ام رو ببینم
به چشمهام خیره شد و گفت:
_فعلا یه مدت صبور باش تا همه چیز درست بشه به موقعش خودم برنامه ای میریزم بتونی همیشه خانواده ات رو ببینی
_ممنونم
_نیازی به تشکر نیست دخترم ، الان هم برو حموم بعدش یه لباس درست و حسابی بپوش و ترنج میاد یه آرایش روی صورتت انجام میده مهمون داریم باید آراسته و زیبا باشی
_چشم
با رفتن مامان از اتاق لباس اماده کردم و به سمت حموم رفتم تا طبق حرفش آماده باشم وقتی حموم کردم و لباس های شیک و زیبایی که تو کمد بود رو پوشیدم نگاهی به خودم انداختم خیلی زیبا شده بودم ذوق زده به خودم خیره شده بودم که صدای باز شدن در اتاق اومد نگاهم به ترنج افتاد ، ترنج با دیدن من لبخند شیرینی زد و گفت:
_چقدر خوشگل شدی
لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم
* * * *
همراه ترنج به سمت پایین رفتیم همه ی مهمون ها اومده بودند  البته مهمونی زنونه بود مامان اشاره کرد رفتم کنارش نشستم که صدای زنی که میخورد همسن مامان باشه بلند شد:
_عزیزم نیلوفر به عنوان عروس بهتر نبود مناسب ارباب زاده بود این چ کاری بود انجام دادید !؟
با شنیدم حرفش ناراحت شدم اما جرئت اینکه سر بلند  کنم و چیزی بگم رو نداشتم صدای مامان بلند شد:
_ارباب زاده خودش مناسب دید و بهترین کار ممکن رو انجام داد نیلوفر هم یه شوهر بهتر گیرش میاد!

اون زن انگار از جواب مامان خوشش نیومد که اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_همه فکر میکردیم ارباب زاده قراره با نیلوفر ازدواج کنه نه یه دختر رعیت خونبس!
مامان بهش خیره شد و گفت:
_این زندگی ارباب زاده اس و به خودش مربوط هر تصمیمی هم بگیره همه باید بهش احترام بزارن غیر اینه !؟
اون زن ساکت شد و دیگه هیچ حرفی درمورد من زده نشد اما سنگینی نگاه بقیه رو خیلی خوب روی خودم حس میکردم میدونستم همشون از من خوششون نمیاد چرا چون من یه رعیت خونبس بودم! وقتی مهمونی تموم شد و همه رفتند صدای ترنج بلند شد:
_مامان
مامان بهش خیره شد و با مهربونی گفت:
_جان
_من خسته شدم دیگه نمیخوام تو همچین مهمونی هایی شرکت کنم.
_منم دوست ندارم شرکت کنم اما خودت میدونی مجبور هستم پس هی این حرف رو تکرار نکن فقط یه مدت تحمل کن
ترنج با ناله بهش خیره شد و گفت:
_حرف هاشون واقعا روی مخ نمیدونم کدوم حرفشون رو باور کنم نصف حرف هاشون دروغ
مامان تا خواست چیزی بگه صدای خدمتکار اومد:
_خانوم
مامان  بهش خیره شد و گفت:
_چیشده!؟
_عروسی ارباب زاده کنسل شد خانوم !؟
مامان با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_درسته همه ی تدارکات رو لغو کنید
_چشم خانوم
ترنج با چشمهای گرد شده به مادرش خیره شد و گفت:
_شما خبر  داشتید مامان؟!
_بله که خبر داشتم فکر کردی میزارم پسرم گوه بزنه به زندگیش ؟!
ترنج لبخندی زد و گفت:
_نه
_اون الان سرش داغ اصلا متوجه نیست داره چیکار میکنه و چ چیری به صلاحش هست و نیست!
_مامان اگا داداش خبردار بشه خیلی عصبی میشه
_مطمئن باش نمیفهمه نقشه های پدرت حرف نداره
ترنج با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن من هم متعجب داشتم به حرف هاشون گوش میدادم و اصلا متوجه هیچکدوم از حرف هاشون نشده بودم صدای مامان بلند شد:
_ستاره !؟
با شنیدن صداش بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_پاشو برو اتاقت شوهرت شب میاد خودت رو آماده کن
با شنیدن این حرفش با ترس بهش خیره شدم که‌ ..

رمان شوهر غیرتی من /پارت سیو چهار

لبخند خبیثی روی لبهاش نشست و با بدجنسی گفت:
_فردا قراره  من ازدواج کنم
با شنیدن این حرفش متعجب شدم اون ازدواج کرده بود با من چجوری میخواست دوباره ازدواج کنه منظورش چی بود از زدن این حرف چی رو میخواست ثابت کنه ، به سختی لب باز کردم و گفتم:
_زن دوم !؟
با شنیدن این حرفم اخماش بشدت تو هم رفت با عصبانیت به سمتم اومد و گفت:
_تو اصلا زن اول من هم نیستی که زن دوم میکنی ، تو یه رعیت خونبس هستی اگه میبینی عقدت کردم فقط برا اینه که  نمیخواستم بدون محرمیت باهات رابطه داشته باشم مطمئن باش کارم باهات تموم شد عین یه تیکه آشغال پرتت میکنم بیرون
با شنیدن این حرفش آه تلخی کشیدم مگه حقیقت جز این بود من اگه از اولش میدونستم یه زن صیغه ای هستم براش پس ناراحتی من چ فایده ای داشت
با شنیدن صدای تند در اتاق ارباب زاده عصبی گفت:
_بیا داخل
در اتاق باز شد و خدمتکار در حالی که داشت نفس نفس میزد داخل اتاق شد  ارباب زاده بهش خیره شد و گفت:
_چخبرته چرا داری نفس نفس میزنی !؟
خدمتکار با ترس گفت:
_ارباب زاده اتفاق خیلی بدی افتاده!
ارباب زاده چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
_چ اتفاقی افتاده درست تعریف کن!
_دختری که قرار بود باهاش ازدواج کنید فرار کرده
با شنیدن این حرف دستم رو روی دهنم گذاشتم که صدای عصبی ارباب زاده بلند شد
_چجوری فرار کرده !؟
_گویا قبلا عاشق کس دیگه ای بوده و نشون کرده ی اون چون خانواده اش مجبورش میکنند با شما ازدواج کنه اون هم نقشه ی  فرار با معشوقه اش رو میچینه!
ارباب زاده عصبی بهش خیره شد و با خشم غرید:
_خانواده اش رو از روستا پرت کنید بیرون.

چشمهاش گشاد شد
_ارباب زاده اما ….
ارباب زاده عصبی فریاد زد
_مگه من مسخره ی خانواده ی اون احمق هستم زود باش کاری که گفتم رو بگو انجام بدند
خدمتکار سری تکون داد و از اتاق خارج شد که ارباب زاده فریاد بلندی کشید از شدت ترس سرم رو پایین انداخته بودم که صدای ارباب زاده بلند شد:
_هی تو
با شنیدن صداش سرم و بلند کردم بهش خیره شدم اشاره کرد به سمتش برم با قدم های لرزون به سمتش رفتم و کنارش ایستادم که صدای خشک و سردش بلند شد:
_زنده ات نمیزارم دختره ی نحس
و قبل از اینکه من چیزی بگم دستش روی دهنم نشست اشک تو چشمهام جمع شد بهش خیره شده بودم که اینبار کمربندش رو بیرون کشید تا خواست بزنه که در اتاق توسط مادرش باز شد دست ارباب تو هوا موند
_اهورا!
با شنیدن صدای مادرش کمربندش رو پایین آورد به مادرش خیره شد و گفت:
_مامان!
_داشتی چیکار میکردی اهورا !؟
ارباب زاده ساکت فقط بهش خیره شده بود که مادرش با عصبانیت بیشتری ادامه داد
_میخواستی زور بازوت رو بهش نشون بدی !؟
_نه
_پس میخواستی چ غلطی بکنی هان !؟
_باید آدم بشه
مادرش اومد روبروش ایستاد و گفت:
_میخواستی حرصت رو سرش خالی کنی ، سر این بیچاره !؟
_اون بیچاره نیست اون یه خونبس
مامانش با عصبانیت فریاد کشید:
_میخواد رعیت باشه میخواد خونبس باشه یا گدا پولدار فرقی به حال هیچکس نداره اون زن تو الان چجوری غیرتت اجازه میده دست روش بلند کنی !؟

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیو سه

از شدت ضعف اصلا نمیتونستم چشمهام رو باز کنم دیروز تموم مدت رو بی وقفه بدون اینکه چیزی بخورم کار کرده بودم شب هم ارباب بهم اجازه نداد برم غذا بخورم برای همین الان برام خیلی سخت بود چشمهام رو باز کنم و از سرجام بلند بشم صبح شده بود و باید میرفتم سر کار اما نای راه رفتن هم نداشتم با باز شدن بی هوا در اتاق نگاه بی فروغم به ارباب زاده افتاد عصبی به سمتم اومد و با خشم غرید:

_این اداها چیه از خودت درمیاری توله سگ مگه بهت نگفته بودم باید صبح زود بیدار بشی کار های عمارت رو انجام بدی با چ حقی خوابیدی هان !؟
به سختی لب باز کردم و گفتم:
_من …
بازوم رو با خشم گرفت و مجبورم کرد بلند بشم بهم خیره شد و گفت؛
_تموم عمارت رو باید ….
چشمهام سیاهی رفت و بقیه حرف هاش رو اصلا نشنیدم …
_چرا چشمهاش رو باز نمیکنه !؟
این صدای ارباب زاده بود نمیدونستم با کی داشت صحبت میکرد صدای ناشناسی اومد
_ضعف کرده باید استراحت کنه تا حالش خوب بشه!
_هر کاری لازم هست انجام بده نمیخوام یه مو از سرش کم بشه
صدای همون فرد ناشناس اومد
_اگه نمیخواستید بهش صدمه ای برسه به این حال و روز نمینداختینش
_تو ساکت شو دهنت رو ببند و کارت رو انجام بده تو کاری هم که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
با شنیدن این حرف ارباب زاده ساکت شد و دیگه هیچ صدایی نیومد ، چشمهام رو به سختی باز کردم نگاهم به ارباب زاده و یه خانومی که کنارش بود افتاد از درد ناله ای کردم که صدای ارباب زاده بلند شد
_چشمهاش رو باز کرده
اون خانوم به سمتم اومد لبخند مهربونی زد و گفت:
_خوبی عزیزم
نمیدونم چرا اما حس خوبی بهم دست داد با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ممنون
_درد نداری !؟
_فقط حس میکنم معده ام داره میسوزه!
به تاسف و دلسوزی بهم خیره شد و گفت:
_خیلی ضعیف هستی باید تغذیه ات سالم باشه وگرنه ممکنه بمیری!
با شنیدن این حرفش پوزخندی کنج لبهام نشست اصلا مگه مهم بود برای کسی که من زنده باشم یا نه ارباب زاده که از خداش بود من بمیرم! صدای عصبی ارباب زاده بلند شد
_کارت تموم شد؟!
خانوم بلند شد به ارباب زاده خیره شد و گفت:
_بله کار من تموم شده
_پس میتونید برید
خانوم با تاسف به ارباب زاده نگاهی انداخت و با خداحافظی کوتاهی رفت بعد از رفتنش ارباب زاده به سمت من اومد و گفت:
_باید یه مدت به خودت برسی اوضاعت خیلی داغون معلوم نیست اون خانواده عوضیت چیکارت کردند
میخواستم دهن باز کنم بهش بگم اسم خانواده من رو به زبون نیاره اما اصلا مگه میشد

خواهر ارباب کنارم نشست دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
_ستاره چند سالته !؟
_ من تازه شونزده سالم شده
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_هنوز سنی نداری که پس چرا خانواده ات تو رو به عنوان عروس خونبس فرستادند مگه خواهر بزرگتر از خودت نداشتی !؟
_داشتم
_پس چرا تو !؟
بغض کردم و با صدای لرزون شده ای گفتم:
_چون من رو دوست نداشتند و یه نون خور اضافه بودم برای همین!
با دلسوزی بهم خیره شد و گفت:
_پشیمون هستی
نفس عمیقب کشیدم و گفتم:
_نه چون داداشم قصاص نشد و  نجات پیدا کرد برای همین  اصلا پشیمون نیستم و نمیشم چون داداشم زنده اس داره نفس میکشه حداقل من به یه دردی خوردم.
_ستاره
_جان
به چشهام خیره شد و با مهربونی گفت؛
_نمیزارم اینجا اذیت بشی همیشه هواسم بهت هست هر اتفاقی افتاد یا به کمک من نیاز داشتی باهام در تماس باش باشه !؟
با شنیدن این حرفش سری تکون دادم و گفتم:
_ممنونم بابت همه چیز حداقل احساس میکنم اینجا یه دوست دارم که من رو بدون هیچ قید و شرطی دوست داره اون هم برای خودم‌.
با شنیدن این حرفم  من رو محکم بغل کرد و گفت:
_من هم از تو ممنونم
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم و گفتم:
_چرا داری از من تشکر میکنی ؟!
_چون تو …
با باز شدن در اتاق حرفش نصفه موند ارباب زاده اومده بود داخل اتاق نگاهش رو به من و ترنج دوخت و رو به ترنج گفت:
_چخبرته همش میای پیش این !؟
ترنج با خونسردی گفت:
_دوست دارم بیام پیش زن داداشم فکر نکنم مشکلی داشته باشه
صدای عصبی ارباب زاده بلند شد
_اون زن داداشت نیست فهمیدی اون فقط یه عروس خونبس!
_داداش
_زود باش برو اتاق خودت ترنج میخوام با این رعیت تنها باشم
ترنج بلند شد با آرامش چشمهاش رو باز و بسته کرد و از اتاق خارج شد نگاهم رو به ارباب زاده دوختم و گفتم:
_ارباب زاده
با شنیدن صدام بهم خیره شد و سرد گفت:
_فردا اماده باش
با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_فردا چخبره !؟
لبخند موزی زد و گفت:
_فردا روز بزرگیه برات!
_یعنی چی چرا باید روز بزرگی برای من باشه!؟

?
??
???
????

رمان شوهر غیرتی من /پارت سیو چهار

لبخند خبیثی روی لبهاش نشست و با بدجنسی گفت:
_فردا قراره  من ازدواج کنم
با شنیدن این حرفش متعجب شدم اون ازدواج کرده بود با من چجوری میخواست دوباره ازدواج کنه منظورش چی بود از زدن این حرف چی رو میخواست ثابت کنه ، به سختی لب باز کردم و گفتم:
_زن دوم !؟
با شنیدن این حرفم اخماش بشدت تو هم رفت با عصبانیت به سمتم اومد و گفت:
_تو اصلا زن اول من هم نیستی که زن دوم میکنی ، تو یه رعیت خونبس هستی اگه میبینی عقدت کردم فقط برا اینه که  نمیخواستم بدون محرمیت باهات رابطه داشته باشم مطمئن باش کارم باهات تموم شد عین یه تیکه آشغال پرتت میکنم بیرون
با شنیدن این حرفش آه تلخی کشیدم مگه حقیقت جز این بود من اگه از اولش میدونستم یه زن صیغه ای هستم براش پس ناراحتی من چ فایده ای داشت
با شنیدن صدای تند در اتاق ارباب زاده عصبی گفت:
_بیا داخل
در اتاق باز شد و خدمتکار در حالی که داشت نفس نفس میزد داخل اتاق شد  ارباب زاده بهش خیره شد و گفت:
_چخبرته چرا داری نفس نفس میزنی !؟
خدمتکار با ترس گفت:
_ارباب زاده اتفاق خیلی بدی افتاده!
ارباب زاده چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
_چ اتفاقی افتاده درست تعریف کن!
_دختری که قرار بود باهاش ازدواج کنید فرار کرده
با شنیدن این حرف دستم رو روی دهنم گذاشتم که صدای عصبی ارباب زاده بلند شد
_چجوری فرار کرده !؟
_گویا قبلا عاشق کس دیگه ای بوده و نشون کرده ی اون چون خانواده اش مجبورش میکنند با شما ازدواج کنه اون هم نقشه ی  فرار با معشوقه اش رو میچینه!
ارباب زاده عصبی بهش خیره شد و با خشم غرید:
_خانواده اش رو از روستا پرت کنید بیرون.

چشمهاش گشاد شد
_ارباب زاده اما ….
ارباب زاده عصبی فریاد زد
_مگه من مسخره ی خانواده ی اون احمق هستم زود باش کاری که گفتم رو بگو انجام بدند
خدمتکار سری تکون داد و از اتاق خارج شد که ارباب زاده فریاد بلندی کشید از شدت ترس سرم رو پایین انداخته بودم که صدای ارباب زاده بلند شد:
_هی تو
با شنیدن صداش سرم و بلند کردم بهش خیره شدم اشاره کرد به سمتش برم با قدم های لرزون به سمتش رفتم و کنارش ایستادم که صدای خشک و سردش بلند شد:
_زنده ات نمیزارم دختره ی نحس
و قبل از اینکه من چیزی بگم دستش روی دهنم نشست اشک تو چشمهام جمع شد بهش خیره شده بودم که اینبار کمربندش رو بیرون کشید تا خواست بزنه که در اتاق توسط مادرش باز شد دست ارباب تو هوا موند
_اهورا!
با شنیدن صدای مادرش کمربندش رو پایین آورد به مادرش خیره شد و گفت:
_مامان!
_داشتی چیکار میکردی اهورا !؟
ارباب زاده ساکت فقط بهش خیره شده بود که مادرش با عصبانیت بیشتری ادامه داد
_میخواستی زور بازوت رو بهش نشون بدی !؟
_نه
_پس میخواستی چ غلطی بکنی هان !؟
_باید آدم بشه
مادرش اومد روبروش ایستاد و گفت:
_میخواستی حرصت رو سرش خالی کنی ، سر این بیچاره !؟
_اون بیچاره نیست اون یه خونبس
مامانش با عصبانیت فریاد کشید:
_میخواد رعیت باشه میخواد خونبس باشه یا گدا پولدار فرقی به حال هیچکس نداره اون زن تو الان چجوری غیرتت اجازه میده دست روش بلند کنی !؟

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیو دو

دی زد و گفت:


_ من گول این مظلوم نماییت رو نمیخورم باید تاوان پس بدی برادرت بهترین دوست من رو کشت حالا باید خواهرش به جای خود بی غیرتش تاوان پس

با گریه بهش خیره شدم و گفتم:

_داداش من بی غیرت نیست بی غیرت تو و امثال دوستت هستند

با شنیدن این حرف من انگار آتیشش زده باشم که عصبی سیلی محکمی روی گونم زد و با خشم غرید:

_بیش از حد پرو شدی هواست به حرف هایی که میزنی باشه اول مزه مزه اش کن بعد حرفت رو به زبون بیار فکر کردی کی هستی هر جوری دلت خواست صحبت کنی هان !؟

نمیدونم این همه جرئت رو از کجا پیدا کرده بودم که بهش خیره شدم و گفتم:

_وقتی داری اسم داداشم رو میاری من هم دارم جوابتون رو میدم اینکه شما تحمل شنیدن واقعیت رو ندارید اصلا به من مربوط نیست

با شنیدن این حرف من عصبی فکم رو تو دستش گرفت و خیره به چشمهام شد و غرید:

_زبونت زیادی درازه کوچولو هواست باشه سرت رو به باد نده

با شنیدن این حرفش به چشمهاش خیره شدم خیلی دوست داشتم جوابش رو بدم اما اینبار میترسیدم یه بلایی سرم دربیاره ، فکم رو ول کرد که پرت شدم روی زمین با درد بهش خیره شدم که صداش بلند شد:

_گمشو داخل اتاقت نمیخوام جلوی چشمم باشی

به سختی بلند شدم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم چقدر بی رحم و سنگدل بود ارباب زاده کاش میشد یه روزی تاوان این کارهاش رو پس بده و پشیمون بشه از رفتاری که باهام داره اما غیر ممکن بود اون از کارهاش پشیمون بشه هر کی پشیمون بشه اون غیر ممکن پشیمون بشه!

مخصوصا بااین روحیه اش مرتیکه عوضی خیلی دوست داشتم یه بلایی سرش دربیارم.

داخل اتاق نشسته بودم و از پنجره ای که داخل اتاق بود به بیرون خیره شده بودم که صدای در اتاق اومد

_بله بفرمائید

در اتاق باز شد و خواهر ارباب زاده ترنج اومد داخل اتاق با لبخند بهش خیره شدم و گفتم؛

_سلام خانوم

با مهربونی جواب من رو داد:

_سلام

برعکس ارباب خواهرش خیلی مهربون بود و باهام رفتار خوبی داشت آرامش خاصی داشت که باعث میشد آدم جذب رفتارش بشه

_ چرا از اتاق نمیای بیرون !؟

با شنیدن این حرفش از افکارم خارج شدم بهش خیره شدم و گفتم:

_درگیر انجام دادن یه سری از کارهام بودم بعدش ارباب زاده دوست نداره من جلوی چشمهاش باشم

با شنیدن این حرف من اخمی روی پیشونیش نشست و گفت:

_زیاد به اون توجه نکن اصلا فازش معلوم نیست فقط دوست داره بقیه رو اذیت کنه

_من دوست ندارم کتک بخورم برای همین سعی میکنم کار هایی که میگه رو درست انجام بدم.

با دلسوزی بهم خیره شد و گفت؛

_معذرت میخوام

لبخند محزونی زدم و گفتم:

_ چرا شما دارید معذرت خواهی میکنید شما که هیچ کار خطایی انجام ندادید.


بهم خیره شد و گفت:

_من ازت خوشم اومده میخوام بهت کمک کنم تا داداشم زیاد اذیتت نکنه

با شنیدن این حرفش متعجب و کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم:

_میخوای چجوری بهم کمک کنی ارباب زاده از من متنفره اون من رو عقد کرده تا شکنجه ام کنه بنظرتون دلیلی داره اون دست از شکنجه کردن من برداره مخصوصا الان !؟

_من میتونم بهت راه کار بدم تو هم با عمل کردن بهشون میتونی کاری کنی داداشم بهت صدمه نزنه

_چ کاری باید انجام بدم !؟

نفس عمیقی کشید به چشمهام خیره شد و گفت:

_باید کاری کنی داداشم عاشقت بشه باید دلش رو بدست بیاری

با شنیدن این حرفش خشک شده بهش خیره شدم این چی داشت میگفت من باید دل ارباب زاده رو بدست میاوردم ارباب زاده ای که از من متنفره و چشم دیدن من رو نداره خدایا این دختر دیوونه شده بود

_شما چی دارید میگید واقعا فکر کردید همچین چیزی امکان داره !؟

_آره امکان داره چرا نباید داشته باشه !؟

گیج و منگ بهش خیره شدم این دختر واقعا عقلش رو از دست داده بود

_ارباب زاده چجوری میاد عاشق دختری که باهاش برای انتقام ازدواج کرده میشه مگه دیوونست !؟

ترنج لبخندی زد و گفت:

_تو باید با قلب مهربونت اون رو نرم کنی و عاشقش کنی باید کاری کنی به سمتت بیاد

_این غیر ممکن!

_هر غیر ممکنی میتونه ممکن بشه پس این حرف رو هی تکرار نکن و خودت رو ناامید نکن

_من …

با باز شدن در اتاق حرف داخل دهنم ماسید ارباب زاده بود با اخم نگاهی به من و خواهرش ترنج انداخت به ترنج خیره شد و گفت:

_اینجا چیکار میکنی !؟

ترنج بهش خیره شد و گفت:

_اومده بودم دیدن زن داداش

ارباب زاده وحشتناک به ترنج خیره شد جوری که من از ترس سرم رو پایین انداختم ، صدای ارباب زاده بلند شد:

_برو بیرون

ترنج سری تکون  داد و گفت:

_چشم

با بیرون رفتن ترنج ارباب زاده به سمتم اومد و گفت:

_چی داشتی به خواهرم میگفتی !؟

با ترس سرم رو پایین انداختم و با صدای لرزون شده ای گفتم:

_ارباب من چیزی نمیگفتم

_به من نگاه کن!

با شنیدن این حرفش سرم و بلند کردم بهش خیره شدم که با چشمهای وحشی و قرمز شده اش بهم خیره شد

_نمیخوام دیگه دور بر خواهرم باشی فهمیدی؟!

_بله ارباب زاده

ارباب زاده پوزخندی زد و گفت:

_امثال تو نباید کنار خواهر پاک و معصوم من باشند!

با شنیدن این حرفش دوست داشتم به چشمهاش خیره بشم و داد بزنم مگه من هرزه ام که داری اینجوری صحبت میکنی اما فقط ساکت شدم و تو سکوت بهش خیره شدم با یه دنیا حرف

_امشب هم حق غذا خوردن نداری گمشو بخواب!

بعد تموم شدن حرفش از اتاق خارج شد درمونده به مسیر رفتنش خیره شده بودم

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیویک

قد بین من و ارباب زاده خونده شد حالا زن رسمی ارباب زاده شده بودم زن که چه عرض کنم من شده بودم عروس خونبس ، مادر و پدر ارباب زاده خواهرش رفتار خیلی باهام داشتند اما رفتار ارباب زاده باهام بشدت بد بود.

روی تخت نشسته بودم امشب من رو به اتاق ارباب زاده آورده بودند
شب حجله بود و همه منتظر پارچه خونی بودند
با باز شدن در اتاق نگاهم به ارباب زاده افتاد با پوزخندی که روی لبهاش خودنمایی میکرد به سمت من اومد به چشمهام خیره شد و گفت:
_زود باش بخواب
با شنیدن این حرفش وحشت زده بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب زاده تو رو خدا ….
عصبی بهم خیره شد و گفت:
_دوست نداری امشب از دست من کتک بخوری!؟
با ترس سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم لبخندی زد و گفت:
_پس درست رفتار کن!
با شنیدن این حرف ارباب زاده ساکت و مطیع بهش خیره شدم باید طبق حرف های فرنگیس پیش میرفتم انگار چرا که نمیخواستم بختم سیاه بشه.
ارباب زاده من رو روی تخت خوابوند و خودش خیمه زد روم ….

با احساس درد شدیدی که زیر شکمم پیچید چشمهام رو باز کردم نگاهم به ارباب زاده افتاد که خیلی آروم چشمهاش رو بسته بود و خوابیده بود وحشی! بعد از اون رابطه خشن و دردناکی که باهام برقرار کرد حالا خیلی راحت چشمهاش رو بسته بود و داشت استراحت میکرد

چشمهام رو بسته بودم و خیلی آروم خوابیده بودم که صدای عصبی ارباب زاده کنار گوشم باعث شد آهسته چشمهام رو باز کنم گیج و منگ بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب زاده با من کاری داشتید !؟
پوزخندی تحویل من داد و گفت:
_این چ وضعشه تا الان گرفتی خوابیدی !؟
سر جام نشستم با دیدن وضعیتم سریع با خجالت ملافه رو روی خودم کشیدم که ارباب زاده عصبی بهم خیره شد و گفت:
_زود باش پاشو باید کار هات رو درست انجام بدی فهمیدی !؟
_باشه ارباب زاده
_تو عروس خونبس هستی نه زن من فهمیدی !؟
با ترس به صورت عصبیش خیره شدم و گفتم:
_بله ارباب زاده
پوزخندی به قیافه ترسیده من زد و گفت:
_زود باش گمشو برو به سر وضعت برس بعدش میری کارهای خونه رو مثل بقیه خدمتکارا انجام میدی فهمیدی !؟
لرزون باشه ای گفتم با بیرون رفتن ارباب زوده نفسم رو آسوده بیرون دادم.
بلند شدم و بعد از برداشتن لباسی که داخل کمد کوچیک اتاق بود به سمت حموم رفتم غسل کردم و بعدش لباس هام رو پوشیدم اومدم بیرون ، هنوز بابت دیشب درد داشتم دوست داشتم بیشتر بخوابم و استراحت کنم اما مگه میشد خوابید اون هم تو این وضعیت ارباب زاده اون وقت بدترین بلایی که میتونست رو سر من درمیاورد
از اتاق خارج شدم با دیدن مادر ارباب سرم و پایین انداختم و گفتم:
_سلام خانوم!
به سمتم اومد برعکس تصورم با مهربونی جواب سلامم رو داد و گفت:
_خوبی عزیزم!
با خجالت سرم رو بیشتر پایین انداختم و گفتم:
_ممنون خانوم من حالم خوبه!
دستش رو زیر چونم گذاشت و مجبورم کرد بهش خیره بشم  با صدای گرفته ای گفت:
_چرا از اتاقت اومدی بیرون اونم بااین حالت حتما خیلی اذیت شدی دیشب الان خدمتکارا باید بهت رسیدگی میکردن
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم صدای ارباب زاده اومد:
_تو که هنوز اینجایی!
با شنیدن این حرفش ترس برم داشت با وحشت بهش خیره شدم که صدای مامانش بلند شد:
_جایی قراره برید پسرم !؟
ارباب زاده سری تکون داد و گفت؛
_نه
_پس چرا گفتی تو هنوز اینجایی!؟
ارباب زاده پوزخندی زد و گفت:
_چون ایشون باید برن سر کارشون یه عروس خونبس دقیقا چیکار میکنه!

مامان ارباب زاده گیج بهش خیره شد و گفت:
_یعنی چی مگه ستاره باید چیکار کنه !؟
ارباب زاده به مادرش خیره شد و گفت:
_ اون یه عروس خونبس باید مثل بقیه خدمتکار های عمارت کار کنه البته با این وجود که اون هیچ ارزشی حتی به عنوان یه خدمتکار هم نداره
مادرش با عصبانیت بهش خیره شد و گفت:
_اهورا هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی !؟
اهورا خونسرد به سمت من برگشت و گفت
_تو برو به کارت برس
سری تکون دادم و به سمت پایین رفتم که خواهر ارباب زاده رو دیدم به سمتم اومد با مهربونی بهم خیره شد و گفت:
_حالت خوبه!؟
با شنیدن این حرفش با لبخند بهش خیره شدم و گفتم:
_ممنون خانوم
کنجکاو بهم خیره شد و گفت:
_کجا داری میری چرا بلند شدی میگفتی خدمتکار صبحانه ات رو بیاره اتاقت
سرم و پایین انداختم چ دل خوشی داشت ارباب زاده از من خواسته بود برم پیش خدمتکار ها مشغول به کار بشم
_ارباب زاده دستور دادند
_چ دستوری ؟!
_من باید مثل بقیه خدمتکار ها کار کنم
بهت زده بهم خیره شد و گفت:
_چی !!!
انگار باورش براش سخت بود که این همه تعجب کرده بود البته حق داشت اون اصلا نمیتونست باور کنه داداش از من همچین خواسته ای داشته ، اما من یه عروس خونبس بودم بیشتر از این ازم انتظار نمیرفت پس نباید شکه میشد!

سخت مشغول انجام دادن کار های عمارت بودم آشپزی لباس شستن تمیز کردن خونه تا شب مشغول کار کردن بودم دیگه اصلا نای راه رفتن هم نداشتم به سر خدمتکار لاله خانوم خیره شدم و گفتم:
_خانوم تموم نشد !؟
بهم خیره شد نگاهی به وضعیتم کرد انگار دلش به حال من سوخت که با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
_ تموم شد تو میتونی بری
چشمهام برق زد با خوشحالی تشکر کردم و به سمت اتاقم حرکت کردم تو راهرو با دیدن ارباب زاده ایستادم و گفتم:
_سلام
ارباب زاده سرد بهم خیره شد و گفت:
_کارت تموم شده!؟
با صدای آرومی جوابش رو دادم
_بله ارباب زاده!
پوزخندی زد و گفت:
_ فردا راس ساعت شش باید بیدار بشی فهمیدی !؟
_بله ارباب زاده
خوبه ای گفت و رفت نفسم رو آسوده بیرون دادم میترسیدم ازم بخواد دوباره کار کنم ارباب زاده انقدر که از من متنفر شده بود هر کاری بهم میگفت انجام بدم تا از زجر کشیدن من لذت ببره واقعا گاهی رفتارش عذاب آور میشه و سخته درک کردنش برای من یعنی عذاب دادن چ فایده ای برای اون داره اخه آدمی که فوت شده دیگه نمیتونه برگرده من هم به عنوان یه عروس خونبس باهاش ازدواج کرده بودم و شده بودم خدمتکارش ولی همه ی اینا دردی ازش دوا میکرد!
* * * * * *
_ستاره
با شنیدن صدای ترنج خواهر ارباب زاده با لبخند بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_داداش اذیتت میکنه !؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم
_ارباب زاده با عشق با من ازدواج نکرده من یه عروس خونبس هستم پس خیلی طبیعیه رفتار بدش با من ، من هم توقع رفتار خوبی ازش نداشتم
با شنیدن این حرف من با ناراحتی دستم رو داخل دستش گرفت و گفت:
_کاش میتونستم بهت کمک کنم میدونی ستاره داداشم تو رو …
_ترنج!؟
با شنیدن صدای ارباب زاده ترنج ساکت شد به سمتش برگشت و گفت:
_بله داداش
ارباب زاده با اخم بهش خیره شد و گفت:
_زود باش برو اتاقت!
_اما …
_ترنج
انقدر پر از تحکم اسمش رو صدا زد که ترنج بدون اینکه اعتراضی بکنه به سمت اتاقش رفت ارباب زاده به سمتم اومد به چشمهام خیره شد و گفت:
_باید تاوان پس بدی میفهمی !؟
با شنیدن این حرف ارباب زاده ترس تموم وجودم رو پر کرد میدونستم از من متنفره اما نه انقدر اخه من هم کاری نکرده بودم من فقط بخاطر اینکه داداشم قصاص نشه به عنوان عروس خونبس به این عمارت اومده بودم
_مادرت پدرت از جونت سیر شده بودن
با شنیدن این حرفش بغض کردم که ادامه داد
_بین اون همه دختراش چرا تو رو به عنوان عروس خونبس فرستاد
با شنیدن این حرفش حس کردم قلبم تیر کشید
دلیلش خیلی واضح بود چون بابا و مامان فقط من رو اضافه میدونستند و نمیتونستند خواهرام رو به عنوان خونبس پیشکش ارباب زاده بکنند
با قرار گرفتن دست ارباب زاده زیر چونم سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم

رمان شوهر غیرتی من/پارت سی

ماشین صدای عصبی ارباب زاده بلند شد:


_گمشو پایین!

با ترس از ماشین پیاده شدم و به صورت عصبی ارباب زاده خیره شدم پوزخندی به صورت وحشت زده ام زد و رو به آدماش گفت:

_بیاریدش عمارت!

آدماش به سمتم اومدند که با گریه گفتم:

_خودم میام

و دنبال ارباب زاده حرکت کردم وقتی داخل عمارت شدیم صدای جیغ زنی اومد:

_تو چیکار کردی اهورا!؟

صدای آروم و خونسرد ارباب زاده بلند شد:

_مامان نازگل بهتره آروم باشید!

نگاهم به زن خوشگل روبروم افتاد که با چهره معصومش داشت به ارباب زاده نگاه میکرد

_پسرم

ارباب زاده نگاه عمیق و طولانی بهش انداخت که ساکت شد و دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد

_ارباب زاده تو رو خدا بزارید من برم!

با شنیدن صدام تیز به سمتم برگشت عصبی بهم خیره شد و فریاد زد

_خفه شو

با شنیدن صدای فریادش ساکت شدم و با ترس بهش خیره شدم جرئت حرف زدن نداشتم اصلا

میترسیدم یه کلمه حرف بزنم و ارباب زاده عصبی بشه!

صدای مادر ارباب زاده بلند شد

_پسرم بیا باهات حرف دارم

و حرکت کرد ارباب زاده هم دنبالش رفت حالا من و یه خدمتکار زن مونده بودیم که اصلا نمیشناختمش بهش خیره شده بودم که به سمتم اومد و گفت:

_دخترم خوبی!؟

با صدای گرفته ای جوابش رو دادم:

_خوبم!

_اما رنگ به صورت نداری دخترم ….

صدایی باعث شد حرفش نصفه بمونه

_خاله فرنگیس مهمون داریم!؟

با شنیدن صدای دختر جوونی بهش خیره شدم یه دختر جوون که صورت زیبایی داشت و باعث میشد آدم چند دقیقه محو زیبایی صورتش بشه!

_عروس خونبس ارباب!

صدای بهت زده دختره بلند شد

_چی!

اون زن خدمتکار که حالا فهمیده بودم اسمش فرنگیس ساکت شد و بهش خیره شد من هم سرم رو پایین انداختم که صدای اون دختره بلند شد

_باورم نمیشه داداش من نمیتونه همچین ظلمی بکنه!


صدای ارباب زاده اومد:

_چیشده ترنج !؟

ترنج خواهر ارباب زاده به سمتش برگشت و با بهت بهش خیره شد و گفت:

_تو واقعا میخوای با این دختر بچه ازدواج کنی داداش !؟

_بله

_اما اون فقط یه بچه اس تو چجوری میتونی همچین کاری بکنی داداش !؟

صدای محکم ارباب زاده بلند شد

_ترنج برو تو اتاقت!

_داداش

_ترنج

صداش انقدر بلند بود که من به جای خواهرش ترسیدم با رفتن خواهرش به سمت من اومد با پوزخند بهم خیره شد و رو به فرنگیس کرد و گفت:

_ببر آماده اش کن برای فردا!

_چشم ارباب زاده

فرنگیس بهم خیره شد و گفت:

_راه بیفت

ناچار دنبالش راه افتادم میدونستم دیگه هیچ راه خلاصی وجود نداره و من باید با این سرنوشت کنار بیام شاید تقدیر من این بود که عروس ارباب زاده بشم!

_فرنگیس!

با شنیدن صدای مرد مسنی ایستاد بهش خیره شدم که صدای فرنگیس بلند شد

_بله ارباب سالار!؟

_این دختر کیه!؟

_عروس خونبس ارباب سالار!


اخماش رو توهم کشید و گفت:

_اهورا کجاست فرنگیس !؟

_پایین ارباب سالار

سری تکون داد و رفت به سمت فرنگیس خانوم برگشتم و گفتم:

_این کی بود !؟

زبونش رو گاز گرفت و گفت:

_باید بهش بگی ارباب سالار پدر ارباب زاده است!

_اسم ارباب زاده اهوراست!؟

_آره ، راه بیفت باید اتاقت رو نشون بدم کلی کار هست که برای فردا باید انجام بدم و تو رو آماده کنم

من رو هل داد سمت جلو در اتاقی رو باز کرد و من رو فرستاد داخل یه اتاق خیلی ساده بود که تنها فقط یه تخت داخلش بود ، به سمت فرنگیس برگشتم و با ترس بهش خیره شدم و گفتم:

_من باید اینجا زندگی کنم !؟

_آره دختر

_اما …

_هیس چیزی نگو ارباب زاده بشنوه عصبی میشه همین رو هم که بهت داده بشین خدات رو شکر کن تو یه خونبس هستی.

_من نمیخوام با ارباب زاده ازدواج کنم همش اجباره چرا هیچکس به من کمک نمیکنه من فقط شونزده سالمه نمیخوام با اون ازدواج کنم

_مجبوری باهاش ازدواج کنی چون تو یه عروس خونبس هستی و هیچ راه چاره ای نداری

_فرار میکنم

_فرار کنی داداشت رو وسط روستا اعدام میکنند!

با شنیدن این حرفش ساکت شدم داداش من نقطه ضعف من بود هیچ دوست نداشتم از دستش بدم ، دیگه هیچ حرفی نزدم انگار تقدیر من همین بود با تقدیر هم نمیشد جنگید.

خیلی زود همه چیز پیش رفت امروز عاقد اومده بود و قرار بود خطبه عقد بین من و ارباب زاده خونده بشه هر چی التماس و گریه زاری کردم فایده نداشت دیگه تسلیم سرنوشت شده بودم هر چ بادا باد!

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو نه

قراره بریم عمارت جدید میدونی!؟


_آره خانوم بزرگ

با لبخند بهم خیره شد و گفت:

_همه چیز رو قراره از نو شروع کنیم امیدوارم هیچ مشکلی دیگه پیش نیاد!

با لبخند به خانوم بزرگ خیره شدم خانوم بزرگ کسی بود که من رو از اون خانواده که فکر میکردم خانواده واقعی من هستند خرید و آورد اینجا حمایت کرد منو ازش ممنون بودم!

_سلام

با شنیدن صدای نیلا و سعید سرم به سمتشون چرخوندم همراه با خانوم بزرگ جوابشون رو دادیم که صدای خانوم بزرگ بلند شد:

_جایی میخواید برید!؟

صدای سعید بلند شد

_آره اومدیم برای خداحافظی

_کجا بسلامتی!؟

_قراره بریم خونه ما کار های ازدواج رو درست کنیم!

_باشه خوشبخت بشید

نیلا و سعید دست خانوم بزرگ رو بوسیدند و بعد از خداحافظی گذاشتند رفتند

_اینا همه آخر عاقبت به هم رسیدند

_مادر نیلا چیشد

_رفت خونه اش

_آخرش دست برداشت و پشیمون شد

_نه ذات بد هیچوقت درست نمیشه!


بلاخره به عمارت جدید همراه ارباب و خانوم بزرگ رفته بودیم بچه هام داشتند روز به روز بزرگتر میشدند ارباب هم خیلی با من خوب رفتار میکرد جوری که هر روز بیشتر از قبل عاشقش میشدم!

_نازگل

با شنیدن صداش بهش خیره شدم و گفتم:

_جان

_از زندگی کردن تو این عمارت راضی هستی!؟

_بله ارباب

لبخندی زد و گفت:

_به من نگو ارباب

_پس چی صدتون کنم!؟

_سالار

_چشم

_هیچوقت فکرش رو نمیکردم عاشق دختر بچه ی رعیت روستایی بشم!

با لبخند بهش خیره شدم و گفتم؛

_منم هیچوقت فکرش رو نمیکردم عاشق ارباب بد اخلاقی مثل شما بشم!

با شنیدن این حرف من چشمهاش رو ریز کرد و گفت:

_اون وقت بد اخلاق کیه!

_شما

_دوست داری تنبیه بشی!؟

با خنده بهش خیره شدم و سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم به سمتم اومد محکم بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد:

_دوستت دارم همسر خوشگلم

_منم دوستت دارم ارباب مغرورم!


پایان جلد اول


شروع جلد دوم‌


قلبم از این همه بی رحم بودن مامان گرفت هه مامان! فقط اسم مامان و بابا رو یدک میکشیدند هیچوقت برای من مادر و پدری نکردند گاهی فکر میکردم شاید من هیچوقت بچه ی واقعیشون نبودم!

الان هم میخواستند بخاطر اینکه برادرم بخاطر قتلی که مرتکب شده قصاص نشه من عروس خونبس ارباب زاده بشم و باهاش ازدواج کنم!

من چجوری میتونستم همسر دوم ارباب زاده بشم اون خودش زن داشت و من رو فقط برای بدنیا آوردن وارث و انتقام میخواست

انتقام کاری که برادرم انجام داده بود

_ستاره


با شنیدن صدای داداشم با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم که چشمهاش رو با درد باز و بسته کرد و گفت:

_حتی شده قصاص بشم نمیزارم همسر اون کثافط بشی!

میدونستم من باید قربانی بشم تا اون نجات پیدا کنه میدونستم مادرم حاضر نیست خواهر بزرگترم شهلا و شهین رو بفرسته خونبس ارباب زاده بشند

و فقط منی که به خونم تشنه اس رو میفرسته!

پس چرا بیخود داشتم کتک میخوردم و مقاومت میکردم


لبخند تلخی بهش زدم

تا خواستم چیزی بگم صدای محکم در خونه اومد انگار یکی قصد داشت در رو از جاش بکنه! داداش فرهاد بلند شد رفت در رو باز کرد که صدای مشت و کتک کاری اومد


مامان جیغ بلندی کشید و فریاد زد:

_ارباب زاده پسرم و کشتی داری تو رو خدا رحم کن!

با شنیدن این حرف با نگرانی به سختی با تن دردمند از روی زمین بلند شدم و لنگ لنگون به سمت در رفتم ، داداش فرهاد وسط حیاط افتاده بود و چند تا مرد داشتند کتکش میزدند با دیدن صحنه روبروم جیغی کشیدم و به سمتشون رفتم و گفتم:

_داداشم و ولش کنید!

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو هشت

گیج به خانوم بزرگ خیره شده بودم منظورش از بچه ها چی بود!
_بچه ها!
با شنیدن این حرف من خانوم بزرگ لبخندی زد و گفت:
_بچه ها دوقلو هستند
بهت زده به خانوم بزرگ خیره شدم یعنی واقعا بچه هام دوقلو بودند اشک تو چشمهام جمع شد
_میخوام ببینمشون!
صدای دایه بلند شد:
_بیا خوشگل خانوم به بچه هات شیر بده
با کمک خدمه روی تختم نشستم که دایه بچه هام رو به سمتم آورد با دیدنشون اشک تو چشمهام جمع شد چقدر کوچیک بودند!
با شنیدن صدای گریه اشون هل زده به خانوم بزرگ خیره شدم و گفتم:
_دارند گریه میکنند
خانوم بزرگ با خنده به سمتم اومد و گفت:
_باید بهشون شیر بدی گرسنه ان
_چجوری من بلد نیستم آخه!
با کمک خانوم بزرگ و دایه به بچه ها شیر دادم وقتی خوابشون برد اونارو داخل تخت گذاشتند که صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_استراحت کن نازگل ضعیف شدی
_من خوبم خانوم بزرگ
بهم خیره شد و گفت:
_خدمتکار هست میمونه پیش بچه ها مراقب تو هم استراحت کن بچه ها بیدار شدند بیدارت میکنند
سری تکون دادم و گفتم:
_چشم

با شنیدن صدای ارباب سالار چشم هام رو باز کردم و بهش خیره شدم با خوشحالی بهم خیره شد و گفت:
_بچه هامون رو دیدی!؟
قطره اشکی روی گونم چکید با شادی بهش خیره شدم و گفتم:
_آره
_خیلی خوشحالم نازگل تموم روستا رو غذا دادم به همه فقیرا هدیه دادم از خوشحالی نمیدونم چیکار کنم.
دستم رو روی دست ارباب گذاشتم بهش خیره شدم و گفتم:
_منم خیلی خوشحال هستم ارباب.
ارباب با دیدن لبخند روی لبهای من لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_اسم پسرمون رو میزارم اهورا! اسم دخترمون رو هم تو هم انتخاب کن
_ارباب من چیزی مد نظرم نیست شما اسمش رو انتخاب کنید.
ارباب به چشمهام خیره شد و گفت:
_اسمش رو میزارم ترنج!
_اسم قشنگیه ارباب
_نازگل!؟
_جانم
_حالا که همه مشکلات حل شد میخوام به عمارت اصلی روستا بریم و دور از همه چی یه زندگی آروم کنار بچه هامون داشته باشیم.
_ارباب من موافقم اما قبلش یه خواسته ای دارم!؟
_چه خواسته ای!؟
_میخوام برای آخرین بار خانواده ام رو ببینم!
_دوست ندارم ناراحتت کنم اما باید یه سری واقعیت هارو بدونی نازگل
کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم:
_چه واقعیتی!؟
_خانواده ات خانواده ی واقعیت نبودند.
بهت زده بهش خیره شدم و گفتم:
_یعنی چی!؟
_نازگل یادت میاد خانوم بزرگ تو رو فرستاد عمارت خواهرش!؟
_آره
_اونا خانواده ی واقعیت بودند
اشک تو چشمهام جمع شد
_پس چرا من ….
_چون ارباب اون موقع فرزند دختر نمیخواست برای همین میخواست تو رو بکشه اما منصرف شد و تو رو به یه خانواده داد! خانوم بزرگ هم تو رو آورد عمارت تا با ازدواج با من مراقبت باشه.
اشک تو چشمهام جمع شده بود فهمیدن واقعیت برام سخت بود.
_میخوای خانواده واقعیت رو ببینی!؟
_نه
چند دقیقه سکوت بینمون بود که به سمت ارباب برگشتم و گفتم:
_ارباب
_جانم
_میشه برای همیشه از این عمارت بریم!

ارباب بهم خیره شد و گفت:
_آره
_هیچوقت نمیخوام خانواده ام بدونن که من واقعیت رو فهمیدم نمیخوام با هیچکدومشون روبرو بشم بودن تو برای من کافیه!
با شنیدن این حرف من ارباب لبخندی زد و گفت:
_نگران نباش هیچکس چیزی نمیفهمه!
با قدر دانی بهش خیره شدم که صدای گریه ی بچه ها بلند شد با چشمهای گرد شده به ارباب خیره شدم که لبخندی زد و گفت:
_نگران نباش درستش میکنم
ارباب بلند شد بچه هارو آورد و با کمکش مشغول شیر دادن به بچه ها شدم وقتی بچه ها آروم شدند همزمان با هم خوابشون برد
صدای خنده ی ارباب بلند شد
_باورم نمیشه!
_چی رو باورت نمیشه خانومم!
_جفتشون با هم خوابیدند.
ارباب بهم خیره شد و گفت:
_دوقلو هستند دیگه با همدیگه میخوابن با هم بیدار میشند!
* * * * *
همه چیز به سرعت سپری میشد به عمارت اصلی نقل مکان کرده بودیم باور حقیقت هایی که ارباب بهم گفته بود سخت بود اما باهاشون کنار اومده بودم!
اون خانواده من رو نخواسته بودند من هم اونارو نمیخواستم من ارباب و بچه هام رو داشتم خانوم بزرگ رو داشتم که همیشه هواسش بهم بوده پس بود و نبود بقیه برام مهم نبود
_نازگل!؟
با شنیدن صدای خانوم بزرگ از افکارم خارج شدم بهش خیره شدم و گفتم:
_جانم

 

رمان شوهر غیرتی/پارت بیستو هفت

_میخواست با استفاده از تو به خواسته اش برسه ، میخواست تو زن من بشی و از من صاحب بچه بشی تا جای پای خودش رو محکم کنه میفهمی!

با شنیدن این حرف ارباب سالار نیلا به سمت مادرش برگشت و گفت:

_مامان!

صدای زرین بلند شد:

_داره دروغ میگه اون ….

_خفه شو

با شنیدن صدای عصبی ارباب سالار ساکت شد و با ترس بهش خیره شد که ارباب سالار ادامه داد:

_دیگه از شنیدن دروغات خسته شدم ، نیلا هم انقدر احمق نیست به چرندیات تو گوش بده.

_تو واقعا همچین قصدی داشتی مامان!؟

مادرش با چشمهای پر از اشک بهش خیره شد و گفت:

_من نمیخواستم اینجوری بشه من ….

_بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم

نیلا با گریه به سمت اتاقش رفت و مادرش پشت سرش رفت که صدای عصبی سعید بلند شد:

_من این زن رو میکشم

صدای خونسرد ارباب سالار بلند شد:

_آروم باش!

سعید عصبی به سمتش برگشت و گفت:

_تو تمام مدت همه ی اینارو میدونستی و سکوت کردی!؟

ارباب سالار با خونسردی بهش خیره شد و گفت:

_میخواستم تو یه زمان مناسب بهت بگم!

_و الان زمان مناسب بود!؟

_آره چون وقتش رسیده بود

_بعد گذشت این همه سال.

_اون موقع وقتش نبود سعید مطمئن باش من بد هیچکس رو نمیخواستم پس از من عصبی نباش.

سعید کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:

_دارم دیوونه میشم!


ارباب سالار بهش خیره شد و گفت:

_بهتره با خودت کنار بیای سعید ، الان هم برو بهتره یه کم به خودت زمان بدی

سعید گیج سرش رو تکون داد و به سمت اتاقش رفت ، همه رفته بودند حالا هیچکس جز من و ارباب نمونده بود

به ارباب خیره شده بودم که صداش بلند شد:

_حالت خوبه!؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

_آره خوبم ممنون ارباب

ارباب به سمتم اومد دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت:

_خیلی خسته شدی امروز بهتره استراحت کنی!

_من حالم خوبه ارباب نگران نباشید

با شنیدن این حرف ارباب بهم خیره شد و گفت:

_بیا بشین به خدمه بگم یه چیزی بیارن بخوری

سری تکون دادم و رفتم نشستم کنار ارباب

_ارباب!

_جانم

_بنظرتون حالا چی میشه!؟

ابرویی بالا انداخت و سئوالی بهم خیره شد

_چی!؟

_سعید و نیلا

_جفتشون دوباره سر عقل میان!

_از کجا انقدر مطمئن هستید!؟

_چون انقدر عاشق هستند که دوباره به سمت هم برگردند مخصوصا با شنیدن حقایق

سری تکون دادم و گفتم؛

_پس مادر نیلا چی میشه!؟

_اون از اینجا میره برای همیشه

_کجا قراره بره!؟

_به جایی که تعلق داره!

تا خواستم حرفی بزنم صدای خانوم بزرگ اومد:

_سالار

ارباب سرش رو بلند کرد بهش خیره شد و گفت:

_بله!

_تو چیکار کردی امروز!؟

_حقایقی که سال ها پنهون مونده بود رو برملا کردم!


خانوم بزرگ نگاه عمیقی به صورتش انداخت و گفت:

_پس قصد داری همه چیز رو برملا کنی!؟

ارباب سالار نگاه عمیق و پر از حرفی به من انداخت سپس به سمت خانوم بزرگ برگشت و گفت:

_باید همه ی چیز ها رو کم کم رو کرد خانوم بزرگ نمیتونیم تا آخر عمر بار همه ی اینارو بدوش بکشیم

صدای خونسرد خانوم بزرگ بلند شد:

_حق باتوئه پسرم هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده!

بعد تموم شدن حرفش خانوم بزرگ به سمت طبقه بالا رفت که به سمت ارباب برگشتم و گفتم:

_ارباب

به سمتم برگشت و گفت:

_جان

_چه حقایقی قراره برملا بشه!؟

_فعلا زوده برای فهمیدن یه مدت دیگه بهت همه چیز رو میگم!

_چیزی درمورد من وجود داره ارباب!؟

_نترس چیز نگران کننده ای نیست

با شنیدن این حرف ارباب لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم

همه چیز به سرعت داشت پیش میرفت ارباب این روزا بیشتر مشغول انجام دادن کار هاش بود رابطه ی سعید و نیلا بعد از اون شب خیلی عالی شده بود انگار

بعد از فهمیدن حقایق دوباره با هم وارد رابطه شده بودند سوگل هم این وسط خیلی خوشحال شده بود و رابطه اش با نیلا با بهتر شده بود.

زرین هم به دستور ارباب مجبور شد از عمارت بره همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه موقع زایمان من فرا رسید!

_نازگل حالت خوبه!؟

با شنیدن صدای خانوم بزرگ با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم و گفتم:

_نه

_ارباب هم نیست انگار موقع زایمانت رسیده میگم برن دایه و پزشک رو بیارن!

با دردی که زیر شکمم پیچید جیغ دردناکی کشیدم که خانوم بزرگ هول زده اسم خدمتکار رو داد زد و بهش سپرد بره دایه و پزشک رو بیاره.


#راوی


خانوم بزرگ با استرس به دایه خیره شد

_حال عروسم چطوره!؟

دایه لبخندی تحویلش داد و گفت:

_نگران نباشید جفتشون سالم هستند هم دخترش هم پسرش!

خانوم بزرگ چشمهاش گرد شد:

_مگه بچه ها دوقلو هستند!؟

دایه سری تکون داد و گفت:

_بله خانوم بزرگ

خانوم بزرگ از شدت خوشحالی اشک تو چشمهاش جمع شده بود باورش نمیشد بلاخره نتیجه اش رو دیده بود ، بچه های نوه اش سالار رو دیده بود و چقدر بابت این موضوع خوشحال بود.

بعد از دادن شاباش به دایه به سمت تلفن رفت تا این خبر خوش رو به ارباب سالار بده!

_بله بفرمائید

صدای شاد خانوم بزرگ تو گوشی پیچید:

_چشمت روشن پسرم!

با شنیدن این حرف خانوم بزرگ صدای پر از هیجان و شاد ارباب سالار اومد:

_بچه بدنیا اومد!؟

خانوم بزرگ با خوشحالی جوابش رو داد:

_آره بچه هاتون بدنیا اومدن سالم و سرحال ، حال نازگل هم خیلی خوبه!

صدای بهت زده ی ارباب سالار اومد:

_بچه هامون!؟

_آره بچه ها کاملا سالم و سر حال هستند!

_خانوم بزرگ مواظب نازگل و بچه هام باش من سعی میکنم زود راه بیفتم تا شب برسم

_باشه پسرم مواظب خودت باش!

خانوم بزرگ و ارباب سالار جفتشون بابت این موضوع شاد و خوشحال بودند بلاخره به آرزشون رسیده بودند.


* * * * *

#نازگل


با درد چشمهام رو باز کردم اولین تصویری که دیدم تصویر خانوم بزرگ بود با درد نالیدم:

_بچه ام

صدای خانوم بزرگ بلند شد:

_نترس حال بچه هات خوبه


رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو شش

ارباب سالار با چشمهای ریز شده به سوگل که داشت با خونسردی بهش نگاه میکرد خیره شد میدونستم یه چیزی شده حتی ارباب هم میدونست سوگل یه چیزی به نیلا گفته که نیلا تا این حد عصبی شده و آماده ی حمله به سوگل
صدای نیلا بلند شد:
_تو خودت رو چی فرض کردی که با من اینجوری صحبت میکنی اگه خیلی سعید رو دوست داری مال خودت من هیچ حسی نسبت بهش ندارم و هیچ چشمی بهش ندارم پس از من دور باش دختر جون!
صدای عصبی اون پسره که حالا فهمیده بودم اسمش سعید بلند شد:
_اینجا چخبره داری درمورد چی صحبت میکنی!؟
نیلا عصبی به سمت سعید برگشت و داد زد
_من دارم درمورد چی صحبت میکنم بهتره از این بپرسی که اومده اعصاب من رو بهم بریزه
صدای زرین اومد:
_نیلا دخترم چیشده!؟
نیلا به سمتش برگشت و گفت:
_مامان من دیگه نمیخوام اینجا بمونم میرم وسایلم رو جمع کنم
نیلا تا خواست بره صدای ارباب سالار بلند شد:
_وایستا نیلا!
نیلا ایستاد به سمت ارباب سالار برگشت و گفت:
_بله!؟
ارباب تک سرفه ای کرد و گفت:
_دوست ندارم از عمارت خارج بشی
نیلا عصبی لبخندی زد و گفت:
_چرا نکنه خوشت میاد من اینجا اذیت بشم دلت خنک میشه!؟
_نه ، ولی تا موقع آماده شدن خونه اتون شما اینجا میمونید سوگل هم حق نداره دیگه باهات هیچ حرفی بزنه
نیلا مشکوک به ارباب سالار خیره شده بود که صدای زرین بلند شد
_حق با سالار دخترم بیا بریم بالا من باهات کار دارم
با رفتن نیلا همراه مادرش ارباب عصبی به سمت سوگل برگشت و داد زد:
_نمیتونستی جلوی دهنت و بگیری!؟

سوگل خیلی خونسرد رفت روی مبل نشست پا روی پا انداخت و گفت:
_من هیچ تقصیری ندارم سالار پس بیخود سر من داد نزن اون دختره خودش اومد باهام صحبت کرد هی تیکه انداخت تا بلاخره منم جوابش و دادم
ارباب سالار با شنیدن این حرف سوگل انگار از عصبانیتش کم شد به سوگل خیره شد و گفت:
_چی گفت اون دختره!؟
_میخواستی چی بگه داشت چرت و پرت بهم میبافید
صدای خشک و ترسناک سعید بلند شد
_دوست ندارم با نیلا همکلام بشی
سوگل با خشم از سرجاش بلند شد و گفت:
_من حرفی باهاش ندارم همتون دارید اینجوری با من رفتار میکنید اون دختره خودش اول شروع کرد.
سوگل بعد تموم شدن حرف هاش گذاشت رفت که صدای ارباب سالار بلند شد
_دیگه به سوگل فشار نیار
سعید با صدای گرفته ای گفت:
_دیگه نمیدونم چ غلطی باید بکنم
ارباب سالار به سمت من برگشت و گفت:
_نازگل تو برو اتاقت استراحت کن!
_چشم ارباب
به سمت اتاقم که حالا طبقه پایین بود حرکت کردم دیگه اصلا حرف هاشون رو نمیشنیدم
* * * * * *
_ارباب
_جانم
_دوست دارم خانواده ام رو ببینم
ارباب سالار با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_چیشده بعد از این همه مدت یاد خانواده ات افتادی
_نمیدونم فقط دلم تنگ شد براشون

ارباب سالا متفکر بهم خیره شد و گفت:
_نازگل یه چند روز دیگه همه چیز معلوم میشه تموم چیزی هایی که بدونی رو بهت میگم باشه!؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_باشه ارباب
لبخندی بهم زد و گفت:
_همسر کوچیک من چقدر دوستت دارم
با شنیدن این حرف ارباب لبخند روی لبهام پهن تر شد و با چشمهایی که داشت برق میزد بهش خیره شده بودم
_نازگل
_جانم ارباب
_از زندگی کردن با من راضی هستی!؟
_آره ارباب چرا باید ناراضی باشم من شما رو دوست دارم زندگیم رو هم همینطور
بوسه ای روی پیشونیم زد و با عشق بهم خیره شد

* * * * *

صدای داد سعید بلند شد:
_من دوستت دارم نیلا!
نیلا با چشمهای پر از اشک بهش خیره شد:
_داری دروغ میگی درست مثل چند سال پیش تو بهم خیانت کردی!
صدای بهت زده ی سعید بلند شد:
_چی
نیلا پوزخندی زد و گفت:
_چیه فکر کردی از خیانتت خبر دار نیستم!؟
_من بهت خیانت نکردم این اراجیف چیه داری میگی ، مگه تو بخاطر ازدواج با سالار من رو ترک نکردی!؟
نیلا عصبی فریاد زد
_من هیچوقت قصد ازدواج با سالار رو نداشتم اون برای من اصلا عشق نبود یا کسی که دوستش داشته باشم میفهمی هیچوقت بهش به اون شکل نگاه نکردم من ازت جدا شدم چون تو بهم خیانت کردی!
_کی بهت گفته من بهت خیانت کردم!؟
_مامانم
صدای ارباب بلند شد:
_نیلا مادرت بهت دروغ گفت
صدای عصبی زرین بلند شد:
_خفه شید چرا دارید ذهن دختر من رو مسموم میکنید هان شماها اصلا ….
_اینجا چخبره!؟
ارباب سالار به سمت نیلا رفت و گفت؛
_واقعیت رو من بهت میگم نیلا بهم اعتماد داری!؟
نیلا بدون مکث کردن جواب داد:
_آره
_سعید هیچوقت بهت خیانت نکرد اینا همش نقشه ی مامانت بود بخاطر اینکه تو از سعید جدا بشی و همسر من بشی!
نیلا عصبی به سمت مادرش برگشت و داد زد:
_چجوری تونستی با من همچین کاری بکنی مامان!؟
_دارند بهت دروغ میگند اونا فقط ….
_مامان کافیه خسته شدم از دروغات تموم این مدت اشکام زجرایی که کشیدم رو دیدی اما تو بخاطر رسیدن به خواسته های خودت زندگی من رو تباه کردی!

_مامان دیگه نمیخوام باهات بیام جایی دیگه حتی نمیخوام به حرف هات گوش بدم الان وسایلم رو جمع میکنم و میرم بلاخره یه جایی هست که من بتونم بدون تو و دروغ هات زندگی کنم.
صدای عصبی زرین بلند شد:
_تو حق نداری جایی بری فهمیدی جای تو همیشه پیش منه تو دختر منی نباید به اراجیف اینا گوش بدی!
_مامان من میشناسمت اونا دروغ بگن اما چشمهای تو چی مامان!؟
زرین عصبی بهش خیره شد و گفت:
_مخت رو شستشو دادند دیوونه شدی میفهمی!؟
_بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
بعد تموم شدن حرفش به سمت ارباب سالار برگشت و لبخند تلخی بهش زدم و گفت:
_بابت این مدت معذرت میخوام ، من امروز از اینجا میرم نمیخواستم اینجوری بشه انتقام چشمهام رو کور کرده بود‌
ارباب سالار با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_تو میتونی همینجا و کنار ما بمونی!
_نیاز نیست به من لطف کنی سالار!
_هیچی لطفی در کار نیست همونطور که گفتم تو میتونی اینجا بمونی ، زرین هم برمیگرده خونه اش
صدای عصبی زرین بلند شد:
_تو نمیتونی من رو بیرون کنی فهمیدی!؟
ارباب سالار با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_بهتره حدت رو بدونی درضمن تو فردا از اینجا میری چون دیگه نمیتونی به خواسته ی کثیفت برسی!
_سالار
ارباب سالار به نیلا خیره شد و گفت:
_میدونی خواسته اش چی بوده این وسط تو هم بد رکبی خوردی نیلا
صدای متعجب نیلا بلند شد:
_منظورت چیه!؟

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو پنج

این عمارت دیگه داشت زیادی پیچیده میشد مخصوصا با اومدن زرین اصلا نمیدونستم قصد و نیتش از اذیت کردن و نقشه هایی که قرار بود اجرا کنه چیه اخه انتقام بگیره که چی حتی اینو هم نمیتونستم بفهمم ارباب هم که اصلا چیزی بروز نمیداد همه ی اینا باعث شده بود گیج بشم
_سلام
با شنیدن صدای مردونه ی ناآشنایی سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم یه پسر هم سن و سال ارباب بود که اصلا نمیشناختمش با صدای آرومی جوابش رو دادم
_سلام
_شما همسر سالاری!؟
با شنیدن این حرفش متعجب سرم رو تکون دادم اون من رو از کجا میشناخت ، نمیدونم چی تو صورتم دید که لبخندی زد و گفت:
_من دوست سالارم!
با شنیدن این حرفش لبخندی زدم و گفتم:
_از آشناییتون خوشبختم
_همچنین
صدای نیلا اومد
_سلام
خیلی آروم جوابش رو دادم اون پسره خیلی خیره داشت به نیلا نگاه میکرد ، نیلا اومد روی مبل کناری نشست اون پسره هم بیتفاوت یه گوشه نشست
_برای چی برگشتی اینجا!؟
با شنیدن این حرف نیلا که مخاطبش اون پسره بود باعث شد گوشام تیز بشه
_چون اومدم دیدن رفیقم و فکر نمیکنم این انقدر عجیب باشه
نیلا با شنیدن این حرفش با غم خاصی زل زد به صورتش که باعث شد بیشتر از قبل متعجب بشم
_سلام
با شنیدن صدای اون دختره سوگل همه جوابش رو دادیم جز نیلا که داشت با غیض بهش نگاه میکرد

سوگل کنار اون پسره نشست و شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن باهاش نیلا بلند شد که باعث شد اون دوتا ساکت بشند صدای سوگل که مخاطبش نیلا بود بلند شد:
_کجا عزیزم بودی حالا
نیلا با صدای خش داری گفت:
_خسته ام میرم بخوابم
با رفتن نیلا اون پسره هم با گفتن ببخشیدی بلند شد رفت با دهن باز بهشون خیره شده بودم
_اون دوتا یه زمانی عاشق و معشوق بودند!
با شنیدن این حرفش متعجب با صدای بلندی گفتم:
_چی!؟
سوگل لبخندی زد و گفت:
_نمیدونستی درسته!؟
_آخه نیلا با ارباب سالار نامزد …
_نیلا عاشق سالار نبود فقط بخاطر خواسته های مادرش زندگیش خراب شده
_شما چی دارید میگید!؟
_حقیقت نیلا هیچوقت عاشق سالار نبود
با شنیدن این حرف سوگل از ته دلم خوشحال شدم و چشمهام برق زد
_پس چرا از اون پسره جدا شده!؟
_بخاطر مادرش
_مادرش چرا با دخترش همچین کاری میکنه آخه!
_فقط بخاطر پول اون بخاطر پول حتی حاضره خودش رو هم بفروشه.

از شنیدن حرف های سوگل درمورد نیلا خیلی خوشحال شده بودم خیالم راحت شده بود که دیگه قصد نداره من و از ارباب سالا جدا کنه یا به ارباب سالار نزدیک بشه
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب سرم رو بلند کردم و گفتم:
_جانم
_هواست کجاست دارم صدات میزنم
_ببخشید ارباب متوجه نشدم
اومد کنارم نشست و گفت:
_خوبی نازگلم
سرم رو تکون دادم
_بله ارباب حالم خوبه نگران نباشید
_بلند شو وقت شام این همه تو اتاق موندی برای بچه ام خوب نیست
دستش روی شکمم گذاشت و نوازش کرد که لبخندی روی لبهام نشست
_بنظرتون دختره یا پسر
ارباب چشمهاش رو بهم دوخت و گفت؛
_جنسیت مهم نیست فقط سالم باشه!
از شنیدن این حرف ارباب خیلی خوشحال شدم حداقلش ارباب جنسیت بچه براش مهم نبود و به سلامتیش فکر میکرد میترسیدم ارباب بگه دوست داره بچه پسر باشه برای ادامه نسلش و من نتونم اون رو به خواسته اش برسونم
_ارباب
_جانم
_نازیلا کی قراره برگرده
ارباب لبخندی زد و گفت:
_نازیلا قرار نیست دیگه بیاد اون رفته
متعجب از شنیدن این حرفش گفتم
_کجا رفته!؟
_طلاق توافقی گرفتیم اونم رفت پیش کسی که دوستش داشت
چشمهام گرد شد
_یعنی چی ارباب!؟
ضربه ای به بینیم زد و گفت:
_زیاد بهش فکر نکن کوچولو

عنی نازیلا دیگه اصلا نمیاد

ارباب با چشمهای ریز شده بهم خیره شد و گفت:
_یعنی تو انقدر نازیلا رو دوست داری اصلا خوشحال نشدی من و نازیلا جدا شدیم!
_نازیلا برای من عین یه دوست خوب بود هیچوقت حس حسادت من رو تحریک نکرد همیشه بهم کمک میکرد نمیتونم ازش متنفر باشم دوستش دارم!
ارباب لبخندی بهم زد و گفت:
_نازیلا با همسر جدیدش میاد بهت سر میزنه ناراحت نباش
_امیدوارم هر جا که هست خوشبخت بشه!
تا ارباب خواست چیزی بگه صدای داد و بیداد زرین اومد صدای ارباب بلند شد
_باز معلوم نیست چ غلطی داره میکنه این عفریته
_ارباب آروم باشید
ارباب بلند شد از اتاق رفت بیرون و از اونجایی که حس فضولیم گل کرده بود منم بلند شدم از اتاق خارج شدم صدای زرین به وضوح داشت میدمد:
_ببین پسر جون حق نداری به دختر من نزدیک بشی فهمیدی!؟
صدای اون پسره بلند شد:
_نه
_میکشمت
صدای ارباب سالار اومد
_جفتتون ساکت شید
صدای زرین باز بلند شد
_همش تقصیر تو
صدای ارباب سالار بلند شد
_بخاطر خودت زندگی دخترت رو خراب کردی الانم نشین این کسشعرات رو تلاوت کن خوب گوشت و باز کن یکبار دیگه داد و هوار راه بندازی میفرستمت همون جهنم دره ای که اومدی

از پله ها پایین رفتم ارباب و اون پسره مشغول حرف زدن بودند ، خبری از زرین نبود انگار رفته بود
_نازگل بیا اینجا ببینم
به سمتش رفتم که ارباب اخم کرد و گفت:
_بااین وضعیتت نباید انقدر از پله بری پایین و بالا از این به بعد اتاق طبقه پایین میمونی فهمیدی!؟
_باشه ارباب
صدای اون پسره بلند شد
_ببخشید صدای داد و بیداد اومد حتما ترسیدید
سرم و بلند کردم بهش خیره شدم و گفتم:
_نه صدا نیومد بالا خیلی!
صدای ارباب سالار بلند شد
_این سوگل کجاست
اون پسره سرش رو به نشونه ی اینکه نمیدونه تکون داد
_میکشمت!
این صدای داد نیلا بود نگاهم بهش افتاد که با خشم داشت به سوگل نگاه میکرد صدای داد ارباب سالار بلند شد
_چخبره شما دوتا
نیلا به سمتش برگشت و گفت:
_از این عفریته بپرس
سوگل خیلی خونسرد شونه ای بالا انداخت و گفت:
_من کاری انجام ندادم

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو چهار

_خوب میدونم قصدت از آوردن اون پسر به این خونه چیه اما اینو بدون به هدفت نمیرسی
ابرویی بالا انداختم و پوزخندی زدم و با لحن مسخره ای گفتم:
_اون وقت هدفم از آوردن سعید به این خونه چی میتونه باشه بانو!
عصبی بهم خیره شد و گفت:
_میخوای دختر من باز هوایی بشه و بتونی نقشه ات رو عملی کنی میخوای انتقام بگیری تو …
وسط حرفش پریدم
_ببین خوب گوشات رو باز کن چون من یه حرف رو چند بار تکرار نمیکنم من وقتی ندارم بشینم به انتقام و این کسشعرات حتی فکر کنم پس بهتره هر چه زودتر از اینجا بری فهمیدی!؟
با شنیدن حرف هام چشمهاش از خشم برق زد و با غیض بهم خیره شد و گفت؛
_خیلی برات بد میشه مطمئن باش
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی ، حالا هم گمشو
نگاه پر نفرتی بهم انداخت و رفت بیرون زنیکه ی عوضی حسابت رو میرسیدم فقط صبر کن تا موقعش بشه اون وقت میفهمی بازی کردن با من یعنی چی!
صدای در اتاق اومد که با عصبانیت گفتم:
_بیا تو
در اتاق باز شد و نازگل اومد داخل با دیدن نازگل تموم عصبانیتم پر کشید و لبخندی روی لبهام نشست که با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد
_خوبید ارباب!؟
_خوبم نگران نباش
_اون زن چرا انقدر عصبی داشت میرفت بیرون

_به اون زن توجه نکن اون همیشه عصبیه و وقتی نقشه هاش خوب پیش نره این شکلیه!
_ترسیدم ازش
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_چرا ترسیدی ازش خانومم
_یه جوری به شکمم نگاه کرد و گفت حساب همتون رو میرسم
با شنیدن این حرف نازگل دستام رو از عصبانیت مشت کردم میدونستم میخواد یه کاری انجام بده باید بیشتر هواسم رو سمت نازگل جمع میکردم نباید اتفاقی برای بچمون و نازگل میفتاد
به سمت نازگل رفتم محکم بغلش کردم و گفتم:
_اصلا نگران نباش خانومم من هواسم بهت هست!
لبخندی زد و گفت:
_با وجود شما هیچ ترسی ندارم ارباب
_آفرین خانوم شیطون بلای خودم
_ارباب
_جانم
_نازیلا کجاست ازش خبری نیست
_رفت پیش مادرش
لبخند محزونی زد و گفت:
_خوش به حالش
_دلت برای مادرت تنگ شده!؟
با چشمهای پر از اشکش بهم خیره شد و صادقانه گفت:
_نه
_چرا گریه!؟
_اونا دوستم نداشتند برای همین من و فروختند
_نازگل
_بله ارباب
_تو من و دوستم نداری؟!
با شنیدن این حرف من گونه هاش گل انداخت و با خجالت گفت:
_من شما رو دوست دارم ارباب

_پس دیگه هیچوقت اشک نزار به چشمهات بیاد تو هر چیزی بخوای من برات فراهم میکنم خودم همه کست میشم
با شنیدن حرف های من لبخندی روی لبهاش جا خوش کرد خشنود از دیدن صورت خوشحال نازگل به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم که بی هوا در اتاق باز شد و صدای سوگل پیچید
_میگم سالار …
با دیدن من و نازگل چشمهاش گرد شد جیغی کشید و دستش رو روی چشمهاش گذاشت و گفت:
_من هیچی ندیدم
و سریع از اتاق رفت بیرون که صدای بهت زده ی نازگل بلند شد
_دیوونه اس
خنده ی بلندی کردم و گفتم
_آره
جدی شدم و صداش زدم
_نازگل
_جانم ارباب
_میخوام باهات حرف بزنم پس با دقت گوش کن ببین چی میخوام بهت بگم
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_چشم ارباب
_دیگه با اون زنیکه زرین هم صحبت نشو سعی کن تا جایی که میتونی ازش دوری کنی فهمیدی!؟
_باشه ارباب
_اون زن خطرناک نازگل نمیخوام هیچ آسیبی بهت برسه
چشمهاش پر از ترس و وحشت شد
_نکنه میخواد بچمون رو …
_هیش نمیزارم هیچ کاری بکنه نازگل من هواسم هست مراقبتم

#نازگل

با شنیدن حرف های ارباب آرومتر شده بودم اما هنوز یه حس بد داشت اون اذیتم میکرد که باعثش فقط اون زن شده بود اون زن فقط باعث استرس و دلشوره بود
_نازگل
با شنیدن صدای خانون بزرگ به سمتش رفتم و گفتم:
_بله خانوم بزرگ
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_بااین حالت چرا اینجا ایستادی!؟
_خسته شدم اومد یکم قدم بزنم
به سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت:
_بریم پس داخل سالن بگم یه چیزی بیارن بخوری
سرم رو تکون دادم و همراهش رفتم داخل سالن نشستیم مشغول حرف زدن شدیم که بعد از گذشت چند دقیقه سر و کله ی زرین پیدا شد همین که نشست صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_دوست ندارم دیگه اینجا بمونی!
_منظورت چیه!؟
_منظورم واضح میخوام از این خونه بری
تا خواست حرفی بزنه صدای دخترش نیلا اومد
_چیشده!؟
_قراره بریم از اینجا خواهرم داره بیرونمون میکنه!
خانوم بزرگ با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_تا موقعی که خونت اماده بشه برات یه خونه دیگه اماده میکنم اونجا زندگی کنی
_چیه نکنه از من میترسی!؟
_تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی که بخوام ازت بترسم ، درضمن کافیه ببینم یه غلطی میخوای بکنی اون وقت میدم زنده زنده وسط حیاط چالت کنند

با شنیدن حرف های خانوم بزرگ لبخند محوی روی لبهام نشست به وضوح میشد ترس رو از چشمهای اون زن خوند ، صدای نیلا بلند شد
_ما هم برای رفتن داشتیم آماده میشدیم!
خانوم بزرگ نگاه عمیقی به نیلا انداخت و گفت:
_بیا اتاقم باهات حرف دارم
و به سمت اتاقش رفت نیلا هم همراهش رفت که صدای عصبی زرین بلند شد:
_پیرزن عفریته حسابت رو میرسم
با شنیدن این حرفش اخمام تو هم رفت و با صدای عصبی گفتم
_درست صحبت کنید!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت پوزخندی زد و گفت:
_تو چی داری میگی این وسط!؟
_ادب ندارید با این سنتون
_ببین دخترجون بهتره دهنت و ببندی وگرنه ..
_وگرنه میخوای چ غلطی بکنی!؟
با شنیدن صدای عصبی ارباب سالار ساکت شد نفس عمیقی کشید لبخندی زد و گفت:
_من خیلی کارا میتونم انجام بدم
ارباب سالار بهش خیره شد و گفت:
_کاری نکن یه بلایی سرت دربیارم ، داری صبرم رو لبریز میکنی.
با رفتن زرین ارباب به سمتم اومد و گفت
_دیگه باهاش حرف نزن
_اخه به خانوم بزرگ …
حرفم و قطع کرد
_میدونم اما اون عادتش تو نباید باهاش همکلام بشی!

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو سه

چشمهای سعید از فطرط تعجب تا حد ممکن باز شده بود ، با صدای بهت زده ای گفت:
_سالار تو …
وسط حرفش پریدم
_حرف هام همش واقعیت بود میتونی از خود نیلا هم بپرسی
چشمهاش قرمز شد دستاش رو مشت کرد و با خشم بهم خیره شد و گفت:
_چرا بهم نگفتی هان؟!
_میخواستم بارها بهت بگم حتی یادت باشه یکبار تا شروع کردم تو از کوره در رفتی و گفتی نمیخوای اسمی از نیلا بشنوی
سعید کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_باید میگفتی
_هنوزم دیر نشده
به سمتم برگشت بهم خیره شد و گفت؛
_حالا که من و آوردی تا نقشه هاشون رو نقشه براب کنم
_میدونم که نیلا مقصر نیست و باز هم مقصر مامانش ، تو هم اگه واقعا نیلا رو دوست داری دوباره بدستش بیار قول میدم اینبار خودم تا آخرش پشتت وایستم.
_شاید نیلا دیگه من و دوست نداشته باشه
پوزخندی زدم بهش و گفتم:
_دیوونه شدی!؟
_آره شاید
_اون دختر عاشقته هر کی هم ببینه میفهمه پس جای این شر و ور ها از فردا کارت رو درست انجام بده ، الانم نمیخواد زانوی غم به بغل بگیری دوباره بجنگ بدستش بیار.

مگه تو من و نیاوردی اینجا ازش انتقام بگیرم پس چرا میگی دوباره بدستش بیارم!؟

_من آوردمت تا دست مادر عفریته اش رو بشه وگرنه با نیلا هیچ دشمنی ندارم میدونم اون گوش به فرمان مادرش و از خودش هیچ چیزی نداره که بخواد کاری انجام بده.
سعید در مقابل حرف هام لبخندی زد و گفت:
_پس برای همین من و خبر کردی بیام آره!؟
سری به نشونه ی تائید حرفش تکون دادم و گفتم:
_درسته حق باتوئه ، حالا که فهمیدی زود خودت رو جمع و جور کن
سرش رو تکون داد و گفت:
_ممنونم سالار
لبخندی بهش زدم و از اتاق خارج شدم که صدای نازگل داشت میومد:
_تو کی هستی!؟
صدای سوگل داشت میومد
_خودت کی هستی خانوم کوچولو
به وضوح درهم شدن اخمای نازگل رو میتونستم حس کنم لبخندی روی لبهام نشست که صدای حرصی نازگل پیدا شد:
_به من نگو خانوم کوچولو اصلا ببینم تو کی هستی هان چرا اومدی اینجا!؟
_من دوست ارباب سالارم و شما!؟
صدای پر از خشم نازگل بلند شد
_از کی تا حالا ارباب با دخترا دوست میشه.
قبل از اینکه سوگل بخواد حرفی بزنه به سمتشون رفتم دستم رو دور شونه ی نازگل حلقه کردم و گفتم:
_مشکلی پیش اومده خانوما
صدای سوگل بلند شد:
_مثل اینکه این خانوم کوچولو بدجور قاطی کرده

 

سوگل این خانوم کوچولو همسر منه

چشمهای سوگل گرد شد بهت زده گفت:
_چی؟!
با دیدن صورت سوگل خنده ام گرفت حق داشت متعجب باشه نازگل زیادی کوچیک بود برای همسر من بودن ، صدای پر از حرص نازگل بلند شد
_خوشبختم از آشناییتون سوگل خانوم
سوگل با شنیدن صدای پر از حرص نازگل خنده اش گرفت نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_واقعا نمیدونستم این خانوم کوچولو همسرته سالار
دستش رو به سمت نازگل دراز کرد و گفت:
_منم همینطور زن داداش
_سوگل برو استراحت کن تا موقع شام
_باشه
با رفتن سوگل به سمت نازگل برگشتم و گفتم:
_حالت خوبه!؟
بااخم بهم خیره شده بود ، با شنیدن این حرفم سرش رو تکون داد و گفت:
_آره
_چرا اخم کردی خانوم کوچولو!؟
_اون زن کی بود!؟
_دوستم اومدند کمک من
_کمک
_آره
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_چه کمکی !؟
_به زودی خودت میفهمی. استراحت کردی!؟
_نه
_پس تا الان داشتی چیکار میکردی!؟
_داشتم با اون دختره ی حرص درار حرف میزدم.

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_کدوم دختره!؟
_همون جدیده که اومده نیلا
لبخندی روی لبهام نشست با شنیدن این حرفش
_خوب چی داشت بهت میگفت
_نمیخوام راجبش حرف بزنم تا همین الان فقط داشتم حرص میخوردم
_باشه خانومم حالا نمیری استراحت کنی!؟
لب برچید
_نه
_پس میخوای چیکار کنی این وقت روز!؟
_نمیدونم ولی آخه خوابم نمیاد برم استراحت کنم
_سالار
با شنیدن صدای زرین به پشت سرم برگشتم نگاهی بهش انداختم و سئوالی بهش خیره شدم که گفت:
_باید حرف بزنیم
نگاهی به نازگل انداخت و گفت:
_تنها
به سمت نازگل برگشتم و گفتم:
_تو برو تو اتاقت منم میام
_چشم ارباب
از مطیع بودن نازگل تو هر شرایطی خوشم میومد ، به سمتش برگشتم و گفتم:
_خوب حرفت و بزن
_اینجا نمیشه بریم تو اتاق
سری تکون دادم و به سمت اتاق کارم حرکت کردم اون هم دنبال من اومد پشت میز نشستم و با ابروهای بالا رفته بهش خیره شدم و گفتم:
_کارت رو بگو!
_اون پسره رو چرا آوردی اینجا!؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_همینجوری اومده تو کارام کمکم کنه مشکلیه!؟

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو دو

_اخه خانوم بزرگ میبینید داره چیکار میکنه با استفاده از نازگل میخواد من رو تحریک کنه
_میخواد هواست رو پرت کنه
ابرویی بالا انداختم و منتطر سئوالی بهش خیره شدم که ادامه داد:
_اون میخواد هواست رو سمت نازگل بندازه و خودش به نقشه ای ک داره برسه این یکی از شگرد هاش بهتره هواست رو بهش دقیق کنی کمتر عصبی بشی و بیشتر دقت کنی.
سرم رو تکون دادم حق با خانوم بزرگ بود خانوم بزرگ به سمت نازگل رفت و گفت:
_نترس همه مراقبت هستیم بهت قول میدم اینبار هیچ اتفاقی برای این بچه نمیفته
نازگل با شنیدن حرف های دلگرم کننده خانوم بزرگ لبخند شیرینی زد و گفت:
_امیدوارم
با بیرون رفتن خانوم بزرگ از اتاق به سمت نازگل رفتم دستش رو گرفتم و گفتم:
_خوبی
_بله ارباب الان بهتر شدم.
لبخندی رو بهش زدم و گفتم:
_خوشحال شدم نمیخوام دیگه با اون زنیکه هم صحبت بشی
سرش رو تکون داد و گفت:
_چشم
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
_بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه
با ذوق سرش رو تکون داد که لبخند روی لبهام عمیق تر شد.

_نازگل خوبی!؟
با صورت درهم بهم خیره شد و گفت:
_ارباب میشه کمکم کنید برم تو اتاقم نمیتونم حرکت کنم
تو یه حرکت دست انداختم زیر پاهاش و بلندش کردم به سمت اتاق بردمش روی تخت خوابوندمش و به صورت خوشگلش خیره شدم
_بخواب نازگل
چشمهام رو بست طولی نکشید که خوابش برد کلافه دستی داخل موهام کشیدم و از اتاق خارج شدم که صدای زرین از پشت سرم اومد:
_مثل اینکه خیلی دوستش داری!؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
_خوب که چی!؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_بیشتر مواظبش باش
بااینکه میدونستم قصدش فقط و فقط تحریک کردن و عصبانیت منه هیچ واکنشی نشون ندادم و با آرامش بهش خیره شدم و گفتم:
_تموم شد!؟
_چی!؟
_کسشعرات
با شنیدن این حرف من چشمهاش برق زد و گفت:
_تو چطور میتونی …

_میتونم هر طوری دلم بخواد هم باهات هم صحبت میشم هیچ غلطی نمیتونی بکنی الان هم کمتر روی اعصاب من جفتک بنداز سریع از جلوی چشمهام برو تا کار دستت ندادم.
نگاه پر از تنفری بهم انداخت و رفت اصلا حوصله ی این عفریته رو نداشتم به هر طریقی بود دوست داشت از نازگل بگه مواظبش باشم ، جرئت نداشت بلایی سر زن من دربیاره زندگیش رو سیاه میکردم زنیکه ی عفریته
_سالار
با شنیدن صدای پر از ناز و عشوه ی دخترش که حالم رو بهم میزد به سمتش برگشتم چنان نگاه غضبناکی بهش انداختم که رنگ از صورتش پرید با خشم غریدم:
_موظب رفتارت باش دخترجون
_من که کار بدی انجام ندادم چرا انقدر عصبی هستی تو!؟
_تو و مادرت پاتون رو از گلیمتون درازتر کردید ، به موقعش حساب جفتتون رو میرسم فکر نکنید اینجا هیچکس کاری به کارتون نداره و هر گوهی خواستید میتونید بخورید
_سالار
با عصبانیت داد زدم:
_ارباب نه سالار
با چشمهای گرد شده بهم خیره شده بود توقع نداشت این شکلی برینم بهش
بعد تموم شدن حرف هام بدون توجه بهش به سمت بیرون رفتم باید کار هام رو انجام میدادم تو این مدت بخاطر این عجوزه ها خیلی عقب افتاده بودند کارام.

با شنیدن صدای زنگ موبایلم دست از کار کشیدم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_بله بفرمائید!؟
صدای شاد و شنگول سعید اومد:
_داداش من و سوگل رسیدیم همین الان کجایی
با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم و گفتم:
_منتظر بمونید الان میام
_اوکی داداش ما تو عمارت منتظرتیم
سریع بلند شدم و بعد از اینکه چند تا نکته رو به منشی گفتم به سمت عمارت حرکت کردم خوب از حالا نقشه شروع میشه ببینم دخترت طاقت میاره تا نقشه اتون رو لو نده اونم مقابل عشقش با فکر کردن به این موضوع لبخند عمیقی روی لبهام نشست.
* * * *
به سمت سعید و سوگل رفتم و بعد احوالپرسی نشستیم که زرین اومد با دیدن سعید چشمهاش از نفرت درخشید با خشم بهش خیره شد و گفت:
_تو اینجا چیکار داری!؟
سعید خونسرد بهش خیره شد و گفت:
_نکنه باید بهت جواب پس بدم
_دهنت و ببند پسره ی عوضی تو …
_مامان چیشده!؟
با شنیدن صدای دخترش ساکت شد ، دخترش اومد همین که نگاهش به سعید افتاد چشهاش برق اشک زد نگاهم به سعید افتاد که دست هاش رو مشت کرده بود .

جفتشون ساکت به همدیگه خیره شده بودند زرین به سمت دخترش رفت و با صدای پر از تحکم و بلندی گفت:
_نیلا!
وقتی صدایی از دخترش شنیده نشد بلند تر داد زد
_نیلا
دخترش با چشمهای اشکی بهش خیره شد که مامانش دستش رو گرفت و اون رو دنبال خودش برد به سمت سعید برگشتم که حالش دگرگون شده بود
_سعید
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و گفت:
_جانم
_حالت خوبه !؟
لبخند تلخی زد و گفت:
_خوبم
میدونستم با دیدن نیلا زیاد حالش تعریفی نداره اما نمیخواستم زیاد بهش سخت بگیرم نیلا قبلا عشقش بود پس دیدنش بعد این همه سال برای سعید سخت بود مطمئنن
_برید استراحت کنید تا شب
سعید سرش رو تکون داد و رفت سوگند بلند شد به سمتم اومد و گفت:
_سعید حالش خراب شد مطمئنی میتونه
_اینجا رو اشتباه کردم نباید سعید رو وارد این بازی میکردم اصلا خوب نشد.
سوگند سرش رو تکون داد و گفت:
_حالا چی میشه
_نمیدونم ،برو استراحت کن فعلا
سرش رو تکون داد و رفت …

باید با سعید صحبت میکرد به سمت اتاقش رفتم تقه ای زدم‌که صداش بلند شد:
_بیا داخل
در اتاق رو باز کردم حدسم درست بود کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید به سمتش رفتم کنارش ایستادم و گفتم:
_هنوز سیگار کشیدنت رو ترک نکردی!
_نه
_با دیدن نیلا به این حال و روز افتادی!؟
_نمیدونم شاید ، مگه میشه عشقت رو بعد از چند سال ببینی و بی تفاوت باشی
_مگه فراموشش نکرده بودی!؟
به سمتم برگشت با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد و گفت:
_نه
_پس چجوری میخوای به من کمک کنی!؟
_نمیدونم سالار بهم فشار نیار لطفا
_هنوزم دوستش داری!؟
با درموندگی بهم خیره شد و گفت:
_عاشقشم و اصلا نمیتونم فراموشش کنم تو رو خدا دیگه ادامه نده سالار اصلا حال و روز خوشی ندارم‌
_میدونی نیلا چرا ازت جدا شد!؟
دستاش رو مشت کرد و گفت:
_سالار لطفا!
_اون بخاطر من تو رو ترک نکرد
با شنیدن این حرف سعید متعجب به سمت من برگشت و گفت:
_منظورت از زدن این حرف چیه!؟
_مادرش چون میدونست من ثروت زیادی دارم و آینده خودش و دخترش تضمینه دخترش رو مجبور کرد از تو جدا بشه نیلا هنوزم عاشق تو.

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو یک

اید هر چه زودتر طبق یه نقشه ی خوب کار جفتشون رو تموم میکردم و از این عمارت پرتشون میکردم بیرون ، با نقشه ای که به ذهنم رسید لبخندی روی لبهام نشست و به سمت اتاق کارم حرکت کردم داخل که شدم در رو بستم و شماره ی سعید رو گرفتم طولی نکشید که صداش بلند شد:

_سلام سالار چخبر تو
_سلام داداش خوبی کجایی!؟
_ممنون همین ورا مثل همیشه مشغول کار
_باهات یه کار کوچولو داشتم برای یه مدت میخوام بیای عمارت
صداش متعجب شد
_چیزی شده!؟
_زرین و دخترش اومدند اینجا
چند دقیقه ساکت شد بعد سکوت تقریبا طولانی صداش بلند شد:
_چه کاری از من برمیاد
_میخوام با سوگل هم هماهنگ کنم جفتتوت بیاید برای نقشه تا از شر جفتشون راحت بشم
با شنیدن این حرفم سعید شروع کرد به بلند بلند خندیدن
_چته نیشت و ببند
_هنوز نیومده چیکارت کردند اون دوتا جادوگر انقدر کفری شدی از دستشون
_رو اعصاب زن حامله ام هستند نمیخوام بخاطر اون دوتا اتفاقی برای نازگل بیفته
صدای بهت زده اش بلند شد
_مگه تو همسر ناز بانو نبود!؟
_طلاقش دادم

_چی تو که عاشقش بودی پس چرا طلاقش دادی!؟
_دیگه عاشقش نبودم از دستش خسته شده بودم یه آدم خبیث و بد ذات شده بود ، با یه دختر به اسم نازگل ازدواج کردم نازگل رو وقتی فهمید حامله اس از پله ها پرت کرد پایین بچه اش سقط شد دیگه بلایی نمونده بود که سرش درنیاورده باشه
_واقعا نازبانو همچین آدم بدی شده بود
پوزخندی روی لبهام نشست از بد شدن یکم اون ور تر شده بود ناز بانو با یاد آوریش عصبی میشدم
_بیخیال سعید کی میای!؟
_پسفردا حرکت میکنم میام
_باشه کاری نداری
_نه داداش فعلا خداحافظ
بعد از تموم شدن مکالمه لبخند مرموزی روی لبهام نشست پس زرین خانوم از بازی خوشت میاد آره یه بازی باهات بکنم که حض کنی و فراموشت نشه کاری باهات میکنم خودت پا به فرار از این عمارت بزاری و هیچوقت بفکرت نزنه بیای اینجا.
با شنیدن صدای در اتاق سرم رو تکون دادم و گفتم:
_بیا داخل
در اتاق باز شد و خانوم بزرگ اومد داخل بهش خیره شدم و گفتم
_چیزی شده
با شنیدن این حرف من اخماش تو هم رفت و گفت:
_خسته شدم
_از چی!؟
_از تحمل کردن اون عفریته تو عمارت میدونم باز یه نقشه تو ذهن مریضش داره
_نگران نباشید خانوم بزرگ به من اعتماد کنید همه چیز رو درست میکنم
_امیدوارم

_سالار
به سمت خانوم بزرگ برگشتم و گفتم:
_جانم
_مواظب نازگل باش این زرینی که من دیدم کینه و نفرت چشمهاش رو پر کرده حتما یه بلایی سر بچه ات میاره
با شنیدن این حرف دست هام از شدت عصبانیت مشت شد با صدایی که سعی میکردم آروم باشه گفتم:
_به زودی از شر جفتشون راحت میشیم خانوم بزرگ
با شنیدن صدای در اتاق با صدای خشک و خشداری گفتم:
_بیا داخل
در باز شد و صورت اشکی نازگل اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد به سمتش رفتم و گفتم:
_چیشده نازگل حالت خوبه
سرش رو تکون داد و گفت:
_اون زن خیلی بد
_چیکار کرده نازگل حرف بزن!؟
_کنار راه پله ها ایستاد بهم گفت یادت میاد بچه ات رو چ شکلی از دست دادی اگه اینبار هم از دست بدی چی! دندون قروچه ای کردم
_من اون زنیکه رو …
_سالار
با شنیدن صدای محکم خانوم بزرگ ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله
_صبر کن تو عصبانیت کاری انجام نده به وقتش حسابشون رو میرسیم.

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیست

اون زن ساکت شد فقط نگاه پر از تنفرش رو بهمون دوخت که احساس بدی بهم دست داد ، دست ارباب رو محکم فشار دادم و با صدای گرفته ای گفتم:
_ارباب میشه از اینجا بریم
نگاه عمیقی به صورتم انداخت و بلند شد منم بلند شدم ک رو به خدمتکار کرد و گفت:
_غذای من و نازگل رو بیار باغ پشتی
_چشم ارباب
همراه ارباب حرکت کردیم و از عمارت خارج شدیم به سمت باغ پشتی رفتیم روی میز نشستم که صدای ارباب بلند شد:
_چرا اونجا شام نخوردی
_اون زن نگاهش حس بدی بهم دست داد
ارباب تک خنده ای کرد و گفت:
_اون زن کل وجودش به ادم حس بدی میده
_ارباب
_جانم
_اون زن کی از عمارت میره
سری تکون داد و گفت:
_دقیق نمیدونم
_امیدوارم هر چه زودتر بره
_چرا!؟
_از وقتی که اومدند همش در حال اذیت کردن هستند برای همین میگم آرامش رو ازمون گرفتند
ارباب لبخند شیرینی زد و گفت:
_تو نمیخواد فکرت رو درگیر کنی اونا به زودی از اینجا میرند.

تنها داخل اتاق نشسته بودم خیلی وقت بود که از رفتن ارباب میگذشت حوصله ام سررفته بود برای همین از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم تا برم پیش خانوم بزرگ یا نازیلا با دیدن خدمتکار که داشت میرفت سمت آشپزخونه صداش زدم به سمتم اومد و سر به زیر گفت:
_بله خانوم
_خانوم بزرگ کجاست!؟
_خانوم بزرگ همراه نازیلا خانوم با ارباب رفتند
متعجب گفتم
_کجا رفتند!؟
_نمیدونم انقدر با عجله رفتند که اصلا من هم نفهمیدم
_باشه تو میتونی بری
با رفتن خدمتکار به فکر فرو رفتم یعنی با عجله کجا رفته بودند نکنه اتفاق بدی افتاده بود با فکر کردن به این موضوع دلشوره ی بدی بهم دست داد به سمت حیاط حرکت کردم که صدای اون زن مسن از پشت سرم بلند شد:
_مریم وقت زایمانش بوده برای اون با عجله رفتند.
به عقب برگشتم و بهش خیره شدم که خونسرد به سمت نشیمن رفت و گفت:
_زیاد منتظر نمون تازه رفتند شاید امشب هم نیاند
حق با اون بود به سمت نشیمن رفتم و روی مبل روبروش نشستم بدون اینکه سرش رو بلند کنه در حالی که مخاطبش من بودم گفت:
_چند ماه بارداری!؟
با شنیدن این حرفش متعجب شدم اما آروم جوابش رو دادم:
_تازه سه ماه
سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد و گفت:
_از موقعی که نازبانو هولت داد و بچه ات سقط شد مدت زیادی میگذره میدونم که نازا شده بودی بعد از اون اتفاق باردار شدن یهوییت یکم شک برانگیزه
_یعنی چی این حرفتون!؟
_رک بخوام بهت بگم یعنی اینکه شک دارم بچه ای در کار باشه
_شما میفهمید چی دارید میگید!؟
_آره خیلی خوب میفهمم
_لطفا مواظب حرف هایی که میزنید باشید
_مواظب نباشم میخوای چیکار کنی دخترجون!؟
از سر جام بلند شدم و خواستم اولین قدم رو بردارم که دوباره صداش بلند شد
_جواب من و ندادی دخترجون
نفسم رو بیرون دادم پر صدا به سمتش برگشتم زل زدم به چشمهاش چشمهایی که نفرت توش بیداد میکرد با جرئت گفتم:
_بخاطر احترام به موی سفیدتون هست که بهتون چیزی نمیگم پس حد خودتون رو بدونید

_دقت کردی هیچکس داخل عمارت نیست و تو داری بلبل زبونی میکنی!؟
_شما دارید من رو تهدید میکنید!؟
پوزخندی زد و گفت:
_آفرین اونقدرا هم که نشون میدی خنگ نیستی!
با شنیدن حرف هاش هم ترسیدم هم حس بدی بهم دست داد اما از طرفی هم میدونستم هیچ غلطی نمیتونه بکنه و همه ی حرف هاش پوچ و توخالیه و فقط داشت برای ترسوندن من اون حرف هارو میزد خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_هیچ کاری نمیتونید بکنید!
با صدای عصبی گفت:
_تو چجوری ….
_بسه!
با شنیدن صدای خانوم بزرگ از پشت سرم خوشحال به عقب برگشتم خانوم بزرگ و ارباب نازیلا برگشته بودند با چشمهایی که بخاطر اومدن ارباب داشت برق میزد بهشون خیره شده بودم که صدای زن مسن بلند شد
_چیه صدات رو انداختی رو سرت!؟
_تو با چه جرئتی داشتی با عروس من اون شکلی حرف میزدی هان!؟
پوزخندی زد و گفت:
_جرئت نمیخواد من باهاش حرف زدم و فکر نمیکنم مشکلی وجود داشته باشه درسته!؟
_داشتی تهدیدش میکردی فکر کردی من خرم
به سمت ارباب سالار رفتم من رو محکم بغل کرد و گفت:
_خوبی نازگل
_من خوبم ارباب شماها کجا رفتید
_مریم زایمان داشت بخاطر اون رفتیم یهو همه یادم رفت تو رو ببرم.

_مریم حالش خوبه!؟
ارباب لبخند خسته ای زد و گفت:
_آره بچه اش صحیح و سالم بدنیا اومد فردا میریم همه با هم دیدنشون
لبخندی زدم و گفتم
_خداروشکر
_بهتره وسایلت رو جمع کنی و هر چه زودتر همراه دخترت از اینجا بری فهمیدی!؟
پوزخندی زد به خانوم بزرگ و گفت:
_من تا یکماه متاسفانه نمیتونم برم خواهر جون
خواهر جون رو با لحن مسخره ای گفت که خانوم بزرگ عصبی اخماش رو توهم کشید و داد زد:
_یعنی چی نمیتونی بری!؟
_چون خونه ام در حال بازسازیه و جایی رو ندارم برم فعلا مجبورم همینجا بمونم.
خانوم بزرگ بهش خیره شد و گفت:
_آدرس خونه ات رو میدی فردا میفرستم تحقیق
_فکر میکنی من دارم دروغ میگم!؟
خانوم بزرگ خونسرد بهش خیره شد و گفت:
_شک ندارم داری دروغ میگی.
خانوم بزرگ بعد تموم شدن حرفش به سمت اتاقش رفت من و ارباب هم به سمت اتاقمون رفتیم که صدای ارباب بلند شد:
_نازگل
روی تخت نشستم نگاهم و بهش دوختم و گفتم:
_جانم
_معذرت میخوام!
_چرا!؟
_نباید تنهات میذاشتم اگه اون زن بلایی سرت درمیاورد چی
_ارباب اون زن نمیتونست بلایی سر من دربیاره اون فقط میخواست اذیتم کنه که موفق نشد.

 

رمان شوهر غیرتی من/پارت نوزده

وقتی ازم جدا شد صداش رو شنیدم

_عجب بوسه ای بود خانوم کوچولو شما هم از اینکارا بلدی!؟
با شنیدن این حرفش با خجالت اسمش رو صدا زدم:
_ارباب
قهقه ای زد و گفت:
_خجالت کشیدی خانوم کوچولو.
ارباب بلند شد و در حالی که به سمت در اتاق میرفت گفت:
_حرف هام رو فراموش نکن نازگل باشه!؟
_چشم ارباب.
با بیرون رفتن ارباب نفس راحتی کشیدم خدایا این چه کاری بود که من انجام دادم اصلا

* * * *
چند ساعت از رفتن ارباب میگذشت و من داخل اتاق نشسته بودم و طبق حرفش اصلا بیرون نرفتم اگه هم چیزی میخواستم به یکی از خدمتکارا میگفتم واقعیتش خودم هم دلم به بیرون رفتن نمیکشید مخصوصا با این کسایی که اومده بودند عمارت و اصلا احساس خوبی نسبت بهشون نداشتم ، با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم با دیدن نازیلا لبخندی بهش زدم که اون هم متقابلا لبخندی زد و اومد کنارم نشست و گفت:
_خوبی!؟
_آره
_چرا تو اتاق تنها نشستی بیرون نمیای!؟
_حوصلم نشد بیام بیرون مخصوصا با دیدن کسایی که اومدند اون دختره اعصاب ادم رو خورد میکنه
_وای خیلی من همش داشتم باهاش کل کل میکردم پایین.

_چی داشت بهت میگفت مگه؟!
_چرت و پرت فقط داشت میگفت منم طاقت نیاوردم بلند شدم معلوم نیست کی از اینجا میرن امیدوارم هرچه زودتر برند.
_نازبانو تموم شد اینا اومدند انگار همیشه باید یه دردسر داشته باشیم.
_دقیقا راستی نازگل
خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_جانم
_آخرش نفهمیدی!؟
_چی رو
_اینکه نازبانو چجوری خانوم بزرگ رو تهدید کرده بود!؟
سری تکون دادم و گفتم:
_نه نفهمیدم
تا خواست حرفی بزنه صدای داد و بیداد اومد جفتمون بلند شدیم و از اتاق خارج شدیم خانوم بزرگ بود داشت داد میزد:
_هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟!
اون دختره با ترس داشت به خانوم بزرگ نگاه میکرد
_دارید بزرگش میکنید!
خانوم بزرگ پوزخندی زد و گفت:
_پس من دارم بزرگش میکنم آره دختره ی دزد
چشمهام گرد شد
_اینجا چخبره!؟
صدای اون زن مسن بود خانوم بزرگ به سمتش برگشت و گفت:
_بهتره دختر دزدت رو ادم کنی
_تو چی داری میگی؟!

خانوم بزرگ به سمت اون زن مسن که فهمیده بودم خواهرش هست برگشت بهش خیره شد و گفت:
_واقعا میخوای بدونی چیشده آره !؟
_آره چیشده که داری به دخترم تهمت دزد بودن میزنی
خانوم بزرگ عصبی لبخندی زد و گفت:
_تهمت
_تو همیشه همینطور بودی تهمت میزدی و این اصلا تازگی نداره پس حرفت رو بزن
_دخترت جلوی چشمهام داشت از اتاق کار سالار دزدی میکرد فیلم های دوربین مدار بسته هم موجوده میخوای نگاه کنی!؟
با شنیدن این حرف خانوم بزرگ خواهرش عصبی گفت:
_محال ممکنه
_اگه بهت نشون دادم دخترت در حال دزدیه چی میزاری بری برای همیشه و سایه نحس خودت و دختر دزدت رو برمیداری از زندگیمون.
خواهرش لب باز کرد حرفی بزنه که صدای دخترش بلند شد:
_من معذرت میخوام!
چشمهای مادرش گرد شد و بهت زده به دخترش خیره شد و گفت:
_بیا اینم دختر دزدت تا غروب وسایلتون جمع کنید برید نمیخوام هیچ دزدی تو عمارت باشه.
بعد تموم شدن حرفش رفت من و نازیلا هم به سمت اتاق من رفتیم همین که داخل شدیم صدای نازیلا بلند شد
_وای عجب صحنه ای
_دختره دزد بوده انگار نه!؟
_آره والا انگار دختره دزد بوده
_بنظرت حالا چی میشه
_خیلی واضح اونا از عمارت میرن یعنی مجبورند که برند بعد از این آبروریزی روش رو ندارند که بمونند.

شب شده بود اما برعکس تصور ما مادر و دختر اصلا نرفتند حتی خیلی پرو اومدند سر میز شام که خانوم بزرگ خیلی محترمانه رید به جفتشون اما اصلا از رو نرفتند کلافه سری تکون دادم انگار با اینا ما قرار بود اتفاق های زیادی رو تجربه کنیم
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب سالار سرم رو بلند کردم بهش خیره شدم و گفتم:
_جانم ارباب
_غذات و بخور سرد شد
_چشم
و شروع کردم به غذا خوردن که صدای اون دختره بلند شد:
_دختر بچه ها همسر کسی باشند چه خوب نه سالار عین بچه ها اطاعت میکنند حس بابا بودن بهت دست نمیده با وجودش
ارباب سالار سرش رو بلند کرد چنان نگاهی به دختره انداخت که من از ترس جفت کردم
_نه اون همسر منه!
انقدر محکم حرفش رو زد که دختره ساکت شد
_درضمن به تو ربطی نداره که راه به راه درمورد همسر من نظر میدی دفعه ی بعدی انقدر آروم باهات برخورد نمیکنم.
صدای مادر دختره بلند شد:
_تو نمیتونی با شبنم این شکلی حرف بزنی فهمیدی!؟
_اون وقت کی گفته نمیتونم!؟
_من
_تو کی هستی هان فکر کردی چیکاره ای همین ک نگهت داشتم برو خدات رو شکر کن نه اینکه اینجا نشستی منم منم میکنی.

رمان شوهر غیرتی من /پارت هجده

پوزخندی زد و گفت:
_چرا بهت برخورد حالا بیراه که نمیگم
صدای خانوم بزرگ بلند شد
_بهتره حدت رو بدونی دخترجون نازگل عروس منه دوست ندارم باهاش برخورد بدی بشه فهمیدی!؟
دختره عصبی بلند شد و رفت دلم خنک شد این دختره مار صفت میخواست با شوهر من بخوابه خودم با دستای خودم میکشتمش
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم که با لبخند گفت:
_غذات و بخور نمیخوام بچه امون ضعیف باشه
_این بچه حامله اس!؟
با شنیدن صدای بهت زده اون زن سرم رو بلند کردم که خانوم بزرگ پر غرور گفت:
_بله حامله اس
اون زن ساکت شد و دیگه هیچ حرفی نزد اما از نگاه های بدی که بهم میکرد اصلا حس خوبی بهم دست نمیداد
_ارباب
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد و گفت:
_جانم
_من سیر شدم میتونم برم اتاقمون
سری تکون داد و خودش هم بلند شد و گفت:
_بریم
_انقدر زل ذلیل نبودی سالار

با شنیدن صدای اون دختره ارباب ایستاد و بهش زل زد با صدای خشدار شده ای گفت:
_فکر نمیکنم به تو مربوط باشه.
با شنیدن این حرف ارباب سالار ذوق کردم خوب شد حالا این زنیکه ی عفریته رو گرفت کاری جز اعصاب خوردی نداشت فقط دوست داشت به من متلک بندازه و ارباب رو عصبی کنه دست ارباب رو محکم فشار دادم که گفت:
_بریم عزیزم
لبخند پهنی زدم و همراهش به سمت اتاق بالا و مشترک خودمون رفتیم روی تخت نشستم که صدای ارباب بلند شد:
_خوشحال شدی حال اون دختره گرفته شد.
_آره آخه خیلی پرو بود ارباب همش هم میخواد من رو عصبی کنه اما شما خوب جوابش رو دادید
ارباب خم شد پیشونیم رو بوسید و گفت:
_اون حقشه تو هم حق نداری از این به بعد ناراحت بشی فهمیدی!؟
_چشم ارباب
دستش رو روی شکمم گذاشت و نوازش کرد و گفت:
_مواظب فسقلیمون باشه
_چشم ارباب
_من باید برم بیرون کار دارم نازگل تا اومدن من از اتاقت بیرون نرو و اگه اون دختره اومد اتاقت اصلا باهاش حرف نزن باشه!؟
_باشه ارباب
اینبار خم شد بوسه ای روی گونم زد و با لحن دیوونه کننده ای گفت:
_دلبر شیرین منی تو!
با شنیدن این حرفش حس کردم صورتم از شدت خجالت گر گرفت سرم رو پایین انداختم که صدای ارباب بلند شد:
_سرت و بلند کن ببینم
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب
_جوون دل ارباب
با شنیدن صدای خمارش دلم ضعف رفت طاقت نیاوردم و برای اولین بار من خم شدم لبهام روی لبهاش گذاشتم ، ارباب چشمهاش گرد شده بود اما با حرکت لبهام روی لبهاش تکونی خورد و با خشونت شروع کرد به همراهی من!

?
??
???
????
?????

رمان شوهر غیرتی من /پارت هفده

_ارباب
با شنیدن صدام به چشمهام خیره شد و گفت:
_جانم
_شما اون دختره رو از کجا میشناسید!؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اون دختر دختری بود که یه روزی عاشقش بود و قرار بود باهاش ازدواج کنم.
_پس چیشد!؟
_اما اون دختر متعهدی نبود با بقیه بود همزمان که با من بود من هم تحمل این جور رفتارا رو نداشتم ازش برای همین نتونستم شرایطش رو قبول کنم و فرستادمش رد کارش.
_اون دختر الان میخواد ازت انتقام بگیره
_یجورایی
_شما هنوز عاشقش هستید!؟
_دیگه نه
تا خواستم چیزی بگم صدای در اتاق اومد و پشت بندش صدای خدمتکار آقا نهار آماده است
_الان میایم برو
بلند شدم و همراه ارباب سالار به سمت پایین حرکت کردیم همه سر میز شام نشسته بودند کنار ارباب نشستم که صدای اون دختره بلند شد
_تا جایی که میدونستم سلیقه ات این مدل دخترای دهاتی نبود.
با شنیدن این حرفش بغض کردم سرم رو پایین انداختم که صدای ارباب بلند شد:
_تو نمیخواد زیاد به خودت فشار بیاری من همسرم رو دوست دارم

پوزخندی زد و گفت:
_چرا بهت برخورد حالا بیراه که نمیگم
صدای خانوم بزرگ بلند شد
_بهتره حدت رو بدونی دخترجون نازگل عروس منه دوست ندارم باهاش برخورد بدی بشه فهمیدی!؟
دختره عصبی بلند شد و رفت دلم خنک شد این دختره مار صفت میخواست با شوهر من بخوابه خودم با دستای خودم میکشتمش
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم که با لبخند گفت:
_غذات و بخور نمیخوام بچه امون ضعیف باشه
_این بچه حامله اس!؟
با شنیدن صدای بهت زده اون زن سرم رو بلند کردم که خانوم بزرگ پر غرور گفت:
_بله حامله اس
اون زن ساکت شد و دیگه هیچ حرفی نزد اما از نگاه های بدی که بهم میکرد اصلا حس خوبی بهم دست نمیداد
_ارباب
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد و گفت:
_جانم
_من سیر شدم میتونم برم اتاقمون
سری تکون داد و خودش هم بلند شد و گفت:
_بریم
_انقدر زل ذلیل نبودی سالار

رمان شوهر غیرتی من/پارت شانزده

این روز ها حالت تهوع شدیدی بهم دست میداد و سرگیجه هایی که اصلا نمیتونستم از سر جام بلند بشم داشتم دوران بارداری خیلی سختی رو میگذروندم اما همه ی اینا به بچه ای که قرار بود تا چند ماه دیگه بغل کنم میارزید، با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم نگاهم به خدمتکار شخصی خودم نیلا که ارباب برام گرفته بود افتاد با دیدن صورت رنگ پریده اش نگران گفتم:
_نیلا چیشده!؟
با تته پته گفت:
_چیزی نشده خانوم
_مطمئنی چیزی نشده پس چرا رنگ‌به صورت نداری؟!
_خانوم چیز …
هنوز حرفش کامل نشده بود که صدای داد ارباب رو شنیدم:
_این دختره حق نداره پاش رو اینجا بزاره فهمیدید!؟
متعجب بلند شدم که صدای نیلا بلند شد
_خانوم بشینید نمیخواد بلند بشی.
_بیرون داره صدای داد میاد باید ببینم چیشده
_اما خانوم …
محکم گفتم:
_نیلا
با شنیدن صدای محکم من دیگه حرفی نزد و ساکت شد من هم یواش یواش از اتاق بیرون رفتم چون باردار بود ارباب دستور داد اتاق پایین رو برام آماده کنند و از این به بعد اونجا بخوابم، از اتاق خارج شدم و کمی راه رفتم به سمت سالن نشیمن با دیدن دوتا زن غریبه و یه دختر خوشگل با قیافه ی جداب و آرایش کرده که روبروی ارباب ایستاده بود و ارباب داشت با تنفر بهش نگاه میکرد متعجب شدم اینا کی بودند من که اصلا هیچ شناختی ازشون نداشتم
_خانوم
با شنیدن صدای نیلا ارباب سالار نگاهش بهم افتاد چند دقیقه ای مکث کرد و دقیق بهم خیره شد یهو به سمتم اومد و با صدایی که نگرانی داخلش مشهود بود گفت:
_خوبی چرا از اتاقت اومدی بیرون حالت بد شده!؟

با صدای گرفته ای گفتم:
_ارباب خوبم نگران نباشید
_پس چرا از اتاقت اومدی بیرون
خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_صدای داد و بیداد داشت میومد نگران شدم برای همین اومدم ببینم چخبره
_ترسیدی ، نترس باشه اصلا چیزی نیست برو داخل اتاقت استراحت کن هر چیزی هم لازم داشتی بگو نیلا برات بیاره.
_باشه ارباب
_این دختر بچه زنته!؟
با شنیدن صدای اون دختره ارباب سالار عصبی به سمتش برگشت و گفت:
_زود باش بزن به چاک اومدم اینجا نبینمت.
صدای اون زن مسن بلند شد
_تو نمیتونی من رو بیرون و دخترم رو
ارباب سالار پوزخندی زد و گفت:
_که اینطور
_اینجا چخبره؟!
ارباب سالار با شنیدن صدای خانوم بزرگ بهش خیره شد و گفت:
_خانوم بزرگ ببین کیا اومدن!
خانوم بزرگ بهشون خیره شد طولی نکشید که اخماش بشدت توهم رفت و گفت؛
_شماها اینجا چیکار میکنید!؟
صدای اون زن مسن بلند شد
_این رسم مهمون نوازیت؟!
صدای پر از تحکم خانوم بزرگ بلند شد
_برای مهمون حرمت نگه میدارم و خوب ازش پذیرایی میکنم اما شماها مهمون نیستید الان هم زود باشید از این عمارت برید بیرون

اون زن زل زد به خانوم بزرگ و با صدای محکم و کوبنده اش گفت:
_چجوری روت میشه خواهر بزرگترت رو از عمارتت بندازی بیرون
خانوم بزرگ نگاه عمیق و پر از حرفی بهش انداخت و گفت:
_فقط یکهفته بعدش از عمارت میرید
_سالار با من بیا
_چشم خانوم بزرگ
وقتی ارباب سالار و خانوم بزرگ رفتند صدای اون دختره بلند شد
_باید تو این یکهفته با ارباب سالار همخواب بشم تا بتونیم نقشه رو عمل کنیم
انگار حضور من رو یادشون رفته بود ک داشت این حرف رو میزد چشمهام از شدت خشم و حرص گرد شده بود اهسته به سمت اتاق خانوم بزرگ حرکت کردم وقتی رسیدم تقه ای زدم که صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_بله بفرمائید
داخل اتاق شدم خانوم بزرگ و ارباب سالار یه گوشه نشسته بودند که سر به زیر گفتم
_خانوم بزرگ اون خانوم و دختره
_خوب
_وقتی شما و ارباب رفتید فکر کردن هیچکس نیست اون دختره گفت باید با ارباب سالار همخواب بشم تا بتونیم نقشه امون رو عملی کنیم
صدای عصبی ارباب سالار بلند شد:
_هنوز دست برنداشتن خانوم بزرگ میبینید
صدای خونسرد خانوم بزرگ بلند شد
_آروم باش

خانوم بزرگ بهم خیره شد و گفت:
_نازگل حرف هایی که شنیدی رو اصلا کاری نکن بفهمن تو خبر داری فهمیدی!؟
_چشم خانوم بزرگ
رو کرد سمت ارباب سالار و گفت:
_طبق نقشه پیش میریم بزار ببینم میخواند چه غلطی بکنند
_چشم خانوم بزرگ
ارباب سالار اومد سمتم و گفت:
_بریم ما
_بااجازه
از اتاق خانوم بزرگ خارج شدیم و به سمت اتاق خودمون حرکت کردیم داخل اتاق که شدم روی تخت نشستم و بغض کرده به ارباب خیره شدم ارباب نگاهش ک به من افتاد چشمهاش پر از نگرانی شد به سمتم اومد و گفت:
_نازگل خوبی نکنه درد داری؟!
_نه
_پس چرا بغض کردی هان!؟
_من ناراحتم خیلی زیاد
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_اون وقت میشه بدونم چرا!؟
_چون اون دختری موزی میخواد باهات همخواب بشه حتی فکر کردن بهش هم کابوس
با شنیدن این حرفم ارباب سالار شروع کرد به خندیدن وقتی خنده اش تموم شد گفت:
_دیوونه اخه مگه من با اون دختره میخوابم
چشمهام برق زد و با خوشحالی گفتم:
_نمیخوابی!؟
_معلومه که نه.

?
??
???
????

رمان شوهر غیرتی من/پارت پانزده

حرف هایی که نازگل زده بود باعث شد بیشتر به فکر فرو برم من هم خوب خانوم بزرگ رو میشناختم و میدونستم آدمی نیست که بخواد بی دلیل از کسی متنفر بشه و کاری بکنه پس باید دلیلش رو میفهمیدم از طرفی هم نگران خانوم بزرگ بودم نمیدونم چرا احساس بدی بهم دست داده بود زنگ‌زدم و تموم محافظ هارو خبر کردم تا داخل عمارت باشند وقتی رسیدم همه چیز آماده بود و محافظ ها داخل عمارت ایستاده بودند ، داخل عمارت که شدم صدای داد ناز بانو داشت میومد:
_پیرزن کثافط مگه بهت نگفتم که کارت رو درست انجام بدی تو چیکار کردی اما کاری کردی که سالا بره .
دستام از عصبانیت مشت شد این کثافط خانوم بزرگ رو تهدید کرده بود حسابش رو میرسم به محافظا خبر دادم و خودم داخل شدم و گفتم
_به به میبینم چشم من و دور دیدی شروع کردی به گوه خوری؟!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت رنگ از صورتش پرید ، به سمت خانوم بزرگ رفتم کمکش کردم بلند بشه به ناز بانو خیره شدم و گفتم
_خوب پس میخواستی من پیشت بمونم پیش توی هرزه
سیلی محکمی بهش زدم که پرت شد روی زمین با وحشت گفت:
_ارباب تو رو خدا اشتباه دارید میکنید من …
کمربندم رو بیرون آوردم و اولین ضربه رو بهش زدم که صدای داداش بلند شد انقدر زدمش ک داشت خون بالا میاورد
عصبی داد زدم:
_محمد
طولی نکشید که اومد و گفت:
_بله آقا؟!
_ببرید وسط میدون فلکش کنید.
_چشم آقا
وقتی ناز بانو رو بردند به سمت خانوم بزرگ برگشتم و گفتم:
_خوبی؟!
چشمهاش پر از اشک شده بود
_معذرت میخوام
بغلش کردم و گفتم
_تو نباید معذرت خواهی کنی

خانوم بزرگ رو به عمارت پیش نازگل و نازیلا بردم تا مواظبش باشند خودم هم زنگ زدم تا نازبانو رو بیارند وقتی آوردنش صورتش و بدنش غرق در خون بود لبخندی زدم و با لذت بهش خیره شدم بیشتر از این حقش بود این زن باعث تموم بدبختی های ما شده بود
_خوب
سرش رو بلند کرد و گفت:
_تو رو خدا بزار من برم
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_کجا بودی حالا
با چشمهای پر از اشکش بهم خیره شد اما اصلا دلم ذره ای براش به رحم نیومد این زن هر بلایی که سرش بیاد حقش بود
_تو به چه حقی خانوم بزرگ رو تهدید کردی؟!
_من فقط …
صدای خانوم بزرگ مانع حرف زدنش شد
_این دختره ی هرزه اینجا چیکار میکنه
به خانوم بزرگ خیره شدم و گفتم
_آروم باشید خانوم بزرگ
صدای نازگل بلند شد
_ارباب
بهش خیره شدم که گفت
_میشه یه لحظه بیاید
سری تکون دادم و رفتم پیشش و گفتم

_لطفا فعلا به خانوم بزرگ فشار نیارید خودش بهتون میگه چیشده فقط یکم صبور باشید.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_تو چیزی میدونی نازگل؟!
_خودش باید بگه بهتون ارباب من حق گفتن حرف ایشون رو ندارم
میدونستم یه چیزی هست اما چی نمیدونستم بهتر بود صبر میکردم تا خانوم بزرگ خودش بهم بگه به سمت خانوم بزرگ رفتم و گفتم:
_بااین چیکار کنم خانوم بزرگ؟!
_از روستا بندازش بیرون ، بگو ببرنش پیش خانوادش دیگه نمیخوام هیچوقت سایه ی نحسش رو ببینم.
_باشه.
به نگهبان ها گفتم ، وقتی نازبانو رو بردند به سمت خانوم بزرگ برگشتم و گفتم:
_هنوز هم میخوای نازگل بره؟!
خانوم بزرگ به چشمهام خیره شد و گفت:
_نه
لبخندی بهش زدم که گفت:
_دیگه نمیخوام نازگل جایی بره.
_هر موقع مساعد بودید و خواستید برام توضیح بدید
_چشم
با رفتن خانوم بزرگ نفس عمیقی کشیدم حالا که ناز بانو رفته بود زندگی تو عمارت برای هممون آسوده تر بودم

نازگل

با احساس حالت تهوع شدیدی که بهم دست داد از سر میز بلند شدم و به سمت دستشویی دویدم انقدر عق زدم که دیگه هیچ جونی تو تنم نموند صدای بقیه داشت از پشت در میومد اصلا نمیتونستم جوابشون رو بدم وقتی کمی حالم بهتر شد در رو باز کردم که نازیلا و خانوم بزرگ مریم پشت در بودند ، صدای نگران خانوم بزرگ بلند شد:
_نازگل خوبی؟!
با صدایی که انگار از ته چاه داشت بیرون میومد گفتم:
_خوبم
_اما رنگ از صورتت پریده انگار اصلا خوب نیستی.
_نه خوبم حالم خیلی خوبه.
با شنیدن صدام با نگرانی بیشتری گفت
_رنگ به صورتت نمونده کجا حالت خوبه ، نازیلا کمک کن ببریمش اتاق به دکتر خانوادگی هم خبر میدم تا بیاد.
* * * *
امروز فهمیده بودند حامله ام و کل روستا رو شیرینی داده بودند و جشن بزرگی ارباب گرفته بود خوشحال بودم اون هم خیلی زیاد اما نمیدونستم این خوشحالی زیاد دووم نداره.

*دوستای عزیز به علت کوتاه بودن پارت معذرت جبران میشه حتما*

رمان شوهر غیرتی من/پارت چهارده

بیخیال این حرف ها شدم بلاخره یه روز دلیل این همه تنفر رو میفهمیدم ، به سمت اتاقم حرکت کردم خدمتکار ها داشتند به دستور ارباب وسایلم رو جمع میکردند و به سمت اتاق بالا میبردند از اینکه قرار بود برای همیشه با ارباب باشم خیلی خوشحال بودم ، با فرو رفتن چیز تیزی از پشت داخل کمرم جیغ بلندی کشیدم ک همه خدمتکار ها اومدند صدای داد ارباب سالار اومد
_نازگل
به عقب برگشتم با دیدن ناز بانو با لبخند روی لبهاش فهمیدم کار اون اشکام روی صورتم جاری بودند پشتم بشدت داشت میسوخت و درد میکرد ارباب به سمتم اومد و گفت
_چیشده
دستم رو روی پشتم گذاشتم و نگاهش کردم خون رو دستم جمع شده بود چشمهام سیاهی رفت و تاریکی مطلق…
با دردی ک تو پهلوم پیچید چشمهام رو باز کردم آخی گفتم ک صدای ارباب بلند شد
_نازگل خوبی؟!
با شنیدن صداش بهش خیره شدم و گفتم
_درد دارم
با خشم غرید
_من اون کثافط و میکشم
با شنیدن این حرف بهت زده گفتم
_چی
_اون این بلا رو سرت در آورد باید تاوان کارش رو پس بده
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
_ارباب

با رفتن ارباب از اتاق نگران شدم ، یعنی کجا رفت اون هم با این همه عصبانیت انقدر هم درد داشتم ک اصلا نمیتونستم بلند بشم برم دنبالش بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و خانوم بزرگ همراه نازیلا و ناز بانو اومدند داخل اتاق با دیدن نازبانو اخمام بشدت تو هم رفت خانوم بزرگ اومد کنارم ایستاد و با صدای محکم و جدی گفت
_خوب گوشات و باز کن ببین چی میگم بچه چون با این حسادت بچگانه ات نمیزارم زندگی عروس و پسرم رو خراب کنی!
با شنیدن این حرفش شکه بهش خیره شدم ک ادامه داد:
_دوباره میخوام بفرستمت خونه ی بابات اینجا جایی برای تو وجود نداره
سوزش اشک رو داخل چشمهام حس میکردم ناز بانو به من آسیب زده بود اون وقت من باید میرفتم این انصاف بود اصلا!
_خانوم بزرگ
صدای عصبی ارباب سالار باعث شد خانوم بزرگ به سمتش برگرده و خونسرد بگه
_این دختره برمیگرده خونه اش
ارباب سلار پوزخندی زد و گفت
_اوک اون برمیگرده اما قبلش باید یه سری چیزا روشن بشه
به سمت نازبانو رفت دستش رو روی شکم برامده اش گذاشت و گفت
_چرا شکمت انقدر نرمه
یهو لباسش رو زد بالا و چیزی ک روی شکمش بود رو برداشت ک خانوم بزرگ بهت زده داد زد
_اینجا چخبره؟

ارباب سالار پوزخندی زد و گفت
_این هم عروس باردارتون ک میخواستید بخاطرش نازگل رو بیرون کنید چون این زن بهش خنجر زده از پشت.
خانوم بزرگ هاج و واج بهش خیره شده بود ک ارباب سالار عصبی ادامه داد
_من کارای طلاق رو اماده کردم ، الان هم گمشو وسایلت رو جمع ک…
صدای خانوم بزرگ بلند شد
_اون جایی نمیره!
_چی!؟
زل زد تو چشمهای ارباب سالار و گفت
_ناز بانو هیچ جا نمیره
ارباب سالار پوزخندی زد و گفت
_من طلاقش میدم وبا نازگل و نازیلا از این عمارت منحوس میریم شما بمونید بااین زن.
تا خانوم بزرگ خواست حرفی بزنه عصبی داد زد
_همه بیرون
با بیرون رفتن بقیه از اتاق ارباب سالار به سمتم اومد کنار تخت نشست و گفت
_خوبی؟!
با صدای گرفته ای گفتم
_خوبم
لبخند محوی روی لبهاش نشست و گفت
_نمیزارم اذیتت کنند
_ارباب
_جانم
_خانوم بزرگ دوستتون داره
اخماش رو تو هم کشید و گفت
_نمیدونم چرا اون حرف رو زد برای همین ازش ناراحتم
_شاید یه دلیلی داره
_شاید.

دو هفته گذشته بود و وضعیتم بهتر شده بود ، سر میز شام نشسته بودیم ک صدای خشک و سرد ارباب سالار بلند شد:
_کارای طلاق آماده است فردا میای امضا میزنی.
با شنیدن این حرف رنگ از صورت ناز بانو پرید بهت زده گفت:
_چی؟!
ارباب سالار پوزخندی زد و گفت:
_واضح بهت گفتم پس انقدر چی چی نکن فردا آماده باش‌
ناز بانو به خانوم بزرگ خیره شد ک صدای محکم و جدی خانوم بزرگ بلند شد
_نمیتونی طلاقش بدی!
صدای ارباب سالار بلند شد
_چرا اون وقت؟!
_چون من میگم
ارباب سالار با خونسردی گفت
_باشه حالا ک شما اینطور میخواین طلاقش نمیدم
لبخندی از سر ذوق روی لبهای نازبانو نشست ک ارباب سالار ادامه داد:
_اما من هیچ تعهدی نسبت به این زن نخواهم داشت و زن من نیست هیچ کاری بهش ندارم
چشمهای خانوم بزرگ گرد شده بود و شکه داشت به ارباب سالار نگاه میکرد ارباب سالار چاییش رو خورد و بلند شد ک من هم پشت سرش بلند شدم و همراهش حرکت کردم ک صدای خانوم بزرگ بلند شد
_این دختربچه باید از عمارت بره.

ارباب سالار چند ثانیه بدون حرف بهش خیره شد و گفت:
_باشه
با شنیدن این حرف شکه به ارباب خیره شدم یعنی واقعا میخواست من رو از عمارت بیرون کنه اما چجوری میتونست اینکارو بکنه اشک تو چشمهام جمع شده بود کم مونده بود تا سرازیر بشه ک صدای ارباب سالار بلند شد:
_من و نازگل قرار بود برای همیشه از این عمارت بریم حالا شما بمونید و عروس خوشگلتون
خانوم بزرگ بهت زده داشت به ارباب سالار نگاه میکرد ، لبخندی روی لبهام نشست ارباب اومد سمتم دستم رو گرفت و رو به نازیلا گفت
_وسایل ها تو ماشینن؟!
نازیلا سری تکون داد ک ارباب سالار گفت
_زود باش برو اماده شو بریم
با رفتن نازیلا ما هم به سمت اتاق رفتیم داخل اتاق ک شدیم ارباب ایستاد من هم روبروش ایستادم نگاهش رو به چشمهام دوخت و با مهربونی ذاتی ک داشت گفت:
_ناراحت شدی فکر کردی میخوام بفرستمت بری؟!
_آره
_ولی من هیچوقت نمیفرستمت بری تو همسر منی.
لبخندی بهش زدم و رفتم آماده شدم وسیله هام از قبل آماده کرده بودم.

وقتی داشتیم از عمارت خارج میشدیم صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_سالار وایستا!
ارباب ایستاد به سمتش برگشت و گفت:
_بله!؟
_مطمئنی میخوای بری برای همیشه ؟!
_آره
_پس برو
_تو ناز بانو رو انتخاب کردی کسی که بچه ی من رو سقط کرد بار ها و بار ها میخواست همسر من رو خراب جلوه بده اخرش هم حاملگی الکی راه انداخته بود تا خودش رو از پله ها پرت کنه بگه کار نازگل بوده تو همچین زنی رو نگه داشتی.
صدای ناز بانو بلند شد
_رفتنت با نازگل کار اشتباهیه پشیمون میشی.
ارباب سالار عصبی بهش خیره شد و گفت:
_ببند دهنت و چجوری جرئت میکنی این حرف و بزنی؟!
_من واقعیت هارو میگم
_وقتی تو نباشی بلایی سرش دربیاری ما زندگی آرومی خواهیم داشت.
دستم رو گرفت و گفت
_بریم نازگل
سری تکون دادم و گفتم:
_بریم
اولین قدم رو برداشتم ک صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_تو ارباب اینجا هستی و طبق حرفت باید بمونی!
ارباب سالا با شنیدن این حرف ایستاد به سمتش برگشت و گفت:
_به همه جاش فکر کردم و میدونم چیکار کنم این عمارت هم باشه برای شماها

دستم رو محکمتر گرفت و از عمارت خارج شدیم ، همراه نازیلا و ارباب سوار ماشین شدیم که ارباب ما رو به عمارت قدیمی که وسط روستا بود برد پیاده شدیم متعجب گفتم:
_قراره اینجا بمونیم؟!
صدای ارباب بلند شد:
_آره قراره اینجا زندگی کنیم از این به بعد
_اما اینجا نیاز به تعمیر داره خیلی درب و داغون
_تعمیرات لازم انجام شده بریم داخل.
از ماشین پیاده شدیم و داخل شدیم عمارت خیلی تمیز شده بود و چند تا کارگر تو حیاط مشغول کار کردن بودند و بعضیا داشتند باغش رو درست میکردند داخل خونه که شدیم دهنم از حیرت باز موند نازیلا هم مثل من بهت زده و متعجب بود
_ارباب شما کی وقت کردید به این سرعت اینجا رو آماده کنید؟!
_همونطور که میدونی من خبر داشتم خانوم بزرگ میخواد نازگل رو بیرون کنه برای همین از چند هفته قبل سپردم اینجا رو سر و سامون بدند
_خیلی خوشگل شده اصلا بهش نمیخوره درب و داغون باشه .
_ارباب
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و گفت:
_جانم
_خانوم بزرگ از من متنفر نیست
ابرویی بالا انداخت که ادامه دادم:
_خانوم بزرگ همیشه بهم کمک میکرد و دوستم داشت من میدونم از من متنفر نیست حس میکنم یکی تهدیدش کرده یا چیزی نگرانشون هستم اصلا حس خوبی ندارم.
صدای ارباب بلند شد:
_میرم دنبالش عمارت باید باهاش حرف بزنم شما هم اصلا از اینجا خارج نشید فهمیدید
سری تکون دادیم که ارباب رفت با رفتنش به روبرو خیره شدم یعنی چی باعث شده بود خانوم بزرگ اون حرف رو بزنه
_نازگل
با شنیدن اسمم از زبون نازیلا سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم که گفت:
_تو چرا از خانوم بزرگ متنفر نشدی و هنوز نگرانشی؟!
_چون میدونم خانوم بزرگ اهل این کارا نیست که بیخود از یکی متنفر بشه و بخواد برای همیشه بره میدونم یه چیزی بهش فشار آورده.

رمان شوهر غیرتی من /پارت سیزده

کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم:
_پس خانوم بزرگ چی؟!
_اون خودش بهتر از همه میدونه چیکار کنه یه مدت دور باشیم بهتره شاید ناز بانو هم سر عقل اومد و گفت ک حامله نیست اون نقشه ی کثیفش رو اجرا نکرد اما اگه نقشه رو عملی کرد کاری باهاش میکنم ک تا عمر داره یادش نره.
از ترس سر جام نشستم ک صداش بلند شد؛
_نازگل
_بله ارباب
_دلت برای خانواده ات تنگ شده؟!
با یاد آوری خانواده ام بغض کردم کسایی ک من رو فروختند و حتی ذره ای براشون ارزش نداشتم.
_نه
متعجب گفت:
_دلت برای خانواده ات تنگ نشده؟!
_نه نشده
_چرا
_چون اونا من رو فروختند اگه دوستم داشتند اینکارو نمیکردند من هم دلتنگ کسایی ک حتی ذره ای بهم علاقه نداشتند رو نمیشم.
_نازگل
به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله ارباب
_دوست داری باز هم بچه دار بشی؟!
با شنیدن این حرف اشکام روی صورتم جاری شد ارباب چرا داشت من رو اذیت میکرد
_بچه ی من سقط شد دیگه نمیتونم بچه دار بشم.
_کی گفته نمیتونی؟!
_دکتر
_اون غلط کرده من خودم میبرمت یه دکتر خوب و یه درمان براش پیدا کنیم.
با شنیدن این حرف چشمهام از شدت خوشحالی برق زد بهش خیره شدم و گفتم:
_جدی
_آره کوچولو.

با خوشحالی زل زدم بهش و گفتم:
_یعنی من میتونم مادر بشم
با دیدن خوشحالی و ذوق زده شدن من لبخند مهربونی زد و گفت:
_آره عزیزم
تموم مدت شاد و خوشحال به روبروم خیره شده بودم دل تو دلم نبود ارباب گفته بود میتونه کاری کنه من دوباره بچه دار بشم بابت این موضوع خیلی خوشحال بودم.
* * * *
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب چشمهام رو باز کردم گیج بهش خیره شدم ک صداش بلند شد:
_بیدار شو رسیدیم
با شنیدن این حرف کاملا هوشیار شدم نگاهی به اطراف انداختم ک اصلا هیچ شباهتی به روستا نداشت، از ماشین پیاده شدم همراه ارباب با دیدن خونه ی ربروم دهنم از حیرت باز موند چقدر خوشگل بود. دست ارباب دورم حلقه شد با صدای خشداری گفت:
_خوشت اومد؟!
به چشمهاش زل زدم و گفتم:
_خیلی زیاد.
_ارباب
با شنیدن صدام برگشت زل زد بهم و گفت:
_جانم
_اینجا خونه ی شماست
_آره
_چقدر خوشگله
_بریم داخل از بیرون قشنگتره.

داخل خونه شدیم خیلی زیاد خوشگل بود جوری ک اصلا نمیتونستم چشم بردارم اینجا هم مثل عمارت خدمتکار داشت به سمت ارباب برگشتم و گفتم:
_اتاق من کجاست ارباب
لبخند مهربونی زد و گفت:
_طبقه بالا عزیزم بریم نشونت بدم
دنبالش حرکت کردم و به سمت طبقه بالا رفتیم دستش ک روی دستگیره اتاق رفت در اتاق کناری باز شد نگاهم به دختر جوونی افتاد ک با لباس خواب کوتاهی و صورت آرایش کرده اومد بود بیرون با دیدنش حس بدی به دلم چنگ زد با حسادت بهش خیره شده بودم ک صدای پر از ناز و عشوه اش بلند شد:
_عزیزم خواهرت رو آوردی
قبل از اینکه ارباب حرفی بزنه عصبی جواب دادم:
_همسرش هستم
چند ثانیه هم نشد ک صدای جیغ دختره بلند شد
_این چی داره میگه سالار
با خشم داد زدم
_به شوهر من نگو سالار تو کی هستی اصلا هان
دختره با غیض گفت:
_سالار این دختر بچه کیه هان؟!
صدای عصبی ارباب سالار بلند شد؛
_زود باش گمشو برو!
صدای بهت زده ی دختره بلند شد:
_سالار
_زود باش اومدم نبینمت وگرنه برات بد میشه.
سپس در اتاق رو باز کرد ک داخل شدم بعدش خودش پشت سرم اومد با اخم یه جا ایستادم ک صداش بلند شد:
_نازگل
بدون اینکه سرم رو بلند کنم عصبی گفتم:
_بله
_از من ناراحتی
_نه
_پس چرا اخم کردی؟!
_اون دختره کی بود؟!

با شنیدن این حرفم تک خنده ای کرد و گفت:
_حسودیت شده
اخمام بیشتر تو هم رفت ، دست خودم نبود عصبی شده بودم حتی فکر اینکه با اون دختر بوده باشه هم داشت قلبم رو به درد میاورد طولی نکشید ک اشک تو چشمهام جمع شد و روی گونم سرازیر شد ، صداش بلند شد:
_نازگل به من نگاه کن
سرم رو بلند کردم و با چشمهای اشکی بهش خیره شدم ک گفت:
_حالت خوبه؟!
_آره
_پس چرا داری گریه میکنی؟!
_اون دختره کی بود؟!
با شنیدن این حرفم خنده اش گرفت و گفت:
_حسودیت شده خانوم کوچولو!
_نه
به سمتم اومد محکم بغلم کرد و با صدای خشداری گفت:
_حق نداری به همچین زن هایی حسودی کنی من فقط تو رو میخوام خانوم کوچولو
با شنیدن این حرفش نمیدونم چرا اما دلم گرم شد حس خوبی به قلبم جاری شد ک اصلا قابل توصیف نبود
_ارباب
_جانم
با خجالت گفتم:
_دوستت دارم
برای یه لحظه حس کردم خشکش زد ازم جدا شد به صورتم خیره شد ک سرم رو پایین انداختم .
داشتیم شام میخوردیم ک باز سر و کله ی همون دختره پیدا شد اخمام تو هم رفت با دیدنش خیلی حس بدی بهم دست داد نمیدونم چرا انقدر ازش متنفر شده بودم حتی با وجود اینکه هیچ شناختی ازش نداشتم
_خوش اومدی عزیزم
مخاطبش ارباب بود ، ارباب نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
_کارت رو بگو!
صداش بلند شد
_وا عزیزم مگه حتما باید کاری داشته باشم اومدم ببینمت
_دیدی حالا میتونی بری
لبخندی از شنیدن این حرف ارباب روی لبهام نشست ک با حرف بعدی دختره نابود شد
_میخواستم امشب رو با هم باشیم درست مثل همیشه ولی انگار اینبار دختر بچه رو آوردی ک باهاش باشی
چشمهام پر از اشک شد یعنی ارباب همیشه وقتی میومده اینجا با این دختره شب رو صبح کرده دست از غذا خوردن کشیدم به سختی خودم رو کنترل کرده بودم تا اشکام سرازیر نشند لبم رو گاز گرفته بودم.
_زود باش گمشو
_سالار …
صدای عربده ی ارباب بلند شد:
_گمشو زنیکه دیگه هم این ورا نبینمت وگرنه برات گرون تموم میشه کثافط.
صدای قدم هایی ک اومد نشون از این میداد ک زن رفت نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم ک صدای خشدار ارباب بلند شد:
_کجا؟!
با صدای گرفته ای گفتم
_اتاقم
_از حرف هاش ناراحت شدی؟!

با شنیدن این حرف ارباب تلنگری شد تا اشکام روی صورتم جاری بشند ارباب بلند شد به سمتم اومد روبروم ایستاد و با صدای خشدار شده ای گفت:
_گریه نکن!
چجوری میتونستم گریه نکنم وقتی اون دختره خیلی راحت از رابطه اش با ارباب میگفت ، دستش ک روی صورتم نشست سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم ک گفت:
_اون دختره
مکثی کرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_قبلا باهاش بودم قبل از ازدواج با تو الان خیلی وقته باهاش هیچ رابطه ای ندارم.
با شنیدن این حرف لبخند عمیقی روی لبهام نشست ک ارباب با دیدن لبخند روی لبهام خم شد لبهاش رو روی لبهام گذاشت و شروع کرد به بوسیدن من هم همراهیش کردم ک دستش رو پشت گردنم گذاشت و با خشونت بیشتری شروع کرد به بوسیدن من رو بلند کرد و همونجور ک داشت میبوسید به سمت اتاق خواب برد با صدای گرفته ای گفتم:
_ارباب
با صدای خمار شده ای گفت:
_جونم
چیزی نگفتم فقط بهش خیره شدم من رو روی تخت گذاشت و بهم نزدیک شد…

چند هفته از اومدن ما به عمارت میگذشت ارباب من رو برد دکتر یه سری آزمایش دادم نمیدونم اون دکتر چی به ارباب گفت ک ارباب تا سر حد مرگ عصبانی شد و اصلا از اون روز به بعد دکتر نبرد من و ، بخاطر اینکه ارباب عصبی نشه هیچ سئوالی درمورد از اون روز ازش نمیپرسیدم روز ها داشت میگذشت و به زندگی دو نفره با ارباب عادت کرده بودم.
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب از افکارم خارج شدم به سمتش برگشتم و گفتم
_جانم
_باید برگردیم عمارت
با شنیدن این حرف اخمام تو هم رفت اصلا از عمارت و آدم هاش خوشم نمیومد اما باید چیکار میکردم مجبور بودم ک برم هر جایی ک ارباب میرفت من هم باید میرفتم لبخند تلخی زدم ک صدای ارباب بلند شد:
_ناراحت شدی از رفتن به عمارت
صادقانه جوابش رو دادم
_آره
لبخند مهربونی زد و گفت
_ناراحت نباش عزیزم
_باشه
* * * *
آماده شده بودیم و داخل ماشین بودیم داشتیم به سمت عمارت حرکت میکردیم ک صدای ارباب بلند شد
_وقتی رسیدیم هر کی هر چیزی بهت گفت اصلا جوابشون رو نمیدی فهمیدی؟!
میدونستم منظورش ناز بانو برای همین سری تکون دادم و گفتم:
_باشه
تقریبا شب بود ک رسیدیم با ایستادن ماشین نفسم رفت یه حس عجیبی داشتم خیلی وقت بود از اینجا و خاطره های تلخش دور شده بودم و حالا دوباره باز برگشته بودم حس خیلی بدی بود.

از وقتی داخل عمارت شده بودیم صدای داد و بیداد ناز بانو همه جا رو برداشته بود اصلا حتی نمیشد تکون خورد از خونه
_نازگل
با شنیدن صدای مریم به سمتش برگشتم لبخندی زدم و گفتم
_جونم
_خوش گذشت بهت؟!
با یاد آوری اونجا و خاطره های خوبی ک با ارباب داشتم لبخندی روی لبهام نشست و با ذوق گفتم
_خیلی زیاد عالی بود
لبخندی زد ک صدای ناز بانو بلند شد
_کپکت داره خروس میخونه اما بدون این لبخندات زیاد دوومی نداره.
بلند شدم روبروش ایستادم و گفتم
_تو زن نفرت انگیزی هستی ک فقط برای خوشی خودت داری زندگی همه رو تباه میکنی
_تو تو …
صدای ارباب سالا از پشت سرش اومد
_نازگل
با شنیدن صداش لبخندی زدم و گفتم
_بله ارباب
_وسایل اتاقت رو گفتم ببرند طبقه بالا اتاق خودمون
با شنیدن این حرفش لبخندی از سر ذوق و شادی روی لبهام نشست ک صدای ناز بانو بلند شد
_ارباب معلوم هست دارید چیکار میکنید؟!
ارباب با خونسردی بهش خیره شد و گفت
_کار های من معلومه مگه نمیبینی؟!
خشک شده بهش خیره شده بودم واقعا اصلا درکش نمیکردم چرا ناز بانو فقط نسبت به من تنفر داشت چرا از نازیلا متنفر نبود همه ی اینا برام سئوال بود.

رمان شوهر غیرتی من/پارت دوازده

به سمت خانوم بزرگ برگشتم ک با خونسردی بهم خیره شد و گفت:
_نازگل تو برو پیش نازیلا.
_چشم خانوم بزرگ.
به سمت اتاق نازیلا حرکت کردم اما فکرم پیش حرف هایی بود ک نازبانو داشت میگفت چرا داشت بهم میگفت هرزه منظورش از زدن اون حرف ها چی بود ، سرم پایین بود و داشتم میرفتم ک به چیز سفتی برخورد کردم نزدیک بود بیفتم ک دستی دور کمرم حلقه شد چشمهام رو با ترس باز کردم ک با ارباب روبرو شدم.
سریع ازش جدا شدم سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_معذرت میخوام.
_بیشتر دقت کن.
با گفتن بااجازه ای خواستم از کنارش رد بشم ک بازوم رو گرفت و گفت:
_کجا!؟
سرم رو بلند کردم به چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_اتاق نازیلا خانوم.
با صدای خشداری گفت:
_حالت بهتر شده؟!
با شنیدن این حرفش یاد کتک هاش افتادم چونم از شدت بغض لرزید ک صداش بلند شد:
_گریه نکن.
به سختی خودم رو کنترل کردم تا هیچ اشکی نریزم اما مگه میشد ، دوباره صدای گرمش بلند شد:
_من نمیخواستم اینجوری بشه.
با درد نالیدم:
_ارباب.
_معذرت میخوام.
بهت زده بهش خیره شدم ارباب داشت از من معذرت میخواست!قبل از اینکه بفهمم چیشد لبهاش روی لبهام نشست و بوسه ی کوتاهی زد و خمار گفت:
_شب منتظرم باش.
با شنیدن این حرفش حس کردم صورتم از شدت خجالت گر گرفت ک لبخندی زد و با مهربونی گفت:
_برو پیش نازیلا.
سری تکون دادم و حرکت کردم اما عجیب بود بعد از اون همه کتکی ک ازش خورده بود هنوز بازم دوستش داشتم و از شنیدن حرف هاش خوشحال میشدم و هیجان زده ، کنار اتاق نازیلا ک رسیدم دستی روی گونه هام کشیدم و تقه ای زدم ک صداش بلند شد:
_بیا داخل.
داخل اتاقش ک شدم دیدمش رو میز نشسته و مشغول نوشتن چیزی با صدای آرومی گفتم:
_سلام خانوم
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد در حالی ک بلند میشد از سر جاش گفت:
_سلام نازگل خوبی؟!
_ممنون خانوم شما خوبید؟با من کاری داشتید.
_مرسی عزیزم ، آره باهات یه کاری داشتم بیا بشین.
رفتم روی میزی ک اشاره میکرد نشستم ک خودش هم رفت نشست نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
_حالت بهتر شده؟!
میدونستم منظورش نسبت به روزی بود ک کتک خورده بودم هست برای همین سری تکون دادم و گفتم:
_خوبم خانوم.
_نازگل من میخوام درمورد یه چیز خیلی مهم باهات حرف بزنم.
متعجب گفتم:
_چیزی شده خانوم؟!
_نترس فقط هیچکس نمیدونه.
_چیشده؟!
_حامله گی نازبانو دروغی.!
چشمهام گرد شد بهت زده گفتم؛
_یعنی چی؟!
_ناز بانو حامله نیست داره دروغ میگه.
هینی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم ک یهو در اتاق باز شد و …

ارباب با صورت بر افروخته به نازیلا خیره شد و با صدایی ک بشدت عصبی بود گفت:
_تو چی داری میگی نازیلا؟!
نازیلا با صدای گرفته ای گفت:
_ارباب خواهش میکنم من ….
ارباب با خشم داد زد:
_نازیلا جواب من رو بده.
نازیلا سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
_حامله بودن ناز بانو دروغ وقتی داشتم از کنار اتاقش رد میشدم شنیدم با یکی از خدمه هاک خدمتکار شخصی خودش داشت صحبت میکرد میخواستند یه برنامه بریزن تا یه موقع ناز بانو از پله ها بیفته بندازند گردن نازگل سقط بچه و نازگل رو از عمارت بندازید بیرون.
بهت زده دستم رو روی لبم گذاشتم توقع شنیدن همچین حرف هایی رو نداشتم سوزش اشک رو داخل چشمهام احساس میکردم اگه نازیلا حرف هاشون رو نشنیده بود معلوم نبود چه بلایی سرمن میاوردند ، چه نقشه ی کثیفی کشیده بودند.صدای عصبی ارباب بلند شد:
_من این زنیکه رو میکشم.
صدای نازیلا بلند شد:
_ارباب؟!
ارباب ایستاد به سمتش برگشت و گفت:
_بله
_باید صبور باشید.
ارباب ابرویی بالا انداخت و گفت:
_میفهمی چی داری میگی؟!
نازیلا با آرامش ادامه داد:
_باید صبور باشید ارباب تا همه چیز معلوم بشه بزارید کاری ک میخواند رو انجام بدند شما هم به وقتش خودتون اون رو تنبیه کنید.
ارباب کمی مکث کرد و بعد سری به نشونه ی تائید تکون داد ، سپس به سمت من برگشت با دیدن صورت رنگ پریده ام نگران گفت:
_نازگل خوبی؟!
لبخند بی جونی زدم و گفتم:
_ممنون من خوبم.
با کمک نازیلا به سمت اتاق خودم رفتم با بیرون رفتن نازیلا اشکام روی صورتم جاری شدند ناز بانو کی میخواست دست از این کار هاش برداره آخه مگه من چیکارش کرده بودم ک انقدر از من تنفر داشت درکش نمیکردم واقعا مگه من هیچ بدی بهش نکرده بودم پس چرا اون دست از سر من برنمیداشت و همیشه سعی میکرد به یه طریقی بهم آسیب برسونه، با شنیدن صدای در اتاق از افکارم خارج شدم با صدای گرفته ای گفتم:
_بفرمائید!؟
طولی نکشید ک در اتاق باز شد و خدمتکار شخصی خانوم بزرگ اومد داخل اتاق و گفت:
_خانوم بزرگ تو سالن منتظر شما هستند بفرمائید
_باشه الان.
سپس بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم میدونستم رنگ از صورتم پریده و اصلا حال خوشی نداشتم مخصوصا با حرف هایی ک شنیده بودم حرف هایی ک درکشون برای من خیلی سخت بود
_خانوم بزرگ؟!
با شنیدن صدام سرش رو به سمتم چرخوند یهو با نگرانی گفت:
_خوبی چرا رنگ صورتت پریده اس.
با صدایی ک سعی میکردم هیچ لرزشی نداشته باشه گفتم:
_خوبم خانوم بزرگ چیزی نیست.
_بیا اینجا بشین.
به مبل دو نفره کنار خودش اشاره کرد لبخندی زدم و رفتم نشستم ک صدای ناز بانو بلند شد:
_خوبی نازگل؟!
به سمتش برگشتم با دیدنش یاد نقشه ی ک کشیده بود میفتادم و برای اولین بار ازش متنفر میشدم حسادت تا یه جایی بود اما کار های منفور و غیرانسانی ناز بانو فقط بخاطر ذات خرابش بود.
سرد جوابش رو دادم:
_ممنون
چشمهاش متعجب شد شاید توقع داشت مثل همیشه جوابش رو بدم آروم و مظلوم اما این زن اصلا لیاقت نداشت.

دیگه هیچ توجهی بهش نکردم حتی نگاهش هم نکردم سئوال هایی ک میپرسید رو سرد جواب میدادم با اومدن ارباب سالار ناز بانو شروع کرد به ادا در آوردن از خودش ک صدای ارباب سالا بلند شد:
_خوبی؟!
مخاطبش من بودم ن نازبانو لبخندی زدم و گفتم:
_خوبم ارباب ممنون.
لبخندی زد و اومدم کنارم نشست ک صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_سالار
ارباب سالار بهش خیره شد و گفت:
_جونم خانوم بزرگ.
دیدم ک به ناز بانو اشاره کرد اما ارباب سالار اصلا اهمیتی نداد چرا چون حالا همه نقشه ی کثیفش رو فهمیده بودند جز خانوم بزرگ ک فکر میکرد از همه چیز خبر داره.
_نازگل
با شنیدن صدای ناز بانو سرم رو بلند کردم بهش خیره شدم و گفتم:
_بله
_چجوری وقتی خیانت کردی ارباب باز باهات خوب شد به ما هم بگو.
من باید جواب این رو میدادم وگرنه اصلا آدم نمیشد زنیکه ی عوضی ، لبخند حرص دراری زدم و گفتم:
_من هیچوقت خیانت نکردم و نمیکنم چه لزومی داره وقتی شوهر دارم با بقیه باشم مگه من خواهر شما هستم ک از اینکارا بکنم، کسایی ک نشستن از سر حسادت برای من حرف درمیارن و ارباب رو تحریک میکنند خیلی کثیف هستند چون هیچوقت به خواسته هاشون نمیرسند.
ناز بانو با خشم داد زد:
_تو چجوری جرئت میکنی با من اینجوری حرف بزنی هان رعیت بدبخت.
_جوری ک لیاقتتون بود جوابتون رو دادم چیه خوشتون نیومد؟!

خواست چیزی بگه ک صدای عصبی ارباب سالار بلند شد:
_کافیه این بحث رو تمومش کنید.
ناز بانو دستش رو روی شکمش گذاشت و جیغ زد ک چشمهام گرد زنیکه ی پرو خوبه حالا حامله نیست انقدر ادا از خودش درمیاره از سرجام بلند شدم و گفتم:
_با اجازه.
ک صدای ارباب سالار بلند شد:
_وایسا نازگل با هم بریم.
ارباب سالار بلند شد ک صدای عصبی ناز بانو بلند شد:
_من دارم درد میکشم اون وقت تو داری با کسی ک زن حامله ات رو ناراحت کرده میری؟!
ارباب سالار به سمتش برگشت ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اگه درد داشتی الان توانایی حرف زدن نداشتی پس حالت خوب شده‌.
چشمهای ناز بانو گرد شد ک ارباب سالار به سمتم برگشت دستام رو گرفت و گفت:
_بریم
با هم به سمت اتاق من رفتیم ک ارباب در اتاق و بست نگاهی به دور بر انداخت و گفت:
_این اتاق اذیتت نمیکنه؟!
خواستم بگم بهش فقط اینکه بدون تو هستم اینجا اذیتم میکنه اما فقط به گفتن نه اکتفا کردم ک دوباره صداش بلند شد:
_نازگل
سرم رو بلند کردم و گفتم:
_بله ارباب؟!
_از من متنفری؟!
با شنیدن این حرف چشمهام از تعجب گرد شد و بهش خیره شدم و گفتم:
_نه

به چشمهام زل زد و گفت:
_بابت اون روز که کتکت زدم چی؟!
سرم رو پایین انداختم و مظلومانه گفتم:
_ارباب من هیچوقت از شما متنفر نمیشم حتی اگه من رو از خونه بیرون کنید.
به سمتم اومد محکم بغلم کرد جوری ک حس کردم استخونام در حال شکستن هستند اما آرامش آغوشش رو دوست داشتم، با شنیدن صدای در اتاق از هم جدا شدیم صدای خشک و خشدار ارباب بلند شد:
_بیا داخل
در اتاق باز شد و نازیلا اومد داخل لبخندی زد و گفت
_ارباب خانوم بزرگ گفت بیاید داخل سالن
_چیزی شده؟!
_نمیدونم ارباب
_باشه
با رفتن ارباب من و نازیلا هم پشت سرش حرکت کردیم ، یعنی چخبر شده بود باز وقتی داخل سالن شدیم صدای داد خانوم بزرگ بلند شد:
_هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی سالار؟!
ارباب ابرویی بالا انداخت و گفت
_چیشده
خانوم بزرگ عصبی پوزخندی زد و گفت
_چیشده؟
ارباب سالار منتظر بهش خیره شده بود ک خانوم بزرگ عصبی داد زد
_زن حامله ات رو ول کردی داری با اون دختربچه میری اگه بچه ات چیزیش بشه چی هان؟!
با شنیدن این حرف خانوم بزرگ بغض کردم من واقعا خانوم رو بزرگ رو دوست داشتم و شنیدن این حرف هاش داشت ناراحتم میکرد

صدای عصبی ارباب سالار بلند شد:
_خانوم بزرگ اون زن منه نازگل هم زن منه چون حامله اس نمیتونه از این وضعیتش استفاده کنه و هر غلطی دلش خواست بکنه بعد از بدنیا اومدن بچه هم من نازبانو رو طلاق میدم.
صدای شکه ی ناز بانو بلند شد:
_چی؟!
ارباب سالار پوزخندی بهش زد و گفت:
_توقعه نداشته باش بعد اون همه کثافط کاری نگهت دارم زنی مثل تو رو نمیخوام
صدای داد خانوم بزرگ بلند شد:
_سالار
_من گفتنی هارو گفتم.
به سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت:
_بریم نازگل
اولین قدم رو برداشتم ک صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_حق ندارید جایی برید.
ارباب سالار با صدای خشک و خشداری گفت:
_برای بیرون رفتن احتیاجی به اجازه ی کسی ندارم.
ارباب حرکت کرد من هم دنبالش از عمارت خارج شدیم و سوار ماشین شدیم نمیدونستم ارباب داره کجا میره اما هر چی بیشتر میرفت از روستا بیشتر دور میشدیم کنجکاو به ارباب خیره شدم و گفتم:
_کجا داریم میریم ارباب؟!
_میریم شهر
چشمهام گرد شد بهت زده گفتم:
_شهر
_یه مدت از اون عمارت منحوس باید دور باشیم هر چی بیشتر میگذره بیشتر حالم از اون عمارت بهم میخوره.