وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

ناتاشا | قسمت آخر و 5

من هنوز ارزو دارم.. اینا رو میگفت و پشت سر من با ترس میومد .... یه گارد با حال گرفتم اومدم حمله کنم سمت بوته که یهو سرهنگ امینی ظاهر شد .. _سرهنگ شما نیوشا_ علیییی سرهنگ باخنده . _سلام به سروانای نترس ارتش...عجب جای دنجی خلوت کردین . بابا کجایین شما ،کلی گشتم تا پیداتون کنم ...

 

 

چپکی به نیوشا نگاه کردم که یعنی این اینجا چیکار میکنه

نیوشا_ علی اینجا اومدی چیکار؟

سرهنگ_ اومدم سوپرایزتون کنم ...

غافلگیر شدید نه؟

نیوشا با عشوه گفت

_معلومه عزیزم .اونقدر که این ناتاشا داشت از ترس پس می افتاد ...

غضبی نگاش کردم و زیر لب گفتم

_ من یا تو؟ نزار دهنمو باز کنم ...

نیوشا_ ااا خوب تو هم.... بزار یکم جلو نامزدم خودی نشون بدم...

...با اینکه از اومدن علی دلخور شده بودم اما سعی کردم لبخند بزنم

_ بهتون تبریک میگم سرهنگ .. امیدوارم با خواهرم خوشبخت بشید .. .

سرهنگ_ ممنونم ناتاشا جان . راستش نیوشا همش از این ناراحت بود که شما تو جریان نامزدیش نبودید ..

به خاطر همین من امشب مزاحم خلوتتون شدم تا جلوی شما و با اجازه شما

تو این فضای رویایی حلقه ازدواج ودستش کنم و اونو به خونه رویاهام ببرم..

لبخندی زدم_فکر نمیکردم اینقدر رمانتیک باشید سرهنگ ..

نیوشا_ چشم بابا تیمسارمون روشن . اگه بفهمه همینجوری مگه میزارههمینجوری دست دوردونشو بگیری ببری خونت .....

سرهنگ_ چشم بابا تیمسارتونم روشن کردم . ازش اجازه گرفتم .

نیوشا_ شوخی میکنی .. تو گفتی و منم باور کردم ....

سرهنگ _باور کنید ..قرار شد اینجا ازدواج کنیم رفتیم ایران اونجام با حضور خانواده هامون و دوستان یه جشن مفصل برگزار کنیم

نیوشا با چشمای گرد شده

_ اجازه داداول بریم ماه عسل بعد جشن بگیریم ؟....

به همین راحتی؟

سرهنگ با لبخند شیطنت امیز

_ به همین راحتی هم که نه .اما رگ خوابش که دستم اومد همه چی حل شد.

نیوشا_ ااا نه بابا ...خوب بگو ماهم بدونیم رگ خواب بابا تیمسارمونو .

با خنده گفتم_ معلومه دیگه دست به دامن مامان گلمون شده.. مگه نه؟

سرهنگ بلند خندید

_ پس خودتونم میدونید..

نیوشا چیل خند گنده ای زد

_پس چی ... فکر کردی اینهمه سال با اخلاق خشک بابام چطوری دووم اوردیم...

الهی که قربون مامان گلی خودم بشم .. .

بزار بریم ایران اینقدر ماچش کنم .... اخ که دلم واسه کشیدن لپای گلیش یه ریزه شده ...

_ خوب پس معطل چی هستید بیاین بریم کنار دریاچه مراسم باشکوه صیغه عقدتونو برگزار کنم ...دست به دستون بدم برید سر خونه زندگیتون بزارید منم یه نفس راحت بکشم ....

نیوشا ذوق زده اول به من بعد به علی نگاه انداخت ...

سرهنگ_ بهتره اول برید تو چادر بعد بیاید اونطرف دریاچه

نیوشا_ بریم تو چادر ؟

سرهنگ _ اره . برید خودتون میفهمید ...

نیوشا با شادی دست منو گرفت و با هم به سمت چادر دوییدیم ..

چراغ شارژی باز بود . دو تا بسته بزرگ وسط چادر خود نمایی میکرد ..

نیوشا سریع نشست رو زمین و بسته ای که اسمش روش بود باز کرد .

درون جعبه لباس شب سفید رنگ از حریر و ساتن که سنگهای براقش، حتی دران نور کم چشما رو خیره میکرد قرار داشت .

نیوشا_وای خدا جون . قربونش برم ببین چه کرده ... باز کن ببینم واسه تو چی گرفته...

_خیلی خوش سلیقه است

نیوشا_ یعنی تو نمیدونستی

_نه از کجا باید میدونستم

نیوشا_ از اونجا که جیگر نانازی مثل منو انتخاب کرد ه دیگه..

_ کم خودتو تحویل بگیر خودشیفته...

نیوشا ریز خندید ...

_باز کن ببینم واسه تو چی گرفته؟

خودمم کنجکاو بودم ...

در جعبه رو که باز کردم .لباس حریر زیتونی خوشرنگ با سنگای مینا کاری شده

چشمامو نوازش داد .

نیوشا_ ببین شوهر گلم چه کرده زود بپوش ببینمت...

با شوخی وخنده هر دومون دست به کار شدیم . وقتی کارمون تموم شد . ایستادیم رو بروی هم انگار داشتیم تو اینه نگاه میکردیم ... من خودمو تو لباس سفید میدیم نیوشا زیتونی .

_عروس خانم حاضرید؟

نیوشا شوق زده دسته گل خوشگل از رزهای صورتیشو برداشت و رفت دم چادر منم پشت سرش...

اوه ببین سرهنگ چه کرده بود با خودش . کت و شلوارو کراوات خوش دوخت سفید،با پیراهن

براق طوسی ...موهای ژل خورده و خوش حالت ...

عجب تیکه ای شده بود .. دست نیوشا رو گرفت و با خودش اروم به سمت دیگه دریاچه برد .

وسط راه بودیم که دو تا مشعل بزرگ محیط کم نور اونجا رو روشن کرد .وموسیقی ملایمی در سکوت جنگل طنین انداز شد .

از مشعلها تا

الاچیقی از گلهای وحشی جاده ای از گلبرگ های سفید درست کرده و دوطرفشو

با شمعهای حبابی به زیبایی زینت بخشیده بود ...

با مشعلهایی کوچک دور تا دور الاچیق رو به شکل قلبهای در هم گره خورده روشن کرده و فضایی خیال انگیز ورویایی بوجود اورده بود .

نیوشا از این همه زیبایی به وجد اومده و اشک شوق تو چشماش لونه کرده بود ... منم خوشحال از اینکه خواهر عزیزم این چنین رویایی و خیال انگیز داره به وصال عشقش میرسه ...

واقعا علی براش سنگ تموم گذاشته بود .. یه لحظه بغض غریبی تو دلم نشست .

چهره هاکان تو ذهنم نقش بست.. ای کاش الان اونم اینجا بود . کاش امشب شب وصال من و اونم بود ...

اما یهو صداش تو گوشم پیچید .. "تو فقط برام یه سرگرمی هستی جوجو"

نه من باید اونوفراموشکنم . دیگه تحقیر بسه ...

_ناتاشا ما منتظریما ...

نیوشا عاشقانه دست در دست علی وسط الاچیق ایستاده

به چشمای عسلی و خوش حالت علی خیره شده بود ....

بینشون ایستادم

دستتونو بزارید رو این قران .

_علی ....،نیوشا

اینجا درپیشگاه خداوند بزرگ قسم بخورید که از الان تا زمانی که مرگ شما رو از هم جدا کنه .

در غم ها و شادیها . در فقر و در ثروت،در بیماری و سلامت همیشه و همیشه یاری رسان هم باشید و باقی عمرتونو در کنار هم عاشقانه سپری کنید ...

علی ، نیوشا_ قسم میخوریم .

باقی مانده عمرمون رو عاشقانه در کنار هم سپری کنیم تا مرگ ما رو از هم جدا کند ....

با خنده گفتم میخواین واسه محکم کاری عربیشم بگم؟

النکاح و سنتی ....

نیوشا_ نه قربونت همین بس بود .بقیشو بگو ...

با شیطنت گفتم بقیه نداره دیگه ...

نیوشا _من شما را زن و شوهر ...

_اهان

_خوب من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم

_ حالا میتونید حلقه هاتونو دست کنید ...

علی دستای نیو شا رو گرفت و با لطافت انگشتر زیبا و ظریفی که روش پر از نگین های برلیان بود به انگشت حلقه اون انداخت .. .

نیوشا هم حلقه ای از طلای سفید به دست علی کرد ...

تا خواستن لبای همو ببوسن سریع چشمامو بستم ... تا اون صحنه رو نبینم ...

همونطور که چشام بسته بود ...بوی عطر اشنایی تو مشامم پیچید .

_نیوشا ...سرهنگ میخوام چشامو باز کنم .. کارتون تموم شد ..؟

صدایی نیومد . دوبار گفتم

_دارم باز میکنما ...

بازم خبری نشد

اروم یکی از چشمامو باز کردم . دیدم

ااا ناقلاها فلنگو بستن ...

اروم یکی از چشمامو باز کردم . دیدم

ااا ناقلاها فلنگو بستن ...

داد زدم

_خاک بر سرا حداقل میذاشتین دو سه تا عکس واسه یادگاری ازتون بگیرم بعد میرفتین ....

_نگران نباش من ازشون گرفتم .

یدفعه دستای قوی و مردونه ای دور کمرم تنیده شد و سخت منو در اغوش گرفت، از ترس جیغ کشیدم .. ،بازم همون بوی اشنا .. بازم هاکان .. بازم اون ...

_نترس جوجوی نازم منم ...

اخ که چقدر اغوشش گرم بود ... دلم براش تنگ بود .. اما نه من نباید ...

با حرص حلقه دستشو خواستم باز کنم که محکمتر منو به خودش فشرد ...

_قبلانا مهربونتر بودی جوجو ...

_قبلانا خر تشریف داشتم ...الان ادم شدم...

_آ ی به جوجوی من توهین نکنا ..

_ ولم کنید ..لطفا ..

_ول نکنم چی کار میکنی ؟ جوجه تیغی میشی؟

بی هیچ حرفی خواستم با پاشنه کفشم انگشتاشو له کنم که سریع پاشو عقب کشید

_ یه جوجوی باهوش هیچ وقت از یه راه واسه بار دوم استفاده نمیکنه ...

خدا دلم میخواست فکشو بیارم پایین ...

اما از پشت منو گرفته بود و نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم ...

تقلا کردنم فایده نداشت ...

_ولم میکنی یا نه ؟

_نه

_چی از جونم میخوای هان؟

_ خودتو میخوام .

_بهتره بری یه اسباب بازی تازه واسه خودت جور کنی ..

_نچ...تا تو هستی چرا برم دنبال سرگرمی تازه ....

پوزخندی زدم _متاسفانه سرگرمیت داره بر میگرده ایران ...

دیگه هیچ وقت دستت بهم نمیرسه ...

حالام دستتو بکش کنار میخوام برم ...

سرشو ارووم گذاشت تو گودی گردنم . نفسای داغش به پوستم میخورد ...

_تو هیچ جا نمیری جوجو ...

بوسه ارومی رو گردنم نشوند ..

از شدت عصبانینت گفتم

_هر چی تو بگی عزیزمممم.

پامو لای پاش گذاشتم ... سرشو گرفتم و ناغافل با تاکتیکی که خودش یادم داده بود محکم کوبوندمش زمین و لگد ناجوری به جای حساسش زدم

_ آاااااااااااااخ نمیری دختر دلم رفت تو حال .... خودت بودی جوجو ؟

....

_ بزغاله ی احمق صد بار بهت گفتم به من نگو جوجو ... نگوووووووووو

_ پس چی بهت بگم جوجو؟

باز گفت جوجو .. .. میکشمت بزغاله ...

دوباره لگد محکمی بهش زدم که جاخالی داد وپامو تو هوا گرفت،یه تاب داد با یه کله ملاق جانانه

پهنم کرد رو زمین وخودشو انداخت روم .. اخ که دل و رودم تو هم شد ..

،هر دومون نفس نفس میزدیم ..

_گمشو کنار .. وگرنه میکشمت ...بخدا میکشمت هاکان ...

_چطوری عشق من ؟ با چی ؟

یه لحظه مات نگاش کردم تو ذهنم جمله اشو زمزمه کردم... عشق من ؟

یدفعه بی اختیار زدم زیر گریه و با مشت کوبیدم به سینه اش...

_ ازت متنفرم .. متنفر ... خیلی پستی ..

دیگه خستم از این همه توهین و تحقیرت.. منم یه دخترمم .. منم احساس دارم...

چرا با احساس من بازی میکنی ؟ هان؟ چرا ؟

اونقدر زدمش و سرش داد کشیدم که تمام عقده این چند وقته از دلم پاک شد وکمی اروم گرفتم ....

وقتی دید اروم شدم

مشتای گره کره منو با یه دستش گرفت . با دست دیگه اش پشت کمرمو ،بلندم کرد و به حالت نشسته در اومدیم...

سرم پایین بود وهنوز گوله گوله اشکام رو گونه ام میریخت ...

مشتامو ول کرد ..اروم با سر انگشتاش اشکامو پاک کرد .. چونمو گرفت و سرمو بالا اورد ... چشمام بسته بود .. حرم نفساش صورتمو میسوزوند با صدای بم و عاشقانه ای که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت...

_ ناتاشا....چشای نازتو باز کن عشق من

_...

_باز کن اون چشایی که منو اسیرو اجیر خودشون کرد و به زانو درم اورد ... ..باز کن هاکانتو ببین ...ببین میخواد جلوت سر غرورشو به خاک بماله و بگه ببخشیش..

باورم نمیشد این هاکان بود ؟ نه بازم داشت باهام بازی میکرد ..

خواستم پسش بزنم باز دستامو گرفت ...

_ خواهش میکنم عزیزم چشاتو باز کن بگو هاکانتو میبخشی ... بگو عشقمو پس نمیزنی.. بگو .. بگو ...

با خشم چشمامو باز کردم زل زدم به دشت زیتونی نگاش...

_ بازی جدیدته؟ از کی تا حالا عشقت شدم ..من که فقط یه سرگرمی بودم واست ...

_ اون مال وقتی بود که تازه دیده بودمت ..اما کم کم

با چشمات اسیرم کردی کلی با خودم کلنجار رفتم ...اما با خودم میگفتم نه اونم یه دختره

مثل تمام دخترای دیگه.. یه زن از جنس مادرم...

.. بعد که دیدم جونتو واسه من که این همه اذیتت کردم به خطر انداختی فهمیدم نه تو از جنس دیگه ای ...از جنس پاک عشق که تا اون موقع لمسش نکرده بودم ... خدا تو رو واسه رهایی من از این خشم و نفرت فرستاده بود ...

میدونم خیلی دلتو شیکوندم با حرفام با کارام .. اما میخواستم مطمئن شم .. از تو .. از خودم ...

خواهش میکنم منو ببخش عشق من .. بگو تو هم منو میخوای .. بگو تو هم منو میخوای .. دوستت دارم ناتای من . عمر من ..

خستم از اینکه کنارم باشی اما نتونم داشته باشمت ...

پس اونم منو میخواست .. باور کنم خدا .. حقیقت داشت؟

گیج بودم .. یعنی باید میبخشیدمش ؟ اما اون کاراش.. اگه دروغ میگفت چی؟ نه چشاش زلال زلاله ،دروغی درش نیست ...

ترید و تو نگام خوند . لباش لحظه به لحظه به لبام نزدیکتر میشد ... مسخ شدم ..

داغی لباش رو لبای خستم نشست .. سرد بودم ...

نرم و اهسته منو بوسید ..حرارت لباش

گرمم کرد .. تواغوش پر مهرش ذوب شدم

بند بند وجودم به لرزه در اومد ...

میخواستمش . با همه وجودم ...

اهسته زمزمه کردم ...

_دوست دارم

_من هزار برار عشق من . عمرم .جونم ...

_کیلیلی لی لی لی لی لی لی..............

صدای سوت و کل و دست نیوشا و علی ما رو به خودمون اورد ...

بلند شدیم ... خجالت زده سرمو پایین انداختم .. نیوشا دویید بغلم کرد ...

علی هم هاکانو ...

نیوشا_ خدا جون قربون بزرگیت برم ..به بالاخره منو به ارزوم رسوندییییییییی..........

_چه ارزویی ؟

نیوشا_ اینکه دوتا پیدا بشنبیان تو یه شب هر دومون وعروس کنن....

هاکان و علی زدند زیر خنده ...

زدم تو پهلوش_ خاک تو سرت اینم ارزو بود ..حالا اینا فکر میکنن عقده شوهر داشتیم...

نیوشا_ خوب مگه نداشتیم....

_ نیووووووووشاا

نیوشا_ جاااااااانم

_خفه

_دست به یخه ...

*8*8*8

درست یکسال از اون شب خیال انگیز و رویایی میگذره ..

ما تا چند ماه دیگه تو افغانستان موندیم و خدمتمونو به پایان رسوندیم ... بعد هر چها رتایمون به ایران برگشتیم و تو خونه بابا تیمسارمون یه زندگی پدر سالاری راه انداختیم بیا و ببین ...

پدرم عاشق داماداشه وبه اونا کلی افتخار میکنه ... دست از سر کچل من و نیوشا هم برداشته .. دیگه مارو به چشم پسر نمیبینه .. الان ازمون توقع داره یکی یه گل پسر ... براش بیاریم که اونو پدر بزرگ تیمسار صدا کنن...

این بود زندگی من و نیو نیو ....

نیوشا_ اااانگوی پایانا ....

من تازه میخوام چند کلوم حرف بزنم ......

_ هر چقدر تو داستان چرت پرت گفتی بسه ...

نیوشا_ بیچاره اگه چرت و پرتای من نبود که داستانت عین یخ سرد و بی روح میشد ... عوض تشکرته...

_خیلی خوب تشکر...

نیوشا_ نه خوشگل بگو تا ...

_نیوششششششششششااااا

نیوشا_ججججججججججانم ...