-امری داشتید؟
لبخند روی لب های سعید نشست.وحید اخمی به او کرد و خطاب به خانم صبوحی گفت:
-لطفا این کاغذارو بدین آقای مجد امضاء کنن.همین الان،می خوامشون.
خانم صبوحی باز عینکش را روی بینی جابجا کرد و به طرف وحید رفت.سعید سر به زیر انداخت تا خانم صبوحی صورت خندان او را نبیند.وحید گفت:
-همون جا منتظر بمونید تا امضاشون کنن و بیاریدشون.
-بله آقا.
خانم صبوحی از در بیرون رفت.وحید غرولند کرد:
-داشتی آبرومو می بردی.
سعید با صورتی خندان پرسید:
-پس کی ردش می کنی؟
-همین روزا.
-اینی که من می بینم،دست از سر تو برنمی داره.
-پوریا بنده خدا عجله داره.
-یکی نیست به پوریا بگه،تو که نمی تونستی چرا زن گرفتی؟
وحید نگاه تندی به برادرش کرد و گفت:
-می تونه و کار خوبی کرده.
سعید با چشمانی گرد نگاهش کرد.وحید کاغذ های روی میزش را مرتب کرد.سنگینی نگاه سعید را احساس کرده بود.سر بلند کرد و با دیدن صورت متعجب او پرسید:
-هان،چیه؟
-تو گفتی چون زن گرفته،کار خوبی کرده!
-دیوونه شدی،من منظورم پوریا بود شازده.
-یعنی تو؟
-من هیچی!متوجه هستی؟
سعید سر به زیر انداخت و گفت:
-هیچ زنی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه.
وحید لبخندی زد و گفت:
-معلومه که نمی تونه.
سعید خندید.پاسخ همیشگی را به سوال همیشگی اش شنیده بود و از این بابت خوشحال بود.وحید گفت:
-یه تلفن به مامان بزن،از صبح تا حالا چند دفعه زنگ زده حالتو پرسیده.نگرانت بود.
-پیش از اینکه بیام اتاق تو بهش زنگ زدم.
-کار خوبی کردی.
-بعد از شرکت چیکاره ای؟
وحید خندید و جواب داد:
-در خدمتم.
-خدمت از ماست قربان،بزنیم بیرون؟جواب باباهه هم با من!
-بزنیم،جواب باباهه هم با جفتمون.
و هر دو صدایشان را دورگه کردند و یکصدا گفتند:
-اصلا شما می دونید این دو تا هر روز بعد از شرکت کجا می رن؟
هر دو به خنده افتادند.چند ضربه به در خورد و خانم صبوحی وارد اتاق شد.وحید حالتی جدی به خود گرفت و پرسید:
-امضاء شد؟
خانم صبوحی کاغذ هارو روی میز گذاشت و گفت:
-بله آقا،آقای مجد گفتن آقای سعید مجد خدمتشون برسن.
سعید از روی مبل بلند شد.کاغذ ها را از روی میز برداشت و گفت:
-بگو پیدام نکردی،می بینمت.
و از اتاق بیرون رفت.خانم صبوحی نگاه پرسشگرش را به وحید دوخت.وحید گفت:
-می رم اتاق رئیس.هر کی زنگ زد بگید نیم ساعت دیگه تماس بگیره.
خانم صبوحی گفت:
-آقا عصبانی بودن.
وحید کتش را پوشید و گفت:
-نیم ساعت دیگه بر می گردم.
و از کنار خانم صبوحی رد شد و از در بیرون رفت.
***
سعید به ساعتش نگاه کرد.نزدیک نیم ساعت بود که منتظر وحید بود.به صندلی تکیه داد و به در شرکت چشم دوخت.زیر لب غرولند کرد؛((پس کجا موندی؟))تلفن همراهش را از جیب بیرون کشید و برای چندمین بار شماره وحید را گرفت.بعد از چند دقیقه صدای وحید در گوشی پیچید:
-الان می آم،الان.