-پس کجا موندی؟
-چند دقیقه دیگه پایینم.
-من...
صدای بوق بوق نشان می داد که وحید ارتباط را قطع کرده تلفنش را روی صندلی پرت کرد و گفت:
-هر وقت خواستی بیا.
سرش را به صندلی تکیه داد.فرمان را با دو دست محکم چسبید و چشم هایش را بست.روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود.تمام روز از این اتاق،به آن اتاق،از این دفتر به ان دفتر و از این شرکت به آن شرکت رفته بود و با آدم های مختلف سر و کله زده بود و می دانست شب،سر میز شام،پدر دوباره او را متهم به تن پروری خواهد کرد و وحید به خاطر او با پدر در می افتد و مادر غرولند می کرد.با صدای باز شدن در چشم گشود.وحید گوشی اش را برداشت و روی صندلی نشست و گفت:
-بریم.
-کجا گیر کردی؟می دونی چند وقته منتظرتم.
-بابا از شرکت بیرون رفته.باید همه کارارو می کردم.
-چه عجب!دلش اومد بره.
-نمی دونم چه خبره،منشی اش می گفت مادرتون زنگ زده وگفته بره خونه،نگرانم.
سعید با تعجب پرسید:
-مامان زنگ زده؟
-آره،باید یه تلفن بزنم خونه نگرانم.
سعید پوزخندی زد و گفت:
-نگران نباش،حتما دلش واسه بابا تنگ شده بوده.
-بابا بهم زنگ زد و گفت،من دارم می رم بیرون.حواست به کارا باشه.نمی دونستم مامان بهش زنگ زده،خوشحال به نظر می رسید.
-پس بهتره حالا حالاها نریم خونه.
-واسه چی؟
-مامان بهش زنگ زده،بابا خوشحال بوده،از شرکت رذفته بیرون.پسر باید یه خبرایی باشه.
-منم که همین رو می گم.
وحید تلفنش را از جیب بیرون کشید و شماره خانه را گرفت.سعید اتومبیلش را روشن کرد و به راه افتاد.
-تو عاشق دردسری،ولشون کن بابا،الان می گن بیایین خونه.وحید بی توجه به او منتظر ماند.صدای عزیز خانم،در گوشی پیچید:
-بله؟
-عزیز خانم.
عزیز خانم به آهستگی جواب داد:
-سلام آقا.
-خبریه؟
-مهمون داریم آقا.
-مهمون؟
سعید از گوشه چشم به وحید نگاه کرد.وحید پرسید:
-کیه؟
-دوستای آقا هستن.
صدای مادرش را شنید که پرسید:
-کیه،عزیز خانم؟
-آقا وحید.
مادرش گوشی را گرفت و گفت:
-وحید جان!
-سلام مامان.
-سلام مامان جان،زود بیایید خونه مهمون داریم.
-کی هست؟
-آقای محبیان،با خانواده اشون.
-آقای محبیان؟
-بیاخونه،اگه ببینیشون یادت می آد.دوست بابا،اون دوست شیرازیه اش.
وحید با خود تکرار کرد؛((آقای محبیان،از شیراز))و خطاب به مادرش گفت:
-آها،یادم اومد،عمو کمال و خاله مریم.
خانم مجد خندید و گفت:
-زود اومدین ها.
-الان می آییم.
سعید غرید:
-نگفتم می گن زود بیایین خونه.
وحید گوشی را قطع کرد.چشمانش از خوشحالی می درخشید.با هیجان گفت:
-حدس بزن،کی اومده؟
-من حوصله خونه رو ندارم.
وحید بی توجه به او ادامه داد:
-عمو کمال و خاله مریم اومدن.
-نمی شناسمشون.
-می شناسی!یادت نمی آد؟دوست بابا،رفته بودیم شیراز خونه شون.
-آخرین باری که رفتیم شیراز من تقریبا شیش ساله بودم.وحید خان.
-پسر،خیلی مهربون بود،تو یادت نمی آد.یادم رفت از مامان بپرسم چیزی می خواد یا نه.
سعید با ناباوری نگاهش کرد و گفت:
-تو یهویی چت شد؟
وحید نگاهش کرد و در حالی که سعی می کرد،هیجانش را پنهان کند گفت:
-نمی دونم،یه حالی شدم.میدونم،من دیگه پسر بچه هشت ساله نیستم که روی شونه های عمو کمال بشینم و خاله مریم،واسه ام کلوچه درست کنه اما خوشحالم.انگار داره یه اتفاق مهمی می افته،نمی دونم چه ام شده،بیخودی سر حالم،خیلی سر حال.