ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
رمان ” آخرین بلیتِ تهران”
به قلم ” شقایق لامعی”
—–
بخش اول
تجریش
ماتیک قرمز رو با دقت تمام، روی لب هام کشیدم و با دیدن چهره ی غزل خنده ام گرفت و ماتیک از دستم افتاد روی میز آرایش!
با حالتی بین عصبانیت و شوخی، مشتی به شونه اش کوبیدم و گفتم:
-من دارم رژ می زنم، تو چرا لب هات رو جمع کردی ؟
بی حوصله از کنار میز آرایش بلند شد و گفت:
-اون همینجوریش هم به تو توجه داره؛ نیازی نیست خودت رو بکشی!
با دستمال مرطوب، رد رژ رو از روی میز پاک کردم و در حالی که حواسم رو به لباس های ردیف شده ی روی تخت می دادم، پرسیدم:
-به نظرت کدومشون بهتره؟
بدون اینکه به لباس ها نگاهی بندازه، کلافه گفت:
-از نظر من یا نظر تو؟ از نظر تو قطعا باز ترینشون بهتره!
اینبار واقعا عصبانی شدم:
-چه مرگته تو؟ یه ساعته که عین برج زهرمار نشستی اینجا و داری وزوز می کنی!بگو دردت چیه که حداقل بتونم رفتارهات رو نسبت بدم بهش!
از روی صندلی ای که به تازگی روش نشسته بود، با دلخوری بلند شد و گفت:
-فوق لیسانس مملکت ما رو باش! خانم فوق لیسانس ادبیات دارن و ادبیاتِ صحبت کردن خودشون در حد بچه های چال میدونه!
پشتش رو بهم کرد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت، ادامه داد:
-انتظار بیشتری هم نمی شه ازت داشت! با پول بابا درس خوندن و وارد دانشگاه شدن، هنر نیست! فقط جایی نگو ادبیات خوندی که پای آبروت در میونه!
معلوم نبود از کجا و چی دلخوره که داشت اینطور پشت سر هم می بافت! لب هام رو روی هم فشردم اما مثل همیشه، نتونستم خودم رو کنترل کنم و گفتم:
-از چه چیزی در حال آتش گرفتنی بانوی بزرگوار؟ چه چیزی خاطرت رو مکدر کرده؟ درس خواندن اینجانب با پول پدر یا انصراف دادن جناب عالی به علت عدم توانایی پرداخت شهریه؟
برگشت و با چشم های گشاد شده اش نگاهم کرد! حقش بود؛ این روزها، کاش پاش رو از گلیمش فراتر می ذاشت، پاش کلا تو گلیم خودش نبود!
با آرامشی مصنوعی
، خیره شدم به چشم های متعجبش و کنایه آمیز گفتم:
-ادبیات ارضاتون کرد؟!
با دلخوری لب هاش رو روی هم فشرد! دلم آروم نگرفت، جلو رفتم و در رو بهم کوبیدم تا قیافه ی کج و کوله اش بیشتر از این، با اعصاب و روانم بازی نکنه!
نگاهی که به ساعت انداختم، دستپاچه ام کرد؛ همین مونده بود که آخرین نفر برسم!
دیگه وقتی برای انتخاب نداشتم، یکی از لباس ها رو بیرون کشیدم و شروع به پروش کردم اما وقتی دستم نرسید برای بستن زیپش، خودم رو لعنت کردم که چرا رنجوندن غزل رو موکول نکردم به بعد از آماده شدنم!
حرص زده و کفری، لباسم رو با لباس بدون زیپی تعویض کردم. حرف غزل درست از آب در اومده بود؛ باز ترینشون تنم بود!
اهمیتی نداشت!
به محض اینکه عطر رو از روی میز آرایش برداشتم، صدای زنگ تلفنم بلند شد. در حال عطر زدن، به نمایشگر تلفن نگاه کردم اما هر چی به مغزم فشار آوردم، اسمی که خودم ذخیره اش کرده بودم رو به خاطر نیاوردم!
چند بار زیر لب، تکرار کردم ” پناهی” اما بعید می دونستم که این فامیلی رو تا به حال شنیده باشم چه برسه به ذخیره کردن شماره ی صاحبش!
انقدر درگیر بودم و عجله داشتم که تو این اوضاع، همین چند ثانیه رو هم زیادی خرج این مخاطب ناشناس کرده بودم؛ پس بدون جواب دادن، گوشی رو تو کیف دستیم سر دادم و با عجله از خونه بیرون زدم!
ترافیک مسخره ی خیابون، ادبیاتم رو به همون ادبیات چال میزونی که غزل بهش اشاره کرده بود، نزدیک کرد! آخرین چیزی که می خواستم، دیر رسیدن به مهمونی ای بود که از تابستون منتظرش بودم!
با فس فس کردن ماشین جلویی، ناچار به تحمل صد و سی ثانیه ی ناقابل شدم که نمایشگر راهنمای چهارراه با طمانیه و دهن کجی، به نمایشش گذاشته بود و هر ثانیه اش سه ثانیه طول می کشید!
در آخر هم دیر رسیدم؛ چیزی که عمیقا نمی خواستمش! خیلی هم دیر رسیده بودم!
به محض اینکه ماشینم تو پارکینگ عمارت مرندیان جا گرفت، پیاده شدم و هول هولکی، آرایشم رو چک کردم و با نفس هایی که بی خود و بی جهت، از ریتم خارج شده بودند، به سمت عمارت قدیمی به راه افتادم!
می دونستم که مامان و بابا قبل از من رسیده بودند و همین قضیه به اندازه ی کافی آزار دهنده بود!
در حال طی کردن سنگ فرشی که منتهی می شد به ورودی ساختمون بودم که صدایی از پشت سر غافلگیرم کرد:
-اوه… ببین کی اینجاست!
به سمت صدایی که مطمئن بودم صاحبش رو شناختم، برگشتم.
-چه سوپرایزی! تو سالن دنبالتون می گشتیم؛ تو حیاط پیداتون کردیم!
خیره شدم به چشم های روشنش و هرچی به خودم فشار آوردم، کلمه ای از دهانم به بیرون درز نکرد! نگاه کردم به دستی که به سمتم دراز شده بود و وا رفتم! چه برنامه هایی داشتم برای مهمونی امشب و چه بلاهایی که سرم نیومده بود! حرصم گرفته بود از دست خودم؛ باید سر فرصت یه تنبیه درست و حسابی برای بخش دست و پاچلفتی مغزم در نظر می گرفتم!
دستم رو به سرعت به سمت دستش بردم و همون موقع که فشار کوچیکی به انگشت های گرمش وارد کردم ، گفتم:
-سهند جان… چقدر خوشحالم از دیدنت…من… راستش…
لعنت به من که بلد نبودم دو تا جمله ی تاثیر گذار پشت سر هم ردیف کنم! یه فصل تمام رو در انتظار دیدن این آدم گذرونده بودم و حالا دیر تر از هرکسی به این مهمونی اومده بودم و بعد هجده سال درس خوندن، نمی تونسم یه جمله ی درست تحویل مخاطبم بدم!
دستم رو رها نکرد و با لحن گرمی گفت:
-منتظرت بودم! نسترن بهم گفت که تا عصر دانشگاه درگیر کارهات بودی و می دونستم که نمی تونی زود بیای!
خدا رو شکر که سیستم توجیه خودکار رو این آدم نصب بود!!
-قدم بزنیم؟
نگاهی به در ورودی ساختمون که به خسته ترین حالت ممکن میهمان های در حال رفت و آمد رو از خودش عبور می داد، انداختم؛ من بخاطر این آدم اومده بودم؛ پس اهمیتی نداشت که اون داخل باهاش وقت بگذرونم یا اینجا!
لبخندی زدم و گفتم:
-البته؛ چرا که نه!
مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:
-مهمونی خسته کننده ست! کلافه می شم از حضور آدم هایی که نمی شناسمشون و حرف مشترکی هم باهاشون ندارم!
به طرز مسخره ای سکوت کردم! رسما داشتم گند می زدم و کم کم داشتم ایمان می آوردم که امشب، شب من نبود!
-تو خوبی؟ چقدر عوض شدی!
به سمتش چرخیدم؛ همه ی ایده هایی که تو این سه ماه، روز و شب وقت گذاشته بودم برای پرورش دادنشون در راستای جذب کردن این آدم، دود شده بودند و رفته بودند آسمونِ هفتم؛ جایی که محال بود حتی با بارون سال بعد هم برگردند پایین!
دستم رو بی هدف تو هوا چرخوندم و پرسیدم:
-عوض شدم؟
با چشم های روشنش جزجز صورتم رو اسکن کرد و گفت:
-بینیت… لب هات… موهات…
انقدر ریزبین بود که متوجه چند سی سی ژل و تغییرات ناشی از دومین عمل بینیم شده بود؟!
-خوشگل شدی! اصلاح می کنم؛ خوشگل تر شدی!
بالاخره یادم اومد که باید لبخند بزنم! لبخند عمیقی رو لب هام نشوندم و با طنازی گفتم:
-مرسی!
-قابلی نداشت خانم!
مسیرش رو تغییر داد و با توجه به اینکه دستم هنوز تو دستش بود، تبعیت کردم و مسیر همون سنگ فرشی که انتهاش ورودی ساختمون قرار داشت رو در پیش گرفتم! این به این معنی بود که می خواست برگردیم به داخل سالن و قدم زدن در حد همون هفت هشت تا دونه، خسته اش کرده بود!
واقف بودم به اینکه شروع دیدارمون طبق اون چیزی که تو سرم بود پیش نرفته اما من بقیه ی شب رو داشتم و قدرت هنوز تو دست های من بود!
شونه به شونه اش وارد سالن شدم و به هرکسی که بخاطر سهند به من هم سلام می کرد، لبخند سخاوتمندانه ای می زدم و سلامشون رو جواب می گفتم!
وارد سالن اصلی که شدیم، به سمتم چرخید و گفت:
-تنهات می ذارم تا لباس هات رو عوض کنی؛ زود برگرد پیشم!
تا به خاطر داشتم شخصیت آرومی داشت و رو همین حساب بود که لحن دستوریش خیلی می چسبید! ازش فاصله گرفتم و در حال رفتن به سمت طبقه ی بالا بودم که صدای نسترن متوجهم کرد:
-نیکا جان!
با جمعی از دوست ها و هم سال هاش، در حال معاشرت بود! ناچارا به سمت میزی که اشغال کرده بودند، حرکت کردم و با اکراه دست تک تک دوستان شناس و ناشناس مادرم رو فشردم! همینجوریش هم شبِ من با شتاب جلو می رفت و هدر دادن زمان برای وقت گذروندن با دوستای مامان، رسما ظالمانه بود!
عذر خواهی کوتاهی کردم و از جمعشون فاصله گرفتم! داشتم پله ها رو بالا می رفتم که کیف دستیم، لرزید! بخاطر بلند بودن پاشنه های کفشم، نمی تونستم توجهم رو روی دو کار تقسیم کنم؛ پس بی خیال گوشی شدم و با دقت از پله ها بالا رفتم!
اهمیتی ندادم کدوم اتاق ها مخصوص مهمون ها در نظر گرفته شدند و با عجله ی خاصی به سمت اتاق ساره حرکت کردم! کسی داخلش نبود. به سرعت روپوشم رو از تنم خارج کردم و به چک کردن آرایشم مشغول شدم.گوشی لعنتیم دوباره زنگ خورد! کدوم بی کاری این وقت شب با من کار داشت؟ با حرص گوشی رو بیرون کشیدم و به اسم “پناهی” خیره شدم! سریع از نظرم گذروندم و متوجه شدم که نه بین دوست ها و نه بچه ی دانشگاه و استاد ها کسی رو به این اسم نمی شناسم! پس به سه تماس از دست رفته ای که ازش رو صفحه ی تلفنم بود نگاه کردم و داشتم گوشی رو به داخل کیفم بر می گردوندم که پیامش رو صفحه نشست:
“چرا جواب نمی دین خانم؟!”
چشم هام گشاد شدند و اخم ناخواسته ای بین ابروهام نشست.
-نیکا جون… اینجایی تو؟
سرم رو بلند کردم و به ساره، خواهر نچسبِ سهند، خیره شدم!
-خیلی وقته دنبالتم، سهند رو دیدی؟
به پیام نگاه کردم و متن عجیبش! چرا این پناهی لعنتی رو به یاد نمی آوردم؟!کی بود که طلبکارانه علت جواب ندادنم رو پرسیده بود؟
گوشی رو تو کیفم انداختم؛ فردا بهش زنگ می زدم و وای به حالش بود اگه کار واجبی نداشت!
سرسری جواب ساره رو دادم و مسیر طبقه ی پایین رو در پیش گرفتم!
سهند رو جایی انتهای پذیراییِ بزرگ عمارت، پیچیده شده بین دختر های خانواده ی بزرگ مرندیان دیدم؛ تو این خانواده، به دلیل رایج بودن ازدواج فامیلی، نام خانوادگیِ همه، مرندیان بود.
حوصله و اعصاب پیوستن به دختر ها رو نداشتم؛ پس عقب ایستادم و عمدا تنها!
پشت یکی از میز های بلندی که دور تا دور سالن چیده شده بودند، ایستادم و به صورت غیر مستقیم، یک تنه به جنگ دختر های مرندیانِ سالن رفتم!
-چه لباس زیبایی مادام !
با صورتی کج و کوله، به نیما که دست تو دست پرستوی عاشقش! بهم نزدیک می شدند، نگاه کردم! نباید می اومدند پیشم، من باید پشت این میز تنها می موندم!
-چطوری؟ مامان و بابا کجان؟
در جواب تعریف از لباسم، پرسیدن حالم و سوال آخرش، تنها گفتم:
-نمی دونم!
پرستو با سر و لبخند، بهم سلام کرد؛ بی خود ترین کاری که می تونستم تو این مهمونی انجام بدم، احوالپرسی با خانواده ام بود که هر روز می دیدمشون!
-چرا تنها ایستادی؟
کلافه به صورت برادرم نگاه کردم! تو حالت عادی، حوصله ی دو کلمه حرف زدن رو نداشت و حالا برام عجیب بود که چطور می تونه این تعداد سوال رو پشت سر هم بپرسه و جوابشون رو هم نگیره!!
لیوان بلند نوشیدنیم رو روی میز گذاشتم و کوتاه گفتم:
-راحتم!
و با دیدن بابا، فورا بهش اشاره کردم و گفتم:
-بابا!
از اونجایی که تازه وارد مهمونی شده بودند، به هوای سلام و احوال پرسی با بابا و میزبان ازم فاصله گرفتند.
با رفتنشون، به جایی که سهند بود نگاه انداختم! انقدر دور و برش رو شلوغ کرده بودند که دیگه چیزی ازش پیدا نبود؛ رسما داشتند خفه اش می کردند دختر های یک شکل و یک اندازه ی فامیلش!
کلافه دور تا دور سالن رو از نظر گذروندم؛ همه به صحبت مشغول بودند! ساعد هام رو روی میز گذاشتم و تصمیم داشتم چرخی تو سالن بخورم که با دیدن سهند، صاف ایستادم؛ داشت به سمتم می اومد؛ تنها! یک من، هیچ دختر های مرندیان!
قبل از اینکه بهم برسه، پرسید:
-چرا تنها ایستادی؟
سعی کردم به مظلوم نمایی خودم رو شبیه به کسی که تنها گذاشته شده نشون بدم، نه کسی که به صورت انتخابی تنها مونده! با نگاهی به چشم هاش، حرف رو عوض کردم:
-خیلی خسته به نظر می رسی!
صادقانه گفت:
-خسته ام. تو هم باید خسته باشی، تا عصر دانشگاه بودی!
طبیعی بودکه از دروغی که نسترن به خواست من بهش گفته بود، عذاب وجدان نمی گرفتم؟ من امروز اصلا دانشگاه نبودم! کارم تو آرایشگاه زیادی طول کشیده بود!
-نه! خسته نیستم.
-بریم پیش بقیه!
بی میل گفتم:
-اگه تو بخوای می ریم!
و این به معنی بود که من نمی خوام!
به هر حال که به خواست من اهمیتی داده نشد و رفتیم پیش بقیه! بقیه یعنی همون دختران کپی با تیراژ بالای مرندیان! چهره هایی که بخاطر ازدواج های مداوم خانواده، باهم مو نمی زندند و همگی انقدر شبیه بودند که به نظر می رسید، خواهر هستند!
تنها مرندیان هایی که چهره هاشون فرق داشت، سهند و ساره بودند که مادری غیرِ مرندیان داشتند!
با اعصابی داغون از بد پیش رفتن شبم، سلام های اطرافیانم رو یکی در میون جواب دادم و بی حوصله بهشون خیره شدم. چند دقیقه ی زجر آور رو تحمل کردم و در آخر کنار گوش سهند گفتم:
-من می تونم تنهات بذارم؟
صحبتش رو با یکی از پسر های فامیلش قطع کرد و به سمتم چرخید! کمی فاصله گرفت از مخاطبش و با صدای آرومی پرسید:
-چیزی شده؟ رو به راه نیستی انگار!
صاف تو چشم هاش زل زدم و گفتم:
-شلوغی کلافه ام می کنه!
چرت گفته بودم؛ شلوغی کلافه ام نکرده بود از اینکه فکر می کردم بیشتر از این ها روش تاثیر دارم و در واقعیت می دیدم که ندارم، کلافه شده بودم!
با تاخیر دستش رو بالا آورد، بازوی برهنه ام رو لمس کرد و گفت:
-حتما! یکم صبر کن الان می ریم یه جای خلوت تر!
تو دلم لبخند زدم! اونقدر ها هم بی تاثیر نبودم! الکی نبود؛ من سه ماه تابستون روز و شب به بهانه های مختلف برای این آدم تکست فرستاده بودم تا انقدر اسمم تو مغزش پررنگ شه که نتونه نادیده ام بگیره! غزل گفته بود که این آدم بهم توجه داره اما واقعا اینطور نبود! سهند بهم توجه داشت اما اون توجهی که دلم می خواست رو هنوز نه!
با عذر خواهی سهند، از جمع دور شدیم و به سمت ضلع دیگه ای از سالن حرکت کردیم! متوجه شدم داره به سمت پدر هامون حرکت می کنه اما همین که دو نفری، شونه به شونه ی هم تو سالن بزرگ خونشون حرکت می کردیم، اتفاقی بود که می تونست کمی خلق پایینم رو تعدیل کنه!
با مرندیانِ بزرگ سلام و علیک کردم؛ کاری که احتمالا باید تو بدو ورودم انجامش می دادم نه حالا!
به هر حال با روی باز ازم استقبال و تشکر کرد و بعد، به ادامه ی صحبتش با پدرم مشغول شد! مقصد بعدیمون، میزِ بار بزرگ گوشه ی سالن بود! سهند به سمت شیشه های رنگانگ و متنوع نوشیدنی هدایتم کرد و ده دقیقه ای رو اختصاص داد به توضیح دادن در مورد یک سری برند های نادری که روی میز بودند!