وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان آخرین بلیت تهران پارت 3

“راه آهن”

مرد با لحن نچندان محترمانه ای گفت:
-برای ما شر درست نکن خانم؛ بیار کارا رو تحویل بده.
گوشی رو از این دست به اون دست دادم و گفتم:
-آخه من هنوز تمومشون نکردم!
بی حوصله گفت:
-چه تموم کردی و چه نه، مهم نیست. بیارشون قربونت. بیارشون تا این شوورت برامون شر درست نکرده!
تعجب کردم:
-شوهرم؟
از کوره در رفت:
-شوهرت، نامزدت، داداشت، بابات، آقا بالاسرت! چه می دونم کیته! اول صبحی اومده اینجا شر درست کرده که حق نداریم کار بدیم به خانم!
دهانم باز موند!کی می تونست رفته باشه جز امیر حسین؟
-بیار کارا رو پس بده قربونت. بیار تا قبل از موعدش بدم کسی آمادشون کنه شرمنده ی مشتری نشم.می آریشون که؟
حرفی نداشتم برای گفتن! داشتم به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم و تسلیم شدم:
-می آرم.
-مرسی قربونت. تا عصری برسون بهم که بدمشون دست کس دیگه.
تلفن رو قطع کردم و به در بسته ی اتاق امیر حسین نگاه کردم! واقعا همچین کاری کرده بود؟
-الهه…الهه مادر کجایی؟
با صدای مامان، از جام بلند شدم اما از فکر بیرون نیومدم. خودم رو به آشپزخونه رسوندم
-جانم مامان؟
با اشاره به بالاترین کابینت آشپزخونه گفت:
-اون آبکش رو از اون بالا بده مادر.
رو پنجه های پام بلند شدم و آبکشی که می خواست رو به دستش دادم.
آبکش رو تو سینک گذاشت و پرسید:
-نمی دونی امیر حسین کی می آد؟
شونه ای بالا انداختم. واقعا امیرحسین همچین کاری کرده بود؟

انقدر شوکه بودم که نمی تونستم به درستی فکر کنم!
مامان پری رو با آبکش و قابلمه و کفگیرش تنها گذاشتم و به اتاقم برگشتم.
کارت هایی که دیشب پاشون نشسته بودم وسط اتاق ولو بودند. بعضی ها کامل شده و بعضی ها نیمه تموم. نشستم و شروع کردم به دسته بندی شون، کامل شده ها رو که حدودا صد تا می شدند، داخل یه نایلون جدا گذاشتم و ما بقی کارت ها رو هم جمع کردم.
قبل از کنار گذاشتن نایلون کارت ها، به اسم های روی آخرین کارت نگاه کردم؛ مژگان و فرهاد! از کارت عروسیشون مشخص بود که خیلی خوش ذوقن! همیشه برای اسامی عروس و دوماد های درج شده روی کارت هایی که منتاژشون به عهده ی من بود، تو ذهنم تصویر می ساختم؛ کنار هم تجسمشون می کردم و هزار جور داستان برای آیندشون در نظر می گرفتم! آخر سر هم رویاشون منتهی می شد به رویای خودم، خودم تو لباس عروس، در کنار….
بلند شدن همزمان صدای در و پیامک گوشی، بدجور از فکر بیرون کشیدم.
-ببین کیه مادر!
به ساعت نگاه کردم؛ دوازده بود و امید قبل از دو نمی رسید! روسری رو روی سرم انداختم و به سمت حیاط قدم تند کردم. در رو به آرومی باز کردم و با دیدن امیر حسین پشت در، جا خوردم:
-تویی؟
کنارم زد و داخل شد. خیلی خسته به نظر می رسید. چند روزی بود که صبح زودتر از همیشه بیرون می زد و این همه خستگی برای اولین ساعت ظهر ، واقعا منصفانه نبود!
لب باغچه ی کوچیک و خشک حیاط نشست و گفت:
-یه لیوان آب می آری؟

تند به سمت آشپزخونه رفتم، قالب های زمخت یخ رو داخل لیوان ریختم و روش آب بستم و به حیاط برگشتم.
آب رو که تا نیمه سرکشید، اشاره کرد به در و پرسید:
-مگه آیفون خرابه؟
سری به معنی بله تکون دادم.
-برو جعبه ابزار خونه رو بردار بیار.
به چشم های خوش حالتش خیره شدم، جمله ها راضی نمی شدن به پرسیده شدن. صدبار تا نوک زبونم اومد بپرسم که واقعا رفتن به مغازه و اون برنامه ها کار خودش بوده یا نه. اما تفاوت فاحشی بود بین تصمیم به پرسیدن و خودِ فعلِ پرسیدن!
-د برو دیگه…
با ترس تقریبا دویدم. جمله هام هم دویدن و فرار کردند.
جعبه ی ابزار رو از بالای جا کفشی برداشتم و براش بردم. موتورش رو بیرون پارک کرده بود و این به این معنی بود که می خواست زود بره!
همیشه موقع کار کردن با پیچ گوشتی ها و ابزارش، یه اخم عمیق جا خوش می کرد وسط ابرو هاش. بی حواس می شد به محیط و بدون پلک زدن، خیره می شد به چهارتا سیمِ تو هم پیچیده شده. امروز هم استثنا نبود؛ ایستادم و با حالی عجیب، به صورت جدی و پر جذبه اش نگاه کردم و انقدر به این کار ادامه دادم که سرش بالا اومد، ابرو هاش هم بالا اومدند و متعجب پرسید:
-چیه؟!
با ترس عقب پریدم! چطور فکر کرده بودم که متوجهم نمی شه؟ یه “هیچی” ناواضح تحویلش دادم و برگشتم داخل ساختمون و یه راست رفتم سمت اتاقم و با دیدن گوشی، تازه یادم افتاد که پیام داشتم!
صفحه رو روشن کردم و دیدن پیام واریزی بانک، متعجبم کرد؛ پیام رو باز کردم و محتواش رو خوندم. دقیقا مبلغ شهریه به همون مقدار اصلی، به حسابم ریخته شده بود!
دهانم رو بی صدا باز و بسته کردم؛ مثل ماهی های توحوض که مدام دهانشون باز و بسته می شد اما معلوم نبود چی می گن. منم معلوم نبود چی می گم؛ برای خودم هم معلوم نبود!
-الهه!
با صداش از جا پریدم اما چشم هام هنوز خیره مونده بود به صفحه ی گوشی و پیام بانک!

صدای زنگ در بلند شد و بعدش دوباره صدای امیر حسین:
-بردار آیفون رو!
دویدم سمت آیفون و گوشیش رو برداشتم. رفته بود تو کوچه.
-صدا می آد؟
از پشت آیفون سوال کردن راحت تر نبود؟ می شد از اینجا بپرسم که چرا این کار ها رو انجام داده؟
-صدا نمی آد؟
وقتی می دیدمش که نمی تونستم سوال و جوابش کنم!
-الهه؟
وقتی نمی دیدمش هم نمی تونستم سوال و جوابش کنم!
-بله؟ صدا می آد!
صدای بسته شدن در اومد و بعدش صدای خودش:
-بزن دکمه رو!
زدم. اما کار نکرد.
بهش گفتم که کار نمی کنه و گفت:
-باشه، بیا در رو باز کن. کلید ندارم.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و دوباره به حیاط رفتم. در رو براش باز کردم و نگاهش کردم که به سمت ابزاراش رفت، جمعشون کرد و رفت داخل ساختمون و اینبار با آیفونی که تو راهرو بود مشغول شد. ناخواسته ایستادم و دوباره نگاهش کردم. سرش رو که بالا آورد، نگاهم رو دزدیدم. متوجه نشد و گفت:
-خیلی کار داره. شب درستش می کنم. می تونی ابزار ها رو جمع کنی؟ دیرمه.
مطیعانه سر تکون دادم و مشغول شدم.
بالاخره مامان از آشپزخونه اش دل کند و بیرون اومد و با دیدن امیر حسین گفت:
-مادر تویی؟ فکر کردم امیده.
امیر حسین سلام داد و حالش رو پرسید و داشت به سمت اتاق می رفت که مامان گفت:
-تا نیم ساعت دیگه غذا حاضره.
متوقف شد و گفت:
-نه مادر نمی مونم برای ناهار. خیلی دیرمه!
مامان پشت دستش زد. از صدای ضربه اش پریدم و نگاه امیر حسین رو به سمت خودم برگردوندم.
-کشتی خودت رو مادر! صبح تا شب مشغولی. برای ناهار خوردن هم وقت نداری؟
امیرحسین نگاهش رو از روم برداشت و دادش به مامان پری:
-دورت بگردم. سعی می کنم برای شام برسم، چند تا کار باهم گرفتم و درگیرم.
این نوع از قربون صدقه رفتن و محبتش، فقط برای مامان بود. رفت تو اتاقش و مامان پریِ وا رفته رو تنها گذاشت و من رو صدا زد. به هوای اینکه چیزی می خواد تند رفتم تا دم در اتاقش.
وقتی بهش رسیدم که داشت دکمه های بلوزش رو می بست. بدون اینکه نگاهم کنه، گفت:
-کارای این یارو رو بذار دم اتاقم،ببرم بدم بهش.
ماتم برد:
-چی؟
عمیق نگاهم کرد؛ جوری که حالیم شد چه کاری و کدوم یارو رو می گه!
-بار آخرت هم باشه که بهم دروغ می گی! امروز خودم رفتم و شهریه ات رو پرسیدم. فهمیدی الهه؟ این آخرین باری بود که دروغ گفتی!
قلبم تند زد! شایدم نزد. حس کردم رنگم داره کبود می شه. حس کردم دارم می میرم.
من، فقط بخاطر خودش دروغ گفته بودم.
لحنش ملایم شد:
-برو فردا ثبت نام کن.
*****

“تجریش”
به تفاله ی قهوه ی ته فنجون نگاه کردم و با وسوسه فال گرفتن، جنگیدم. انقدر پیش ستاره رفته بودم برای فال گرفتن که خودم تو این کار نیمچه استاد شده بودم.
-بگم یکی دیگه برات بیارن؟
فنجون رو روی میز برگردوندم و در جواب سهند گفتم:
-نه ممنون. فعلا نمی خوام.
فنجون خودش رو چرخوند و گفت:
-بعد از هر سه چهار ماهی که برمی گردم، می بینم کمِ کم سه چهارتا کافه و رستوران به این خیابون اضافه شده. دیگه داره می ترکه این خیابون؛ به ازای هر یه رهگذر، یه کافه اینجا هست.
لبخندی زدم و گفتم:
-قراره کافه ی ما هم اضافه بشه. البته نه به این خیابون. دو تا خیابون اونور تر.
با خوشحالی گفت:
-چقدر خوب!
-نیما دنبال کارای دفتریشه. جاش رو مشخص کردیم و نهایی که بشه، باید بریم دنبال خرید وسایل و استخدام نیرو.
سرش رو به چپ خم کرد و موهای نسبتا روشن و نسبتا لختش هم به چپ رفتند:
-عالیه.
بیست دقیقه ای بود که وارد کافه شده بودیم و تو این بیست دقیقه، انقدر سیگار کشیده شده بود که دود، وضوح دید رو پایین می آورد.
حرصم می گرفت از این که حرفی نداشتیم برای گفتن! اون از دیشب و این از امروز. نمی دونستم مشکل از منه که این رابطه پیش نمی ره یا از سهند. البته که اون هم دیروز و هم امروز، نشون داده بود که بی اشتیاق نیست!
داشتم متفکرانه نگاهش می کردم که یه تصمیم آنی تو سرم نشست و همون لحظه به زبون آوردمش؛ به فنجونش نگاه کردم و پرسیدم:
-با فال موافقی؟
تنه اش رو عقب کشید و ابروهاش رو بالا فرستاد:
-بلدی؟
خوشحال از پیش رفتن موضوع، پرسیدم:
-اعتقاد داری؟
سری تکون داد و گفت:
-من یه سری بسته بندی های اعتقادی رو تو سرم نگه نمی دارم. اصولا سعی می کنم با توجه به تجربیاتی که به دست می آرم، اعتقاد رو پررنگ یا کمرنگ کنم. شاید اگه تجربه ی خوبی بشه، اعتقاد پیدا کنم!
و چشمکی تحویلم داد!

فنجونش رو که هنوز گرم بود برداشتم و پرسیدم:
-شیرین که نخوردیش؟
-نه.
فنجون رو مقابلش گذاشتم و فنجون خودم رو برداشتم:
-نگاه کن؛ اینطوری! با دست راستت بگیرش، با دست چپت برش گردون. می تونی نیت هم کنی!
فقط کاری که خواسته بودم رو انجام داد و فنجون رو برگردوند. قطره های تیره رنگ قهوه، از اطراف فنجون بیرون زدند و روی نلبعکی ریختند. پرسید:
-برش دارم؟
و دستش رو روی فنجون گذاشت. فورا دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
-نه نه! باید بمونه.
به پایین و به دستم که روی دستش بود خیره شد. با طمانیه و ناز دستم رو کشیدم که بین راه گرفتش و انگشتش رو کشید روی ناخن هام و گفت:
-چقدر جالبن! مثل آینه می مونن!
اجازه دادم دستم همچنان تو دستش بمونه و توضیح دادم:
-بهش می گن کروم!
-خوشگلن. البته نه فقط ناخن هات؛ کلا خوشگل و متفاوتی!
خروار خروار قند تو دلم آب شد. اینکه پسری مثل سهند، تو بیست و چهار ساعت گذشته دوبار ازم تعریف کرده بود، اتفاق نادری بود؛ چون این پسر تا جایی که می دونستم از هیچ کس تعریف نمی کرد!
-هر بار که می بینمت، بیشتر شبیه به خواننده مورد علاقه ات شدی!
اشاره اش خوشحالم کرد، چون من حداقل شش عمل زیبایی و کلی تغییر ظاهری انجام داده بودم برای شبیه شدن به تیلور سوییفت! حتی موهام رو هم طبق آخرین استایل موهاش کوتاه و رنگ کرده بودم! من رسما دیوانه ی این خواننده بودم.
دستم رو از دست سهند بیرون کشیدم و در حالی که فنجون قهوه اش رو بر می داشتم، گفتم:
-بیا ببینیم چی اینجا منتظرمونه!
و یه نگاه کلی به داخل فنجون انداختم تا اول متوجه علامت و شکل های بزرگ تر بشم. اولین چیزی که به چشمم اومد، یه بالون بزرگ بود، اونم درست نزدیک به دسته ی فنجون! ناخواسته اخم کردم و با سوال سهند مواجه شدم:
-چیزی هم هست اون تو؟
جوابش رو ندادم و فکر کردم، بالون تا جایی که می دونستم اشاره داشت به عشق نامناسب! نشونش دادم و گفتم:
-ببین اینجا رو. یه بالون هست!
سرش رو داخل فنجون برد و نامطمئن گفت:
-خب!

ادامه دادم:
-ممکنه به معنی آزار و اذیت باشه. یا توطئه.
خندید و گفت:
-جنایی شد که!
تعبیر اصلی بالون رو بهش نگفته بودم و دیدنش ذهن خودم رو هم درگیر کرده بود! دور و اطراف فنجونش هم پر بود از خط منحنی که این هم تعبیر خوبی نداشت! خودم رو آماده کرده بودم که کلی شکل های رمانتیک تو فنجونش پیدا کنم و کلی تعبیر رمانتیک تر تحویلش بدم اما چهارتا شکل و خطی که کاملا هم واضح بودند، گند زده بودند به خواسته هام!
پرسید:
-دیگه چیزی نیست؟ قرار که نیست به قتل برسم؟
حوصله ام از دست حس هام سر رفته بود! داشتند بازی در می آوردند و کم کاری می کردند!
فنجون رو سر جاش برگردوندم و گفتم:
-فقط جنبه ی فان داشت، من تعبیر فال رو بلد نیستم!
به نظر می رسید که باید بیشتر از این حرف ها هیجان زده باشم در صورتی که نبودم! باید احساسی تر و مشتاق تر برخورد می کردم امانمی شد، نمی تونستم!
-نیکی چطوره؟
تا اومدم به سوالش فکر کنم تلفنم زنگ خورد و اسم “پناهی” رو صفحه ی موبایلم افتاد! به کل فراموش کرده بودم که می خواستم باهاش تماس بگیرم اما خیلی جالب بود که همه ی تماس های این اسم غریبه، درست وقتی بود که نمی تونستم بهشون پاسخ بدم! خروس بی محلی بود در نوع خودش! گوشی رو سایلنت کردم و به کیفم برگردوندمش. سوال سهند رو فراموش کرده بودم! عذر خواهی کردم و موضوع سوالش رو پرسیدم و وقتی تکرارش کرد، در جواب گفتم:
-الان چند وقتیه که پیشرفتی نمی کنه. کوتاهی پاهاش خیلی زیاده و دکترش منتظره دوازده سال رو رد کنه تا پاهاش رو جراحی کنه.
در جوابم پرسید:
-تاندون ریلیز؟
سرم رو به معنی” بله” تکون دادم! که دوباره پرسید:
-من نیکی رو یکی دوبار بیشتر ندیدم اونم چند سال پیش! بچه ی شیرینیه! مامان می گفت مادرزاد این مشکل رو داشته!
مامانش از خودش گفته بود.
-نخیر! نیکی سالم دنیا اومد اما از دست پرستار افتاد.
ناخواسته عصبی شده بودم و به نظر می رسید که سهند هم متوجش شده! نسترن نیکی رو تو سن بالا و ناخواسته باردار شده بود و به اصرار بابا، به دنیا آورده بودش و خیلی ها به اشتباه فکر می کردند که سن نسترن مشکل ساز شده. مرندیانِ خانم هم حتما جز همین دسته ی شایعه پراکن بود!
کاش برمی گشتم به خونه، امروز هم روز من نبود!



برگرفته شده از onlineroman.blog.ir

رمان آخرین بلیت تهران/پارت دوم

تمام مدتی که حرف می زد، کارم این بود که لبخند بزنم و وانمود کنم اطلاعاتی که داره بهم می ده تکراری نیست!!
شیشه ی بی رنگی رو برداشت و با خساست چند قطره ازش رو به محفظه ی گیلاس نشون داد و در حالی که به سمتم می گرفتش، توضیح داد:
-لایت و مناسب!
چشمم روی بطری بامزه و کمیاب Blantonخیره مونده بود وقتی گیلاس رو از دستش گرفتم و اون چند قطره ی مسخره رو تو حلقم ریختم و با بدبختی، به خاطر انتخابش، تشکر هم کردم!!
لیوان خودش رو دوباره تا نیمه پر کرد و در حالی که با لمس خفیف ساعدش، به جلو هدایتم می کرد، پرسید:
-با دانشگاه چی کار کردی؟ کی فارغ التحصیل می شی؟
دهانم به شدت تلخ و بد مزه شده بود؛ لب هام رو تر کردم و گفتم:
-فقط مونده کار های اداری! اواخر همین تابستون دفاع کردم! تو چی؟
بخاطر حرکات دستش، مایع قهوه ای رنگ داخل لیوان، با سرخوشی تکون می خورد و وسوسه ی من رو برای داشتنش، بیشتر می کرد! چشم از لیوانش گرفتم و
به لب هاش دوختم.
-من که حالا حالا ها درگیرم و نمی خوام تو تعطیلاتم به درس هام فکرکنم!
شرمنده می شدم از این که مدام رشته ی تحصیلیش رو فراموش می کردم!

چند نفری نزدیک شدند و به معنای حقیقیِ کلمه، عصبیم کردند! نمی شد کاری از پیش ببرم؛ حداقل نه امشب! بدون اینکه متوجه بشه، از جمعیتی که دورش رو گرفته بودند فاصله گرفتم و به سمت میزی که نیما و پرستو و چند تا دیگه از آشنا ها دورش رو گرفته بودند حرکت کردم. وقتی رسیدم پرستو داشت با دخترِ خاله یاسمن صحبت می کرد:
-فرهنگ پیش بابا ایناست!
هر وقت بین صحبت های خانواده، کلمه ی “فرهنگ” رو می شنیدم، باید ده دقیقه فکر می کردم تا متوجه شم منظور، برادر زادمه! اسم برادر زاده ی چهارساله ام فرهنگ بود و این بچه، خودش می تونست یه تنه معنی اسمش رو زیر سوال ببره!
کنار نیما ایستادم و پرسیدم:
-کار کافه به کجا رسید؟
داشت وسط مهمونی با موبایلش Ballz بازی می کرد. یکی به بازوش زدم و گفتم:
-با تو ام ها! دارم می پرسم کار کافه به کجا رسید؟
توپ رو مورب فرستاد بالا و خوشحال از ضربه هایی که گرفته بود، بی حواس گفت:
-دنبالشم… دنبالشم!
فعلا نمی شد با این آدم حرف زد؛ زیر چشمی به سهند نگاه کردم که با کوچیک ترین دختر خانواده ی سهرابی گرم صحبت بود! سعی کردم اهمیتی ندم و با غصه، به موضوع بی خود صحبت های پرستو و فریماه فکر کردم!
-لعنتی!
با فریاد نیما، من و همه ی کسانی که پشت میز بودند، به سمتش چرخیدیم! با تعجب به صورت هامون نگاه کرد و زیر لب گفت:
-باختم!
باید گند می زدند امشب رو! باید!

*****

“راه آهن”
تو همین ده دقیقه ای که از خواب بیدار شده بودم، شاید بیشتر از ده بار خمیازه کشیده بودم. با دهانی باز تخم مرغ ها رو داخل ماهی تابه شکستم و بعد، انگشت هام رو به صورت دایره ای رو شقیقه هام حرکت دادم تا شاید با این کار، از سردرد بدی که از بعد از بیدار شدن همراهم بود، خلاص بشم!
-سرت درد می کنه؟
به سمت در ورودی آشپزخونه چرخیدم. امیر حسین بود که با موهای آشفته و لباس کج و کوله ی تنش، تکیه زده بود به چهارچوب رنگ و رو رفته. نگاهم رو ازش دردیدم و گفتم:
-نه… یکم فقط.
و مشغول هم زدن زرده ی تخم مرغ ها شدم. با سماجت پرسید:
-باز شب بیدار موندی؟
سعی کردم نگاهش نکنم:
-نه زیاد!
اومد و کنارم ایستاد؛ دستی تو موهاش برد اما موهاش مثل خودش سمج بودند و با یه حرکت دست، خیال صاف شدن به سرشون نمی زد! مطمئن شده بود از شب زنده داریم که پرسید:
-مگه روز ها نمی رسی انجامشون بدی که شب رو بیدار می مونی؟ ساعت سه بود از خواب بیدار شدم و دیدم چراغ اتاقت روشنه. والا فکر کردم یادت رفته خاموشش کنی!
اینطوری که نزدیک می ایستاد و گیر می داد، دست و پام رو گم می کردم. داشتم تند و تند زده و سفیده ی تخم مرغ ها رو هم می زدم که پرسید:
-داری بیشتر از قبل کار می گیری؟
شعله ی گاز رو خاموش کردم. می خواستم بگم ” نه” اما هیچ کلمه ای جرئت این رو نداشت که مقابل این مرد قد الم کنه.
-با تو ام الهه!
انگشت هام بی میل نبودند به لرزیدن! چرا انقدر نزدیک ایستاده بود؟ از اجاق گاز فاصله گرفتم و بی دلیل به سمت سینک ظرف شویی رفتم و دست هام رو شستم؛ آب خنک کمی از التهابم رو کم کرد. شیر رو بستم و تو همون وضعیت که پشتم بهش بود، گفتم:
-یکم فقط!
صدای آه کشیدنش، آتیشم زد. دلم می خواست بشینم وسط آشپزخونه و گریه کنم.

صداش ناباور بود:
-برای چی آخه؟ مگه من نگفتم شهریه ی دانشگاهت جوره. مگه نگفتی فقط برای سرگرمی داری این کار رو می گیری؟ صبح تا شب کار کردن و شب تا صبح بیدار موندن شد سرگرمی؟ ببین چه بلایی سر خودت آوردی! زیر چشمات سیاه شده. منِ لعنتی چرا دیشب نفهمیدم چراغ اون اتاق برای چی روشنه؟
بغضم شکست و بی صدا اشک ریختم. هزینه ای که من بهش گفتم بودم برای شهریه، نصف چیزی بود که باید دو هفته ی دیگه پرداخت می کردم.
دستم رو کشید و چرخوندم. نمی خواستم اشک هام رو ببینه. نمی خوا…
-بسم الله…چرا داری گریه می کنی؟
صداش از قبل هم ناباور تر شده بود. به صورتش نگاه کردم و دلم آتیش گرفته ام شعله ور تر شد. چه گناهی کرده بود این پسر که اسیر ما شده بود؟ ما چه گناهی کرده بودیم که اسیر خودمون بودیم؟
– الهه؟ نگام کن ببینم… من که حرفی نزدم!
همین! همین که حرفی نمی زد بدبختیِ من بود! همین که زیر بار این همه مسئولیتِ الکی بود و صداش در نمی اومد، بهمم می ریخت!
انگشت هاش رو تا نزدیکی صورتم بالا آورد و مردد همونجا نگهشون داشت. خیره شدم به چشم هاش و با صدایی که فکر می کردم به اندازه ی کافی قوی هست اما مثل همیشه زیر و ضعیف بود، گفتم:
-ببین امیر حسین… من هجده سالم شده. دیگه می تونم از پس خودم بر بیام! یکم… یکم هم که بگذره، از پس مامان و امید هم می تونم بر بیام!
با چشم های گشاد شده اش، هاج و واج نگاهم کرد و وقتی خوب تعجب کرد، عصبی عقب کشید و گفت:
-لا اله الا الله! خل شدی تو ؟ این مزخرفات چیه که داری تحویل من می دی؟ از پس خودم بر می آم دیگه یعنی چی؟
اشک هام رو با پشت دست پاک کردم و بعد از مدت ها بالاخره حرف دلم رو زدم:
-تو خودت زندگی نداری؟ نمی خوای برا خودت زندگی کنی؟ چه می دونم… نمی خوای… نمی خوای زن…

نتونستم بگم ” نمی خوای زن بگیری”!
نمی شد بگم؛ پیش خودم هم نمی شد بگمش، چه برسه به خودش!
نمی دونم چی آرومش کرد؛ اما هر چی که بود، هم صداش و هم نگاهش، به عصبانیت چند لحظه ی قبل نبودند.
نزدیک شد و با لحنی که محکم و قاطع بود، گفت:
-زندگی من اینجاست! تو همین خونه. دیگه در مورد زندگی من حرف نزن! فهمیدی؟

دوستان خوب رمان تک چند جمله از نویسنده رمان :

خب دوستان بریم راجع به رمان یکم توضیح بدیم!
من از این رمان نمی خوام خلاصه بدم!
اما ژانرش به شدت اجتماعی و به شدت عاشقانه ست!
داستان دو راوی داره که هر دو زاویه ی دیدشون اول شخصه!
راوی اول نیکا ( که تجریش ، اول هر فصل مربوط به نیکا گفته می شه)
راوی بعدی الهه( که راه آهن، اول هر فصلی که روایت الهه ست گفته می شه)
انتخاب تجریش و راه آهن هم علت داره.

دوستان ساکن تهران و شاید بقیه ی دوستان می دونند که خیابون ولیعصر بلند ترین خیابون تهرانه و از جنوبی ترین نقطه ی شهر( راه آهن) امتداد داره به شمالی ترین نقطه( تجریش)
ان شإالله که این داستان رو دوست داشته باشین!
من ذهنم رو سر این داستان کشوندم به یک سری فضا های جدید! امیدوارم مورد علاقتون واقع بشه ❤️

“تجریش”

با بدبختی چشم باز کردم و به ساعتِ بزرگی که دقیقا رو به روی تختم نصب شده بود، نگاه انداختم. دوازده رو رد کرده و این به این معنی بود که کلاس زبان رو از دست دادم.
سرم یه حالتِ مبهم گرفتگی داشت؛ مهمونی بی خودِ دیشب تا نزدیکی صبح طول کشیده و کلافه ام کرده بود!
از تخت پایین اومدم، اشعه های خورشید دم ظهری هیچ کاری نداشتند جز اینکه هزار تا مانع رو رد کنند و صاف بتابن به چشم های من!
لباس خوابم رو با یه تی شرت و شلوار ورزشی عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم و به عادت هر روز، اول سری به اتاق نیکی زدم!
غزل روی تخت خودش نشسته و انقدر غرق کتابِ داخل دستش بود که متوجه حضور من نشد! سرد و جدی پرسیدم:
-نیکی کجاست؟!
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:
-تو اتاق فیزیوتراپی!
حرصم می گرفت از این بی توجهیِ انتخابیش نسبت به خودم! با عصبانیت گفتم:
-پس تو اینجا چه کاره ای؟
بالاخره سرش رو از روی اون کتاب مسخره ای که تو دستش بود، بالا آورد و متعجب پرسید:
-بله؟
شمرده توضیح دادم:
-دارم می پرسم تو اینجا چه کاره ای؟ مگه وظیفه ات نیست که کنار نیکی باشی؟ پس اینجا داری دقیقا چه کار می کنی؟
کتاب رو بست و با بی خیالیِ حرص درآری گفت:
-صالحی گفت که نیازی به حضور من نیست!
برزخی شدم و فریاد کشیدم:
-صالحی غلط کرد! تو از ما دستور می گیری یا از صالحی؟!
چشم هاش از تعجب و ناراحتی، درشت و خیس شدند. اومدم جمله ی بعدیم رو بگم که بازوم از پشت سر کشیده شد. برگشتم و دیدم نسترنه. هنوز دهانم برای گفتن جمله ام باز بود که نسترن پرسید:
-چه خبرته؟

 

نفس هام صدادار شده بودند. به اخم های در هم کشیده اش نگاه کردم و در حالی که بازوم رو از حصار انگشت هاش رها می کردم، گفتم:
-هیچی!
لب هاش رو بهم فشرد و به غزل که در حال خروج از اتاق بود، نگاه کرد. دور که شد، آروم گفت:
-ببینم می تونی یه کاری کنی که دیگه نیاد!
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-به جهنم! نیاد! قحطی پرستار نیومده که!
نگاهش بی حوصله شد و صداش کلافه:
-تنها کسیه که نیکی باهاش خوبه!
درست می گفت؛ غزل تنها پرستاری بود که نیکی باهاش می ساخت اما این دلیلی نمی شد که هر غلطی دلش بخواد تو خونه انجام بده.
نسترن رو به حال خودش گذاشتم و از پله ها پایین رفتم. از اتاقی که اختصاصش داده بودیم به کارهای درمانی نیکی صدای درمانگرش می اومد که ازش می خواست خودش هم برای بالا آوردن پاش تلاش کنه.
در اتاق رو باز کردم و داخل رفتم. صالحی به سمتم برگشت نیکی رو رها کرد و سلام داد. غزل گوشه اتاق طوری نشسته بود که نیکی متوجه حضورش نشه. به سمت نیکی رفتم و در حالی که گونه اش رو می بوسیدم پرسیدم:
-خوبی عشق نیکا؟
لبخند دندون نمایی زد و آب دهانش از کنترلش خارج شد. با سر انگشتام دهانش رو پاک کردم و گفتم:
-خوشگل تمرین کن ببینم.
به صالحی نگاه کرد و صالحی، از همون بدو ورودم نگاهش روی من بود! اخم کردم تا به خودش بیاد و به این فکر کردم که نگه داشتن این یکی هم ضروریه یا می شه اون طور که لایقشه باهاش برخورد کرد؟
گونه نیکی رو مجدداً بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم.خونه به طرز عجیبی شلوغ بود! از هال صدای نیما و فرهنگ می اومد و من نمی دونستم که این موقع از روز این همه آدم تو خونمون چه کار دارند! به هال رفتم و دیدم که نیما جلوی تلویزیون ولو شده و داره با پلی استیشن بازی می کنه! فرهنگ هم دل و روده ی راحتی ها رو کنار هم ردیف کرده بود و در حالی که نگاهش به تلوزیون و بازیِ نیما بود، به ترتیب روشون می پرید!

نسترن کجا بود که این ها تونسته بودن همچین بلایی رو سر خونه اش بیارن! نزدیک رفتم و خطاب به نیما پرسیدم:
-تو زندگی نداری؟
فرهنگ که روی اولین نازبالش بود، شروع کرد به پریدن تا آخرین نازبالش و رسیدن به من! دست هاش رو دور پاهام حلقه کرد و جیغ کشید:
-عمه!
تو دلم “عمه و زهرماری” نثارش کردم و سعی کردم رد شکلاتی که از روی صورتش به شلوارم مالیده رو پاک کنم. از خودم فاصله اش دادم و رو به پدرش گفتم:
-چه گناهی کردیم که هر روز داری اینجا کارت می زنی؟
باز هم توجهی نکرد. اشاره ای کردم به دستگاه بازیش و گفتم:
-خونه تلوزیون ندارین که هر روز این رو بار می کنی و می آریش اینجا تا بازی کنی؟
بالاخره جواب داد:
-پرستو گفته تماشای این بازی ها برای فرهنگ مناسب نیست!!
از تعجب دهانم باز موند؛ برادر سی ساله ام رسما دیوانه بود! روی راحتیِ بدون نشیمن و بدون تکیه گاه نشستم و گفتم:
-اونی که مناسب نیست خود بچتونه. جوری بچه رو تربیت کردین که آدم هیچ جا روش نمی شه بگه اسمش فرهنگه!
بی خیال گفت:
-حرف که می زنی حواسم پرت می شه!
بی شعور همین بود با تعریف دیگه ای هم داشت؟
بلند شدم و در حالی که از هال بیرون می رفتم، با تهدید رو به فرهنگ گفتم:
-الان نسترن می آد می کشتت!
-خانم تلفنتون! دیدم چند بار زنگ خورد براتون آوردمش!
نگاهی به مرادی که گوشی به دست مقابلم بود انداختم و دستم رو برای گرفتن گوشی جلو بردم!
-ان شإالله یکی بخوادت، یه چند ساعتی راحت شیم!
با تعجب به سمت نیما که این جمله رو گفته بود، برگشتم.نگاهم رو بین دو تماس از دست رفته ی سهند و صورت نیما به گردش در آوردم و گفتم:
-می خوای راحت شی پاشو جمع کن برو خونت!
و بعد در حالی که پیام سهند رو باز می کردم از هال خارج شدم. پرسیده بود ” بیام دنبالت؟”
لبخند رو لب هام نشست!

رمان آخرین بلیت تهران/پارت اول

رمان ” آخرین بلیتِ تهران”
به قلم ” شقایق لامعی”

—–

بخش اول

تجریش

ماتیک قرمز رو با دقت تمام، روی لب هام کشیدم و با دیدن چهره ی غزل خنده ام گرفت و ماتیک از دستم افتاد روی میز آرایش!
با حالتی بین عصبانیت و شوخی، مشتی به شونه اش کوبیدم و گفتم:
-من دارم رژ می زنم، تو چرا لب هات رو جمع کردی ؟
بی حوصله از کنار میز آرایش بلند شد و گفت:
-اون همینجوریش هم به تو توجه داره؛ نیازی نیست خودت رو بکشی!
با دستمال مرطوب، رد رژ رو از روی میز پاک کردم و در حالی که حواسم رو به لباس های ردیف شده ی روی تخت می دادم، پرسیدم:
-به نظرت کدومشون بهتره؟
بدون اینکه به لباس ها نگاهی بندازه، کلافه گفت:
-از نظر من یا نظر تو؟ از نظر تو قطعا باز ترینشون بهتره!
اینبار واقعا عصبانی شدم:
-چه مرگته تو؟ یه ساعته که عین برج زهرمار نشستی اینجا و داری وزوز می کنی!بگو دردت چیه که حداقل بتونم رفتارهات رو نسبت بدم بهش!
از روی صندلی ای که به تازگی روش نشسته بود، با دلخوری بلند شد و گفت:
-فوق لیسانس مملکت ما رو باش! خانم فوق لیسانس ادبیات دارن و ادبیاتِ صحبت کردن خودشون در حد بچه های چال میدونه!
پشتش رو بهم کرد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت، ادامه داد:
-انتظار بیشتری هم نمی شه ازت داشت! با پول بابا درس خوندن و وارد دانشگاه شدن، هنر نیست! فقط جایی نگو ادبیات خوندی که پای آبروت در میونه!
معلوم نبود از کجا و چی دلخوره که داشت اینطور پشت سر هم می بافت! لب هام رو روی هم فشردم اما مثل همیشه، نتونستم خودم رو کنترل کنم و گفتم:
-از چه چیزی در حال آتش گرفتنی بانوی بزرگوار؟ چه چیزی خاطرت رو مکدر کرده؟ درس خواندن اینجانب با پول پدر یا انصراف دادن جناب عالی به علت عدم توانایی پرداخت شهریه؟
برگشت و با چشم های گشاد شده اش نگاهم کرد! حقش بود؛ این روزها، کاش پاش رو از گلیمش فراتر می ذاشت، پاش کلا تو گلیم خودش نبود!
با آرامشی مصنوعی
، خیره شدم به چشم های متعجبش و کنایه آمیز گفتم:
-ادبیات ارضاتون کرد؟!
با دلخوری لب هاش رو روی هم فشرد! دلم آروم نگرفت، جلو رفتم و در رو بهم کوبیدم تا قیافه ی کج و کوله اش بیشتر از این، با اعصاب و روانم بازی نکنه!

 

نگاهی که به ساعت انداختم، دستپاچه ام کرد؛ همین مونده بود که آخرین نفر برسم!
دیگه وقتی برای انتخاب نداشتم، یکی از لباس ها رو بیرون کشیدم و شروع به پروش کردم اما وقتی دستم نرسید برای بستن زیپش، خودم رو لعنت کردم که چرا رنجوندن غزل رو موکول نکردم به بعد از آماده شدنم!
حرص زده و کفری، لباسم رو با لباس بدون زیپی تعویض کردم. حرف غزل درست از آب در اومده بود؛ باز ترینشون تنم بود!
اهمیتی نداشت!
به محض اینکه عطر رو از روی میز آرایش برداشتم، صدای زنگ تلفنم بلند شد. در حال عطر زدن، به نمایشگر تلفن نگاه کردم اما هر چی به مغزم فشار آوردم، اسمی که خودم ذخیره اش کرده بودم رو به خاطر نیاوردم!
چند بار زیر لب، تکرار کردم ” پناهی” اما بعید می دونستم که این فامیلی رو تا به حال شنیده باشم چه برسه به ذخیره کردن شماره ی صاحبش!
انقدر درگیر بودم و عجله داشتم که تو این اوضاع، همین چند ثانیه رو هم زیادی خرج این مخاطب ناشناس کرده بودم؛ پس بدون جواب دادن، گوشی رو تو کیف دستیم سر دادم و با عجله از خونه بیرون زدم!
ترافیک مسخره ی خیابون، ادبیاتم رو به همون ادبیات چال میزونی که غزل بهش اشاره کرده بود، نزدیک کرد! آخرین چیزی که می خواستم، دیر رسیدن به مهمونی ای بود که از تابستون منتظرش بودم!
با فس فس کردن ماشین جلویی، ناچار به تحمل صد و سی ثانیه ی ناقابل شدم که نمایشگر راهنمای چهارراه با طمانیه و دهن کجی، به نمایشش گذاشته بود و هر ثانیه اش سه ثانیه طول می کشید!
در آخر هم دیر رسیدم؛ چیزی که عمیقا نمی خواستمش! خیلی هم دیر رسیده بودم!
به محض اینکه ماشینم تو پارکینگ عمارت مرندیان جا گرفت، پیاده شدم و هول هولکی، آرایشم رو چک کردم و با نفس هایی که بی خود و بی جهت، از ریتم خارج شده بودند، به سمت عمارت قدیمی به راه افتادم!
می دونستم که مامان و بابا قبل از من رسیده بودند و همین قضیه به اندازه ی کافی آزار دهنده بود!

در حال طی کردن سنگ فرشی که منتهی می شد به ورودی ساختمون بودم که صدایی از پشت سر غافلگیرم کرد:
-اوه… ببین کی اینجاست!
به سمت صدایی که مطمئن بودم صاحبش رو شناختم، برگشتم.
-چه سوپرایزی! تو سالن دنبالتون می گشتیم؛ تو حیاط پیداتون کردیم!
خیره شدم به چشم های روشنش و هرچی به خودم فشار آوردم، کلمه ای از دهانم به بیرون درز نکرد! نگاه کردم به دستی که به سمتم دراز شده بود و وا رفتم! چه برنامه هایی داشتم برای مهمونی امشب و چه بلاهایی که سرم نیومده بود! حرصم گرفته بود از دست خودم؛ باید سر فرصت یه تنبیه درست و حسابی برای بخش دست و پاچلفتی مغزم در نظر می گرفتم!
دستم رو به سرعت به سمت دستش بردم و همون موقع که فشار کوچیکی به انگشت های گرمش وارد کردم ، گفتم:
-سهند جان… چقدر خوشحالم از دیدنت…من… راستش…
لعنت به من که بلد نبودم دو تا جمله ی تاثیر گذار پشت سر هم ردیف کنم! یه فصل تمام رو در انتظار دیدن این آدم گذرونده بودم و حالا دیر تر از هرکسی به این مهمونی اومده بودم و بعد هجده سال درس خوندن، نمی تونسم یه جمله ی درست تحویل مخاطبم بدم!
دستم رو رها نکرد و با لحن گرمی گفت:
-منتظرت بودم! نسترن بهم گفت که تا عصر دانشگاه درگیر کارهات بودی و می دونستم که نمی تونی زود بیای!
خدا رو شکر که سیستم توجیه خودکار رو این آدم نصب بود!!
-قدم بزنیم؟
نگاهی به در ورودی ساختمون که به خسته ترین حالت ممکن میهمان های در حال رفت و آمد رو از خودش عبور می داد، انداختم؛ من بخاطر این آدم اومده بودم؛ پس اهمیتی نداشت که اون داخل باهاش وقت بگذرونم یا اینجا!
لبخندی زدم و گفتم:
-البته؛ چرا که نه!
مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:
-مهمونی خسته کننده ست! کلافه می شم از حضور آدم هایی که نمی شناسمشون و حرف مشترکی هم باهاشون ندارم!

به طرز مسخره ای سکوت کردم! رسما داشتم گند می زدم و کم کم داشتم ایمان می آوردم که امشب، شب من نبود!
-تو خوبی؟ چقدر عوض شدی!
به سمتش چرخیدم؛ همه ی ایده هایی که تو این سه ماه، روز و شب وقت گذاشته بودم برای پرورش دادنشون در راستای جذب کردن این آدم، دود شده بودند و رفته بودند آسمونِ هفتم؛ جایی که محال بود حتی با بارون سال بعد هم برگردند پایین!
دستم رو بی هدف تو هوا چرخوندم و پرسیدم:
-عوض شدم؟
با چشم های روشنش جزجز صورتم رو اسکن کرد و گفت:
-بینیت… لب هات… موهات…
انقدر ریزبین بود که متوجه چند سی سی ژل و تغییرات ناشی از دومین عمل بینیم شده بود؟!
-خوشگل شدی! اصلاح می کنم؛ خوشگل تر شدی!
بالاخره یادم اومد که باید لبخند بزنم! لبخند عمیقی رو لب هام نشوندم و با طنازی گفتم:
-مرسی!
-قابلی نداشت خانم!
مسیرش رو تغییر داد و با توجه به اینکه دستم هنوز تو دستش بود، تبعیت کردم و مسیر همون سنگ فرشی که انتهاش ورودی ساختمون قرار داشت رو در پیش گرفتم! این به این معنی بود که می خواست برگردیم به داخل سالن و قدم زدن در حد همون هفت هشت تا دونه، خسته اش کرده بود!
واقف بودم به اینکه شروع دیدارمون طبق اون چیزی که تو سرم بود پیش نرفته اما من بقیه ی شب رو داشتم و قدرت هنوز تو دست های من بود!
شونه به شونه اش وارد سالن شدم و به هرکسی که بخاطر سهند به من هم سلام می کرد، لبخند سخاوتمندانه ای می زدم و سلامشون رو جواب می گفتم!
وارد سالن اصلی که شدیم، به سمتم چرخید و گفت:
-تنهات می ذارم تا لباس هات رو عوض کنی؛ زود برگرد پیشم!
تا به خاطر داشتم شخصیت آرومی داشت و رو همین حساب بود که لحن دستوریش خیلی می چسبید! ازش فاصله گرفتم و در حال رفتن به سمت طبقه ی بالا بودم که صدای نسترن متوجهم کرد:
-نیکا جان!
با جمعی از دوست ها و هم سال هاش، در حال معاشرت بود! ناچارا به سمت میزی که اشغال کرده بودند، حرکت کردم و با اکراه دست تک تک دوستان شناس و ناشناس مادرم رو فشردم! همینجوریش هم شبِ من با شتاب جلو می رفت و هدر دادن زمان برای وقت گذروندن با دوستای مامان، رسما ظالمانه بود!

عذر خواهی کوتاهی کردم و از جمعشون فاصله گرفتم! داشتم پله ها رو بالا می رفتم که کیف دستیم، لرزید! بخاطر بلند بودن پاشنه های کفشم، نمی تونستم توجهم رو روی دو کار تقسیم کنم؛ پس بی خیال گوشی شدم و با دقت از پله ها بالا رفتم!
اهمیتی ندادم کدوم اتاق ها مخصوص مهمون ها در نظر گرفته شدند و با عجله ی خاصی به سمت اتاق ساره حرکت کردم! کسی داخلش نبود. به سرعت روپوشم رو از تنم خارج کردم و به چک کردن آرایشم مشغول شدم.گوشی لعنتیم دوباره زنگ خورد! کدوم بی کاری این وقت شب با من کار داشت؟ با حرص گوشی رو بیرون کشیدم و به اسم “پناهی” خیره شدم! سریع از نظرم گذروندم و متوجه شدم که نه بین دوست ها و نه بچه ی دانشگاه و استاد ها کسی رو به این اسم نمی شناسم! پس به سه تماس از دست رفته ای که ازش رو صفحه ی تلفنم بود نگاه کردم و داشتم گوشی رو به داخل کیفم بر می گردوندم که پیامش رو صفحه نشست:
“چرا جواب نمی دین خانم؟!”
چشم هام گشاد شدند و اخم ناخواسته ای بین ابروهام نشست.
-نیکا جون… اینجایی تو؟
سرم رو بلند کردم و به ساره، خواهر نچسبِ سهند، خیره شدم!
-خیلی وقته دنبالتم، سهند رو دیدی؟
به پیام نگاه کردم و متن عجیبش! چرا این پناهی لعنتی رو به یاد نمی آوردم؟!کی بود که طلبکارانه علت جواب ندادنم رو پرسیده بود؟
گوشی رو تو کیفم انداختم؛ فردا بهش زنگ می زدم و وای به حالش بود اگه کار واجبی نداشت!
سرسری جواب ساره رو دادم و مسیر طبقه ی پایین رو در پیش گرفتم!
سهند رو جایی انتهای پذیراییِ بزرگ عمارت، پیچیده شده بین دختر های خانواده ی بزرگ مرندیان دیدم؛ تو این خانواده، به دلیل رایج بودن ازدواج فامیلی، نام خانوادگیِ همه، مرندیان بود.
حوصله و اعصاب پیوستن به دختر ها رو نداشتم؛ پس عقب ایستادم و عمدا تنها!
پشت یکی از میز های بلندی که دور تا دور سالن چیده شده بودند، ایستادم و به صورت غیر مستقیم، یک تنه به جنگ دختر های مرندیانِ سالن رفتم!
-چه لباس زیبایی مادام !
با صورتی کج و کوله، به نیما که دست تو دست پرستوی عاشقش! بهم نزدیک می شدند، نگاه کردم! نباید می اومدند پیشم، من باید پشت این میز تنها می موندم!
-چطوری؟ مامان و بابا کجان؟
در جواب تعریف از لباسم، پرسیدن حالم و سوال آخرش، تنها گفتم:
-نمی دونم!

پرستو با سر و لبخند، بهم سلام کرد؛ بی خود ترین کاری که می تونستم تو این مهمونی انجام بدم، احوالپرسی با خانواده ام بود که هر روز می دیدمشون!
-چرا تنها ایستادی؟
کلافه به صورت برادرم نگاه کردم! تو حالت عادی، حوصله ی دو کلمه حرف زدن رو نداشت و حالا برام عجیب بود که چطور می تونه این تعداد سوال رو پشت سر هم بپرسه و جوابشون رو هم نگیره!!
لیوان بلند نوشیدنیم رو روی میز گذاشتم و کوتاه گفتم:
-راحتم!
و با دیدن بابا، فورا بهش اشاره کردم و گفتم:
-بابا!
از اونجایی که تازه وارد مهمونی شده بودند، به هوای سلام و احوال پرسی با بابا و میزبان ازم فاصله گرفتند.
با رفتنشون، به جایی که سهند بود نگاه انداختم! انقدر دور و برش رو شلوغ کرده بودند که دیگه چیزی ازش پیدا نبود؛ رسما داشتند خفه اش می کردند دختر های یک شکل و یک اندازه ی فامیلش!
کلافه دور تا دور سالن رو از نظر گذروندم؛ همه به صحبت مشغول بودند! ساعد هام رو روی میز گذاشتم و تصمیم داشتم چرخی تو سالن بخورم که با دیدن سهند، صاف ایستادم؛ داشت به سمتم می اومد؛ تنها! یک من، هیچ دختر های مرندیان!
قبل از اینکه بهم برسه، پرسید:
-چرا تنها ایستادی؟
سعی کردم به مظلوم نمایی خودم رو شبیه به کسی که تنها گذاشته شده نشون بدم، نه کسی که به صورت انتخابی تنها مونده! با نگاهی به چشم هاش، حرف رو عوض کردم:
-خیلی خسته به نظر می رسی!
صادقانه گفت:
-خسته ام. تو هم باید خسته باشی، تا عصر دانشگاه بودی!
طبیعی بودکه از دروغی که نسترن به خواست من بهش گفته بود، عذاب وجدان نمی گرفتم؟ من امروز اصلا دانشگاه نبودم! کارم تو آرایشگاه زیادی طول کشیده بود!
-نه! خسته نیستم.
-بریم پیش بقیه!
بی میل گفتم:
-اگه تو بخوای می ریم!
و این به معنی بود که من نمی خوام!
به هر حال که به خواست من اهمیتی داده نشد و رفتیم پیش بقیه! بقیه یعنی همون دختران کپی با تیراژ بالای مرندیان! چهره هایی که بخاطر ازدواج های مداوم خانواده، باهم مو نمی زندند و همگی انقدر شبیه بودند که به نظر می رسید، خواهر هستند!
تنها مرندیان هایی که چهره هاشون فرق داشت، سهند و ساره بودند که مادری غیرِ مرندیان داشتند!

با اعصابی داغون از بد پیش رفتن شبم، سلام های اطرافیانم رو یکی در میون جواب دادم و بی حوصله بهشون خیره شدم. چند دقیقه ی زجر آور رو تحمل کردم و در آخر کنار گوش سهند گفتم:
-من می تونم تنهات بذارم؟
صحبتش رو با یکی از پسر های فامیلش قطع کرد و به سمتم چرخید! کمی فاصله گرفت از مخاطبش و با صدای آرومی پرسید:
-چیزی شده؟ رو به راه نیستی انگار!
صاف تو چشم هاش زل زدم و گفتم:
-شلوغی کلافه ام می کنه!
چرت گفته بودم؛ شلوغی کلافه ام نکرده بود از اینکه فکر می کردم بیشتر از این ها روش تاثیر دارم و در واقعیت می دیدم که ندارم، کلافه شده بودم!

با تاخیر دستش رو بالا آورد، بازوی برهنه ام رو لمس کرد و گفت:
-حتما! یکم صبر کن الان می ریم یه جای خلوت تر!
تو دلم لبخند زدم! اونقدر ها هم بی تاثیر نبودم! الکی نبود؛ من سه ماه تابستون روز و شب به بهانه های مختلف برای این آدم تکست فرستاده بودم تا انقدر اسمم تو مغزش پررنگ شه که نتونه نادیده ام بگیره! غزل گفته بود که این آدم بهم توجه داره اما واقعا اینطور نبود! سهند بهم توجه داشت اما اون توجهی که دلم می خواست رو هنوز نه!
با عذر خواهی سهند، از جمع دور شدیم و به سمت ضلع دیگه ای از سالن حرکت کردیم! متوجه شدم داره به سمت پدر هامون حرکت می کنه اما همین که دو نفری، شونه به شونه ی هم تو سالن بزرگ خونشون حرکت می کردیم، اتفاقی بود که می تونست کمی خلق پایینم رو تعدیل کنه!
با مرندیانِ بزرگ سلام و علیک کردم؛ کاری که احتمالا باید تو بدو ورودم انجامش می دادم نه حالا!
به هر حال با روی باز ازم استقبال و تشکر کرد و بعد، به ادامه ی صحبتش با پدرم مشغول شد! مقصد بعدیمون، میزِ بار بزرگ گوشه ی سالن بود! سهند به سمت شیشه های رنگانگ و متنوع نوشیدنی هدایتم کرد و ده دقیقه ای رو اختصاص داد به توضیح دادن در مورد یک سری برند های نادری که روی میز بودند!