قسمت سوم

باورم نمی شد بهراد این حرفها رو زده باشه با بغض و فریاد گفتم : تو دروغ می گی اصلا تو از من از بچه گی هم خوشت نمی اومد و به من حسادت میکردی . اون به من قول داده هیچوقت نمیتونه این حرفارو زده باشه
پدرم مثل اسپند روی آتیش از سر جاش پرید و یک سیلی محکم به صورتم زد طوری که چند قدم به عقب کشیده شدم و گفت : خفه شو دختره چشم سفید دیگه نمی خوام ببینمت تو باعث ننگ ما هستی دیگه دختری به اسم مارال ندارم تو نمی تونی بفهمی چقدر برای یک پدر سخته وقتی بشینه و این حرفارو از یک پسر نانجیب بشنوه کاش زمین دهن باز میکرد و من و میبرد همراه خودش کاش امشب بخوابم و فردا بیدار نشم
من و با شدت هل داد توی اتاق و در رو به روم قفل کرد.
مادر م از اون طرف شیون میزد ولی کاری از دستش بر نمی اومد پدر این دفعه به طرف مادر رفت و با پرخاش بسیار شروع کرد به مادرم بد وبیراه گفتن.
تا اون زمان هیچوقت ندیده بودم پدر و مادرم صداشونو روی هم بلند کنند و با بی احترامی با هم صحبت کنن ولی من باعث شده بودم این حریم شکسته بشه .
دنیا برام به آخر رسیده بود وقتی یاد حرفهای بهراد می افتادم به یاد قول وقرارهاش و به یاد نهایت نامردی که در حق من کرده بود دوست داشتم آتیشش بزنم . ولی در اون شرایط چیکار میتونستم بکنم ؟ تازه اگر مادر و پدر میفهمیدن که دختر عزیز دردونشون چه به روز خودش اورده دیگه منو زنده نمی زاشتن.
ولی با خودم فکر میکردم مگه کشکه من و اون با هم محرم بودیم اون حکم شوهر منو داشته نمیتونه زیر همه چیز بزنه.
دوست داشتم اون شب ، شب آخر زندگیم باشه و ای کاش پدرم یا علی زیر شلاق اون روز منو میکشتن اونوقت الان اوضاع و احوالم اینطوری نبود و مجبور نبودم دوریشونو تحمل کنم و به هر خفتی تن بدم.
چند روز در اتاق حبس بودم مادرم برام غذا می اورد ولی حتی یک کلام هم با من حرف نمی زد من هم به یک نقطه خیره شده بودم و لب به غذا نمیزدم مادرم هم ظرف غذا را دست نخورده میبرد بدون اینکه اصراری داشته باشه به غذا خوردنم . انگار توی اون عالم نبودم هر شب کابوس میدیدم و به فکر یک راه حل بودم ولی تمام راه حلها به بن بست ختم میشد.
از فرط بی غذایی ضعیف شده بودم و یک روز به خودم آمدم دیدم که در بیمارستانم و سرم به دستم وصل هست 3 روز بیمارستان بودم ولی در این مدت نه پدر ونه علی به دیدنم نیامدن و فقط مادر سنگ صبورم شده بود و از شب تا صبح پای جا نماز اشک می ریخت و دعای توسل می خوند .
هنوز چند روز از برگشتنم به خانه نگذشته بود که یک روز قفل سکوت پدر شکست یک چادر سفید به من داد و گفت : اینو سرت کن و یک کم به خودت برس امشب مهمان داریم .
مهمان اون هم با این اوضاع و احوال .......... فکر کردم شاید یکی از اقوام برای عیادتم می آیند
نزدیک غروب مهمانها آمدند با دسته گل و شیرینی ولی نه .........ای وای ........اون فرهاد بود خواستگار سابقم که چندین بار تا بحال به خواستگاریم آمده بود و جو.ب رد شنیده بود
مادر وارد اتاقم شد و گفت : این دفعه دیگه حق نداری بیخودی بهانه بیاوری . تا این بی آبرویی به گوش همه نرسیده باید زودتر ازدواج کنی
حالا چطور میتونستم به خانوادم بفهمونم که من جز با بهراد نمیتونم با کسی ازدواج کنم یعنی مجبور بودم ؟
و اگر می فهمیدند من چطور میتوانستم توی روی خانوادم نگاه کنم
چادر سفیدمو سرم کردم و سینی چای بدست وارد پذیرایی شدم
تحسین همگان بلند شد ........ وای چه عروس خوشگلی .......وای چه عروس خوش قدوبالایی ماشاالله .خدا حفظش کنه براتون . نجابت از چهرش میباره
مادر میگفت :شما لطف دارید کنیز شماست
فرهاد پسر یکی از دوستان پدر بود پسری نجیب که نجابت خودش و خانوادهش شهره شهر بود دانشجوی مکانیک بود از نظر خانوادگی بسیار مومن بودن کم حرف بود و در تمام مدت خواستگاری گلهای قالی رو نگاه میکرد
من که همیشه آرزوی یک همسر خوشتیپ و سروزبون دارو داشتم هیچوقت نتونسته بودم به فرهاد به عنوان یک همسر نگاه کنم برای همین هر دفعه جواب منفی داده بودم و پدرو مادرم هم بخاطر اینکه فکر میکردند من دختر بسیار فهمیده ای هستم اختیار تصمیم گیری را به خودم داده بودند ولی حالا با این شرایط نمیتونستم روی حرفشون حرف بزنم .
در همون جلسه خواستگاری قرار ومدار بله برون و عقدکنان را گذاشتند و من مات و مبهوت از اینکه چه داره بر سرم میاد بودم.
پدرم میگفت :تو باعث ننگ ما هستی دیگه نمی خوام توی این خونه باشی و چشمم به چشمات بیفته
علی در تمام این مدت کلامی با من صحبت نمی کرد و مادرم با نگرانی و درسکوت و خلوت خودش سر نماز برام دعا میکرد و اشک می ریخت .
چطور می تونستم از فکر بهراد بیرون بیام در حالیکه اینقدر ادعای عاشقی میکرد و از پشت به من خنجر زده بود فکر انتقام تمام ذهنم و به خودش مشغول کرده بود
چطور می تونستم با فرهاد کنار بیام و باهاش زندگی جدیدی را شروع کنم ؟و از طرفی اگر می فهمید اون دختر نجیبی که از من در ذهنش خودش ساخته من نیستم ، چطور می تونستم توی چشمام نگاه کنم . اگر خانوادم میفهمیدند که من از اعتماد اونها سوء استفاده کردم و گذاشتم یک نامرد چه بلایی بر سرم بیاره اونوقت یک لحظه هم من رو زنده نمیذاشتن .
تمام وجودم از عذاب وجدان پر شده بود بعد از چند هفته که خیال پدر و مادرم راحت شد و دعواها فروکش کرد اجازه پیدا کردم که چند ساعت به خانه دوستم برم تا یکمی روحیه ام عوض بشه .
در راه خودمو به یک تلفن عمومی رسوندم و با موبایل بهراد تماس گرفتم
مارال: الو سلام بهراد . منم مارال حالت خوبه؟
بهراد : مارال......... بجا نمیارم
مارال : بهراد تو رو خدا جواب منو بده و من همه امیدم به تواه . بهراد منو دارن به زور شوهر میدن خواهش میکنم بیا خواستگاریم
بهراد : خوب مبارکه ایشالا
مارال : بهراد تو چرا اون دروغهارو به پدر و برادرم گفتی ؟
بهراد : من .........من هیچوقت به هیچکس دروغ نگفتم و مگه دروغ گفتم که نامه رو تو به من دادی ؟ مگه دروغ گفتم تو برام مزاحمت ایجاد میکردی؟
مارال با اشک : آخه بهراد چرا اینقدر بی انصافی . تو خودت میگفتی ، خانمی من ، .ما بین هم صیغه خوندیم
بهراد :دست از این بچه بازیها بردار یکم تو دنیای امروز زندگی کن ، از من به تو نصیحت راحت زندگی کن هیچی رو سخت نگیر ... تازه کدوم دفتر خونه ای شاهد بوده ؟ کجا ثبت شده ؟ می تو نی برو ثابت کن
مارال : بهراد کنیزیتو میکنم ولی خواهش میکنم.........
بهراد : من نه کنیز می خوام نه زالویی مثل تو که می چسبه و ول کن نیست
و گوشیشو با کمال بی رحمی روی من قطع کرد.
وقتی به خونه دوستم رسیدم یک دل سیر توی بغلش گریه کردم و باهاش دردودل کردم ولی روم نمیشد به هیچکس بگم که مشکل اصلی من چیه .
جند روز بیشتر به مراسم عقد کنانم نمونده بود و من مستاصل بودم که چه راه فراری داشتم ؟ هر روز بیشتر به بن بست میخوردم و می دونستم اگر حقیقت و بگم هیچکس دیگه نمی خواد تو صورتم نگاه کنه مرتب به خودم میگفتم : بچگی کردی مارال حالا هم باید تاوانشو پس بدی
فرهاد پسر بدی نبود . اینقدر ساده بود و پاک که تا بحال مستقیم توی چشمانم نگاه نکرده بود و منو مارال خانم صدا میزد .
وقتی فرهادو میدیم از خودم بدم می آمد که چطور میتونم با زندگی جوانی به این پاکی بازی کنم ؟
تا اینکه بالاخره تصمیم نهایی مو گرفتم ....
ساعت 5 صبح از کابوسی وحشتناک بیدار شدم خواب دیدم توی یک قبری هستم که اطرافش پر از آتشه و فرهاد بر سر و صورت من سنگ می انداخت و پدر و مادرم می خندیدند که خوب شد این دختره مرد و این ننگ و با خودش به گور برد
وقتی از خواب پریدم با عجله به سمت کمد لباسهام رفتم و چمدتانم رو از لباسهام پر کردم کمی پول و شناسنامه و طلاهایی که از دوران کودکی به عنوان هدیه به من داده بودند رو در چمدانم ریختم .
نامه ای نوشتم و از پدر و مادرم عذر خواهی کردم و نوشتم من برای شما دختر خوبی نبودم و میدونم از اعتمادتون سوء استفاده کردم ومن میرم ولی وقتی بر میگردم که حتما پدر به من افتخار کنه و باعث ننگش نباشم.
چمدانم رابرداشتم و در سکوت از خانه خارج شدم در حالیکه اشک می ریختم از کوچه و پس کوچه های شهرمون گذشتم و با تک تک خاطراتم وداع کردم.
مجبور بودم تا ساعت 8 منتظر اتوبوس به مقصد تهران بمونم ولی اطمینان داشتم که تا اون ساعت هیچکس متوجه غیبت من نمی شه .
عقربه های ساعت به سرعت به ساعت 8 نزدیک شدند و من با کوله باری از غم و تنهایی با این اتوبوس داشتم پا به دنیای ناشناخته ای میگذاشتم .

ادامه دارد........