وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیویک

قد بین من و ارباب زاده خونده شد حالا زن رسمی ارباب زاده شده بودم زن که چه عرض کنم من شده بودم عروس خونبس ، مادر و پدر ارباب زاده خواهرش رفتار خیلی باهام داشتند اما رفتار ارباب زاده باهام بشدت بد بود.

روی تخت نشسته بودم امشب من رو به اتاق ارباب زاده آورده بودند
شب حجله بود و همه منتظر پارچه خونی بودند
با باز شدن در اتاق نگاهم به ارباب زاده افتاد با پوزخندی که روی لبهاش خودنمایی میکرد به سمت من اومد به چشمهام خیره شد و گفت:
_زود باش بخواب
با شنیدن این حرفش وحشت زده بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب زاده تو رو خدا ….
عصبی بهم خیره شد و گفت:
_دوست نداری امشب از دست من کتک بخوری!؟
با ترس سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم لبخندی زد و گفت:
_پس درست رفتار کن!
با شنیدن این حرف ارباب زاده ساکت و مطیع بهش خیره شدم باید طبق حرف های فرنگیس پیش میرفتم انگار چرا که نمیخواستم بختم سیاه بشه.
ارباب زاده من رو روی تخت خوابوند و خودش خیمه زد روم ….

با احساس درد شدیدی که زیر شکمم پیچید چشمهام رو باز کردم نگاهم به ارباب زاده افتاد که خیلی آروم چشمهاش رو بسته بود و خوابیده بود وحشی! بعد از اون رابطه خشن و دردناکی که باهام برقرار کرد حالا خیلی راحت چشمهاش رو بسته بود و داشت استراحت میکرد

چشمهام رو بسته بودم و خیلی آروم خوابیده بودم که صدای عصبی ارباب زاده کنار گوشم باعث شد آهسته چشمهام رو باز کنم گیج و منگ بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب زاده با من کاری داشتید !؟
پوزخندی تحویل من داد و گفت:
_این چ وضعشه تا الان گرفتی خوابیدی !؟
سر جام نشستم با دیدن وضعیتم سریع با خجالت ملافه رو روی خودم کشیدم که ارباب زاده عصبی بهم خیره شد و گفت:
_زود باش پاشو باید کار هات رو درست انجام بدی فهمیدی !؟
_باشه ارباب زاده
_تو عروس خونبس هستی نه زن من فهمیدی !؟
با ترس به صورت عصبیش خیره شدم و گفتم:
_بله ارباب زاده
پوزخندی به قیافه ترسیده من زد و گفت:
_زود باش گمشو برو به سر وضعت برس بعدش میری کارهای خونه رو مثل بقیه خدمتکارا انجام میدی فهمیدی !؟
لرزون باشه ای گفتم با بیرون رفتن ارباب زوده نفسم رو آسوده بیرون دادم.
بلند شدم و بعد از برداشتن لباسی که داخل کمد کوچیک اتاق بود به سمت حموم رفتم غسل کردم و بعدش لباس هام رو پوشیدم اومدم بیرون ، هنوز بابت دیشب درد داشتم دوست داشتم بیشتر بخوابم و استراحت کنم اما مگه میشد خوابید اون هم تو این وضعیت ارباب زاده اون وقت بدترین بلایی که میتونست رو سر من درمیاورد
از اتاق خارج شدم با دیدن مادر ارباب سرم و پایین انداختم و گفتم:
_سلام خانوم!
به سمتم اومد برعکس تصورم با مهربونی جواب سلامم رو داد و گفت:
_خوبی عزیزم!
با خجالت سرم رو بیشتر پایین انداختم و گفتم:
_ممنون خانوم من حالم خوبه!
دستش رو زیر چونم گذاشت و مجبورم کرد بهش خیره بشم  با صدای گرفته ای گفت:
_چرا از اتاقت اومدی بیرون اونم بااین حالت حتما خیلی اذیت شدی دیشب الان خدمتکارا باید بهت رسیدگی میکردن
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم صدای ارباب زاده اومد:
_تو که هنوز اینجایی!
با شنیدن این حرفش ترس برم داشت با وحشت بهش خیره شدم که صدای مامانش بلند شد:
_جایی قراره برید پسرم !؟
ارباب زاده سری تکون داد و گفت؛
_نه
_پس چرا گفتی تو هنوز اینجایی!؟
ارباب زاده پوزخندی زد و گفت:
_چون ایشون باید برن سر کارشون یه عروس خونبس دقیقا چیکار میکنه!

مامان ارباب زاده گیج بهش خیره شد و گفت:
_یعنی چی مگه ستاره باید چیکار کنه !؟
ارباب زاده به مادرش خیره شد و گفت:
_ اون یه عروس خونبس باید مثل بقیه خدمتکار های عمارت کار کنه البته با این وجود که اون هیچ ارزشی حتی به عنوان یه خدمتکار هم نداره
مادرش با عصبانیت بهش خیره شد و گفت:
_اهورا هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی !؟
اهورا خونسرد به سمت من برگشت و گفت
_تو برو به کارت برس
سری تکون دادم و به سمت پایین رفتم که خواهر ارباب زاده رو دیدم به سمتم اومد با مهربونی بهم خیره شد و گفت:
_حالت خوبه!؟
با شنیدن این حرفش با لبخند بهش خیره شدم و گفتم:
_ممنون خانوم
کنجکاو بهم خیره شد و گفت:
_کجا داری میری چرا بلند شدی میگفتی خدمتکار صبحانه ات رو بیاره اتاقت
سرم و پایین انداختم چ دل خوشی داشت ارباب زاده از من خواسته بود برم پیش خدمتکار ها مشغول به کار بشم
_ارباب زاده دستور دادند
_چ دستوری ؟!
_من باید مثل بقیه خدمتکار ها کار کنم
بهت زده بهم خیره شد و گفت:
_چی !!!
انگار باورش براش سخت بود که این همه تعجب کرده بود البته حق داشت اون اصلا نمیتونست باور کنه داداش از من همچین خواسته ای داشته ، اما من یه عروس خونبس بودم بیشتر از این ازم انتظار نمیرفت پس نباید شکه میشد!

سخت مشغول انجام دادن کار های عمارت بودم آشپزی لباس شستن تمیز کردن خونه تا شب مشغول کار کردن بودم دیگه اصلا نای راه رفتن هم نداشتم به سر خدمتکار لاله خانوم خیره شدم و گفتم:
_خانوم تموم نشد !؟
بهم خیره شد نگاهی به وضعیتم کرد انگار دلش به حال من سوخت که با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
_ تموم شد تو میتونی بری
چشمهام برق زد با خوشحالی تشکر کردم و به سمت اتاقم حرکت کردم تو راهرو با دیدن ارباب زاده ایستادم و گفتم:
_سلام
ارباب زاده سرد بهم خیره شد و گفت:
_کارت تموم شده!؟
با صدای آرومی جوابش رو دادم
_بله ارباب زاده!
پوزخندی زد و گفت:
_ فردا راس ساعت شش باید بیدار بشی فهمیدی !؟
_بله ارباب زاده
خوبه ای گفت و رفت نفسم رو آسوده بیرون دادم میترسیدم ازم بخواد دوباره کار کنم ارباب زاده انقدر که از من متنفر شده بود هر کاری بهم میگفت انجام بدم تا از زجر کشیدن من لذت ببره واقعا گاهی رفتارش عذاب آور میشه و سخته درک کردنش برای من یعنی عذاب دادن چ فایده ای برای اون داره اخه آدمی که فوت شده دیگه نمیتونه برگرده من هم به عنوان یه عروس خونبس باهاش ازدواج کرده بودم و شده بودم خدمتکارش ولی همه ی اینا دردی ازش دوا میکرد!
* * * * * *
_ستاره
با شنیدن صدای ترنج خواهر ارباب زاده با لبخند بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_داداش اذیتت میکنه !؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم
_ارباب زاده با عشق با من ازدواج نکرده من یه عروس خونبس هستم پس خیلی طبیعیه رفتار بدش با من ، من هم توقع رفتار خوبی ازش نداشتم
با شنیدن این حرف من با ناراحتی دستم رو داخل دستش گرفت و گفت:
_کاش میتونستم بهت کمک کنم میدونی ستاره داداشم تو رو …
_ترنج!؟
با شنیدن صدای ارباب زاده ترنج ساکت شد به سمتش برگشت و گفت:
_بله داداش
ارباب زاده با اخم بهش خیره شد و گفت:
_زود باش برو اتاقت!
_اما …
_ترنج
انقدر پر از تحکم اسمش رو صدا زد که ترنج بدون اینکه اعتراضی بکنه به سمت اتاقش رفت ارباب زاده به سمتم اومد به چشمهام خیره شد و گفت:
_باید تاوان پس بدی میفهمی !؟
با شنیدن این حرف ارباب زاده ترس تموم وجودم رو پر کرد میدونستم از من متنفره اما نه انقدر اخه من هم کاری نکرده بودم من فقط بخاطر اینکه داداشم قصاص نشه به عنوان عروس خونبس به این عمارت اومده بودم
_مادرت پدرت از جونت سیر شده بودن
با شنیدن این حرفش بغض کردم که ادامه داد
_بین اون همه دختراش چرا تو رو به عنوان عروس خونبس فرستاد
با شنیدن این حرفش حس کردم قلبم تیر کشید
دلیلش خیلی واضح بود چون بابا و مامان فقط من رو اضافه میدونستند و نمیتونستند خواهرام رو به عنوان خونبس پیشکش ارباب زاده بکنند
با قرار گرفتن دست ارباب زاده زیر چونم سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم