وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت شانزده

این روز ها حالت تهوع شدیدی بهم دست میداد و سرگیجه هایی که اصلا نمیتونستم از سر جام بلند بشم داشتم دوران بارداری خیلی سختی رو میگذروندم اما همه ی اینا به بچه ای که قرار بود تا چند ماه دیگه بغل کنم میارزید، با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم نگاهم به خدمتکار شخصی خودم نیلا که ارباب برام گرفته بود افتاد با دیدن صورت رنگ پریده اش نگران گفتم:
_نیلا چیشده!؟
با تته پته گفت:
_چیزی نشده خانوم
_مطمئنی چیزی نشده پس چرا رنگ‌به صورت نداری؟!
_خانوم چیز …
هنوز حرفش کامل نشده بود که صدای داد ارباب رو شنیدم:
_این دختره حق نداره پاش رو اینجا بزاره فهمیدید!؟
متعجب بلند شدم که صدای نیلا بلند شد
_خانوم بشینید نمیخواد بلند بشی.
_بیرون داره صدای داد میاد باید ببینم چیشده
_اما خانوم …
محکم گفتم:
_نیلا
با شنیدن صدای محکم من دیگه حرفی نزد و ساکت شد من هم یواش یواش از اتاق بیرون رفتم چون باردار بود ارباب دستور داد اتاق پایین رو برام آماده کنند و از این به بعد اونجا بخوابم، از اتاق خارج شدم و کمی راه رفتم به سمت سالن نشیمن با دیدن دوتا زن غریبه و یه دختر خوشگل با قیافه ی جداب و آرایش کرده که روبروی ارباب ایستاده بود و ارباب داشت با تنفر بهش نگاه میکرد متعجب شدم اینا کی بودند من که اصلا هیچ شناختی ازشون نداشتم
_خانوم
با شنیدن صدای نیلا ارباب سالار نگاهش بهم افتاد چند دقیقه ای مکث کرد و دقیق بهم خیره شد یهو به سمتم اومد و با صدایی که نگرانی داخلش مشهود بود گفت:
_خوبی چرا از اتاقت اومدی بیرون حالت بد شده!؟

با صدای گرفته ای گفتم:
_ارباب خوبم نگران نباشید
_پس چرا از اتاقت اومدی بیرون
خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_صدای داد و بیداد داشت میومد نگران شدم برای همین اومدم ببینم چخبره
_ترسیدی ، نترس باشه اصلا چیزی نیست برو داخل اتاقت استراحت کن هر چیزی هم لازم داشتی بگو نیلا برات بیاره.
_باشه ارباب
_این دختر بچه زنته!؟
با شنیدن صدای اون دختره ارباب سالار عصبی به سمتش برگشت و گفت:
_زود باش بزن به چاک اومدم اینجا نبینمت.
صدای اون زن مسن بلند شد
_تو نمیتونی من رو بیرون و دخترم رو
ارباب سالار پوزخندی زد و گفت:
_که اینطور
_اینجا چخبره؟!
ارباب سالار با شنیدن صدای خانوم بزرگ بهش خیره شد و گفت:
_خانوم بزرگ ببین کیا اومدن!
خانوم بزرگ بهشون خیره شد طولی نکشید که اخماش بشدت توهم رفت و گفت؛
_شماها اینجا چیکار میکنید!؟
صدای اون زن مسن بلند شد
_این رسم مهمون نوازیت؟!
صدای پر از تحکم خانوم بزرگ بلند شد
_برای مهمون حرمت نگه میدارم و خوب ازش پذیرایی میکنم اما شماها مهمون نیستید الان هم زود باشید از این عمارت برید بیرون

اون زن زل زد به خانوم بزرگ و با صدای محکم و کوبنده اش گفت:
_چجوری روت میشه خواهر بزرگترت رو از عمارتت بندازی بیرون
خانوم بزرگ نگاه عمیق و پر از حرفی بهش انداخت و گفت:
_فقط یکهفته بعدش از عمارت میرید
_سالار با من بیا
_چشم خانوم بزرگ
وقتی ارباب سالار و خانوم بزرگ رفتند صدای اون دختره بلند شد
_باید تو این یکهفته با ارباب سالار همخواب بشم تا بتونیم نقشه رو عمل کنیم
انگار حضور من رو یادشون رفته بود ک داشت این حرف رو میزد چشمهام از شدت خشم و حرص گرد شده بود اهسته به سمت اتاق خانوم بزرگ حرکت کردم وقتی رسیدم تقه ای زدم که صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_بله بفرمائید
داخل اتاق شدم خانوم بزرگ و ارباب سالار یه گوشه نشسته بودند که سر به زیر گفتم
_خانوم بزرگ اون خانوم و دختره
_خوب
_وقتی شما و ارباب رفتید فکر کردن هیچکس نیست اون دختره گفت باید با ارباب سالار همخواب بشم تا بتونیم نقشه امون رو عملی کنیم
صدای عصبی ارباب سالار بلند شد:
_هنوز دست برنداشتن خانوم بزرگ میبینید
صدای خونسرد خانوم بزرگ بلند شد
_آروم باش

خانوم بزرگ بهم خیره شد و گفت:
_نازگل حرف هایی که شنیدی رو اصلا کاری نکن بفهمن تو خبر داری فهمیدی!؟
_چشم خانوم بزرگ
رو کرد سمت ارباب سالار و گفت:
_طبق نقشه پیش میریم بزار ببینم میخواند چه غلطی بکنند
_چشم خانوم بزرگ
ارباب سالار اومد سمتم و گفت:
_بریم ما
_بااجازه
از اتاق خانوم بزرگ خارج شدیم و به سمت اتاق خودمون حرکت کردیم داخل اتاق که شدم روی تخت نشستم و بغض کرده به ارباب خیره شدم ارباب نگاهش ک به من افتاد چشمهاش پر از نگرانی شد به سمتم اومد و گفت:
_نازگل خوبی نکنه درد داری؟!
_نه
_پس چرا بغض کردی هان!؟
_من ناراحتم خیلی زیاد
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_اون وقت میشه بدونم چرا!؟
_چون اون دختری موزی میخواد باهات همخواب بشه حتی فکر کردن بهش هم کابوس
با شنیدن این حرفم ارباب سالار شروع کرد به خندیدن وقتی خنده اش تموم شد گفت:
_دیوونه اخه مگه من با اون دختره میخوابم
چشمهام برق زد و با خوشحالی گفتم:
_نمیخوابی!؟
_معلومه که نه.

?
??
???
????