ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دی زد و گفت:
_ من گول این مظلوم نماییت رو نمیخورم باید تاوان پس بدی برادرت بهترین دوست من رو کشت حالا باید خواهرش به جای خود بی غیرتش تاوان پس
با گریه بهش خیره شدم و گفتم:
_داداش من بی غیرت نیست بی غیرت تو و امثال دوستت هستند
با شنیدن این حرف من انگار آتیشش زده باشم که عصبی سیلی محکمی روی گونم زد و با خشم غرید:
_بیش از حد پرو شدی هواست به حرف هایی که میزنی باشه اول مزه مزه اش کن بعد حرفت رو به زبون بیار فکر کردی کی هستی هر جوری دلت خواست صحبت کنی هان !؟
نمیدونم این همه جرئت رو از کجا پیدا کرده بودم که بهش خیره شدم و گفتم:
_وقتی داری اسم داداشم رو میاری من هم دارم جوابتون رو میدم اینکه شما تحمل شنیدن واقعیت رو ندارید اصلا به من مربوط نیست
با شنیدن این حرف من عصبی فکم رو تو دستش گرفت و خیره به چشمهام شد و غرید:
_زبونت زیادی درازه کوچولو هواست باشه سرت رو به باد نده
با شنیدن این حرفش به چشمهاش خیره شدم خیلی دوست داشتم جوابش رو بدم اما اینبار میترسیدم یه بلایی سرم دربیاره ، فکم رو ول کرد که پرت شدم روی زمین با درد بهش خیره شدم که صداش بلند شد:
_گمشو داخل اتاقت نمیخوام جلوی چشمم باشی
به سختی بلند شدم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم چقدر بی رحم و سنگدل بود ارباب زاده کاش میشد یه روزی تاوان این کارهاش رو پس بده و پشیمون بشه از رفتاری که باهام داره اما غیر ممکن بود اون از کارهاش پشیمون بشه هر کی پشیمون بشه اون غیر ممکن پشیمون بشه!
مخصوصا بااین روحیه اش مرتیکه عوضی خیلی دوست داشتم یه بلایی سرش دربیارم.
داخل اتاق نشسته بودم و از پنجره ای که داخل اتاق بود به بیرون خیره شده بودم که صدای در اتاق اومد
_بله بفرمائید
در اتاق باز شد و خواهر ارباب زاده ترنج اومد داخل اتاق با لبخند بهش خیره شدم و گفتم؛
_سلام خانوم
با مهربونی جواب من رو داد:
_سلام
برعکس ارباب خواهرش خیلی مهربون بود و باهام رفتار خوبی داشت آرامش خاصی داشت که باعث میشد آدم جذب رفتارش بشه
_ چرا از اتاق نمیای بیرون !؟
با شنیدن این حرفش از افکارم خارج شدم بهش خیره شدم و گفتم:
_درگیر انجام دادن یه سری از کارهام بودم بعدش ارباب زاده دوست نداره من جلوی چشمهاش باشم
با شنیدن این حرف من اخمی روی پیشونیش نشست و گفت:
_زیاد به اون توجه نکن اصلا فازش معلوم نیست فقط دوست داره بقیه رو اذیت کنه
_من دوست ندارم کتک بخورم برای همین سعی میکنم کار هایی که میگه رو درست انجام بدم.
با دلسوزی بهم خیره شد و گفت؛
_معذرت میخوام
لبخند محزونی زدم و گفتم:
_ چرا شما دارید معذرت خواهی میکنید شما که هیچ کار خطایی انجام ندادید.
بهم خیره شد و گفت:
_من ازت خوشم اومده میخوام بهت کمک کنم تا داداشم زیاد اذیتت نکنه
با شنیدن این حرفش متعجب و کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم:
_میخوای چجوری بهم کمک کنی ارباب زاده از من متنفره اون من رو عقد کرده تا شکنجه ام کنه بنظرتون دلیلی داره اون دست از شکنجه کردن من برداره مخصوصا الان !؟
_من میتونم بهت راه کار بدم تو هم با عمل کردن بهشون میتونی کاری کنی داداشم بهت صدمه نزنه
_چ کاری باید انجام بدم !؟
نفس عمیقی کشید به چشمهام خیره شد و گفت:
_باید کاری کنی داداشم عاشقت بشه باید دلش رو بدست بیاری
با شنیدن این حرفش خشک شده بهش خیره شدم این چی داشت میگفت من باید دل ارباب زاده رو بدست میاوردم ارباب زاده ای که از من متنفره و چشم دیدن من رو نداره خدایا این دختر دیوونه شده بود
_شما چی دارید میگید واقعا فکر کردید همچین چیزی امکان داره !؟
_آره امکان داره چرا نباید داشته باشه !؟
گیج و منگ بهش خیره شدم این دختر واقعا عقلش رو از دست داده بود
_ارباب زاده چجوری میاد عاشق دختری که باهاش برای انتقام ازدواج کرده میشه مگه دیوونست !؟
ترنج لبخندی زد و گفت:
_تو باید با قلب مهربونت اون رو نرم کنی و عاشقش کنی باید کاری کنی به سمتت بیاد
_این غیر ممکن!
_هر غیر ممکنی میتونه ممکن بشه پس این حرف رو هی تکرار نکن و خودت رو ناامید نکن
_من …
با باز شدن در اتاق حرف داخل دهنم ماسید ارباب زاده بود با اخم نگاهی به من و خواهرش ترنج انداخت به ترنج خیره شد و گفت:
_اینجا چیکار میکنی !؟
ترنج بهش خیره شد و گفت:
_اومده بودم دیدن زن داداش
ارباب زاده وحشتناک به ترنج خیره شد جوری که من از ترس سرم رو پایین انداختم ، صدای ارباب زاده بلند شد:
_برو بیرون
ترنج سری تکون داد و گفت:
_چشم
با بیرون رفتن ترنج ارباب زاده به سمتم اومد و گفت:
_چی داشتی به خواهرم میگفتی !؟
با ترس سرم رو پایین انداختم و با صدای لرزون شده ای گفتم:
_ارباب من چیزی نمیگفتم
_به من نگاه کن!
با شنیدن این حرفش سرم و بلند کردم بهش خیره شدم که با چشمهای وحشی و قرمز شده اش بهم خیره شد
_نمیخوام دیگه دور بر خواهرم باشی فهمیدی؟!
_بله ارباب زاده
ارباب زاده پوزخندی زد و گفت:
_امثال تو نباید کنار خواهر پاک و معصوم من باشند!
با شنیدن این حرفش دوست داشتم به چشمهاش خیره بشم و داد بزنم مگه من هرزه ام که داری اینجوری صحبت میکنی اما فقط ساکت شدم و تو سکوت بهش خیره شدم با یه دنیا حرف
_امشب هم حق غذا خوردن نداری گمشو بخواب!
بعد تموم شدن حرفش از اتاق خارج شد درمونده به مسیر رفتنش خیره شده بودم