وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت چهارده

بیخیال این حرف ها شدم بلاخره یه روز دلیل این همه تنفر رو میفهمیدم ، به سمت اتاقم حرکت کردم خدمتکار ها داشتند به دستور ارباب وسایلم رو جمع میکردند و به سمت اتاق بالا میبردند از اینکه قرار بود برای همیشه با ارباب باشم خیلی خوشحال بودم ، با فرو رفتن چیز تیزی از پشت داخل کمرم جیغ بلندی کشیدم ک همه خدمتکار ها اومدند صدای داد ارباب سالار اومد
_نازگل
به عقب برگشتم با دیدن ناز بانو با لبخند روی لبهاش فهمیدم کار اون اشکام روی صورتم جاری بودند پشتم بشدت داشت میسوخت و درد میکرد ارباب به سمتم اومد و گفت
_چیشده
دستم رو روی پشتم گذاشتم و نگاهش کردم خون رو دستم جمع شده بود چشمهام سیاهی رفت و تاریکی مطلق…
با دردی ک تو پهلوم پیچید چشمهام رو باز کردم آخی گفتم ک صدای ارباب بلند شد
_نازگل خوبی؟!
با شنیدن صداش بهش خیره شدم و گفتم
_درد دارم
با خشم غرید
_من اون کثافط و میکشم
با شنیدن این حرف بهت زده گفتم
_چی
_اون این بلا رو سرت در آورد باید تاوان کارش رو پس بده
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
_ارباب

با رفتن ارباب از اتاق نگران شدم ، یعنی کجا رفت اون هم با این همه عصبانیت انقدر هم درد داشتم ک اصلا نمیتونستم بلند بشم برم دنبالش بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و خانوم بزرگ همراه نازیلا و ناز بانو اومدند داخل اتاق با دیدن نازبانو اخمام بشدت تو هم رفت خانوم بزرگ اومد کنارم ایستاد و با صدای محکم و جدی گفت
_خوب گوشات و باز کن ببین چی میگم بچه چون با این حسادت بچگانه ات نمیزارم زندگی عروس و پسرم رو خراب کنی!
با شنیدن این حرفش شکه بهش خیره شدم ک ادامه داد:
_دوباره میخوام بفرستمت خونه ی بابات اینجا جایی برای تو وجود نداره
سوزش اشک رو داخل چشمهام حس میکردم ناز بانو به من آسیب زده بود اون وقت من باید میرفتم این انصاف بود اصلا!
_خانوم بزرگ
صدای عصبی ارباب سالار باعث شد خانوم بزرگ به سمتش برگرده و خونسرد بگه
_این دختره برمیگرده خونه اش
ارباب سلار پوزخندی زد و گفت
_اوک اون برمیگرده اما قبلش باید یه سری چیزا روشن بشه
به سمت نازبانو رفت دستش رو روی شکم برامده اش گذاشت و گفت
_چرا شکمت انقدر نرمه
یهو لباسش رو زد بالا و چیزی ک روی شکمش بود رو برداشت ک خانوم بزرگ بهت زده داد زد
_اینجا چخبره؟

ارباب سالار پوزخندی زد و گفت
_این هم عروس باردارتون ک میخواستید بخاطرش نازگل رو بیرون کنید چون این زن بهش خنجر زده از پشت.
خانوم بزرگ هاج و واج بهش خیره شده بود ک ارباب سالار عصبی ادامه داد
_من کارای طلاق رو اماده کردم ، الان هم گمشو وسایلت رو جمع ک…
صدای خانوم بزرگ بلند شد
_اون جایی نمیره!
_چی!؟
زل زد تو چشمهای ارباب سالار و گفت
_ناز بانو هیچ جا نمیره
ارباب سالار پوزخندی زد و گفت
_من طلاقش میدم وبا نازگل و نازیلا از این عمارت منحوس میریم شما بمونید بااین زن.
تا خانوم بزرگ خواست حرفی بزنه عصبی داد زد
_همه بیرون
با بیرون رفتن بقیه از اتاق ارباب سالار به سمتم اومد کنار تخت نشست و گفت
_خوبی؟!
با صدای گرفته ای گفتم
_خوبم
لبخند محوی روی لبهاش نشست و گفت
_نمیزارم اذیتت کنند
_ارباب
_جانم
_خانوم بزرگ دوستتون داره
اخماش رو تو هم کشید و گفت
_نمیدونم چرا اون حرف رو زد برای همین ازش ناراحتم
_شاید یه دلیلی داره
_شاید.

دو هفته گذشته بود و وضعیتم بهتر شده بود ، سر میز شام نشسته بودیم ک صدای خشک و سرد ارباب سالار بلند شد:
_کارای طلاق آماده است فردا میای امضا میزنی.
با شنیدن این حرف رنگ از صورت ناز بانو پرید بهت زده گفت:
_چی؟!
ارباب سالار پوزخندی زد و گفت:
_واضح بهت گفتم پس انقدر چی چی نکن فردا آماده باش‌
ناز بانو به خانوم بزرگ خیره شد ک صدای محکم و جدی خانوم بزرگ بلند شد
_نمیتونی طلاقش بدی!
صدای ارباب سالار بلند شد
_چرا اون وقت؟!
_چون من میگم
ارباب سالار با خونسردی گفت
_باشه حالا ک شما اینطور میخواین طلاقش نمیدم
لبخندی از سر ذوق روی لبهای نازبانو نشست ک ارباب سالار ادامه داد:
_اما من هیچ تعهدی نسبت به این زن نخواهم داشت و زن من نیست هیچ کاری بهش ندارم
چشمهای خانوم بزرگ گرد شده بود و شکه داشت به ارباب سالار نگاه میکرد ارباب سالار چاییش رو خورد و بلند شد ک من هم پشت سرش بلند شدم و همراهش حرکت کردم ک صدای خانوم بزرگ بلند شد
_این دختربچه باید از عمارت بره.

ارباب سالار چند ثانیه بدون حرف بهش خیره شد و گفت:
_باشه
با شنیدن این حرف شکه به ارباب خیره شدم یعنی واقعا میخواست من رو از عمارت بیرون کنه اما چجوری میتونست اینکارو بکنه اشک تو چشمهام جمع شده بود کم مونده بود تا سرازیر بشه ک صدای ارباب سالار بلند شد:
_من و نازگل قرار بود برای همیشه از این عمارت بریم حالا شما بمونید و عروس خوشگلتون
خانوم بزرگ بهت زده داشت به ارباب سالار نگاه میکرد ، لبخندی روی لبهام نشست ارباب اومد سمتم دستم رو گرفت و رو به نازیلا گفت
_وسایل ها تو ماشینن؟!
نازیلا سری تکون داد ک ارباب سالار گفت
_زود باش برو اماده شو بریم
با رفتن نازیلا ما هم به سمت اتاق رفتیم داخل اتاق ک شدیم ارباب ایستاد من هم روبروش ایستادم نگاهش رو به چشمهام دوخت و با مهربونی ذاتی ک داشت گفت:
_ناراحت شدی فکر کردی میخوام بفرستمت بری؟!
_آره
_ولی من هیچوقت نمیفرستمت بری تو همسر منی.
لبخندی بهش زدم و رفتم آماده شدم وسیله هام از قبل آماده کرده بودم.

وقتی داشتیم از عمارت خارج میشدیم صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_سالار وایستا!
ارباب ایستاد به سمتش برگشت و گفت:
_بله!؟
_مطمئنی میخوای بری برای همیشه ؟!
_آره
_پس برو
_تو ناز بانو رو انتخاب کردی کسی که بچه ی من رو سقط کرد بار ها و بار ها میخواست همسر من رو خراب جلوه بده اخرش هم حاملگی الکی راه انداخته بود تا خودش رو از پله ها پرت کنه بگه کار نازگل بوده تو همچین زنی رو نگه داشتی.
صدای ناز بانو بلند شد
_رفتنت با نازگل کار اشتباهیه پشیمون میشی.
ارباب سالار عصبی بهش خیره شد و گفت:
_ببند دهنت و چجوری جرئت میکنی این حرف و بزنی؟!
_من واقعیت هارو میگم
_وقتی تو نباشی بلایی سرش دربیاری ما زندگی آرومی خواهیم داشت.
دستم رو گرفت و گفت
_بریم نازگل
سری تکون دادم و گفتم:
_بریم
اولین قدم رو برداشتم ک صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_تو ارباب اینجا هستی و طبق حرفت باید بمونی!
ارباب سالا با شنیدن این حرف ایستاد به سمتش برگشت و گفت:
_به همه جاش فکر کردم و میدونم چیکار کنم این عمارت هم باشه برای شماها

دستم رو محکمتر گرفت و از عمارت خارج شدیم ، همراه نازیلا و ارباب سوار ماشین شدیم که ارباب ما رو به عمارت قدیمی که وسط روستا بود برد پیاده شدیم متعجب گفتم:
_قراره اینجا بمونیم؟!
صدای ارباب بلند شد:
_آره قراره اینجا زندگی کنیم از این به بعد
_اما اینجا نیاز به تعمیر داره خیلی درب و داغون
_تعمیرات لازم انجام شده بریم داخل.
از ماشین پیاده شدیم و داخل شدیم عمارت خیلی تمیز شده بود و چند تا کارگر تو حیاط مشغول کار کردن بودند و بعضیا داشتند باغش رو درست میکردند داخل خونه که شدیم دهنم از حیرت باز موند نازیلا هم مثل من بهت زده و متعجب بود
_ارباب شما کی وقت کردید به این سرعت اینجا رو آماده کنید؟!
_همونطور که میدونی من خبر داشتم خانوم بزرگ میخواد نازگل رو بیرون کنه برای همین از چند هفته قبل سپردم اینجا رو سر و سامون بدند
_خیلی خوشگل شده اصلا بهش نمیخوره درب و داغون باشه .
_ارباب
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و گفت:
_جانم
_خانوم بزرگ از من متنفر نیست
ابرویی بالا انداخت که ادامه دادم:
_خانوم بزرگ همیشه بهم کمک میکرد و دوستم داشت من میدونم از من متنفر نیست حس میکنم یکی تهدیدش کرده یا چیزی نگرانشون هستم اصلا حس خوبی ندارم.
صدای ارباب بلند شد:
_میرم دنبالش عمارت باید باهاش حرف بزنم شما هم اصلا از اینجا خارج نشید فهمیدید
سری تکون دادیم که ارباب رفت با رفتنش به روبرو خیره شدم یعنی چی باعث شده بود خانوم بزرگ اون حرف رو بزنه
_نازگل
با شنیدن اسمم از زبون نازیلا سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم که گفت:
_تو چرا از خانوم بزرگ متنفر نشدی و هنوز نگرانشی؟!
_چون میدونم خانوم بزرگ اهل این کارا نیست که بیخود از یکی متنفر بشه و بخواد برای همیشه بره میدونم یه چیزی بهش فشار آورده.