وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی/پارت بیستو هفت

_میخواست با استفاده از تو به خواسته اش برسه ، میخواست تو زن من بشی و از من صاحب بچه بشی تا جای پای خودش رو محکم کنه میفهمی!

با شنیدن این حرف ارباب سالار نیلا به سمت مادرش برگشت و گفت:

_مامان!

صدای زرین بلند شد:

_داره دروغ میگه اون ….

_خفه شو

با شنیدن صدای عصبی ارباب سالار ساکت شد و با ترس بهش خیره شد که ارباب سالار ادامه داد:

_دیگه از شنیدن دروغات خسته شدم ، نیلا هم انقدر احمق نیست به چرندیات تو گوش بده.

_تو واقعا همچین قصدی داشتی مامان!؟

مادرش با چشمهای پر از اشک بهش خیره شد و گفت:

_من نمیخواستم اینجوری بشه من ….

_بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم

نیلا با گریه به سمت اتاقش رفت و مادرش پشت سرش رفت که صدای عصبی سعید بلند شد:

_من این زن رو میکشم

صدای خونسرد ارباب سالار بلند شد:

_آروم باش!

سعید عصبی به سمتش برگشت و گفت:

_تو تمام مدت همه ی اینارو میدونستی و سکوت کردی!؟

ارباب سالار با خونسردی بهش خیره شد و گفت:

_میخواستم تو یه زمان مناسب بهت بگم!

_و الان زمان مناسب بود!؟

_آره چون وقتش رسیده بود

_بعد گذشت این همه سال.

_اون موقع وقتش نبود سعید مطمئن باش من بد هیچکس رو نمیخواستم پس از من عصبی نباش.

سعید کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:

_دارم دیوونه میشم!


ارباب سالار بهش خیره شد و گفت:

_بهتره با خودت کنار بیای سعید ، الان هم برو بهتره یه کم به خودت زمان بدی

سعید گیج سرش رو تکون داد و به سمت اتاقش رفت ، همه رفته بودند حالا هیچکس جز من و ارباب نمونده بود

به ارباب خیره شده بودم که صداش بلند شد:

_حالت خوبه!؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

_آره خوبم ممنون ارباب

ارباب به سمتم اومد دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت:

_خیلی خسته شدی امروز بهتره استراحت کنی!

_من حالم خوبه ارباب نگران نباشید

با شنیدن این حرف ارباب بهم خیره شد و گفت:

_بیا بشین به خدمه بگم یه چیزی بیارن بخوری

سری تکون دادم و رفتم نشستم کنار ارباب

_ارباب!

_جانم

_بنظرتون حالا چی میشه!؟

ابرویی بالا انداخت و سئوالی بهم خیره شد

_چی!؟

_سعید و نیلا

_جفتشون دوباره سر عقل میان!

_از کجا انقدر مطمئن هستید!؟

_چون انقدر عاشق هستند که دوباره به سمت هم برگردند مخصوصا با شنیدن حقایق

سری تکون دادم و گفتم؛

_پس مادر نیلا چی میشه!؟

_اون از اینجا میره برای همیشه

_کجا قراره بره!؟

_به جایی که تعلق داره!

تا خواستم حرفی بزنم صدای خانوم بزرگ اومد:

_سالار

ارباب سرش رو بلند کرد بهش خیره شد و گفت:

_بله!

_تو چیکار کردی امروز!؟

_حقایقی که سال ها پنهون مونده بود رو برملا کردم!


خانوم بزرگ نگاه عمیقی به صورتش انداخت و گفت:

_پس قصد داری همه چیز رو برملا کنی!؟

ارباب سالار نگاه عمیق و پر از حرفی به من انداخت سپس به سمت خانوم بزرگ برگشت و گفت:

_باید همه ی چیز ها رو کم کم رو کرد خانوم بزرگ نمیتونیم تا آخر عمر بار همه ی اینارو بدوش بکشیم

صدای خونسرد خانوم بزرگ بلند شد:

_حق باتوئه پسرم هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده!

بعد تموم شدن حرفش خانوم بزرگ به سمت طبقه بالا رفت که به سمت ارباب برگشتم و گفتم:

_ارباب

به سمتم برگشت و گفت:

_جان

_چه حقایقی قراره برملا بشه!؟

_فعلا زوده برای فهمیدن یه مدت دیگه بهت همه چیز رو میگم!

_چیزی درمورد من وجود داره ارباب!؟

_نترس چیز نگران کننده ای نیست

با شنیدن این حرف ارباب لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم

همه چیز به سرعت داشت پیش میرفت ارباب این روزا بیشتر مشغول انجام دادن کار هاش بود رابطه ی سعید و نیلا بعد از اون شب خیلی عالی شده بود انگار

بعد از فهمیدن حقایق دوباره با هم وارد رابطه شده بودند سوگل هم این وسط خیلی خوشحال شده بود و رابطه اش با نیلا با بهتر شده بود.

زرین هم به دستور ارباب مجبور شد از عمارت بره همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه موقع زایمان من فرا رسید!

_نازگل حالت خوبه!؟

با شنیدن صدای خانوم بزرگ با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم و گفتم:

_نه

_ارباب هم نیست انگار موقع زایمانت رسیده میگم برن دایه و پزشک رو بیارن!

با دردی که زیر شکمم پیچید جیغ دردناکی کشیدم که خانوم بزرگ هول زده اسم خدمتکار رو داد زد و بهش سپرد بره دایه و پزشک رو بیاره.


#راوی


خانوم بزرگ با استرس به دایه خیره شد

_حال عروسم چطوره!؟

دایه لبخندی تحویلش داد و گفت:

_نگران نباشید جفتشون سالم هستند هم دخترش هم پسرش!

خانوم بزرگ چشمهاش گرد شد:

_مگه بچه ها دوقلو هستند!؟

دایه سری تکون داد و گفت:

_بله خانوم بزرگ

خانوم بزرگ از شدت خوشحالی اشک تو چشمهاش جمع شده بود باورش نمیشد بلاخره نتیجه اش رو دیده بود ، بچه های نوه اش سالار رو دیده بود و چقدر بابت این موضوع خوشحال بود.

بعد از دادن شاباش به دایه به سمت تلفن رفت تا این خبر خوش رو به ارباب سالار بده!

_بله بفرمائید

صدای شاد خانوم بزرگ تو گوشی پیچید:

_چشمت روشن پسرم!

با شنیدن این حرف خانوم بزرگ صدای پر از هیجان و شاد ارباب سالار اومد:

_بچه بدنیا اومد!؟

خانوم بزرگ با خوشحالی جوابش رو داد:

_آره بچه هاتون بدنیا اومدن سالم و سرحال ، حال نازگل هم خیلی خوبه!

صدای بهت زده ی ارباب سالار اومد:

_بچه هامون!؟

_آره بچه ها کاملا سالم و سر حال هستند!

_خانوم بزرگ مواظب نازگل و بچه هام باش من سعی میکنم زود راه بیفتم تا شب برسم

_باشه پسرم مواظب خودت باش!

خانوم بزرگ و ارباب سالار جفتشون بابت این موضوع شاد و خوشحال بودند بلاخره به آرزشون رسیده بودند.


* * * * *

#نازگل


با درد چشمهام رو باز کردم اولین تصویری که دیدم تصویر خانوم بزرگ بود با درد نالیدم:

_بچه ام

صدای خانوم بزرگ بلند شد:

_نترس حال بچه هات خوبه