ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اید هر چه زودتر طبق یه نقشه ی خوب کار جفتشون رو تموم میکردم و از این عمارت پرتشون میکردم بیرون ، با نقشه ای که به ذهنم رسید لبخندی روی لبهام نشست و به سمت اتاق کارم حرکت کردم داخل که شدم در رو بستم و شماره ی سعید رو گرفتم طولی نکشید که صداش بلند شد:
_سلام سالار چخبر تو
_سلام داداش خوبی کجایی!؟
_ممنون همین ورا مثل همیشه مشغول کار
_باهات یه کار کوچولو داشتم برای یه مدت میخوام بیای عمارت
صداش متعجب شد
_چیزی شده!؟
_زرین و دخترش اومدند اینجا
چند دقیقه ساکت شد بعد سکوت تقریبا طولانی صداش بلند شد:
_چه کاری از من برمیاد
_میخوام با سوگل هم هماهنگ کنم جفتتوت بیاید برای نقشه تا از شر جفتشون راحت بشم
با شنیدن این حرفم سعید شروع کرد به بلند بلند خندیدن
_چته نیشت و ببند
_هنوز نیومده چیکارت کردند اون دوتا جادوگر انقدر کفری شدی از دستشون
_رو اعصاب زن حامله ام هستند نمیخوام بخاطر اون دوتا اتفاقی برای نازگل بیفته
صدای بهت زده اش بلند شد
_مگه تو همسر ناز بانو نبود!؟
_طلاقش دادم
_چی تو که عاشقش بودی پس چرا طلاقش دادی!؟
_دیگه عاشقش نبودم از دستش خسته شده بودم یه آدم خبیث و بد ذات شده بود ، با یه دختر به اسم نازگل ازدواج کردم نازگل رو وقتی فهمید حامله اس از پله ها پرت کرد پایین بچه اش سقط شد دیگه بلایی نمونده بود که سرش درنیاورده باشه
_واقعا نازبانو همچین آدم بدی شده بود
پوزخندی روی لبهام نشست از بد شدن یکم اون ور تر شده بود ناز بانو با یاد آوریش عصبی میشدم
_بیخیال سعید کی میای!؟
_پسفردا حرکت میکنم میام
_باشه کاری نداری
_نه داداش فعلا خداحافظ
بعد از تموم شدن مکالمه لبخند مرموزی روی لبهام نشست پس زرین خانوم از بازی خوشت میاد آره یه بازی باهات بکنم که حض کنی و فراموشت نشه کاری باهات میکنم خودت پا به فرار از این عمارت بزاری و هیچوقت بفکرت نزنه بیای اینجا.
با شنیدن صدای در اتاق سرم رو تکون دادم و گفتم:
_بیا داخل
در اتاق باز شد و خانوم بزرگ اومد داخل بهش خیره شدم و گفتم
_چیزی شده
با شنیدن این حرف من اخماش تو هم رفت و گفت:
_خسته شدم
_از چی!؟
_از تحمل کردن اون عفریته تو عمارت میدونم باز یه نقشه تو ذهن مریضش داره
_نگران نباشید خانوم بزرگ به من اعتماد کنید همه چیز رو درست میکنم
_امیدوارم
_سالار
به سمت خانوم بزرگ برگشتم و گفتم:
_جانم
_مواظب نازگل باش این زرینی که من دیدم کینه و نفرت چشمهاش رو پر کرده حتما یه بلایی سر بچه ات میاره
با شنیدن این حرف دست هام از شدت عصبانیت مشت شد با صدایی که سعی میکردم آروم باشه گفتم:
_به زودی از شر جفتشون راحت میشیم خانوم بزرگ
با شنیدن صدای در اتاق با صدای خشک و خشداری گفتم:
_بیا داخل
در باز شد و صورت اشکی نازگل اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد به سمتش رفتم و گفتم:
_چیشده نازگل حالت خوبه
سرش رو تکون داد و گفت:
_اون زن خیلی بد
_چیکار کرده نازگل حرف بزن!؟
_کنار راه پله ها ایستاد بهم گفت یادت میاد بچه ات رو چ شکلی از دست دادی اگه اینبار هم از دست بدی چی! دندون قروچه ای کردم
_من اون زنیکه رو …
_سالار
با شنیدن صدای محکم خانوم بزرگ ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله
_صبر کن تو عصبانیت کاری انجام نده به وقتش حسابشون رو میرسیم.