ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
با رفتن سپهر ارباب زاده به مادرش خیره شد و گفت:
_چه خوب جوابش رو دادید فکر نمیکردم شما هم بلد باشید اینجوری باهاش صحبت کنید
مامان نازگل خیلی خونسرد به ارباب زاده خیره شد و گفت:
_من فقط هر چیزی رو به جا میگم نه اینکه برینم به بقیه درست برعکس تو که اصلا صبور نیستی .
صدای ارباب سالار اومد
_من اصلا از این دختره خوشم نمیاد مخصوصا کار هایی که انجام میده بعد این همه سال برگشته و حالا توقع داره خواهرش رو ببینه من جای اون بودم اصلا اسمش رو هم نمیاوردم چون کاری که اون در حق خواهرش کرد اصلا قابل بخشش نیست
ارباب زاده بعد از تموم شدن حرف های پدرش لبخندی زد و گفت:
_درسته حق با شماست بابا بخاطر همینه که من عصبی میشم با دیدن اون زنیکه
صدای مامان نازگل بلند شد:
_مودب باش اهورا درسته رفتار و حرف های نغمه اصلا خوب نیست اما یادت نره تو ارباب زاده این روستا هستی و باید جوری که در شانت هست رفتار و صحبت کنی ، اصلا دوست ندارم این مدلی حرف بزنی فهمیدی !؟
ارباب زاده به مامان نازگل خیره شد و گفت:
_عصبی میشم حرف هام دست خودم نیست نمیتونم خودم رو کنترل کنم
_باید رو رفتارت کنترل داشته باشی پسرم فهمیدی !؟
_باشه مامان
بعدش به سمت من برگشت و اسمم رو صدا زد:
_ستاره
_بله ارباب زاده
_پاشو باید بریم
با شنیدن این حرفش بلند شدم که صدای مامان نازگل بلند شد:
_کجا !؟
ارباب زاده جوابش رو داد:
_امروز میخوام ستاره همراه من باشه مامان
مامان نازگل فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و دیگه هیچ سئوالی نپرسید همراه ارباب زاده از روستا خارج شدیم داخل یه باغ بزرگ رفت کنار جنگل متعجب به ارباب زاده خیره شدم و گفتم:
_بیتا خانوم اینجا زندگی میکنند !؟
_آره
پیاده شدم به دور و اطرافم خیره شدم که دور تا دورمون درخت بود و سر سبزی بیتا عجب جایی داشت زندگی میکرد اینجا از بس قشنگ بود آدم اصلا دلش نمیخواست حتی ثانیه ای از اینجا جدا بشه!
همراهش داخل خونه شدیم که صدای زنونه ای اومد:
_کیه
_منم
اون زن با شنیدن صدای ارباب زاده اومد که با دیدنش هوش از سرم پرید خیلی زیبا بود صورتش محو صورتش شده بودم که ارباب زاده بهم تشر زد:
_هی!
با شنیدن صدای ارباب زاده ترسیده سرم رو پایین انداختم نفس عمیقی کشیدم که بیتا بهم لبخندی زد و گفت:
_سلام خانوم کوچولو.
با شنیدن این حرفش لبخند محوی روی لبهام نشست بهش خیره شدم و گفتم:
_سلام
ارباب زاده بهش خیره شد و گفت:
_از امروز هر روز ستاره رو میارم قراره تو کار هات بهت کمک کنه و وقتی کارش تموم شد میبرمش عمارت
بیتا با شنیدن این حرفش اخم کرد و گفت:
_اصلا نیازی نبود به این کار اهورا میدونی خوشم نمیاد
_نمیخوام سرپیچی کنی فهمیدی !؟
بیتا با شنیدن این حرفش کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:
_از دست تو اهورا
واقعیتش حسودیم شده بود که اهورا با بیتا انقدر با نرمش داشت رفتار میکرد اون وقت هر وقت به من میرسید شروع میکرد به داد و بیداد کردن نفس عمیقی کشیدم که صدای بیتا بلند شد
_بفرمائید داخل
با شنیدن صداش داخل خونه شدم و یه گوشه ایستادم که بیتا به سمتم اومد و گفت:
_بیا بشین عزیزم
قبل از اینکه من جوابی بهش بدم صدای ارباب زاده بلند شد:
_اون اومده اینجا کار های تو رو انجام بده نه اینکه استراحت کنه
بعدش به سمت من برگشت و گفت:
_زود باش کارت رو شروع کن اول خونه رو تمیز کن فهمیدی !؟
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم تا جلوی بغضم رو بگیرم واقعا رفتارش خیلی باهام زشت بود من همسرش بودم این همه خدمتکار هم تو عمارت وجود داشت ، صاف من و برداشت اورد میدونستم قصدش از انجام اینکارا چی بود فقط میخواست من و اذیت کنه
_جارو کجاست !؟
بیتا بهم اشاره کرد و گفت:
_با من بیا
دنبالش حرکت کردم و داخل آشپزخونه شدیم سطل و دستمال و جارو رو بهم نشون داد که لبخندی بهش زدم
_ممنون
با شنیدن این حرف من سری تکون داد و گفت:
_از حرف اهورا ناراحت شدی !؟
با شنیدن این حرفش مصنوعی خندیدم و گفتم:
_نه اون یه ارباب زاده است و من ….
_تو زن اون هستی!
با شنیدن این حرفش بهت زده بهش خیره شدم اون از کجا میدونست من زن ارباب زاده هستم شکه بهش خیره شده بودم که لبخند تلخی روی لبهاش نشست و گفت:
_اهورا مثل داداش منه اون همیشه مواظب من بود تموم این سال ها خیلی ازش ناراحت شدم که همسرش رو به عنوان خدمتکار آورده اینجا پیش من.
با صدای لرزون شده ای گفتم:
_شما از کجا میدونید من همسر اهورا هستم !؟
با شنیدن این حرف من لبخند محوی روی لبهاش نشست و گفت:
_شاید تو من و نشناسی اما من تو رو خیلی خوب میشناسم و بارها دیدمت برای همین وقتی شنیدم اهورا تو رو به عنوان خونبس برده عمارتش و عقد کرده شناختمت اما بهش چیزی نگفتم هیچوقت وقتی تو رو دیدم تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم تا بفهمم چرا همچین کاری میکنه
با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم و همه چیز رو براش تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_تو کار درست رو انجام دادی
_چخبره !؟
با شنیدن صدای ارباب زاده ترسیده بهش خیره شدم که صدای بیتا بلند شد:
_هیچی داشتم بهش میگفتم خوب تمیز کنه همین
ارباب زاده مشکوک نگاهش رو بین من و بیتا چرخوند و گفت:
_بیتا بیا باهات کار دارم ، میخوام برم روستا
بیتا و ارباب زاده رفتند که نفسم رو آسوده بیرون فرستادم انقدر که من از ارباب زاده میترسیدم تا حالا حتی از بابام هم انقدر نترسیده بودم ، با یاد آوری بابا و خانواده ام آه دلسوزی کشیدم رسما من و فراموشم کرده بودند
* * * *
_خسته شدی !؟
با شنیدن صدای ارباب زاده بهش خیره شدم و سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم که پوزخندی زد و گفت:
_کارت همینه خسته شده باشی جای تعجب داره
دوست داشتم یه چیزی بهش بگم اما اون ارباب زاده بود و من یه رعیت خونبس پس بهتر بود فعلا سکوت کنم نسبت به حرف هایی که از جانبش میشنیدم