ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
وقتی ازم جدا شد صداش رو شنیدم
_عجب بوسه ای بود خانوم کوچولو شما هم از اینکارا بلدی!؟
با شنیدن این حرفش با خجالت اسمش رو صدا زدم:
_ارباب
قهقه ای زد و گفت:
_خجالت کشیدی خانوم کوچولو.
ارباب بلند شد و در حالی که به سمت در اتاق میرفت گفت:
_حرف هام رو فراموش نکن نازگل باشه!؟
_چشم ارباب.
با بیرون رفتن ارباب نفس راحتی کشیدم خدایا این چه کاری بود که من انجام دادم اصلا
* * * *
چند ساعت از رفتن ارباب میگذشت و من داخل اتاق نشسته بودم و طبق حرفش اصلا بیرون نرفتم اگه هم چیزی میخواستم به یکی از خدمتکارا میگفتم واقعیتش خودم هم دلم به بیرون رفتن نمیکشید مخصوصا با این کسایی که اومده بودند عمارت و اصلا احساس خوبی نسبت بهشون نداشتم ، با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم با دیدن نازیلا لبخندی بهش زدم که اون هم متقابلا لبخندی زد و اومد کنارم نشست و گفت:
_خوبی!؟
_آره
_چرا تو اتاق تنها نشستی بیرون نمیای!؟
_حوصلم نشد بیام بیرون مخصوصا با دیدن کسایی که اومدند اون دختره اعصاب ادم رو خورد میکنه
_وای خیلی من همش داشتم باهاش کل کل میکردم پایین.
_چی داشت بهت میگفت مگه؟!
_چرت و پرت فقط داشت میگفت منم طاقت نیاوردم بلند شدم معلوم نیست کی از اینجا میرن امیدوارم هرچه زودتر برند.
_نازبانو تموم شد اینا اومدند انگار همیشه باید یه دردسر داشته باشیم.
_دقیقا راستی نازگل
خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_جانم
_آخرش نفهمیدی!؟
_چی رو
_اینکه نازبانو چجوری خانوم بزرگ رو تهدید کرده بود!؟
سری تکون دادم و گفتم:
_نه نفهمیدم
تا خواست حرفی بزنه صدای داد و بیداد اومد جفتمون بلند شدیم و از اتاق خارج شدیم خانوم بزرگ بود داشت داد میزد:
_هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟!
اون دختره با ترس داشت به خانوم بزرگ نگاه میکرد
_دارید بزرگش میکنید!
خانوم بزرگ پوزخندی زد و گفت:
_پس من دارم بزرگش میکنم آره دختره ی دزد
چشمهام گرد شد
_اینجا چخبره!؟
صدای اون زن مسن بود خانوم بزرگ به سمتش برگشت و گفت:
_بهتره دختر دزدت رو ادم کنی
_تو چی داری میگی؟!
خانوم بزرگ به سمت اون زن مسن که فهمیده بودم خواهرش هست برگشت بهش خیره شد و گفت:
_واقعا میخوای بدونی چیشده آره !؟
_آره چیشده که داری به دخترم تهمت دزد بودن میزنی
خانوم بزرگ عصبی لبخندی زد و گفت:
_تهمت
_تو همیشه همینطور بودی تهمت میزدی و این اصلا تازگی نداره پس حرفت رو بزن
_دخترت جلوی چشمهام داشت از اتاق کار سالار دزدی میکرد فیلم های دوربین مدار بسته هم موجوده میخوای نگاه کنی!؟
با شنیدن این حرف خانوم بزرگ خواهرش عصبی گفت:
_محال ممکنه
_اگه بهت نشون دادم دخترت در حال دزدیه چی میزاری بری برای همیشه و سایه نحس خودت و دختر دزدت رو برمیداری از زندگیمون.
خواهرش لب باز کرد حرفی بزنه که صدای دخترش بلند شد:
_من معذرت میخوام!
چشمهای مادرش گرد شد و بهت زده به دخترش خیره شد و گفت:
_بیا اینم دختر دزدت تا غروب وسایلتون جمع کنید برید نمیخوام هیچ دزدی تو عمارت باشه.
بعد تموم شدن حرفش رفت من و نازیلا هم به سمت اتاق من رفتیم همین که داخل شدیم صدای نازیلا بلند شد
_وای عجب صحنه ای
_دختره دزد بوده انگار نه!؟
_آره والا انگار دختره دزد بوده
_بنظرت حالا چی میشه
_خیلی واضح اونا از عمارت میرن یعنی مجبورند که برند بعد از این آبروریزی روش رو ندارند که بمونند.
شب شده بود اما برعکس تصور ما مادر و دختر اصلا نرفتند حتی خیلی پرو اومدند سر میز شام که خانوم بزرگ خیلی محترمانه رید به جفتشون اما اصلا از رو نرفتند کلافه سری تکون دادم انگار با اینا ما قرار بود اتفاق های زیادی رو تجربه کنیم
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب سالار سرم رو بلند کردم بهش خیره شدم و گفتم:
_جانم ارباب
_غذات و بخور سرد شد
_چشم
و شروع کردم به غذا خوردن که صدای اون دختره بلند شد:
_دختر بچه ها همسر کسی باشند چه خوب نه سالار عین بچه ها اطاعت میکنند حس بابا بودن بهت دست نمیده با وجودش
ارباب سالار سرش رو بلند کرد چنان نگاهی به دختره انداخت که من از ترس جفت کردم
_نه اون همسر منه!
انقدر محکم حرفش رو زد که دختره ساکت شد
_درضمن به تو ربطی نداره که راه به راه درمورد همسر من نظر میدی دفعه ی بعدی انقدر آروم باهات برخورد نمیکنم.
صدای مادر دختره بلند شد:
_تو نمیتونی با شبنم این شکلی حرف بزنی فهمیدی!؟
_اون وقت کی گفته نمیتونم!؟
_من
_تو کی هستی هان فکر کردی چیکاره ای همین ک نگهت داشتم برو خدات رو شکر کن نه اینکه اینجا نشستی منم منم میکنی.