ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اون زن ساکت شد فقط نگاه پر از تنفرش رو بهمون دوخت که احساس بدی بهم دست داد ، دست ارباب رو محکم فشار دادم و با صدای گرفته ای گفتم:
_ارباب میشه از اینجا بریم
نگاه عمیقی به صورتم انداخت و بلند شد منم بلند شدم ک رو به خدمتکار کرد و گفت:
_غذای من و نازگل رو بیار باغ پشتی
_چشم ارباب
همراه ارباب حرکت کردیم و از عمارت خارج شدیم به سمت باغ پشتی رفتیم روی میز نشستم که صدای ارباب بلند شد:
_چرا اونجا شام نخوردی
_اون زن نگاهش حس بدی بهم دست داد
ارباب تک خنده ای کرد و گفت:
_اون زن کل وجودش به ادم حس بدی میده
_ارباب
_جانم
_اون زن کی از عمارت میره
سری تکون داد و گفت:
_دقیق نمیدونم
_امیدوارم هر چه زودتر بره
_چرا!؟
_از وقتی که اومدند همش در حال اذیت کردن هستند برای همین میگم آرامش رو ازمون گرفتند
ارباب لبخند شیرینی زد و گفت:
_تو نمیخواد فکرت رو درگیر کنی اونا به زودی از اینجا میرند.
تنها داخل اتاق نشسته بودم خیلی وقت بود که از رفتن ارباب میگذشت حوصله ام سررفته بود برای همین از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم تا برم پیش خانوم بزرگ یا نازیلا با دیدن خدمتکار که داشت میرفت سمت آشپزخونه صداش زدم به سمتم اومد و سر به زیر گفت:
_بله خانوم
_خانوم بزرگ کجاست!؟
_خانوم بزرگ همراه نازیلا خانوم با ارباب رفتند
متعجب گفتم
_کجا رفتند!؟
_نمیدونم انقدر با عجله رفتند که اصلا من هم نفهمیدم
_باشه تو میتونی بری
با رفتن خدمتکار به فکر فرو رفتم یعنی با عجله کجا رفته بودند نکنه اتفاق بدی افتاده بود با فکر کردن به این موضوع دلشوره ی بدی بهم دست داد به سمت حیاط حرکت کردم که صدای اون زن مسن از پشت سرم بلند شد:
_مریم وقت زایمانش بوده برای اون با عجله رفتند.
به عقب برگشتم و بهش خیره شدم که خونسرد به سمت نشیمن رفت و گفت:
_زیاد منتظر نمون تازه رفتند شاید امشب هم نیاند
حق با اون بود به سمت نشیمن رفتم و روی مبل روبروش نشستم بدون اینکه سرش رو بلند کنه در حالی که مخاطبش من بودم گفت:
_چند ماه بارداری!؟
با شنیدن این حرفش متعجب شدم اما آروم جوابش رو دادم:
_تازه سه ماه
سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد و گفت:
_از موقعی که نازبانو هولت داد و بچه ات سقط شد مدت زیادی میگذره میدونم که نازا شده بودی بعد از اون اتفاق باردار شدن یهوییت یکم شک برانگیزه
_یعنی چی این حرفتون!؟
_رک بخوام بهت بگم یعنی اینکه شک دارم بچه ای در کار باشه
_شما میفهمید چی دارید میگید!؟
_آره خیلی خوب میفهمم
_لطفا مواظب حرف هایی که میزنید باشید
_مواظب نباشم میخوای چیکار کنی دخترجون!؟
از سر جام بلند شدم و خواستم اولین قدم رو بردارم که دوباره صداش بلند شد
_جواب من و ندادی دخترجون
نفسم رو بیرون دادم پر صدا به سمتش برگشتم زل زدم به چشمهاش چشمهایی که نفرت توش بیداد میکرد با جرئت گفتم:
_بخاطر احترام به موی سفیدتون هست که بهتون چیزی نمیگم پس حد خودتون رو بدونید
_دقت کردی هیچکس داخل عمارت نیست و تو داری بلبل زبونی میکنی!؟
_شما دارید من رو تهدید میکنید!؟
پوزخندی زد و گفت:
_آفرین اونقدرا هم که نشون میدی خنگ نیستی!
با شنیدن حرف هاش هم ترسیدم هم حس بدی بهم دست داد اما از طرفی هم میدونستم هیچ غلطی نمیتونه بکنه و همه ی حرف هاش پوچ و توخالیه و فقط داشت برای ترسوندن من اون حرف هارو میزد خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_هیچ کاری نمیتونید بکنید!
با صدای عصبی گفت:
_تو چجوری ….
_بسه!
با شنیدن صدای خانوم بزرگ از پشت سرم خوشحال به عقب برگشتم خانوم بزرگ و ارباب نازیلا برگشته بودند با چشمهایی که بخاطر اومدن ارباب داشت برق میزد بهشون خیره شده بودم که صدای زن مسن بلند شد
_چیه صدات رو انداختی رو سرت!؟
_تو با چه جرئتی داشتی با عروس من اون شکلی حرف میزدی هان!؟
پوزخندی زد و گفت:
_جرئت نمیخواد من باهاش حرف زدم و فکر نمیکنم مشکلی وجود داشته باشه درسته!؟
_داشتی تهدیدش میکردی فکر کردی من خرم
به سمت ارباب سالار رفتم من رو محکم بغل کرد و گفت:
_خوبی نازگل
_من خوبم ارباب شماها کجا رفتید
_مریم زایمان داشت بخاطر اون رفتیم یهو همه یادم رفت تو رو ببرم.
_مریم حالش خوبه!؟
ارباب لبخند خسته ای زد و گفت:
_آره بچه اش صحیح و سالم بدنیا اومد فردا میریم همه با هم دیدنشون
لبخندی زدم و گفتم
_خداروشکر
_بهتره وسایلت رو جمع کنی و هر چه زودتر همراه دخترت از اینجا بری فهمیدی!؟
پوزخندی زد به خانوم بزرگ و گفت:
_من تا یکماه متاسفانه نمیتونم برم خواهر جون
خواهر جون رو با لحن مسخره ای گفت که خانوم بزرگ عصبی اخماش رو توهم کشید و داد زد:
_یعنی چی نمیتونی بری!؟
_چون خونه ام در حال بازسازیه و جایی رو ندارم برم فعلا مجبورم همینجا بمونم.
خانوم بزرگ بهش خیره شد و گفت:
_آدرس خونه ات رو میدی فردا میفرستم تحقیق
_فکر میکنی من دارم دروغ میگم!؟
خانوم بزرگ خونسرد بهش خیره شد و گفت:
_شک ندارم داری دروغ میگی.
خانوم بزرگ بعد تموم شدن حرفش به سمت اتاقش رفت من و ارباب هم به سمت اتاقمون رفتیم که صدای ارباب بلند شد:
_نازگل
روی تخت نشستم نگاهم و بهش دوختم و گفتم:
_جانم
_معذرت میخوام!
_چرا!؟
_نباید تنهات میذاشتم اگه اون زن بلایی سرت درمیاورد چی
_ارباب اون زن نمیتونست بلایی سر من دربیاره اون فقط میخواست اذیتم کنه که موفق نشد.