وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

همنشینی

همنشینی


یکى از فرزانگان شایسته در عالم خواب پادشاهى را دید که در بهشت است و پارسایى را دید که در دوزخ است، پرسید: علت بهشتى شدن شاه و دوزخى شدن پارسا چیست، با اینکه مردم بر خلاف این اعتقاد داشتند؟

ندایى به گوش او رسید که: این پادشاه به خاطر دوستى با پارسایان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه، به دوزخ رفت.


حکایت­هایی از سعدی


بهترین جای عالم

بهترین جای عالم




عطاملک‌ جوینی‌ (یکی‌ از وزیران‌ دربار هلاکو می‌باشد و کتاب‌ تاریخ‌ جهان­ گشای‌ او معروف ‌است)‌ به خواجه نصیرالدین توسی گفت: اکنون که ایران در زیر یوغ اجنبی است و هیچ جای نفس کشیدن نیست، بهترین جای دنیا برای اقامت گزیدن کجاست، تا از برای رشد و حفظ جان به آنجا درآییم؟

خواجه خنده ­ای کرد و گفت: بهترین جا ایران است و از برای شخص خود من زادگاهم توس، شما را دیگر نمی­دانم، مختارید انتخاب کنید و عزم سفر نمایید.

عطاملک پاسخ داد: برای دانشمندانی نظیر ما بستر آرامش، دروازه­ های باشکوه ­تری به روی آیندگان خواهد گشود و خواجه به طعنه گفت: البته اگر آینده باشد. چرا که فرار اهل خرد، نفع شخصی عایدشان می­کند و در این حال دیار مادری همچنان خواهد سوخت. امروز مهمترین وظیفه ما ایستادن و خرد را به کار بردن برای رفع استیلای اجنبی است و اگر این کار نتوانیم، دیگر فایده ­ای برای زنده بودن نمی ­بینم.

عطاملک جوینی درحالی که به زمین می ­نگریست به خواجه نصیرالدین توسی گفت: برای من بزرگترین نعمت همین است که در کنار آزاده مردی همچون شما هستم.

ماجرای دوستی دو گرگ

ماجرای دوستی دو گرگ



دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می ­آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می­ کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه ­های شکارهای پیش مانده بود، خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند، اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ­ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می­شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.

یکی از آنها که دیگر نمی ­توانست راه برود به دوستش گفت: چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده.

بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله­ مون کنن؟

بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه، یه گوسفندی ورداریم در ریم.

معلوم میشه مخت عیب کرده، کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره، رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون، چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد.

تو اصلاً ترسویی، شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه.

یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده­ هش شد گوشش.

بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟

بابای من خر نبود از همه داناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می ­کرد، می ­رفتم باش زندگی می ­کردم. بده یه همچین حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سرتو بِبُرن، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن.

من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی­تونم پا از پا وردارم.

آه مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟

آره، ‌نمی­خواستم به نامردی بمیرم. می­خواستم تا زنده ­ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم. گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد.

دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه ­اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت.

رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید: داری چکار می­کنی؟ منو چرا گاز می ­گیری؟

واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟

چه فداکاری­ ای؟

تو که داری میمیری، پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم.

منو بخوری؟

آره مگه تو چته؟

آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم.

برای همینه که میگم باید فداکاری کنی.

آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می­ خوره؟

چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی ­خورده، من شروع می­کنم تا بعدها بچه­ هامونم یاد بگیرن.

آخه گوشت من بو میده.

خدا باباتو بیامرزه، من دارم از نا میرم، تو میگی گوشتم بو میده؟

حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟

معلومه چرا نخورم؟

پس یه خواهشی ازت دارم.

چه خواهشی؟

بذار بمیرم، وقتی مردم هر کاری میخوای بکن.

واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می­کنم و می­خوام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی­دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین، اونوخت لاشخورا می­خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی، دیگه بو می­ گیری و ناخوشم می­کنه. گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید.

نتیجه­ گیری اخلاقی:

1- گرگها همدیگر را می­ درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی­ کنند.

2- به کمتر دوستی می­توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق کمی سخت است.

3- گرگها که سود و زیان ندارند این هستند، پس چه برسد به بعضی از انسانها...

4- جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم.

چانه زنی

چانه زنی


بزرگی در معامله‌ای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانه‌زنی از حد درگذرانید. او را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانه‌زنی نمی‌ارزد.

گفت: چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و همه عمر بس باشد؟

گفتند: چگونه؟

گفت: اگر به نمک دهم، یک روز بس باشد، اگر به حمام روم، یک هفته، اگر به حجامت دهم، یک ماه، اگر به جاروب دهم‌، یک سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی که چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با کوتاهی از دست من برود؟


عبید زاکانی - اخلاق الاشراف


من بی حیا نیستم

من بی حیا نیستم


روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ­ای در دل کوه راز و نیاز خدا می­ کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر می ­کرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند.

بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم. آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش ­پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد.

آتش­ پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش ­پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت. مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد.

سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی ­گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان تو چه بی ­حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد، اما تو نگذاشتی آنرا ببرم.

به اذن خدای عزوجل، سگ به سخن آمد و گفت: من بی­ حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شب­ هایی که به من غذا داد، پیشش ماندم، شب­ هایی هم که غذا نداد، باز هم پیشش ماندم، شب­ هایی که مرا از خانه ­اش راند، پشت در خانه ­اش تا صبح نشستم، تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ­ات به در خانه یک آتش ­پرست آمدی و طلب نان کردی.

مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگش

نیکوکاری به زیردستان

نیکوکاری به زیردستان


یکى از وزیران به زیردستانش رحم و احسان می کرد و همواره واسطه نیکى رسانى به آنها بود. از قضاى روزگار به خاطر کارى، او مورد سرزنش و خشم شاه قرار گرفت و زندانى شد.

همه کارمندان در خلاصى و نجات او سعى می کردند و مأمورین زندان، نسبت به او مهربانى می نمودند و بزرگان مملکت به سپاسگزارى از نیکی­ هاى او زبان گشودند. به این ترتیب همه به عنوان حق­ شناسى، ذکر خیر او می ­نمودند، تا اینکه شاه او را بخشید و آزاد کرد.


حکایت­هایی از سعدی

حیای چشم

حیای چشم




سه برادر در شهری زندگی می­ کردند، برادر بزرگتر 10 سال روی مناره مسجدی اذان می ­گفت و پس از 10 سال از دنیا رفت. برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید. به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود، اما او قبول نمی­ کرد.

گفتند: مقدار زیادی پول به تو می­ دهیم. گفت: صد برابرش را هم بدهید، حاضر نمی­ شوم. پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟ گفت: نه، ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم. علت را پرسیدند، گفت: این مناره جایی است که دو برادرم را بی ­ایمان از دنیا برد، چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم، بالای سرش بودم و خواستم سوره «یس» بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از این کار نهی می­ کرد. برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت.

برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود. گفتم: تو را رها نمی ­کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی­ ایمان مُردید. گفت: زمانی که به مناره می رفتیم، به ناموس مردم نگاه می ­کردیم، این مسأله فکر و دلمان را به خود مشغول می ­کرد و از خدا غافل می­ شدیم، برای همین عمل شوم، بدعاقبت و بدبخت شدیم.



منبع: هزار و یک حکایت اخلاقی، محمدحسین محمدی، ص 225 

امنیت

امنیت


در ایام صدارت امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور امیرکبیر رسید. امیر از احتشام الدوله پرسید: خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟

حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب می خورند.

امیر برآشفت و گفت: من می ­خواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو می ­گویی گرگ و میش از یک جوی آب می خورند؟

خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت، سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت.

روش شناخت شیطان

روش شناخت شیطان





روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تا زمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر برنگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی برداشت و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.


در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده­ ای که توجه او را جلب کند و یا حتی کنجکاوی او را برانگیزد برنخورد. دیگر داشت خسته می ­شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند، ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ­ای ریشه­ دار از زمان های دور، علیه او جریان  داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده ­اش کند.


دلسرد و ناامید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرمازده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت: تو شیطان هستی. ابلیس حیرت ­زده پرسید: از کجا فهمیدی؟!


از روی تجربه ­ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم، خیلی سفر می ­کنم و مردم را خوب می شناسم. درنتیجه در همین ده دقیقه ­ای که اینجا هستیم، تو را شناختم. چون: مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی. از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی. به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی. به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی. از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی.


حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول، پس آدمیزاد نیستی، هیچ کس نیستی، پس خود شیطانی. شیطان با شنیدن این حرفها کلاه از سر برداشت و کله ­اش را خاراند. مرد با دست به پاهایش زد و گفت: خوبه! تازه، شاخ هم که داری.


راز سبک باری

راز سبک باری


دو دوست به اتفاق یکدیگر از دهی به شهر مجاور می­ رفتند و هر یک سبدی پر از میوه به همراه داشتند. یکی بردبار و خندان بود، دیگری بی­ حوصله و اَخمو که پیوسته از بار سنگین خود می ­نالید و شکوه می ­نمود، اما دیگری مرتب شوخی می­ کرد و خندان و خوشحال راه  خود می ­پیمود.

دوست بی­ حوصله گفت: ای رفیق با اینکه می ­دانم بار من سبکتر از تو و نیروی من بیشتر از تو است، چگونه این چنین شاد و خرم هستی؟

گفت: دوست من، بر روی سبد خود گیاهی نهاده ­ام که بارم را سبک و مرا در بردن آن نیرو می­ دهد.

اَخمو وقتی سخن او را شنید بسیار تعجب کرد و گفت: اگه بر من منت بگذاری و مقداری از این گیاه را بدهی ممنون می ­شوم.

گفت: ای دوست، این گیاهی که بارم را سبک می­ کند و به من شادابی و نیرو می­ دهد نامش صبر و بردباری است.

صبر تلخ آمد و لیکن عاقبت / میوهء شیرین می ­دهد پر منفعت


داستان عاشقانه شاخه گل خشکیده

داستان عاشقانه شاخه گل خشکیده


قد بالای 180، وزن متناسب، زیبا، جذاب و... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ­ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه آنها را حق مسلم خودم می­ دانستم، چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و می خواستم به اصطلاح همسر آینده ­ام لااقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد. تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه­ ای از ذهنم حک کرده بودم، همچون عکسی همه جا همراهم بود.

تا اینکه دیدار محسن (برادر مرجان) یکی از دوستان صمیمی­ ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمی ­شد. محسن همانی بود که می خواستم، البته با کمی اغماض ولی خودش بود. همانقدر زیبا، باوقار، قد بلند، با شخصیت و... در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده­ ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه دلدادگی محسن به من را تعریف کرد، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روزها چقدر دنیا زیباتر شده بود. رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز می­ نمود. به اندازه ­ای که گاهی وقتها می­ ترسیدم نکند همه اینها خواب باشد. اما محسن از من مشتاقتر بود و به قدری در وصالمان عجله داشت که می خواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری­ ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت، پیوندمان محکمتر شد. چرا که داغ دوری، آتش عشق را در وجودمان شعله­ ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته­ ای یک بار با هم تماس داشتیم، حالا هر روز محسن به من تلفن می­ کرد و مرتب برایم نامه می­ نوشت. هر بار که به مرخصی می­ آمد آنقدر برایم سوغاتی می­ آورد که حتی مرجان هم حسودی ­اش می ­شد. اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصالمان در پوست خود نمی ­گنجیدم، ناگهان حادثه ­ای ناگوار همه چیز را به هم ریخت. انفجار یک مین بازمانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد.

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد، همان کسی که اولین بار پیام ­آور عشق محسن بود. باورم نمی­ شد روزهای خوشی ­ام به این زودی به پایان رسیده باشند. چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود. آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه... آیا محسن معلول، هنوز هم می­ توانست مرد رویاهایم باشد؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه­ های من بود؟! من که آنقدر ظاهر زیبای شوهر آینده ­ام برایم اهمیت داشت.

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم. برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد. آن روز مرجان در میان اشک و آه، از بی­ وفایی من نالید و از غم محسن گفت. از اینکه او بیشتر از معلولیتش، ناراحت این است که چرا من، به ملاقاتش نرفته­ ام. مرجان از عشق محسن گفت: از اینکه با وجود بی­ وفایی من، هنوز هم دیوانه­ وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می­ رود سراغم را می­ گیرد.

هنگام خداحافظی، مرجان بسته ­ای کادوپیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه ­ای است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود. دقیقا نمی دونم توش چیه اما هر چی هست، محسن برای تهیه اون، به منطقه مین گذاری شده رفته بود و... این هم که می­ بینی روی کادوش خون ریخته، برای اینه که موقع زخمی شدن، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه به تو، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه.

بعد نامه ­ای به من داد و گفت: این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم: نامه و هدیه رو با هم باز کنی. مرجان رفت و ساعت­ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم. اما جرات باز کردنش را نداشتم. خون خشکیده روی آن بر سرم فریاد می­زد و عشق محسن را به رخم می­ کشید و به طرز فکر پوچم، می ­خندید. مدتی بعد یک روز که از دانشگاه برمی­ گشتم وقتی به مقابل خانه­ مان  رسیدم، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می ­آمد، سرجایم میخکوبم کرد.

سلام مژگان...خودش بود. محسن، اما من جرات دیدنش را نداشتم. مخصوصا حالا که با بی وفایی به ملاقاتش نرفته بودم. چطور می­ توانستم به صورتش نگاه کنم. مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت. منم محسن، نمی­خوای جواب سلامم رو بدی؟ درحالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم: س... سلام.

چرا صدات می لرزه؟ چرا بر نمی­ گردی! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمی تونی این کار رو بکنی؟ یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی­ خواهی نگاهم کنی. این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می ­آمدند. طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم. حرفهایش که تمام شد. مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم. تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد می ­رود. آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم، با یک پا و دو عصای زیر بغلی...

کمی به رفتنش نگاه کردم، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود. وای که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز می­ کرد و مرا می ­بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم. نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند! چرایش را نمی ­دانم. اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمی ­توانستم چشمهایم را ببندم. مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت...

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود. سوار بر امواج نوری، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد. داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان، هرطور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دستهایم می­ لرزید و چشمهایم سیاهی می­ رفت. اما قلبم... قلبم با تپش می­ گفت که این بار او می ­خواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند.

بله، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن، به تپش افتاده بود و بی­ قراری می­ کرد. ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم. داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق می ­داد. به یاد نامه محسن افتادم و آن را هم گشودم.

سلام مژگان، می­ دانم الان که داری نامه را می ­خوانی من از چشمت افتاده ­ام، اما دوست دارم چیزهائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم. تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم، می ­دانستم گل در منطقه خطرناکی روییده، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و می ­خواستم قشنگترین چیزها برای تو باشد. جلو رفتم و...

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی، فکر کردم از دست دادن یک پا، ارزش کندن آن گل را نداشته. اما حالا که دارم این نامه را می ­نویسم به این نتیجه رسیده ­ام که من با دیدن آن گل، نه فقط به خاطر تو، که در واقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد، چه برسد به یک پا و…

گریه امانم نداد تا بقیه  نامه را بخوانم. اما همین چند جمله محسن کافی بود تا به تفاوت درک عشق، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست. چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم. به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آنقدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما در کنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه می ­کنیم. ما هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه عشق مان نگه داشته­ ایم.

شراکت

شراکت


دو نفر شیاد برای استفاده از حماقت مردم امامزاده ­ای ساختند و به شراکت متولی آن شدند و مدتها از پرتو آن محل امرار معاش و کسب مال می­ کردند. یکی از آن دو نفر خواست شرکت را فسخ کند پی کار دیگر رود.

موقع تقسیم منافع کار به مناقشه و مجادله کشید، دیگری گفت: برای صدق دعویت به امامزاده قسم بخور. وی در جواب گفت: این امامزاده ­ای است که خودمان ساخته ­ایم، مرا هم می­ خواهی به اسم آن فریب دهی؟


داستان نامه بهمنیاری صفحه ۵۹


فلسفه

فلسفه


دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.

استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت.

دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی­هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه­ گیری کرد که استادشان مغز ندارد.


تو نیکی می کن و...

تو نیکی می کن و...


یک روز بعدازظهر وقتی که جو با ماشین پونتیاکش می‌کوبید که بره خونه، زن مسنی رو دید که اونو متوقف کرد. ماشین مرسدسش پنچر بود. جو می‌تونست ببینه که اون زن ترسیده و بیرون توی برفها ایستاده. تا اینکه بهش گفت: من جو هستم و اومدم که کمکتون کنم.

زن گفت: من از سن لوئیز میام و فقط از اینجا رد می ­شدم. بایستی صدتا ماشین دیده باشم که از کنارم رد شدن و این واقعا لطف شما بود. وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟

و جو به زن چنین گفت: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده‌ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می‌خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی: نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه.

چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده، ولی نتونست بی ­توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می‌بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی‌دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارشو بیاره، زن از در بیرون رفته بود درحالیکه روی دستمال سفره این یادداشت رو باقی گذاشت. اشک در چشمان پیشخدمت جمع شده بود، وقتی که نوشته زن رو می‌خوند: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده‌ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی: نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه.

اون شب وقتی که زن پیشخدمت از سر کار به خونه رفت، به تختخواب رفت درحالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می ­کرد. وقتی که شوهرش دراز کشید تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت: همه چیز داره درست میشه. دوستت دارم جو.

شگفتی های آفرینش

شگفتی های آفرینش


ابن ابى لیلی، که یکى از دوستان امام جعفر صادق علیه السلام است حکایت می نماید: روزى به همراه نعمان کوفى به محضر مبارک آن حضرت وارد شدیم، حضرت به من فرمود: این شخص کیست؟

عرض کردم: مردى از اهالى کوفه به نام نعمان می باشد که صاحب راى و داراى نفوذ کلام است.

حضرت فرمود: آیا همان کسى است که با راى و نظریه خود، چیزها را با یکدیگر قیاس می کند؟

عرض کردم: بلى.

پس حضرت به او خطاب نمود و فرمود: اى نعمان! آیا می توانى سرت را با سایر اعضاء بدن خود قیاس نمائى؟

نعمان پاسخ داد: خیر.

حضرت فرمود: کار خوبى نمی کنى و سپس افزود: آیا میشناسى کلمه اى را که اوّلش کفر و آخرش ایمان باشد؟

جواب گفت: خیر.

امام علیه السلام پرسید: آیا نسبت به شورى آب چشم و تلخى مایع چسبناک گوش و رطوبت حلقوم و بی­ مزه بودن آب دهان شناختى دارى؟

اظهار داشت: خیر.

ابن ابى لیلى می ­گوید: من به حضور آن حضرت عرضه داشتم: فدایت شوم، شما خود، پاسخ آنها را براى ما بیان فرما تا بهره ­مند گردیم.

بنابراین حضرت صادق علیه السلام در جواب فرمود: همانا خداوند متعال چشم انسان را از پیه و چربى آفریده است و چنانچه آن مایع شور مزه در آن نمی­ بود، پیه­ ها زود فاسد می شد و همچنین خاصیت دیگر آن این است که اگر چیزى در چشم برود به وسیله شورى آب آن نابود می شود و آسیبى به چشم نمی ­رسد.

خداوند در گوش، تلخى قرار داد تا آنکه مانع از ورود حشرات و خزندگان به مغز سر انسان باشد. و بی مزه بودن آب دهان موجب فهمیدن مزه اشیاء خواهد بود و نیز به وسیله رطوبت حلق به آسانى اخلاط سر و سینه خارج می ­گردد.

و امّا آن کلمه ­اى که اوّلش کفر و آخرش ایمان می ­باشد: جمله (لا إله إلا اللّه) است، که اوّل آن (لا اله) یعنى: هیچ خدائى و خالقى وجود ندارد و آخرش (الا اللّه) است یعنى: مگر خداى یکتا و بی همتا.


منبع: سایت شهید آوینی

پادشاه خوش شانس

پادشاه خوش شانس


علی آل بویه معروف به عماد الدوله پادشاهی خوش شانس بود. روزی خزانه او خالی شد و دیگر پولی نداشت در حال تفکر بود که ماری در اتاقش به داخل سوراخ رفت.

سربازان را صدا زد که مار را بگیرند، سوراخ را کندند و به کوزه­ های پر از سکه های طلا رسیدند، آنگاه علی عماد الدوله با آن سکه­ ها حقوق سپاهیان را پرداخت کرد.


حضرت عیسی و مرد حریص

حضرت عیسی و مرد حریص


حضرت عیسى علیه السلام به همراهى مردى سیاحت می کرد. پس از مدتى راه رفتن گرسنه شدند. به دهکده ­اى رسیدند. عیسى به آن مرد گفت: برو نانى تهیه کن و خود مشغول نماز شد. آن مرد رفته سه گرده نان تهیه کرد و بازگشت. مقدارى صبر کرد تا نماز عیسى پایان پذیرد. چون کمى به طول انجامید یک گرده را خورد.

عیسى آمده پرسید: گرده سوم چه شد؟ گفت: همین دو گرده بود. پس از آن مقدار دیگرى راه پیموده به دسته آهوئى برخوردند، حضرت عیسى یکى از آنها را پیش خواند آن را ذبح کرده خوردند. بعد از خوردن عیسى گفت: قم باذن الله (به اجازه خدا حرکت کن) آهو حرکت کرد و زنده گردید. آن مرد در شگفت شده زبان به کلمه سبحان الله جارى کرد.

عیسى گفت: ترا سوگند می ­دهم به حق آن کسى که این نشانه قدرت را براى تو آشکار کرد بگو نان سوم چه شد؟ باز جواب داد دو گرده بیشتر نبود. دومرتبه براه افتادند، نزدیک دهکده بزرگى رسیدند. در آنجا سه خشت طلا افتاده بود. رفیق عیسى گفت: اینجا ثروت و مال زیادى است. آن جناب فرمود: آرى یک خشت از تو، یکى از من و خشت سوم را اختصاص می ­دهم به کسى که نان سوم را برداشته.

مرد حریص گفت: من نان سومى را خوردم، عیسى از او جدا گردیده گفت: هر سه خشت مال تو باشد. آن مرد کنار خشت­ها نشسته به فکر برداشتن و بردن آنها بود، سه نفر از آنجا عبور نمودند او را با سه خشت طلا دیدند. همسفر عیسى را کشته و طلاها را برداشتند. چون گرسنه بودند قرار بر این گذاشتند یکى از آن سه نفر از دهکده مجاور نانى تهیه کند تا بخورند.

شخصى که براى نان آوردن رفت با خود گفت: نان­ ها را مسموم کنم تا آن دو پس از خوردن بمیرند، دو نفر دیگر نیز هم پیمان شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند. هنگامی که نان را آورد، آن دو نفر او را کشته و خود با خاطرى آسوده به خوردن نان­ ها مشغول شدند. چیزى نگذشت که آنها هم به رفیق خود ملحق گشتند.

حضرت عیسى در مراجعت، چهار نفر را بر سر همان سه خشت مرده دید گفت: «هکذا تفعل الدنیا باهلها» اینست رفتار دنیا با دوستداران خود.

آینده نگری

آینده نگری


جوون: ببخشین آقا، می­تونم بپرسم ساعت چنده؟

پیرمرد: معلومه که نه.

جوون: ولی چرا؟ مثلا اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی؟

پیرمرد: ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم.

جوون: میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه؟

پیرمرد: ببین اگه من ساعت رو به تو بگم، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی.

جوون: کاملا امکانش هست.

پیرمرد: ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی.

جوون: کاملا امکان داره.

پیرمرد: یه روز ممکنه تو بیای به خونهء من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد می­شدی و اومدی که یه سر به من بزنی، بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم. بعد از این دعوت من، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونهء من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده؟

جوون: ممکنه.

پیرمرد: بعد من بهت می­گم که این چایی رو دخترم درست کرده. بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی.

مرد جوون لبخند میزنه.

پیرمرد: بعد تو سعی می­کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی. ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید.

مرد جوون لبخند میزنه.

پیرمرد: بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه. بعد از ملاقاتهای متوالی، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می­کنی.

مرد جوون لبخند میزنه.

پیرمرد: بعد از یه مدت، یه روز شما دوتا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می­کنین و از من اجازه برای ازدواج می­خواین.

مرد جوون در حال لبخند: اوه بله.

پیرمرد با عصبانیت: مردک ابله! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم.


برخورد با ریشه فساد

برخورد با ریشه فساد


سلطان سنجر پادشاه دودمان سلجوقی هنگامی که وارد شهر کرمان شد دریافت مردم شهر دچار بغض و ناراحتی هستند. رایزنان خویش را فراخواند و علت را جویا شد؟

گفتند: بسیاری از کارمندان دستگاه دیوانی بر مردم شهر فشار آورده و از جایگاه خویش سوءاستفاده می­ کنند.

فرمانروای ایران همانجا استاندار کرمان را از کار برکنار نمود، با اینکه از نزدیکانش بود و یکی از اتابکان (ریش سفیدان) را بر کار گمارد.

گروهی نزد فرمانروا آمده و گفتند: سردی مردم از کارمندان دون پایه است، نه از حاکم رشید کرمان.

سلطان سنجر خندید و گفت: مردم آنقدر دانا هستند که می­ فهمند بدکرداری کارمندان برخواسته از پشتیبان آنهاست. سپس ادامه داد: آبادانی ایران با مردم رنجور راه به جایی نخواهد برد.

سلطان سنجر پادشاه دودمان سلجوقیان به نیکی پی به ریشه درد برده و آن را بر طرف نمود.


عقابها

عقابها


روزی بر فراز چراگاهی بزرگ، گوسفندی با بره ­اش درحال چرا کردن بودند. عقابی بالای سر این دو چرخ می زد و با چشمانی پر از گرسنگی گوسفند و بره ­اش را برانداز می­ کرد و می­ خواست به پایین بیاید و شکارش را بگیرد.

اما در همین حین عقاب دیگری در آسمان پدیدار شد و بر بالای سر گوسفند و بره به پرواز درآمد. هنگامی که این دو رقیب همدیگر را دیدند با فریادهای خشم­ آلود جنگی تمام عیار را آغاز کردند. گوسفند نگاهی به بالای سر خود انداخت و شگفت ­زده شد.

سپس به بره خود رو کرد و گفت: چه شگفت کودک من! این دو پرنده شکوهمند با هم نبرد می ­کنند تا از مقدار بیشتری از آسمان بهره ­مند شوند! آیا وسعت این فضای بیکرانه برای هر دوی اینها کافی نیست؟ بره کوچک من! ای کاش هر چه زودتر بین برادران بالدارت صلح و دوستی برقرار باشد. و بره درحالی که معصومانه به آن دو عقاب می ­نگریست این آرزو را در قلب کوچک خود تکرار کرد.


دولتمردان باید عاری از خطا و اشتباه باشند

دولتمردان باید عاری از خطا و اشتباه باشند





در نظام مردم سالاری سوئد همه افرادی که در پست­های دولتی به کار گمارده می شوند باید از هر گونه خطایی، چه در گذشته و چه در زمانی که مشغول خدمت هستند، پاک باشند. در انتخابات پارلمانی سوئد در سال 2006 ائتلافی از احزاب دست راستی با به دست آوردن 178 کرسی نمایندگی، اکثریت کرسی­ های مجلس را نصیب خود کرد و دولت تشکیل داد. چندی بعد نخست­ وزیر به تدریج وزرای کابینه ­اش را معرفی کرد و خانم «ماریا بورلیوس» به عنوان وزیر بازرگانی معرفی شد.


روز بعد دختری به یکی از روزنامه ­ها اطلاع داد این خانم چند سال پیش او را به مدت یک ماه  برای نگهداری از بچه­ اش استخدام کرده بود، بدون اینکه موضوع را به اداره مالیات گزارش داده باشد. در سوئد هرگاه کسی فردی را به کاری بگمارد باید آن را به اطلاع اداره مالیات برساند و به عنوان کارفرما مالیات و هزینه بیمه آن فرد را بپردازد. هر کس کار می­ کند باید در زمان انجام کار بیمه باشد تا اگر اتفاقی حین کار بیفتد بیمه بتواند نیازهای آن فرد را پوشش دهد.


بورلیوس به عنوان کارفرما باید استخدام آن دختر را به اداره مالیات اطلاع می­ داد و علاوه بر حقوق دختر، هزینه کارفرما را نیز به اداره مالیات می ­پرداخت. بورلیوس به اداره مالیات اطلاع نداده بود و خلاف قانون رفتار کرده بود. وقتی این مساله فاش شد وی از طریق تلویزیون از مردم سوئد پوزش خواست و گفت در زمان انجام این کار خلاف که سالها پیش اتفاق افتاده بود، وضع مالی خانواده آنها چندان خوب نبوده است.


روزنامه نگاران و وبلاگ نویسان که مانند سایر مردم بدون هیچ محدودیتی حق تحقیق و گزارش دارند دست به کار شدند و پرونده مالی خانم وزیر را طی سال­های گذشته مورد بررسی قرار دادند. همه شهروندان در سوئد می توانند اطلاعات مالی افراد دیگر را مطالعه کنند. برای این کار کافی است به سالن کامپیوتر اداره مالیات مراجعه کنند و با وارد کردن نام یا شماره شخصی افراد در رایانه ­ها، اطلاعات مربوط به درآمد افراد، اشتغال آنها و مقدار مالیات پرداختی توسط هر فرد را به دست آورند.


پس از برملا شدن کار خلاف این خانم وزیر، شهروندی به نام ماگنوس فورا در وبلاگ خود نشان داد این خانم دروغ می­ گوید و درآمد آنها در سالی که آن دختر خانم را به کار گرفته است، بالای یک میلیون کرون یعنی خیلی بیشتر از درآمد متوسط شهروندان سوئدی بوده است. دو روز بعد نخست وزیر سوئد اعلام کرد خانم بورلیوس از کار خود کناره ­گیری کرده است.


بورلیوس نه تنها از کار وزارت کنار گذاشته شد بلکه بنا بر گزارش روزنامه ­ها، خانم بورلیوس از سوئد فرار کرد. او خانه و زندگی ­اش را در مدت کوتاهی فروخت و به انگلستان کوچ کرد تا چشمش به چشم مردمی که به آنها دروغ گفته بود نیفتد.

دعای پیرزن فقیر

دعای پیرزن فقیر





روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.


پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب عقب عقب رفت و دید که چند قدم آنطرف­تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: نترس پیرزن، من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جور واجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو.


پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوشحالی گفت‌: الهی فدات بشم مادر. اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف می‌کنند.

دکتر و خانم

دکتر و خانم





خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه، دکتر، خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد.


اول هر صبح، برایش یک صبحانه مقوی درست کنید و با روحیه خوب او را به سرکار بفرستید.


دوم اینکه هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سر کار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید.


سوم اینکه برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه کمک نکند.


در خانه، شوهر از همسرش پرسید: دکتر به او چه گفت؟


خانم گفت: شما خواهید مرد.


آزمون زندگی

آزمون زندگی


تا حالا شده از خودت بپرسی چه کاری انجام داده­ای که شایسته داشتن چنین شرایطی باشی یا چرا خدا اجازه می­ دهد اینطور چیزها برای تو اتفاق بیفتد. هر مسئله ­ای را میتوان از چند جهت تحلیل کرد. این یکی را امتحان کنید:

دختری با غصه از مادرش پرسید: چطور همه چیز برای او اشتباه پیش می ­رود، مثلاً او در امتحان پایان­ترم قبول نشده و تازه، نامزدش هم او را ترک کرده است؟ در همین حال مادر دانای او دقیقاً می داند دخترش به چه چیزی نیاز دارد. من یک کیک خوشمزه برایت درست می­کنماو دست دخترش را گرفته و او را به آشپزخانه می ­برد. درحالی که دختر تلاش می ­کند لبخند بزند، مادر وسایل و مواد لازم را آماده می کند و دختر مقابل او نشسته.

مادر می­ پرسد: عزیزم یه تکه کیک می­ خوای؟ آره مامان، تو که می دونی من چقدر کیک دوست دارم. بسیار خب، مقداری از روغن کیک بخور. دختر با تعجب جواب می ­دهد: چی، نه ابداً. نظرت در مورد خوردن دو تا تخم ­مرغ خام چیه؟ در مقابل این حرف مادر، دختر جواب می­ دهد: شوخی می کنی؟ یه کم آرد؟ نه مامان، مریض میشم؟

مادر جواب داد: همه اینها نپخته هستند و طعم بدی دارن، اما اگر آنها را با هم استفاده کنی، تبدیل به یک کیک خوشمزه میشنخدا هم همینطور عمل می­ کند. هنگامی که از خودمان می پرسیم چرا او ما را در چنین شرایط سختی قرار داده، در حقیقت ما نمی­ فهمیم تمام این وقایع کی و کجا، چه چیزی را به ما می بخشد. فقط او می داند و او هم نخواهد گذاشت که ما شکست بخوریم.

نیازی نیست ما در عوامل و موقعیتهایی که هنوز خام هستند فرو برویم. به خدا توکل کنیم و چیزهای فوق­ العاده ­ای را که به سوی ما می­ آیند، ببینیم. خدا ما را خیلی دوست دارد. او در هر بهار گلها را برای ما می ­فرستد. او هر صبح طلوع خورشید را به ما هدیه می کند و هر وقت شما در هر کجا نیاز به حرف زدن داشتید، او برای شنیدن آنجاست.

نیکوکاری به زیردستان

نیکوکاری به زیردستان





یکى از وزیران به زیردستانش رحم و احسان می کرد و همواره واسطه نیکى رسانى به آنها بود. از قضاى روزگار به خاطر کارى، او مورد سرزنش و خشم شاه قرار گرفت و زندانى شد.


همه کارمندان در خلاصى و نجات او سعى می کردند و مأمورین زندان، نسبت به او مهربانى می نمودند و بزرگان مملکت به سپاسگزارى از نیکی­ هاى او زبان گشودند. به این ترتیب همه به عنوان حق­ شناسى، ذکر خیر او می ­نمودند، تا اینکه شاه او را بخشید و آزاد کرد.




حکایت­هایی از سعدی


لطیفه های نمکین!

ما یه مرغی داریم. از وقتی فهمیده شده کیلو 37 تومن دیگه تو خونه تخم نمی کنه،

میگه منو ببرید بیمارستان سزارین طبیعی. هیکلم خراب میشه !

***************

 ﻟﭗ ﺗﺎﭘﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯿﺶ. ﻣﯽ ﮔﻢ ﺿﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﺎﺭ نمی کنه،
ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﻪ :ﺿﺮﺑﻪ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ؟ !!
ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ ، ﺑﯽ ﻣﺤﻠﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮑﻢ ، ﺿﺮﺑﻪ ﺭﻭﺣﯽ ﺧﻮﺭﺩﻩ!!

*******************
 هیچ وقت یه مدیر گروه رو تهدید نکن!
چون اون مثل ظریف نیست که لبخند بزنه، یا شام ایرونی دعوتت کنه!

جیک ثانیه حذفت می کنه!
به این میگن دیپلماسی مجازی!

*******************

دنیای عجیبی شده!
آمار دقیق کرونای ایران رو باید از صدای آمریکا بشنویم
و دقیق ترین آمار لحظه ای مبتلاهای آمریکا رو از صدا و سیمای خودمون؛
زیبا نیست؟
**********************

مسخره ترین سوال تو خواستگاری اینه که می پرسن: دخترمونو خوش بخت می کنی؟

نه نوکرتم می خوایم ببریمش خونه برعکس از سقف آویزونش کنیم با چوب بیسبال بزنیم .
****************
 دیدین تو ﻓﯿﻠﻤﺎ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﻪ ﮔﻢ ﻣﯿﺸﻪ. ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ۲۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺗﺎﻗﺸﻮ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩه ﻧﮕﻪ می داره؛
ﻣﻦ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ۳ ﺭﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺭﺩﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ بابام ﺍﺗﺎﻗﻤﻮ ﺑﻪ ۴ ﺗﺎ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩه!
********************
 ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺑﺨﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﺮﯾﺴﺖ ...

ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﺴﺖ!
ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺳﻼﻡ، ﺧﻮﺑﯽ ﺷﯿﺸﻪ؟ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﯾﺴﺖ!
ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ..

 **********************

کاش منوی کافه ها عکس هم داشتن که بدونیم چی سفارش می دیم !

دیروز رفتم کافی شاپ یه lesdiosdv سفارش دادم ...

همون آب خوردن خودمون بود یه زیتون انداخته بودن ته لیوان !

*************************
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‏رفتم کلاس زبان انگلیسی ثبت نام کنم. یارو گفت بیا این فرمو پر کن.
پر که کردم گفت: بهتر نیست از زبان فارسی شروع کنی؟

فوتبال در بهشت

فوتبال در بهشت



دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نام­ هاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند. هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می ­رفت. یک روز خسرو گفت: بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می­ کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آنجا هم می ­شود فوتبال بازى کرد یا نه؟

بهمن گفت: خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می­ دهم.

چند روز بعد بهمن از دنیا رفت. یک شب، نیمه ­هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو.

خسرو گفت: کیه؟

منم، بهمن.

تو بهمن نیستى، بهمن مرده.

باور کن من خود بهمنم.

تو الان کجایی؟

بهمن گفت: در بهشت و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.

خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.

بهمن گفت: اول اینکه در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده ­اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر اینکه همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه بهتر این که می ­توانیم هر چقدر دلمان می­ خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی ­شویم. در حین بازى هم هیچ کس آسیب نمی ­بیند.

خسرو گفت: عالیه، حتى خوابش را هم نمی­ دیدم. راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟

بهمن گفت: مربی ­مون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته.

داماد شدن ملا

داماد شدن ملا


روزی از ملا پرسیدند: شما چند سالگی داماد شدید؟

ملا گفت: به خدا یادم نیست، چون که آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم.


باقیات الصالحات

باقیات الصالحات


پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: روزی عیسی علیه السلام به سر قبری رسید که صاحبش معذّب بود. پس از یک سال، دوباره به سر آن قبر آمد، دید که صاحبش معذب نیست. عرض کرد: خداوندا، سال گذشته بر این قبر عبور کردم، دیدم صاحبش معذب است ولی امسال که آمدم، میبینم که معذب نیست، علت این کار چیست؟

خداوند به حضرت عیسی علیه السلام وحی فرمود: ای روح الله، فرزند این شخص بالغ شده و راه صالح را گرفت (یا راهی را برای مردم اصلاح کرد) و به یتیمی جا داد. من به خاطر عمل فرزندش، از گناه این شخص صرفنظر کردم.


کلیات حدیث قدسی، ص 229

بی رحمی به حیوان

بی رحمی به حیوان


یکی از شاگردان شیخ (رجبعلی خیاط) نقل می‌کند: سلاخی نزد جناب شیخ آمد و عرض کرد: بچه‌ام در حال مردن است، چه کنم؟

شیخ فرمود: بچه گاوی را جلوی مادرش سر بریده‌ای.

سلاخ التماس کرد بلکه برای او کاری انجام دهد.

شیخ فرمود: نمی‌شود، می‌گوید: بچه‌ام را سر بریده، بچه‌اش باید بمیرد.

در اسلام بی‌رحمی حتی نسبت به حیوانات نکوهش شده ‌است. مسلمان حق ندارد حیوانی را بیازارد. از این رو پیامبر اکرم (ص) در حدیثی می‌فرماید: «لو غفر لکم ما تأتون إلی البهائم لغفر لکم کثیراً» اگر ستمی که بر حیوانات می‌کنید بر شما بخشیده شود، بسیاری از گناهان شما بخشوده شده ‌است.

امام علی (ع) نیز فرمودند: «لا تذبح الشاه عند الشاه و لا الجزور عند الجزور و هو ینظر إلیه» گوسفند را نزد گوسفند و شتر را نزد شتر ذبح نکن، درحالی که به او می‌نگرد.

بی رحمی به حیوان

بی رحمی به حیوان


یکی از شاگردان شیخ (رجبعلی خیاط) نقل می‌کند: سلاخی نزد جناب شیخ آمد و عرض کرد: بچه‌ام در حال مردن است، چه کنم؟

شیخ فرمود: بچه گاوی را جلوی مادرش سر بریده‌ای.

سلاخ التماس کرد بلکه برای او کاری انجام دهد.

شیخ فرمود: نمی‌شود، می‌گوید: بچه‌ام را سر بریده، بچه‌اش باید بمیرد.

در اسلام بی‌رحمی حتی نسبت به حیوانات نکوهش شده ‌است. مسلمان حق ندارد حیوانی را بیازارد. از این رو پیامبر اکرم (ص) در حدیثی می‌فرماید: «لو غفر لکم ما تأتون إلی البهائم لغفر لکم کثیراً» اگر ستمی که بر حیوانات می‌کنید بر شما بخشیده شود، بسیاری از گناهان شما بخشوده شده ‌است.

امام علی (ع) نیز فرمودند: «لا تذبح الشاه عند الشاه و لا الجزور عند الجزور و هو ینظر إلیه» گوسفند را نزد گوسفند و شتر را نزد شتر ذبح نکن، درحالی که به او می‌نگرد.


کفران نعمت

کفران نعمت





یکى در پیش بزرگى از فقر خود شکایت می ­کرد و سخت می­ نالید. خردمند گفت: خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟


گفت: البته که نه، دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی­ کنم.


خردمند پرسید: عقلت را با ده هزار درهم معاوضه می­ کنى؟


گفت: نه.


باز از او پرسید: گوش و دست و پاى خود را چطور؟


گفت: هرگز.


بزرگ گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است، باز شکایت دارى و گله می­ کنى؟! بلکه تو حاضر نخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را، خوش­تر و خوشبخت ­تر از بسیارى از انسان‏هاى اطراف خود می­ بینى.


پس آنچه تو را داده ­‏اند، بسیار بیشتر از آن است که دیگران را داده ­اند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده، خواهان نعمت بیشترى هستى؟

کمک به رقبا

کمک به رقبا


یکی از کشاورزان منطقه ­ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند.

پس از مدتی جستجو سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!

کنجکاویشان بیش‌تر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: چون جریان باد، ذرات بارور کننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارور کننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند.

همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد. گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم.

حاضرجوابی ناپلئون

حاضرجوابی ناپلئون


یکی از افسران خارجی به ناپلئون گفت: ما برای کسب شرف و فرانسوی­ ها برای پول جنگ می­ کنند.

ناپلئون گفت: بله، انسان همیشه طالب چیزی است که ندارد.


پری دریایی

پری دریایی


دختر بچه هشت ساله ­ای بود که با پدر و مادرش در خانه­ های نزدیک ساحل دریا زندگی می­ کرد و به همین خاطر روزی سه، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود. در یکی از روزها دخترک از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می­ فروخت، داستانی در مورد پری دریایی شنید. از آن روز به بعد دخترک تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می ­تواند تبدیل به یک پری دریایی شود.

او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید، اما پدر که تمام فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد، با بی­ حوصلگی به او جواب سربالا داد. پس از آن دخترک از مادرش، همسایه­ ها و خلاصه از هر کسی که می­ شناخت این سؤال را پرسید اما جواب را پیدا نکرد.

تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش، باید پیراشکی­ های داغی را که مادر در خانه درست می ­کرد، به دست او می ­رساند. حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود.

دخترک که خبر نداشت آن مردک دله دزد است، به سویش رفت و از او پرسید: چگونه می ­توان پری دریایی شد؟ مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی­ ها افتاد، فکری به سرش زد و نقطه­ ای را در فاصله صد متری داخل دریا به او نشان داد و گفت: تو باید تا آنجا شناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم.

دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی­ ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت. اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید کلک خورده است، لذا درحالی که گریه می­ کرد نگاهی به صدف ها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدف ها، مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد.

دخترک معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه پدرش دوید. آری دخترک هر چند هنوز نمی ­دانست چگونه می­ توان پری دریایی شد، اما خوب می­ دانست که قیمت آن مروارید، برابر است با قیمت تمام مغازه­ هایی که در ساحل دریا قرار دارد.


میخ

میخ




فردی میخی را سروته روی دیوار گذاشته بود و می­ کوبید. میخ در دیوار فرو نمی ­رفت.


دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: چه کار می­ کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست، این میخ برای دیوار روبروست.

خزانه انوشیروان

خزانه انوشیروان


گویند چون خزانه انوشیروان عادل را گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر بر آن نوشته شده بود:

هر که مال ندارد، آبروی ندارد. هر که برادر ندارد، پشت ندارد. هر که زن ندارد، عیش ندارد. هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد. هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد.


درخت گردو

درخت گردو





روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن.


مردی از آنجا می­ گذشت، وقتی ماجرا را شنید گفت: اینکه دیگر شکر کردن ندارد.


ملا گفت: احمق ­جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمی ­دانم عاقبتم چه بود؟

داستان کوتاه:فاخته های اهلی و وحشی

داستان کوتاه:فاخته های اهلی و وحشی


یک روز یک شکارچی پرنده به جنگل رفت تا تعدادی فاخته وحشی شکار کند.او چند فاخته اهلی را بست و آنها را روی تور شکارش گذاشت و خودش در پشت درختی پنهان شد.


بزودی گروهی فاخته وحشی در آسمان مشاهده شدند.آنها فاخته های اهلی را که در تور گیر کرده بودند،مشاهده کردند و به سمت شان رفتند. فاخته های اهلی نگاهی که نشان دهد آنها در خطر هستند،به آنها نکردند. فاخته های وحشی نزدیکتر رفتند تا به کنار فاخته های اهلی رسیدند.بلافاصله تور کشیده شد و آنها به دام افتادند.


فاخته های وحشی خیلی ترسیده بودند و تلاش زیادی می کردند تا خودشان را آزاد کنند.


شکارچی از جایی که پنهان شده بود،بیرون آمد و فاخته های وحشی را براحتی گرفت.


فاخته های وحشی با ناراحتی و عصبانیت به فاخته های اهلی گفتند،چرا به ما هشدار ندادید؟چرا کمک کردید که ما گرفتار شویم؟ ما با شما فامیل هستیم،چرا مراقب ما نبودید؟


فاخته های اهلی پاسخ دادند:


ما می خواستیم ارباب مان را خوشحال کنیم.راضی کردن اربابمان برایمان از راضی کردن فامیلمان مهمتر است.


نکته:(خدمتکاران خوب همواره بدنبال رضایتمندی اربابانشان هستند.)

زمین خانه ما

زمین خانه ما


 داوری پاریس




(افسانه های یونانی در مورد درختان)


گفته می شود که یکی از سیب های باغهای سیب گلدن هیرا(همسر زئوس)سبب جنگ های تروا شده است.این داستان در اسطوره شناسی یونانی به داوری پاریس معروف است. اریس Eris که الهه ناسازگاری و دعوا است،از اینکه بعنوان خدا  در بین خدایان به حساب آورده نشده بود،عصبانی بود ،تقاضا کرد که در مورد ازدواج پلیوس و تتیس رسیدگی کند.


اریس به مراسم ازدواج رفت و با خود یکی از سیب های گلدن باغ سیب گلدن هیسپریدیس را آورد که آن را به زیباترین زنی که در مراسم عروسی حضور دارد،تقدیم کند و هر کسی که آن را دریافت می کرد زیباترین زن یونان می شد.


سه الهه،آن سیب را مطالبه کردند؛هیرا(الهه ازدواج و خانواده)،آتنا (الهه عقل و زیبایی) و آپرودیت(ونوس-الهه عشق). اریس از زئوس درخواست کرد که در مورد انتخاب یکی از این سه بعنوان زیباترین الهه داوری کند.


 زئوس بهتر آن دید که در بین آن سه الهه قرار گیرد و این داوری را انجام ندهد.او از پاریس که یکی از افراد  تروا بود،درخواست کرد افتخار این داوری را داشته باشد.


مکان انتخاب ملکه زیبایی بر روی کوه آیدا انتخاب شد،جایی که این سه زیبارو،خودشان را در چشمه آیدا می شستند و پس از آن پاریس زیباترین آنها را انتخاب می کرد.


پس از اینکه داوری شروع شد،هر سه الهه خودشان را لخت کردند تا دارایی خود از زیبایی را برای پاریس آشکار سازند.


وقتی پاریس به آن سه الهه خیره شد،هر سه آنها تلاش کردند که با تمام قدرت او را تطمیع کنند.هیرا به او پادشاهی اروپا و آسیا را پیشنهاد کرد. آتنا به او آزادی و مهارت در جنگاوری را پیشنهاد کرد و ونوس به او زیباترین زن دنیا را که هلن از اسپارت بود و اکنون زن منلائوس شاه یونان بود را پیشنهاد کرد.


پاریس هدیه ونوس را برگزید و سیب را به او داد و دست هلن را گرفت و برگشت.


یونان برای برگشت دادن هلن به سمت تروا لشکر کشید و چنین شد که جنگهای تروا شروع شدند.


امروزه هم از لفظ "سیب اختلاف" استفاده می شود و اشاره به چیزی دارد که ستیز را دامن می زند.  

تجربه درخت بامبوی چینی

تجربه درخت بامبوی چینی

داستان درخت بامبوی چینی به ما صبر،ایمان،پشتکار،رشد ، توسعه و اهمیت را آموزش میدهد.

همانند هر گیاه دیگری برای رشد و نشو و نما، درخت بامبو به نورخورشید، خاک حاصلخیز، آب و مواد مغذی نیاز دارد.در سال اول نشانه ای از فعالیت و رشد مشاهده نمی شوددر سال دوم،رشدی در روی خاک وجود نداردو در سال سوم و چهارم هنوز نشانه ای دیده نمی شود.صبر آزمایش می شود و ما در شگفتیم که آیا تمام تلاش هایمان ،بی پاداش خواهد ماند.

نهایتا در سال پنجم ،بیا ببین!

 رشدی وجود دارد و چه رشدی هم!

درخت بامبوی چینی در طی فقط شش هفته، 80 فوت(حدود 30 متر)رشد کرده است.

بنابراین سوال این استآیا واقعا درخت بامبو در طی شش هفته 30 متر رشد کرده؟آیا این درخت واقعا در طی چهار سال خوابیده بوده و در سال پنجم چنین رشدی داشته؟یا اینکه درخت کوچک ما در زیر زمین ریشه هایش را توسعه می داده و پایه محکم خود را برای حمایت کامل از رشد بیرونی در سال پنجم،تقویت می کرده است؟

اگر این درخت ساختار پنهان خود را به حد کافی توسعه نمی داد،قادر نبود زندگی پایدار خود را سامان دهد.

همچنان که یک ساختمان نیازمند پی مستحکمی برای بقا و استواری خود است،همین قاعده برای تک تک افراد،موفقیت و شخصیت کاری هم صادق است.

مردم برای بدست آوردن موفقیت و تحقق رویاهای خود ،تلاش می کنند،آنها با ساختن شخصیتی قوی در حین مواجهه با مصیبتها و بلایا،با رشد قوی ساختار درونی برای کسب موفقیت به دیرپایی آنچه کسب کرده اند،کمک می کنند.این سخن قدیمی را بخاطر بسپرید: "فرصت ها در پس بلایا و مصیبت ها برمی آیند."

درخت بامبوی چینی یک مثال واقعی از تجارب بشری در خصوص رشد شخصی و تغییر است.و تغییر هیچ.قت ساده نیست.اغلب نشانه های پیشرفت کند،خنثی و در لحظه نومیدکننده اند.

اما این ،مخصوصا اگر صبر و شکیبایی داشته باشیم،بسیار ارزشمند است.

زمین خانه ما

زمین خانه ما

هرکول و آوردن  سیب توسط اطلس

 (افسانه های یونانی در مورد درختان)



هرکول بعد از یکسری محاکمه و عذاب،در حالی که تلاش می کرد هیسپریدس را مستقر کند، به مقصدش رسید و با اطلس (یک غول پیکر و خدای خورشید که محکوم شده بود تا ابد زمین و آسمان را بر دوش نگه دارد) روبرو شد.

پرومتئوس(یک غول پیکر در اسطوره شناسی یونان- خالق نوع انسان)به هرکول گفت تنها راه بدست آوردن سیب های طلایی  این است که اطلس را ترغیب کنی تا آنها را برایت بیاورد.

اطلس از به دوش گرفتن آسمان و زمین نفرت داشت،بنابراین وقتی هرکول از او خواست که برایش سیب بیاورد،او خیلی خوشحال شد که وزن زمین و آسمان را بر دوش هرکول بگذارد تا برود و سیبهای طلایی را برای هرکول بیاورد.

پس از برگشتن اطلس و آوردن سیب برای هرکول،او به هرکول گفت تو زمین و آسمان را اندکی بر دوش نگه دار تا من سیبها را به ائوروستئوس(در اساطیر یونانی، پادشاه تیرینس) بدهم.

هرکول از چنین چیزی واهمه داشت و پیش بینی این کار را کرده بود و نقشه ای داشت.هرکول به اطلس گفت:" معامله منصفانه ای است.من  قبلا به او سیب داده ام.اما قبل از اینکه اینجا را ترک کنی ،این بالشتک را روی شانه هایم قرار بده،چون وزن زمین و آسمان دارد مرا می کشد."

در نتیجه،اطلس سیبها را روی زمین گذاشت و زمین و آسمان را از روی دوش هرکول برداشت،تا بالشتک را روی شانه های هرکول قرار دهد.همینکه وزن زمین و آسمان از روی شانه های هرکول برداشته شد،او بلافاصله سیبها را برداشت و به سمت ائوروستئوس رفت تا سیبها را به او بدهد و اطلس با زمین و آسمانی که سوار شانه هایش بود را تنها گذاشت.

زمین خانه ما: اینشتین و زنبورهای عسل

زمین خانه ما: اینشتین و زنبورهای عسل

زمین خانه ما

اینشتین و زنبورهای عسل

حتما این جمله آلبرت اینشتین را شنیده اید: " اگر زنبور عسل از روی زمین محو شود،بشر فقط چهار سال دیگر فرصت زندگی خواهد داشت."

این جمله اینشتین معمولا در رابطه با سندرم کاهش جمعیت زنبوران عسل colony collapse disorder (CCD) بیان می شود. این بیماری مرموز در کندوهای اروپا و امریکا به سرعت گسترش می یابد. در این بیماری،زنبوران کارگر برای انجام فعالیت های روزانه از کندو خارج شده و دیگر باز نمی گردند،بنابر این آنچه در کندو باقی می ماند ملکه کلنی، شفیره ها، زنبوران جوان و مقدار مناسبی از ذخیره مواد غذایی است. وجود مقدار مناسبی از عسل و گرده گل در کلنی های مبتلا به سندروم ریزش زنبور عسل از مشخص ترین علائم ظاهری این اختلال محسوب می شود.

البته شاهدی وجود ندارد که اینشتین چنین جمله ای را بیان کرده باشد.به نظر می آید که از اینشتین انتظار می رفته چنین حرفی را بزند.

اما اگر این جمله واقعا بیان اینشتین نباشد،آیا این جمله درست است؟

دکتر Pocock که یک متخصص زنبور است می گوید:  این یک تشخیص مهم است.سندرم کلنی زنبور عسل بر روی زنیوران عسل اثر دارد.اما آنها فقط یک گونه از بیش از 240 گونه زنبور هستند. و زنبوران وحشی از سندرم کلنی ،آسیبی نمی بینند.

 و بی مناسبت نیست که بگوییم در صدر دلایل ابتلای کندوهای عسل به این بیماری ،دو نوع ویروس وجود دارند که با یک انگل تک سلولی Nosema ceranaeترکیب شده اند.

رزق و روزی

رزق و روزی


روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه­ ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می­ کرد.

حضرت سلیمان همچنان به او نگاه می­ کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه­ ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.

حضرت سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت ­زده فکر می­ کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید؟

مورچه گفت: ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید، او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می­ کنم.

خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می­ برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می­ گذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می­ رسانم و دانه گندم را نزد او می­ گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می ­شوم، او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می­ آورد و دهانش را باز می ­کند و من از دهان او خارج می ­شوم.

حضرت سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می­ بری آیا سخنی از او شنیده­ ای؟

مورچه گفت: آری، او می­ گوید: ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی­ کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

میز ریاست

میز ریاست


پشت میز ریاستم لم داده بودم. پیرمرد مدتی بود منتظر موافقت من با درخواستش بود. چهره آرامش مجبورم کرد خیلی معطلش نکنم، موافقتنامه رو با غرور امضاء کردم و از اون جایی که حدس می ­زدم خوندن و نوشتن ندونه با اشاره به جوهر روی میز بهش فهموندم که اثر انگشتش روی نامه لازمه.

با متانت خاصی قلم زیباشو از جیبش بیرون آورد و با خط خوشی نامشو نوشت و امضاء کرد. کمی خودمو جمع و جور کردم و مجذوب خط خوشش بودم که نامش توجهمو جلب کرد، آموزگار کلاس اول دبستانم بود...

نجس ترین چیز دنیا

نجس ترین چیز دنیا


روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می­ آید و می­ خواهد بداند که نجس ­ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار، وزیرش را مامور می­ کند که برود و این نجس ­ترین نجس­ ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد.

وزیر هم عازم سفر می ­شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبت های مردم باید پاسخ، همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.  

عازم دیار خود می شود، در نزدیکی­ های شهر چوپانی را می­ بیند و به خود می­ گوید بگذار از او هم سؤال کنم، شاید جواب تازه ­ای داشت.

بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می­ گوید من جواب را می ­دانم، اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می­ پذیرد. چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری.

وزیر آنچنان عصبانی می­ شود که می ­خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می­ گوید تو می­ توانی من را بکشی، اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده­ ای غلط است، تو این کار را بکن، اگر جواب قانع کننده ­ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می ­کند و آن کار را  انجام می­ دهد.

سپس چوپان به او می­ گوید: کثیف ­ترین و نجس ­ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می­ کردی نجس ­ترین است بخوری.

زن و مرد

زن و مرد


روز اول:

مرد از راه می­رسه، ناراحت و عبوس.

زن: چی شده؟

مرد: هیچی و در دل از خدا می­خواد که زنش بی ­خیال شه و بره پی کارش.

زن حرف مرد رو باور نمی ­کنه: یه چیزیت هست، بگو.

مرد برای اینکه اثبات کنه راست می­گه لبخند می­زنه.

زن اما می­فهمه مرد دروغ میگه: راستشو بگو، یه چیزیت هست.

تلفن زنگ می­زنه .دوست زن پشت خطه .ازش می­خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن.

مرد در دلش خدا خدا می­کنه که زن زودتر بره .

زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم، جدا متاسفم که بدقولی می­ کنم، شوهرم ناراحته و نمی ­تونم تنهاش بذارم.

مرد داغون می­شه، می­ خواست تنها باشه.

روز دوم:

مرد از راه می­رسه .

زن ناراحت و عبوسه .

مرد: چی شده؟

زن: هیچی و در دل از خدا می­خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه.

مرد حرف زن رو باور می­کنه و میره پی کارش.

زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می­گه دو قطره اشک می­ریزه.

مرد اما باز هم نمی­فهمه زن دروغ میگه.

تلفن زنگ می­زنه .دوست مرد پشت خطه .ازش می­خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن .

زن در دلش خدا خدا می­کنه که مرد نره .

مرد خطاب به دوستش: الان راه می­ افتم.

زن داغون می­شه، نمی­ خواست تنها باشه.

و این داستان سالهای سال ادامه داشت و زن و مرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند.


بگو انشاالله

بگو انشاالله


ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می ­روی؟

گفت: به بازار تا درازگوشی بخرم.

مرد گفت: انشاالله بگوی.

گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازگوش در بازار است و پول در جیبم.

چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.

چون باز می­ گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می ­آیی؟

گفت: از بازار می­ آیم انشاالله، پولم را زدند انشاالله ،خر نخریدم انشاالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاالله.

دروغ

دروغ


دروغگویی می­ میرد و به جهان آخرت می­ رود. در آنجا مقابل دروازه­ های بهشت می­ ایستد، سپس دیوار بزرگی می ­بیند که ساعت­های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.

از یکی از فرشتگان می­ پرسد: این ساعتها برای چه اینجا قرار گرفته ­اند؟

فرشته پاسخ می­ دهد: این ساعتها ساعتهای دروغ ­سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ­ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می ­رود.

مرد گفت: چه جالب، آن ساعت کیه؟

فرشته پاسخ داد: مادر ترزا، او حتی یک دروغ هم نگفته، بنابراین ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.

وای باور کردنی نیست. خوب آن ساعت کیه؟

فرشته پاسخ داد: ساعت آبراهام لینکلن، عقربه اش دوبار تکان خورد.

خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست؟

فرشته پاسخ داد: آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می­ کنند.

یکی از خصوصیات قلب بشر

یکی از خصوصیات قلب بشر

(زمینه کلى سوره‏ حج)

چند توصیه درباره قرآن کریم

نخستین آیات سوره حج هول و هراسهاى ساعت قیامت را براى ما مصوّر و مجسّم مى‏سازد تا روح پرهیزگارى نسبت به خداى متعال را بر انگیزد.

شاید تقوا و پرهیزگارى از هدفهایى باشد که تمام سوره‏هاى قرآنى آن را محقّق مى‏سازند، ولى بازتابهاى آنها بر زندگى متفاوت است. این سوره چنین آغاز مى‏شود که مردم را به تقوا و پرهیزگارى فرمان مى‏دهد، و مناسک و مراسم حج و وظایف و واجبات جهاد را به ما یادآور مى‏شود و سرانجام به بیان ویژگیهاى امّت اسلامى پایان مى‏یابد.

این سوره شفاى قلب از بیماریهاى غفلت و جدل و نادانى و دورویى است و نیز عذر و بهانه‏هایى را که انسان براى گریز از مسئولیت به آنها متوسّل مى‏شود مثل گمان باورى و آرزوجویى و تکیه به پرستش بتها (از هر نوع) و بیم از طاغوتها و گردنکشان، و خوف از شکست خوردن در برابر نیروى (ظاهرى) آنها، همه و همه را چاره مى‏کند.

چگونه خداوند با آیات این سوره آن بیماریها را شفا مى‏بخشد و قلب را از عذرهایى که مانع پرهیزگارى و تقوا مى‏شود پاک و زدوده مى‏سازد؟

در آغاز این سوره نهیب زلزله‏اى سخت را مى‏بینیم که نقابهاى انسان را فرو مى‏ریزد، انسانى که در گمراهى و جهل سرگشته و حیران شده و از سرنوشت تباهى که در انتظار اوست غافل و بیخبر مانده است.

آن گاه روند سوره به بهانه سازیهاى دیرین و تازه‏اى مى‏پردازد که نفس بشرى براى گریز از عظمت مسئولیّت و هیبت مجازات به آنها متوسّل مى‏شود و عبارت است از جدل نادانسته و ناآگاهانه درباره خداوند و شک و تردید نسبت به رستاخیز، به این عنوان که امرى محال است.

(وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِی اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْمٍ وَ یَتَّبِعُ کُلَّ شَیْطانٍ مَرِیدٍ (حج3)؛ و بعضى از مردم، ناآگاهانه در باره‏ى خداوند به جدال مى‏پردازند و از هر شیطان سرکشى پیروى مى‏کنند.)

این سوره پس از یادآورى به قدرت خداوند بر برانگیختن مردگان، به درمان حالت جدل ناآگاهانه، و حالت ایمان زبانى مى‏پردازد که صاحب آن به فکر چاره کردن مصالح آنى و زودگذر خویش است و او را از اینکه زیان دیده دنیا و آخرت باشد بر حذر مى‏دارد.

آن گاه سیاق قرآنى ما را به گمراهى کسى که مى‏پندارد خدا در دنیا و آخرت به او یارى نمى‏رساند آگاه مى‏سازد، سپس پاداش مؤمنان را متذکر می شود و مجازات کافران را بیان مى‏کند کسانیکه مردم را از مسجد الحرام باز مى‏دارند، خانه‏اى که ابراهیم آن را بنا کرد و واجب است که فقط براى کسب خشنودى خدا آهنگ آن کنند.

بیگمان از بزرگترین حکمتهاى حج برانگیختن روح تقوا در قلب است تا آن را از پلیدى و چرک شرک پاک کند و بزداید، و این امر از طریق ذکر خدا، و اطعام فقرا، و پاک ساختن بدن از پلیدیها است.

به این ترتیب مطالب سوره از آیه 26 با ذکر حج آغاز می شود، و به بیان بعدى مهم از تقوا ادامه می یابد که همانا بزرگداشت، حرمت نهاده‏هاى خداوند و احترام شعائر اوست، و از پرستش بتهاى پلید منع مى‏کند و فرمان به مردود شمردن آنها از طریق وسیله‏اى مى‏دهد که به معنى طهارت و زدودگى (ظاهر و باطن) است.

به راستى که بزرگداشت شعائر خدا از تقواى قلب است، و هدف از ذبح، پرورش تقوا از طریق یاد کردن خدا به هنگام ذبح است.

ما نیز وظیفه داریم این آرزوجویى‏ها و وسوسه‏ها را با آیات قرآن از دل خود پاک کنیم و درمان کنیم تا باعث فتنه‏اى براى ما نشود. و باید بدانیم که هر چه شیطان به هنگام آرزوجویى به قلب بیمار و سخت القا کند، آن قلب بیمار استقبال مى‏کند و در نتیجه از راه راست منحرف مى‏شود

والاترین مراتب و درجات تقوا حالت تواضع و فروتنى است و روند سوره صفات متواضعان را از خوف خدا و صبر و بر پاى داشتن نماز و انفاق به ما یادآور مى‏شود.

حج

فحواى کلام در خلال آیات (38- 41) به ما جهادی را یادآوری میکند که دژ مقدّسات و زره حرمت نهاده‏هاست و پیوند میان حج (که جهاد ناتوانان خوانده مى‏شود) با جهاد خونین بسیار استوار است، مگر نه این که هدف این دو فریضه همان بالا بردن و بر افراشتن کلمه حق، یکى به صورت مسالمت آمیز و دیگرى با دفاع خونین است؟

شاید اذن به جهاد در این روند قرآنى و در سیاق این سوره براى تکمیل جوانب تقوا و پرهیزگارى است تا به ذهن کسى خطور نکند که تقوا به معنى گوشه‏گیرى و در خود فرورفتن و رهبانیّت است ... و به طور کلى پیداست که این آیات همان قلّه و اوج این سوره است.

آن گاه روند سوره به بیان بهانه‏تراشى شیطانى دیگرى مى‏پردازد که تکذیب کنندگان نسبت به رسالتهاى الهى مى‏آورند و مى‏گویند که تأخیر رسیدن عذاب دلیل مسامحه و اهمال خدا نسبت به آنان است. در حالى که سزاوار است در زمین بگردیم و به سرانجام تکذیب کنندگانى که خدا به آنان مهلت داد و سپس به شدت مجازاتشان کرد بنگریم (در حالى که خداوند نعمتهاى آشکار و پنهان خود را بر صالحان و نیک اندیشان فرو ریخت) البته گردش در زمین براى کسانى که در ردّ آیات خدا مى‏کوشند و مى‏خواهند او را (سبحانه و تعالى) به عجز آورند و به لجبازی و معاندت با آن آیات بر مى‏آیند سودى نمى‏رساند و عذابى سخت در انتظار آنهاست.

بعد از آن قرآن حکیم به بیان یکی از خصوصیات قلب بشر مى‏پردازد که زمین و کشتگاه وسوسه‏هاى شیطان است، و مى‏گوید که خداى سبحان پیامبران خود را این گونه تأیید و پشتیبانى مى‏کند که آنچه را شیطان به دلشان مى‏افکند نسخ و باطل مى‏کند، و آنگاه به آیات خود استوارى و استحکام مى‏بخشد.

ما نیز وظیفه داریم این آرزوجویى‏ها و وسوسه‏ها را با آیات قرآن از دل خود پاک کنیم و درمان کنیم تا باعث فتنه‏اى براى ما نشود. و باید بدانیم که هر چه شیطان به هنگام آرزوجویى به قلب بیمار و سخت القا کند، آن قلب بیمار استقبال مى‏کند و در نتیجه از راه راست منحرف مى‏شود.

بعد از آن قرآن حکیم به بیان یکی از خصوصیات قلب بشر مى‏پردازد که زمین و کشتگاه وسوسه‏هاى شیطان است، و مى‏گوید که خداى سبحان پیامبران خود را این گونه تأیید و پشتیبانى مى‏کند که آنچه را شیطان به دلشان مى‏افکند نسخ و باطل مى‏کند، و آنگاه به آیات خود استوارى و استحکام مى‏بخشد

عذر شیطانى دیگرى نیز وجود دارد که آیات این سوره به آن نیز مى‏پردازد، و آن عذر، یأس و نومیدى است، آنجا که آدمى از خود مى‏پرسد، قیام براى خدا و مطالبه حقوق از دست رفته چه سودى دارد؟

(آرى، آنان که در راه خدا تن به مهاجرت دادند و بر ضد ستم از خویشتن دفاع نمودند خداوند آنها را یارى می کند. و هیچ چیزى در آسمانها و زمین خدا را ناتوان نمى‏سازد، مگر نه این که او همان شهریار بى‏نیاز ستوده رئوف مهربان است و اوست که زنده مى‏کند و مى‏میراند؟)

براى آن که حالت یأس را درمان کنیم باید به آیات قدرت و رحمت خدا بنگریم.

مطلب بعدی این است که:  آنچه انسان را از عمل (به احکام) باز مى‏دارد همان جدل درباره دین است، و خداوند از آن نهى کرده، و به ما خبر داده که ذات متعالش براى هر امتى راه و رسمى نهاده و بیگمان او خود به همه چیز آگاه و داناست.

شرک پناهگاه بهانه‏آوران است زیرا مشرک مى‏پندارد که اعتماد و توکّل او به شریکان دروغین او را از مسئولیتها نجات مى‏دهد، ولى قرآن به ما یادآور مى‏شود که آن شریکان جعلى حتى مگسى را نیافریده‏اند و نمى‏توانند در برابر او مقاومت کنند.

در آخرین درس این سوره، خداوند بیان مى‏کند که چگونه پیامبران را از میان فرشتگان و مردم برگزید ... و اوست که بر ایشان تسلّط مطلق دارد.

و در پایان آیه کریمه‏اى را مى‏خوانیم که خصوصیّات امّت اسلامى را مشخّص مى‏سازد، و به جهاد چنان که سزاوار است، امر مى‏کند.