چرا سایت من رتبه نمی گیرد ؟ (اشتباه در انتخاب کلمات کلیدی)
چرا تارنما اینجانب درجه نمی گیرد ؟ (نباید های بهینه سازی)
اینجانب سالها میباشد با اکثری از صاحبان وب سایت ها که می خواهند بدانند چرا نمیتوانند سئو سایت میان ۵ تا ۱۰ واژه و کلمه کلیدی را در وب سایتشان ساختار سازی نمایند، حرف میکنم.
این لغات کلیدی دقیقا به عبارتی کلماتی میباشند که محتوای کسب و کارشان را به خیر و خوبی معرفی مینمایند و به مرتبه خوب وصال در آنان، برای این اشخاص بسیار دارای منفعت خواهد بود، پس بسیار منطقی میباشد که علاوه بر محتوا و رعایت اصول seo و لغت ها کلیدی در آن سراغ پیوند سازی داخلی و فرنگی هم بروند.
ولی تجربه به اینجانب اثبات نموده است کهاین ماجرا از نگاه بهینه سازی آنقدرهم دیدنی وجود ندارد.
اینکه شما یک لیست کوتاه از لغت ها کلیدی بسیار شبیه و حتی یکسان را غرض قرار دهید، صحیح مثل این میباشد که وب سایت خودتان را به کناره حلقه بیاندازید تا حسابی مشت و لگد بخورد!
تلاش فرمایید نرم افزار seo خویش را فقط با توکل بر یک لیست شبیه از لغت ها کلیدی آسیب پذیر نکنید و تنها دنبال این نروید که آن عبارات را در محتوای وب سایت تان بگنجانید. شما میبایست بیشتر از هر چیز به شیوه خویش یاری فرمائید؛
به همین استدلال
هنگامی که مشتریان به ما مراجعه مینمایند، صرفا می خواهند که جایگاه های بهتری در حاصل کاوش داشته باشند. چندان اهمیت ندارد از روش کار بیشتر در رسانه های اجتماعی، جذب ترافیک بیشتر و یا این که مارک سازی باشد! و همگی این ها از روش یک اپلیکیشن seo پیوسته و مداوم سود خواهد بخشید. در قوانینی ممکن میباشد به هیچ عنوان قابل پیش گویی نباشد که تاکتیک های در لحاظ گرفته گردیده در چه مقطع روی بهینه سازی وب سایت شما تاثیر میگذارند ولی در هر هم اکنون خیر ما قادر خواهیم بود از حقیقت فراروگریز کنیم و خیر موتور های کاوش میتوانند این عمل را بکنند. ادامه دادن یک رویکرد صحیح، در غایت به نتیجه ها صحیح خواهد رسید.
یک نمونه بسیار کاربردی
فرضا شما یک کمپانی قابل انعطاف افزاری میباشید که سرویس ها مختلفی از قبیل بسط اپلیکیشن، گسترش نرمافزار های تلفن همراه و اپلیکیشن crm ارائه میدهید. درین وضعیت لغات کلیدی “گسترش اپلیکیشن” و “اپلیکیشن crm” برای کسب و فعالیت شما بسیار اصلی و کارآمد خواهند بود. پس ایده خوب از دید شما این میباشد کهاین عبارات را با چگالی مطلوب در هر برگه از وبسایت تان به فعالیت بگیرید! البته بایستی در لحاظ داشته باشید که وجه منفی و جراحت زننده این فعالیت میتواند بیشتر از وجه مثبت و سودمندش باشد.
این ها کلمه ها کلیدی می باشند که سرویس ها و ماهیت کسب و فعالیت شمارا تعریف مینمایند. واژه کلیدی “بسط اپلیکیشن” یک واژه و کلمه کلیدی میباشد که به عموم نشان می دهد شما تحت عنوان یک کمپانی چه کاری انجام میدهید در حالی که “اپلیکیشن crm” مشتریانی راجعبه نوع خاصی از اپلیکیشن نویسی را برای شما جذب مینماید. در اینجا شایسته ترین فعالیت این میباشد که کلید کلمه و واژه را تنها در صفحه های مرتبط با فعالیت بگیرید.
بدین ترتیب یک کدام از شایسته ترین شرایط ها برای به کار بستن از واژه کلیدی “گسترش اپلیکیشن” ورقه اساسی شما و واژه و کلمه کلیدی ” اپلیکیشن crm” مطلوب برای برگه سرویس و یا این که متاع خاصی میباشد که ارائه میدهید.
یک تاکتیک کهن مرسوم و غلط
به کار گیری از کلمه و واژه کلیدی در مجموع گوشه و کنار وب سایت، یک تاکیک کهن میباشد! در حال حاضر الگوریتم های موتور کاوش پیچیده خیس گردیده اند و درحالتی که شما از کلمه ها کلیدی نامرتبط در صفحه ها استعمال فرمایید، زخم متعددی به seo و مرتبه بندی خویش در موتورهای کاوش خواهید زد! در قبال به کار بستن از یک لیست بلند عبارات کلیدی و جستن واژه دارای ربط برای هر قسمت، حرکتی میباشد که ما آن را به شما توصیه می دهیم. علاوه بر این محتوای شما هم می بایست به صورت طبیعی لغت ها کلیدی را در خویش مکان بدهد و گوگل شم نکند که فقط برای تهیه چگالی عبارات را باطن محتوا چپاندهاید.
قتل نفس !
به کارگیری از محتوای اسکن کمتر از قتل نفس وجود ندارد و در شرایطیکه که از محتوای نسخه برداری استعمال نمائید علاوه بر نزول مرتبه، حسابی از دیده یوزرها هم خواهید زمینخورد. بعضی وقت ها ممکن میباشد هیچ نزول جایگاه ای وجود نداشته باشد و شما مستقیما با یک جریمه از مجموع نتیجه ها کاوش حذف گردید!
از جمله چنانچه شما قصد دارید از واژه و کلمه کلیدی “گسترش اپلیکیشن” در کاغذ سرویس ها خویش استعمال نمائید، به لحاظ ما بهتر میباشد که دیگر از این واژه و کلمه در شیت اساسی به کارگیری نکنید. در قبال برای شیت اساسی واژه کلیدی مانند “کمپانی بسط اپلیکیشن” را در حیث بگیرید یا این که از هر واژه کلیدی دیگری که کمپانی شمارا تعریف نماید، میتوانید به کارگیری نمایید. در حالتیکه کمپانی شما محلی میباشد و مثلا در گرگان عمل مینماید، واژه کلیدی “توسعه و گسترش اپلیکیشن گرگان” قادر است مورد قابل قبولی برای برگه اساسی شما باشد. از این روش احتمال اینکه مشتریان مربوطه وب سایت شمارا پیدا نمایند، بسیار بیشتر خواهد بود.
لغت ها کلیدی طولانی را دریابید
بسته به محصول ها و یا این که خدماتی که ارائه میدهید، بعضا از صفحه ها شما ممکن میباشد طالب استعمال از کلمه ها کلیدی طولانی باشند تا جلوی هدف ها دوگانه را بگیرند.
به عنوان مثال واژه کلیدی ” سرویس ها گسترش نرمافزار های گوشی” تنها ۱۱۰ توشه در ماه کاوش میشود ولی می تواند آیتم ارزشمندی در برگه سرویس ها “گسترش نرم افزار” در وبسایت شما باشد. به این دلیلکه عده ای که از این کلمه و واژه کلیدی وارد وبسایت شما میگردند، دقیقا به عبارتی اشخاصی می باشند که به شما نیاز دارا هستند و به احتمال زیاد از سرویس ها شما به کار گیری خواهند کرد. به هر درحال حاضر تمامی چیز به باطن وبسایت شما بستگی داراست. شما میتوانید هر واژه و کلمه کلیدی را برای هر شیت ای در لحاظ بگیرید.
حتی شما می توانید روی کلمه و واژه کلیدی “موز” برای یک کدام از صفحاتتان فعالیت نمایید ولی در حالتیکه در آن برگه موز نفروشید، به هیچ فیض ای نخواهید رسید.
هنگامی که شما می دانید از چه کلیدواژه هایی بایستی در وب سایت تان به کار گیری فرمایید، بهتر میباشد از بعضا از راهبرد ها که به شما نشان میدهند وبسایت شما نسبت به مورد ها گزینه نظرتان seo گردیده اند و یا این که نه پیروی فرمائید. در پی گریزی به کل کارهایی که بایستی درین خصوص انجام دهید، خوا هیم زد.
مدام از لغات کلیدی مربوط به شیت به کار گیری فرمایید. صرفا در شرایطی که که شیت شما با ورقه دیگر دارای ربط میباشد از یک واژه و کلمه کلیدی در هر دو آن ها به کار گیری فرمائید و در غیر این شکل درحالتی که واژه کلیدی مطابقت و همخوانی بر کاغذ وجود ندارد، آن ورقه را دستکم فعلا از منزلت بیرون فرمایید.
شما میبایست بدانید که به چه واحد سنجش و کجا از لغات کلیدی به کارگیری نمائید. چگالی مطلوب و به کارگیری از کلمه ها کلیدی در توضیحات متا، تیتر، گزاره ها و ذیل عنا وین را فراموش نکنید. رعایت این مقررات میباشد که سبب ساز میشود شیت شما با آن واژه و کلمه شناخته گردد.
بیشتر از حد seo نکنید؛ (Over optimize) وقتی که میبینید یک کاغذ نسبت به یک واژه و کلمه مقاومت مینماید، سئو را متوقف فرمایید به دلیل آن که سئو بیشتر از حد عادی ممکن میباشد در غایت برای شما از طرف گوگل جریمه به همدم داشته باشد. بیشتر از حد معمول و به طور غیر طبیعی هم کلمه ها کلیدی را وارد برگه نکنید. یکی از دو توشه برای محتوای عادی مطلوب میباشد البته به شرط اینکه به طور طبیعی مکان داده خواهد شد خیر اینکه به تحمیل چپانده گردد.
فیض گیری و یک سفارش
در صورتیکه از تاکتیک هایی که در ابتدا ارائه شد، پیروی نمایید، اقبال خیر و خوبی برای جایگاه به دست آوردن در نتیجه ها گوگل و دیگر موتور های کاوش خواهید داشت. درحالتی که لغت ها کلیدی شما به حیث موضعی دارای ربط باشند، شما یک سری پلکان برای بدست آوردن جایگاه هایی که انتظار دارید، جلوترخواهید بود. این مورد که صاحبان وب سایت با استناد به محتوای برگه عبارات کلیدی مربوط به آن را پیدا نمایند، بسیار ضروری میباشد.
علی این گونه بود
علی مع الحق و الحق مع علی
وقتی در زمان ابوبکر، ابوسفیان به او پیشنهاد اقدام مسلحانه برای به دست گرفتن قدرت را داد، محکم رد کرد.
وقتی شورشیان، خانه عثمان را محاصره کردند و آب را بروی اهل خانه بستند، پسرانش را به محافظت از خانه او گماشت و به اهل آن آب رساند.
وقتی مردم، بعد از قتل عثمان، با اصرار شدید و بی سابقه از او خواستند که حاکم شود، گفت :
“مرا رها کنید و سراغ کس دیگری روید، من هم کمکش می کنم”.
این طور که برخی می گویند نبود که حکومت را حق خداداد خود بداند و تشکیل آن را تکلیف شرعی خود بشمارد و از هر فرصتی استفاده کند.
اول کسی بود که با رای قاطع مردم حاکم شد. بعد از انتخاب شدن به مردم نگفت:
“به خانه روید و مطیع باشید”. گفت:
“در صحنه بمانید و اظهار نظر و انتقاد به حق کنید که من ایمن از خطا نیستم مگر این که خدا نگهم دارد”.
سعد ابن ابی وقاص، مشروعیت دولتش را نپذیرفت و بیعت نکرد، نه خانه را برسرش خراب کرد، نه در خانه حبسش کرد و نه حتی علیهش سخن گفت و.....
طلحه و زبیر، به بهانه حج، مدینه را ترک کردند تا در مکه به عایشه بپیوندند و جنگ راه بیندازند. به آن دو گفت :“می دانم حج نمی روید!”؛
اما با این وجود نه جلو رفتنشان را گرفت، نه به جرم ... در خانه حبسشان کرد، و نه اصلا بر سابقه جهادشان خط کشید و .....
شب جنگ جمل، زبیر را صدا زد و با ذکر خاطره برادری سابقشان و سابقه جهادشان با هم در محضر پیغمبر، دل او را لرزاند و از جنگ منصرفش کرد.
سلاحش “کلمه” بود. “غلام آن کلماتم که آتش انگیزد”.
روز جمل، اول سپاه مقابل تیراندازی کردند و یک سرباز او را کشتند. یارانش گفتند: شروع کنیم. او گفت: نه و سر به آسمان بلند کرد و گفت: “اللهم اشهد”
(خدایا شاهد باش). سپاه مقابل دومین تیر را انداختند و دومین سرباز او را کشتند. یاران گفتند:شروع کنیم. او باز مخالفت کرد و سر به آسمان بلند کرد و گفت: “اللهم اشهد”. تیر سوم را که انداختند و سومین سرباز او را که کشتند، سر به آسمان بلند کرد و گفت: “خدایا شاهد باش که ما شروع نکردیم”.
آنگاه شمشیر کشید. ماجراجو و جنگ طلب نبود.
بعد از جنگ، بر پیکر طلحه گریست و خطاب به او گفت:
“کاش بیست سال پیش از این مرده بودم و کشته ترا افتاده بر زمین و زیر آسمان نمی دیدم!”.
حتی حرمت سابقه جهاد دشمنش را هم نگه داشت.
سپس به دیدن عایشه رفت و حرف های درشت او را تحمل کرد و حالش را پرسید، سپس با ۴۰ زن مسلح روپوشیده (شبیه مردان جنگجو!) اسکورتش کرد و به وطنش برش گرداند. با زنان، حتی مجرمانی که اقدام مسلحانه علیه امنیت ملی کرده بودند، این طور بود.
کسانی را که با او جنگیدند “محارب و منافق و....” نخواند، گفت:
“برادران مسلمان مایند که در حق ما ظلم کردند!”.
نگذاشت در جنگ صفین، یارانش جواب شعارهای زشت یاران معاویه را بدهند. گفت:
“من بدم می آید که شما زشت گویی کنید، بهتر آن است که از کارهایشان بگویید و حال و روزشان را یاد کنید و به خدا بگویید :خدایا ، خون های ما و آن ها را حفظ کن!”.
در میانه صفین، درست سر بزنگاه و آنجا که به قول مالک اشتر “فقط چند قدم و ضربت شمشیر تا خیمه معاویه مانده بود”، مردم نامردمش دست از جنگ کشیدند، جز سلاح “کلمه” سلاح دیگری بر این نافرمانان نکشید. حتی اختیار جنگش دست مردم بود. به جای مردم تصمیم نمی گرفت و نظر برحق خودش را به مردم تحمیل نمی کرد. وقتی قرار بر مذاکره و حکمیت شد، او خواست که مالک اشتر یا ابن عباس را بفرستد، مردمش مخالفت کردند و ابوموسی اشعری را فرستادند، و او باز رای برحق خودش را به مردمش تحمیل نکرد و در عمل میزان را رای مردم قرار داد و جز سلاح “کلمه” به کار نگرفت.
خوارج مسلح، در کمال آزادی علیهش تظاهرات می کردند، نه گفت از من اجازه بگیرید، نه سرکوبشان کرد.
خوارج مسلح، در کمال امنیت در مسجد خدا، وسط نماز جماعت، با صدای بلند برضد او شعار می دادند و او خطاب به خود این آیه را می خواند :“فاصبر، ان وعد الله حق”.
همین! نه شکنجه، نه تجاوز، نه اعدام.
می گفت :“نباید چیزی را از شما پنهان کنم جز در جنگ”.
وقتی شنید در مرز کشور تحت حکومتش، مهاجمان خارجی به خانه مردم ریخته اند و غارتگری کرده اند، نگفت: “سیاه نمایی نکنید”. خودش اپوزیسیون خودش شد و خبر را به مردم گفت و گفت:
“مرد مسلمان باید از غم این حادثه بمیرد”!
بارها خودش مردم را به نظارت بر خودش دعوت کرد و انتقاد از حاکم را تکلیف شرعی مردم دانست!
مرحوم مطهری با ذکر شواهدی از گفتار و رفتارش، تلویحا او را “لیبرال” خواند! آنجا که در کتاب “آینده انقلاب” گفت :“تعلیمات لیبرالیستی در متن تعالیم اسلام هست”.
وقتی از مردم سخن می گفت، فقط مسلمان ها را نمی گفت. خودش به صراحت گفت که:
“مردم یا با ما همدین اند یا همنوع”؛ یعنی حرمت و حقوق همه باید محفوظ باشد.
به منصوبانش می گفت: “مبادا مانند گرگ درنده به جان مردم بیفتید و خوردنشان را غنیمت شمرید”.
هیچ گاه در خانه مردم را نشکست و حرمت حریم خصوصیشان را، حتی آنجا که دانست بساط فحشا پهن است، نقض نکرد.
به قاضی چنان امنیت و استقلالی داده بود که علیه خودش حکم کرد!
به از کارافتاده ها مقرری داد.
در سفری، وقتی که مردم دنبال مرکبش دویدند، ذوق نکرد، برعکس برسرشان فریاد زد! مردم را خوار نمی خواست.
صورتش را نزدیک آتش می برد و می گفت:
“بچش علی، این سزای حاکمی است که مردمش را فراموش کند”.
خدمات دولت های قبل را ستود، بویژه برای عمر سنگ تمام گذاشت، نگفت آن ها دزد و فاسد و خائن بودند و حق مرا خوردند!
به معاویه نگفت :“خدا حق حکومت را به من داده”. گفت: “مردم مرا خواسته اند”.
بر حاکمان واجب کرد که تا ریشه فقر را نکنده اند، همسطح فقیرترین مردم زنگی کنند.
در بستر مرگ گفت: “مبادا در خون مردم بیفتید و بگویید وای علی کشته شد”.
در دولتش دزدی که می شد، ۷۰،۸۰ نفر آدم هیچ کاره را نمی گرفت، سران فاسد را رها کند، ”. با اصل کاری ها سریع و قاطع و قدرتمند برخورد می کرد.
علی این گونه بود.
ندانسته و چشم بسته سوار خودروی مردی ناشناس شدم و خیلی راحت، فریب حرف های دروغین او را خوردم و روسیاه و سرافکنده شدم!
دختر دانشجو در دایره اجتماعی کلانتری شهرک ناجای مشهد افزود: پدر و مادرم به سختی کار می کنند تا دخل و خرج خانه جور در بیاید و ما مشکل خاصی نداشته باشیم. ولی از روزی که من پا به دانشگاه گذاشتم فکر و ذهنم درگیر افکاری پوچ شد و به جای این که به فکر درس خواندن باشم مدام با خودم کلنجار می رفتم که چرا باید وضع مالی خانواده ام این طوری و خانه ما در حاشیه شهر باشد و ... این سوالات مرا عذاب می داد و کار به جایی رسید که با پدر و مادرم اختلاف پیدا کردم. آن ها در برابر تحقیرها و سرزنش های من می گفتند ما نمی توانیم دزدی کنیم و اوضاع را تغییر دهیم، تو اگر می توانی درس بخوان و تلاش کن تا برای خودت زندگی خوبی درست کنی و خوشبخت شوی!دختر دانشجو، ادامه داد افسوس که موقعیت و شرایط زندگی مان را درک نمی کردم. ماجرا از این قرار است که بالاخره والدینم کوتاه آمدند و حاضر شدند خانه مان را اجاره بدهند و آپارتمانی کوچک در جای دیگری از شهر رهن کنند. پدرم می گفت: تو و مادرت سری به چند بنگاه بزنید و ببینید حدود قیمت ها چه قدر است تا بعد بنشینیم و تصمیم گیری کنیم!من که از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، از مادرم خواستم تا هر چه سریع تر دست به کار شویم اما او گفت خودت برو و چند جا سر بزن تا بفهمی نمی شود با این پول ها خانه و آپارتمان در منطقه ای بهتر رهن کرد! با این برخورد سرد مادر به سر لج افتادم و دیروز بعدازظهر بدون اطلاع خانواده ام از خانه بیرون آمدم و کنار خیابان منتظر تاکسی بودم که یک خودروی سواری ترمز زد و سوار شدم. در طول مسیر از راننده خودرو خواستم تا بعد از چهارراه در مقابل اولین بنگاه توقف کند. در این لحظه مرد غریبه با چرب زبانی باب گفت وگو را باز کرد و پرسید: قصد دارید خانه بخرید با بفروشید؟ با لبخندی جواب دادم: هیچ کدام، دنبال خانه مناسبی برای رهن و اجاره می گردم. راننده خودرو با شنیدن این حرف ادعا کرد که بنگاه دار است و چند آپارتمان اجاره ای هم با قیمت های مناسب سراغ دارد. او در ادامه گفت اگر مایل هستید می توانید یکی از آپارتمان ها را ببینید.من بدون در نظر گرفتن عواقب این اعتماد نا به جا قبول کردم و ما پس از طی چند خیابان پیچ در پیچ به خانه ای رفتیم که هیچ کس در آن جا نبود. در حالی که مشغول بازدید منزل بودم ناگهان متوجه شدم مرد ناشناس درهای خانه را قفل کرده است و چاقوی بزرگی در دست دارد. چند دقیقه بعد جوان دیگری نیز آمد و آ ن ها با توسل به زور و تهدید مرا طعمه هوس های شیطانی خود کردند.این ۲ فرد حیوان صفت می گفتند اگر در این باره به کسی حرفی بزنی به سرنوشت دختر دیگری که مثل تو بود و خیلی زبان درازی می کرد دچار خواهی شد و دیگر خانواده ات جسدت را هم پیدا نخواهند کرد. با شنیدن این حرف ها از ترس قلبم داشت از کار می افتاد. آن ها با خودرو مرا تا نزدیک منزل مان رساندند و سپس با سرعت فرار کردند. آن قدر حالم خراب بود که حواسم نبود شماره پلاک خودرو را بردارم. من با چشمانی گریان به منزل رفتم ولی به محض آن که مادرم متوجه حال و روزم شد بلافاصله مرا به بیمارستان رساند.تلاش پلیس برای دستگیری متهمان پرونده آغاز شده است.
شما بگویید چه خاکی بر سرم بریزم و چه کار کنم؟ لعنت بر من که با ساده لوحی پا به کافی نت گذاشتم و سپس از ترس این که مبادا آبرویم را به باد بدهم اشتباهی مرتکب شدم که مثل خط سیاهی بر روی صفحه سرنوشتم از دور نمایان است و نمی دانم اگر خانواده ام متوجه این ماجرا بشوند چه طور سرم را در حضورشان بالا بگیرم و به چشمان شان نگاه کنم! دختر دانشجو با چشمانی اشک بار در دایره اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد افزود: ماجرا از این قرار است که ۲ هفته قبل دختر عمویم زنگ زد و گفت: عکس های شخصی که با هم در مراسم جشن تولدم گرفته ایم را برایش بفرستم . من با توجه به علاقه ای که به مژده دارم بلافاصله به کافی نت رفتم و عکس ها را ارسال کردم.اما پسر جوانی که مسئول کافی نت بود و ظاهر موجهی هم داشت گفت: لطف می کنید شماره تلفن تان را بدهید چون ممکن است عکس ها با موفقیت ارسال نشده باشد و لازم باشد دوباره با شما تماس بگیرم. متاسفانه با اعتماد بی جا، شماره تلفن همراهم را به او دادم ولی روز بعد او زنگ زد و گفت: باید دوباره به کافی نت بروم چون عکس ها مشکل پیدا کرده است. من که مطمئن بودم عکس ها به دست دختر عمویم رسیده است با تعجب به کافی نت رفتم اما در آن جا پسر جوان که تمام عکس ها را در حافظه رایانه اش ذخیره کرده بود گفت: باید به تلفن هایم جواب بدهی و هرچه می گویم گوش کنی در غیر این صورت عکس هایت را چاپ می کنم و در سر هر چهارراه و خیابان می چسبانم و آبرویت را می برم! من با ترس و هراسی که از پدر و برادرم داشتم سرم داغ شد و با گریه و التماس گفتم: تو چه طور می توانی این قدر بی رحم باشی، خواهش می کنم دست از سرم بردار! در این لحظه او خنده ای کرد و در جوابم گفت: این جا نمی شود حرف زد بهتر است جای دیگری قرار بگذاریم.دختر جوان ادامه داد: ما ساعت ۳ بعدازظهر روز بعد طبق قرار قبلی به یک فضای سبز رفتیم تا با هم گفت وگو کنیم ولی در آن جا پسر جوان با زبانی چرب و نرم گفت: می دانی چرا عکس هایت را از حافظه رایانه پاک نکردم؟ چون از همان لحظه اول که تو را دیدم دلباخته ات شده ام. او با این حرف های احساسی مرا خام کرد و ما چند روزی به صورت تلفنی با هم صحبت می کردیم تا این که قول داد عکس هایم را از حافظه دستگاه پاک کند . او با این حیله در ساعتی خلوت مرا داخل مغازه اش کشاند و سپس با توسل به زور و تهدید آزار و اذیتم کرد. آن روز با هزار بدبختی و جیغ و فریاد خودم را از چنگ او نجات دادم اما این همه ماجرا نبود چون این جوان حیوان صفت مدام زنگ می زند و تهدیدم می کند که چنین و چنان خواهد کرد و باید...!«رضا ترابی» کارشناس ارشد مشاوره در این باره معتقد است ۲ نکته بسیار مهم را باید یادآوری کنیم و آن این که چرا یک خانم دانشجو به این مسئله توجه نمی کند که ارسال اطلاعات و تصاویر شخصی به این صورت و از طریق شخص ثالث و غریبه چه پیامدهایی مانند احتمال تکثیر آن به دلیل باقی ماندن در حافظه سیستم خواهد داشت. وی افزود: نکته مهم دیگر این که چرا روابط درون خانواده باید به گونه ای باشد که اعضای آن نتوانند مسائل و مشکلات خود را با یکدیگر در میان بگذارند و برای حل آن بهترین راه را چاره اندیشی کنند.درخور یادآوری است پی گیری قانونی لازم در این باره به عمل آمده است.
شب از نیمه گذشته بود و من تک و تنها در خیابان قدم می زدم. افسوس که نمی دانستم چه اشتباه بزرگی کرده ام و چه آینده شومی در انتظارم است! دقایقی بعد یک خودروی سواری در کنارم ترمز زد و راننده جوان خودرو با اصرار مرا سوار کرد. ما با عبور از چند خیابان در مقابل یک مغازه توقف کردیم و من پس از خوردن یک لیوان نوشابه، سرم گیج رفت و پلک هایم سنگین شد. متاسفانه وقتی از این خواب غفلت بیدار شدم که کار از کار گذشته بود و پشیمانی سودی نداشت.دختر جوان اشک هایش را پاک کرد و افزود: درست است که پدر و مادرم اشتباهات زیادی دارند و با سختگیری و تعصب بی جای آن ها غم از در و دیوار خانه ما می بارد، اما من نیز با ندانم کاری تصمیم غلطی گرفتم که برای یک عمر باید روسیاه و شرم سار باشم. ماجرا از این قرار است که پدرم فردی بسیار متعصب می باشد. او به همه چیز و همه کس بدبین است و با این عقایدی که دارد از کلاس پنجم ابتدایی اجازه نداد ادامه تحصیل بدهم و خانه نشین شدم. او معتقد است زن نباید از خانه بیرون برود. پدر حتی اجازه نمی داد به کلاس های هنری یا ورزشی بروم و در واقع مرا زندانی کرده بود.دختر جوان در دایره اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد ادامه داد: من از او خیلی می ترسم و در این مدت صدایم نیز درنیامد، اما دیروز غروب که دلم خیلی گرفته بود از مادرم خواستم تا مرا به خانه پدربزرگ ببرد. ما به آن جا رفتیم و با اصرار مادر بزرگ من آن جا ماندم و قرار شد فردا صبح زود مادر به دنبالم بیاید. ولی چشم تان روز بد نبیند، ساعت ۱۰ شب بود که پدرم با عصبانیت به خانه پدربزرگ آمد و بدون آن که چیزی بگوید مرا به باد کتک گرفت. در این لحظه مادر بزرگم با گریه و نفرین او را از خانه بیرون کرد و من هم به داخل اتاقی رفتم و در حالی که گریه می کردم سرم را روی دوش پدربزرگ گذاشتم. او گفت: نگران نباش دخترم فردا تکلیف تو را با پدرت روشن می کنم و اگر قرار باشد به این رفتارش ادامه دهد تو را با خودم به این جا می آورم تا پیش خودمان زندگی کنی!با این حرف ها کمی آرام شدم و به خواب رفتم. اما چند ساعت بعد پدرم را در خواب دیدم که به سراغم آمده است و می خواهد دوباره مرا کتک بزند. با این کابوس وحشتناک، از خواب پریدم. به تاریکی شب خیره شده بودم و به آینده ام فکر می کردم. در این لحظه به یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که همیشه می گفت: اگر من جای تو بودم یک لحظه هم طاقت نمی آوردم و از خانه فرار می کردم تا شاید راهی برای نجات پیدا کنم. ناگهان تصمیم احمقانه ای به سرم زد. با عجله لباس هایم را پوشیدم و آرام و بی سر و صدا از خانه بیرون آمدم که این اتفاق شوم در کمتر از چند ساعت افتاد و...! در این لحظه بغض دختر جوان شکست. او پس از مکث کوتاهی گفت: از تمام پدران و مادران خواهش می کنم به دختران خود محبت کنند و به فرزندان خود بگویند: «عزیزم! نفسم! دوستت دارم!» تا مبادا دختر جوانی مثل من با شنیدن این کلمات از زبان یک گرگ بی صفت در خیابان خام شود. به تمام دختران جوان هم می گویم قبل از هر تصمیمی خوب فکر کنید! به راستی چرا باید سرنوشت دختری جوان چنین تلخ رقم بخورد. خوب است این فرمایش امام رضا(ع) که «تدبیر قبل از عمل، تو را از پشیمانی در امان می دارد» را همیشه به یاد داشته باشیم و در تمام امور زندگی به کار ببندیم تا از آسیب ها و خطرات دور بمانیم.در خور یادآوری است تلاش برای شناسایی و دستگیری متهم این پرونده هم چنان ادامه دارد.
پدر و مادرم هر دو شاغل هستند و هر روز غروب آن قدر خسته و کوفته به خانه می رسند که حال و حوصله سلام و احوالپرسی، هم ندارند. من تنها دختر خانواده ام و همیشه از این زندگی تکراری و سکوت و تنهایی در خانه رنج می بردم، اما از چند ماه قبل هنگام گشت و گذار اینترنتی، در فضای چت روم با فردی آشنا شدم که خودش را جوانی ۲۲ ساله به نام «پدرام» معرفی می کرد. او تصویری را برایم به نمایش گذاشت که ادعا می کرد عکس خودش است. در آن تصویر، پدرام سردسته یک گروه موزیک پاپ بود و این موضوع باتوجه به علاقه ای که به این نوع موسیقی دارم برایم خیلی جالب و هیجان انگیز به نظر می رسید.
دختر ۱۸ ساله در دایره اجتماعی کلانتری شهرک ناجای مشهد افزود: ارتباط اینترنتی ما با یک مشت حرف احساسی باعث شد تا شیفته و دلباخته پدرام بشوم و پس از مدت کوتاهی احساس می کردم دیوانه وار دوستش دارم و علاقه مند بودم تا به عضویت گروه موسیقی اش درآیم و عشق رویایی ام را از نزدیک ببینم.من بالاخره یک روز بعدازظهر به دعوت او به میهمانی رفتم که در آن چندین دختر و پسر جوان با وضعیتی زننده حضور داشتند.در اولین دیدار با تعجب متوجه شدم پدرام نه تنها جوانی ۲۲ ساله نیست بلکه چهره اش با تصویری که در چت روم دیده بودم تفاوت داشت و هیچ اثری نیز از گروه موسیقی دیده نمی شد. اما افسوس که دل غافل من در دریای احساس و هیجان غرق شده بود. با این تصور غلط که بزرگ شده ام و می توانم خوب و بد را تشخیص بدهم و از طرفی باید خودم را از تنهایی دربیاورم، نسبت به دروغ های پدرام حساسیتی نشان ندادم.دختر جوان افزود: با ادامه این ارتباط شوم ناخواسته عضو ثابت یک گروه اکس پارتی شدم. پدرام نیز با حیله و نیرنگ مرا به قرص های روان گردان معتاد کرد و...!
در واقع هدف او از این کارها این بود که به دلیل تامین هزینه های اعتیادم مجبور شوم به خواسته های شومش تن بدهم. متاسفانه تا به خودم آمدم دیدم حسابی گرفتار شده ام و راه گریزی ندارم. از نظر تحصیلی نیز افت شدیدی کرده بودم.دختر جوان که به اتهام توزیع داروهای روان گردان دستگیر شده ، افزود: در پایان می خواهم به تمام دختران هم سن و سال خودم بگویم در هر شرایطی مراقب خودتان باشید چون با کوچکترین اشتباه ممکن است بزرگترین بلا و مشکل برایتان به وجود بیاید و هم چنین از پدران و مادران هم خواهش می کنم با فرزندان خود دوست باشند، به خدا بچه ها تنها پول و امکانات از شما نمی خواهند بلکه یک نگاه محبت آمیز و چند دقیقه صحبت دوستانه می تواند آن ها را خیلی آرام و راضی کند، چون آدم اگر از نظر روحی آسایش داشته باشد می تواند با مشکلات و ناملایمات زندگی کنار بیاید و شرایط را خوب درک کند.
بازنشسته هستم و یک عمر زحمت کشیده ام تا زندگی بخور و نمیری جور کنم و نیازمند کسی نباشم اما نمی دانم چه شد که مار خوش خط و خالی، حلقه حرص و طمع را به گردنم انداخت و به راحتی فریبم داد. ماجرا از این قراراست که حدود یک ماه قبل تصمیم گرفتم چند روزی به خانه دخترم در تهران بروم و حال و هوایی عوض کنم . من در قطار مسافربری با مرد خوش زبانی آشنا شدم که خودش را تاجری بزرگ و آدم با نفوذی در سیستم بانکی معرفی می کرد، او با حرف هایش زمین و آسمان را به هم می بافت و طوری صحبت می کرد که انگار از مشکلات همه اقشار جامعه خبر دارد.مرد ۶۵ ساله افزود: ما خیلی زود با هم پسر خاله شدیم و متاسفانه در ساعات پایانی شب، او را میهمان سفره دلم کردم و از مشکلات زندگی، حقوق کم و انتظارات همسر و فرزندانم برایش کلی حرف زدم، او نیز در حالی که به چشمانم خیره شده بود به صحبت هایم گوش داد و با لبخندی گفت: کاش تمام غصه های دنیا با پول حل شود. غصه نخور، من با ارتباطاتی که دارم می توانم وام ۵۰ میلیون تومانی با اقساط بلند مدت برایت درست کنم تا یک دستی به سر و روی زندگی ات بکشی و جلوی خانواده ات سر بلند شوی اما این کار فقط یک شرط دارد و نباید تا پول به دستت نیامده در این باره حتی به خانواده ات چیزی بگویی.پیرمرد آهی کشید و ادامه داد: من با شنیدن این پیشنهاد خام شدم و بلافاصله شماره تلفنش را گرفتم و پس از یک هفته در تماس تلفنی که داشتیم او گفت: باید سور بدهی چون کارت درست شده است و برایت یک وام خوب و بلند مدت جور کرده ام. فقط باز هم تاکید می کنم فعلا چیزی به کسی نگویی!او دو روز بعد به خانه ام آمد و حتی برایم مقداری پسته و زعفران نیز به عنوان هدیه آورد. اما وقت خداحافظی، اسناد خانه ام را گرفت و گفت: یکشنبه هفته بعد به تهران بیا و در محضرخانه ای که نشانی آن را روی کاغذی نوشته ام حاضر شو تا بعد به تو بگویم چه کار کنی.من طبق قرار به همراه همسرم با خوشحالی به تهران رفتیم اما قبل از آن که وارد محضر شویم او تاکید کرد چون این وام ویژه و رابطه ای است حرفی نزنید و فقط چند برگه را امضا کنید و بیرون بیایید، در این لحظه کمی به شک افتادم و حواسم را جمع کردم که نکند خانه را به نام خودش سند بزند اما برگه هایی که برای امضا جلوی من گذاشتند در مورد وام بود و بدون آن که چیزی بپرسم آن کاغذها را امضا کردم و یکی دو روز بعد هم به مشهد برگشتیم.ولی هر چه انتظار کشیدم خبری نشد وبا انجام تحقیقات ومراجعه بعدی به محضر خانه متوجه شدم که این آدم حقه باز سرم را کلاه گذاشته و متواری شده است. من هم به عنوان ضامن وام ۱۰۰ میلیونی، آن برگه ها را امضا کرده ام. مرد ۶۵ ساله گفت: حالا نه خبری از او دارم و نه اسناد خانه ام به دستم رسیده، نمی دانم سر پیری این چه بلایی بود که به سرم آمد و چه جوابی به خانواده ام بدهم.در پایان از همه کسانی که این ماجرا را می خوانند خواهش می کنم به افراد غریبه اعتماد نکنند، هر کاری را از طریق قانونی و عقلانی انجام دهند و در زندگی همیشه قانع باشند تا مشکلی برایشان به وجود نیاید!
آتش غرور
من آدم مغروری بودم و بالاخره آتش تکبر و غرور، هستی و حیثیتم را سوزاند و خاکستر کرد. از روزی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و به سر کار رفتم، گذشته ام را از یاد بردم و احساس می کردم شوهرم در خور شان و جایگاه اجتماعی ام نیست؛ به همین دلیل با وجود داشتن یک پسر ۱۴ ساله از او جدا شدم. افسوس فراموش کرده بودم دل مردی را می شکنم که با عشق و علاقه برای ادامه تحصیل من، ماشین زیر پایش را فروخت و...!زن جوان در دایره اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد افزود: چند ماه گذشت و با مرد ۵۰ ساله ای که برای انجام کاری به محل کارم آمده بود آشنا شدم. من کار او را خیلی سریع انجام دادم برای همین هم شماره تلفنش را روی تکه کاغذی نوشت و گفت: شما امروز کار مرا راه انداختید اگر امر و فرمایشی داشتید بفرمایید تا از خجالتتان دربیایم.حرکات و رفتار این مرد شیک پوش و ثروتمند، فکر و ذهنم را حسابی مشغول کرده بود تا این که چند روز بعد او دوباره به محل کارم آمد و آخر وقت اداری مرا با خودروی گران قیمتش تا نزدیکی خانه ام رساند. مرد غریبه وقتی فهمید مطلقه هستم ابراز عشق و علاقه کرد و این باب آشنایی بود برای ارتباطی شوم بین من و مردی که زن و ۴ فرزند داشت.او حتی مرا در سفری که به خارج از کشور داشت همراه خود برد و به این ترتیب شیفته و دلباخته اش شدم و کار به جایی رسید که اگر یک روز همدیگر را نمی دیدیم یا صدایش را نمی شنیدم دلم آرام نمی گرفت.زن ۳۶ ساله افزود: مدتی از ارتباط بی حساب و کتاب ما گذشت و من که متاسفانه به قول و قرارهای این مرد حقه باز اعتماد کرده بودم، با غرور و احساس سربلندی جلوی دوستان و آشنایان او را به عنوان همسرم معرفی می کردم. اگر چه او هر موقع در مورد عقد رسمی و محضری صحبتی به میان می آمد طفره می رفت و می گفت: عجله نکن تا همسرم را راضی کنم. اما آدم چوب اشتباهات خود را خیلی زود می خورد؛ چون از ۶ ماه قبل مرد رویاهایم ناگهان غیبش زد و با انجام تحقیقاتی فهمیدم او پس از سوءاستفاده از من به همراه خانواده اش برای همیشه به خارج از کشور نقل مکان کرده است و حالا من مانده ام که به کسانی که او را به عنوان شوهرم می شناختند چه جوابی بدهم و با این آبروی بر باد رفته چه کنم؟از همه این ها بدتر این است که در این مدت از پسر نوجوانم غافل ماندم و متاسفانه او نیز که از رابطه ام با آن مرد غریبه خبر داشت و خیلی از این موضوع رنج می برد، به دامن اعتیاد افتاده است.در پایان فقط می توانم بگویم خودم کردم که لعنت بر خودم باد چون با ندانم کاری، شوهر باوفا و بی ریای خودم را از دست دادم، آبرویم را به باد دادم و با سرنوشت فرزندم بازی کردم. من از تمام زنان و شوهران جوان خواهش می کنم برای خانه و خانواده خود حرمت قائل باشند و قدر هم را بدانند؛ چون اگر آدم ناشکری کند و غرور داشته باشد بدبخت و ناتوان می شود. در خور یادآوری است با اعلام شکایت زن جوان، پی گیری های لازم از سوی کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد به عمل آمده است.
زن جوان افزود: دوستی و رفت وآمد بی حساب و کتاب با زن همسایه برایم دردسرساز شد، و او وقتی فهمید که من لیسانس دارم و همسرم دیپلم است گفت: آدم باید هم نشین و رفیقی پیدا کند که از خودش بالاتر باشد، تو به چه عقلی با این مرد ازدواج کردی و ...؟!
با شنیدن این حرف ها از انتخاب خودم پشیمان شدم و با شوهرم که پسرخاله ام است، سر ناسازگاری گذاشتم. ما هر شب جنگ و دعوا راه می انداختیم و اطرافیان از دستمان عاصی شده بودند. متاسفانه ابراز علاقه پسری که در همسایگی ما زندگی می کرد نیز با قول و قرارهایی واهی، قوز بالا قوز شد و من که فکر می کردم این پسر جوان و تحصیل کرده می تواند شریک خوبی برای زندگی ام باشد، تعهدات زناشویی ام را زیرپا گذاشتم و از پسرخاله ام جدا شدم. حدود شش ماه بعد نیز آن پسر جوان به خواستگاری ام آمد و با هم ازدواج کردیم. اما از همان روز اول در کارگاه تولیدی او مشغول کار شدم و مجبور بودم از صبح تا شب برای یک لقمه نان بخور و نمیر کار کنم.زن جوان آ هی کشید و افزود: زندگی با این مرد بی مسئولیت جز بدبختی و فلاکت برایم نتیجه دیگری نداشته است. او پس از مدتی با زن دیگری ازدواج کرد و من نیز در واقع سرایدار و کارگر کارگاهش شدم و حتی به دلیل این که حال و حوصله ای برای گلایه و شکایت نداشته باشم، از طریق او به دام مواد مخدر افتادم. الان ۸ سال است که این زندگی نحس را تحمل کرده ام و صدایم در نیامده است، چون از قدیم گفته اند « خود کرده را تدبیر نیست»! ولی از روز قبل که متوجه شدم همسرم می خواهد تنها دخترم را از من جدا کند، دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. به این جا آمده ام تا کمکم کنید، چون نمی خواهم بچه ام را از دست بدهم.
زن ۳۱ ساله در حالی که اشک می ریخت ادامه داد: این است عاقبت غرور و زیر پا گذاشتن ایمان و معرفت و انسانیت ...! شک ندارم که آتش آه پسرخاله ام که دوباره ازدواج کرده و زندگی بسیار خوبی هم دارد، سرنوشت مرا خاکستر خواهد کرد و من باید تا آخر عمر حسرت داشته های از دست داده ام را بخورم!در پایان فقط می خواهم بگویم هر کس سوار اسب غرور بشود و دنبال هوی و هوس برود، خیلی زود سرنگون خواهد شد.کاش ما آدم ها تلاش کنیم تا سواد عقلی و فکری خود را هم کمی بالا ببریم تا دچار این قدر مشکل نشویم!
شیطان بزک کرده!
وقتی پا به آن خانه لعنتی گذاشتم با صحنه ای روبه رو شدم که تمام فکر و ذهنم را به خودش مشغول کرد. دست و پایم می لرزید و می خواستم چشم هایم را ببندم و بیرون بیایم اما نتوانستم و دوباره به آن زن جوان که مثل شیطانی خودش را بزک کرده بود نگاه انداختم. کاش آن روز پایم می شکست و اصلا به سر کار نرفته بودم. پسر جوان در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد افزود: پدرم سال ها قبل فوت کرده است و مادرم به سختی مرا بزرگ کرد و به این جا رساند تا عصای دستش باشم ولی افسوس، به مشکلی برخورده ام که نمی دانم چه طور از آن نجات یابم.ماجرا از این قرار است که من شغل خدمات ساختمانی دارم و حدود ۴ ماه قبل، یک روز با دریافت سفارش کار، به یک منزل مسکونی رفتم ولی خانمی جوان با وضعیت و پوشش زننده و نامناسب در خانه را گشود و مرا به داخل منزل دعوت کرد. از دیدن این صحنه تعجب کرده بودم و برای یک لحظه تصمیم گرفتم بدون آن که چیزی بگویم برگردم اما با وسوسه شیطان، اسیر هوای نفس شدم و نتوانستم تصمیم درستی بگیرم.زن جوان که تنها هم بود لبخندهای مرموزی داشت و مستقیم به چشم هایم نگاه می کرد. من با حواس پرتی بلافاصله کارهای خانه را انجام دادم و بیرون آمدم ولی روز بعد آن خانم جوان به گوشی تلفن همراهم زنگ زد و با چرت و پرت هایش دوباره مرا به آن خانه کشاند. پسر جوان اشک هایش را پاک کرد و افزود: به این ترتیب بود که رابطه شومی بین من و سپیده برقرار شد.او که ۵ سال از من بزرگ تر است و تجربه یک ازدواج نافرجام با مردی معتاد و بیکار در زندگی اش را دارد به من گفت: با وجود وضعیت اقتصادی خوب به دنبال مردی که اهل کار و معرفت باشد بوده که مرا پسند کرده است.متاسفانه با شنیدن این حرف ها خام شدم و با طمع به ثروت سپیده، در رویاهایم زندگی بی دردسری را می دیدم که در آن همراه مادرم زندگی مرفه و راحتی داشته باشم. در واقع با این تصورات اشتباه فریب خوردم و بدون اطلاع مادرم و یا مشورت با فردی با سپیده ازدواج موقت کردم اما پس از مدت کوتاهی فهمیدم چه کلاه بزرگی سرم رفته است چون این زن ۲۸ ساله به شیشه اعتیاد دارد و مشروبات الکلی مصرف می کند. خیلی زود از کرده خودم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم این زن جوان را فراموش کنم اما حسابی گیر افتاده ام، چون سپیده باردار است و نمی دانم چه خاکی بر سرم بریزم.جوان ۲۳ ساله در پایان گفت: هرکس دنبال هوی و هوس برود در همین دنیا به بلا و دردسر گرفتار می شود و نتیجه کار خود را می بیند.
باتلاق فساد!
«فریبا» زن جوانی است که توسط ماموران کلانتری امام رضا(ع) مشهد در لانه فساد دستگیر شده است. او در بیان داستان تلخ زندگی اش گفت: اهل یکی از روستاهای اطراف مشهد هستم و در سن ۷ سالگی بر اثر حادثه سقوط به داخل چاه، دستم شکست. پدر و مادرم به جای این که مرا نزد پزشک ببرند از یک پیرمرد شکسته بند محلی کمک خواستند اما با این اشتباه، استخوان های دستم کج جوش خورد و همیشه درد داشتم. متاسفانه والدینم اشتباه بزرگ دیگری نیز مرتکب شدند و به پیشنهاد عمویم که به موادمخدر آلوده بود به من تریاک خوراندند تا مسکن دردهایم باشد. به این ترتیب بود که از ۱۲ سالگی به دام موادمخدر افتادم.زن جوان افزود: در سن ۱۵ سالگی به اصرار خانواده ام با یکی از دوستان عمویم که ۱۵ سال تفاوت سنی داشتیم ازدواج کردم اما چون هر ۲ به موادمخدر معتاد بودیم نتوانستیم صاحب فرزندی بشویم و پس از گذشت ۵ سال طلاق گرفتم اما مادرم که پس از مرگ پدر در برابر خرج و مخارج زندگی ناتوان شده بود مدام سرزنشم می کرد و می گفت نباید طلاق می گرفتی و...! تحمل این شرایط با توجه به هزینه ای که اعتیاد روی دستم گذاشته بود برایم غیرممکن شد به همین دلیل وسایلم را جمع کردم و به مشهد آمدم. من با معرفی یکی از آشنایان در یک مهمانپذیر مشغول کار شدم ولی یک روز که به دیدن عمه ام رفته بودم داخل اتوبوس شرکت واحد، با خانمی غریبه آشنا شدم و کمی برایش درددل کردم. این پیرزن با اصرار و تعارف زیاد مرا برای صرف شام به خانه اش دعوت کرد. از آن روز به بعد هر وقت دلم می گرفت به دیدار پیرزن و ۲ زن جوان که خواهرزاده هایش بودند می رفتم و غافل از آن بودم که پا به چه جهنمی گذاشته ام چرا که دوستی با این افراد ناباب و همچنین اعتیاد به مواد مخدر باعث شد تا با صاحبکارم تسویه حساب کنم و به خانه پیرزن بروم.من ۲ سال در این لانه فساد، با ذلت و خواری تن به کارهای زشت و پلیدی داده ام ولی هنوز هم نمی دانم مقصر این همه بدبختی و فلاکت کیست؟ فقط با اطمینان می توانم بگویم مواد مخدر نه تنها دوای دردم نبود بلکه خودش درد بزرگی روی جانم گذاشت و عامل بدبختی ام شد.کاش پدر و مادرم بعد از حادثه ای که در کودکی برایم اتفاق افتاد مرا نزد پزشک برده بودند. کاش آن ها به حرف عمویم گوش نمی کردند و...!درخور یادآوری است با تلاش کارشناسان اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد اقدامات حمایتی لازم از این زن جوان به عمل آمده است!
ازدواج اینترنتی
ارتباط مخفیانه من با پسر مورد علاقه ام باعث شد تا به این بدبختی بیفتم، حالا می فهمم چرا پدر و مادرم و حتی خانواده جمشید با ازدواج ما مخالف بودند!زن جوان در حالی که نوزاد ۲۰ روزه ای را در آغوش داشت و دختر بچه ۳ ساله ای نیز همراهش بود در دایره اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد افزود: سال آخر دبیرستان از طریق چت روم با پسر جوانی آشنا شدم و پس از ۲ هفته ما همدیگر را در یک پارک دیدیم. جمشید با حرف های عاشقانه مرا شیفته و دلباخته خودش کرد و از آن روز به بعد با موتور سیکلت دنبالم می آمد و با هم به این طرف و آن طرف می رفتیم تا این که دیپلم گرفتم و او با خانواده اش به خواستگاری ام آمد، اما از همان لحظه اول، پدر و مادرش اظهار داشتند پسرشان آمادگی تشکیل خانواده ندارد و والدین من نیز مخالفت شدید خود را با این ازدواج اعلام کردند ولی ما هر دو غرق در رویاها شده بودیم و تصمیم گرفتیم برای رسیدن به هم هر کاری که از دستمان بر می آید انجام دهیم و اگر لازم باشد چند سال صبر کنیم. با این که قسم خورده بودیم دوستی ما پاک و صادقانه بماند ولی خیلی زود این رابطه مخفیانه رنگ و بوی دیگری گرفت! حدود ۴ ماه گذشت و در این مدت من ۲ خواستگار خیلی خوب را رد کردم تا این که متوجه شدم چه بلایی به سرم آمده است و باردار شده ام. وقتی موضوع را به جمشید اطلاع دادم خودش را کنار کشید، با اعلام شکایت خانواده ام او و پدر و مادرش از ترس آبروی شان خیلی زود دست به کار شدند و ما با هم ازدواج کردیم، زن جوان ادامه داد: بعد از عقد به اصرار جمشید و مادرش بچه ام را سقط کردم تا کسی از ارتباط گذشته ما مطلع نشود! من و جمشید زندگی نکبت بار خود را در خانه پدرشوهرم آغاز کردیم و خانواده او که چشم دیدنم را نداشتند کلفتی خانه شان را بر عهده ام گذاشتند، شوهرم نیز در طول ۶ سال زندگی مشترکمان مرا زیر ذره بین گذاشته است و با تهمت های ناروا، بدبینی و شک و تردید اعصابم را به هم ریخته، او که به شیشه اعتیاد دارد دچار توهم شده است و گاهی دنبال مطالبی که روی آجرهای دیوار خانه ما در مسیر کوچه نوشته شده می گردد و می گوید شاید کسی برای تو مطلبی یا شماره تلفنی نوشته باشد، من در برابر این همه تحقیر و توهین راهی جز سکوت و تحمل نداشتم ولی شب گذشته ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. جمشید در خانه را باز کرد ولی هیچ کس داخل کوچه نبود، او با عصبانیت، به سراغم آمد و گفت: حتما کسی با تو کار داشته است شوهرم با وجود این که هنوز ۲۰ روز از زمان زایمان من می گذرد دست و پایم را بست و با آتش فندک به جانم افتاد تا به قول خودش اعتراف بگیرد، او نیمه های شب خوابید و من با کمک دختر ۳ ساله ام طناب را پاره کردم و از خانه بیرون زدم. آمده ام تا از این مرد بی رحم شکایت کنم و بگویم که چوب اشتباهات خودم را می خورم و غرور، لج بازی و سوء استفاده از اعتماد والدینم در استفاده از اینترنت، این بلاها را به سرم آورده است! امیدوارم هیچ دختری به سرنوشت من دچار نشود.
از دوران کودکی ام خاطره خوشی ندارم و حتی یاد آن روزها هم مرا آزار می دهد؛ چون پدرم از کلاس پنجم ابتدایی، اجازه نداد به مدرسه بروم و هر روز باید با عجله بساط مصرف مواد مخدر را برایش مهیا می کردم، در غیر این صورت کتک مفصلی می خوردم و مادرم نیز جرات نداشت حرفی بزند.
زن جوان در حالی که غبار غم، چهره اش را دلتنگ و افسرده نشان می داد در دایره جنایی کلانتری امام رضا(ع) مشهد افزود: ۱۷ ساله بودم که کریستال، جان پدرم را گرفت و او در سن ۴۲ سالگی فوت کرد. با مرگ پدر، حقوق ماهیانه مادرم را به جای خرید مواد مخدر به درد زندگی مان زدیم و خانه ما رونق گرفت. یک سال بعد، پسر یکی از آشنایان پدربزرگم که ادعا می کرد دانشجو است به خواستگاری ام آمد و ما بدون انجام تحقیقات جواب مثبت دادیم و من با هادی نامزد شدم اما در مدت کوتاهی فهمیدم او جوانی بیکار است و دانشجو نیست!
از این که هادی دروغ گفته بود خیلی ناراحت شدم اما با نصیحت های مادرم، موضوع را جدی نگرفتم. چند ماه گذشت و ما روزهای خوبی را پشت سر گذاشتیم ولی افسوس که گویا روی پیشانی ام، خط بدبختی کشیده اند چون درست زمانی که از احساس خوشبختی سرشار شده بودم و تازه معنی زندگی را می فهمیدم حادثه ای ناگوار، قلعه رویاهایم را فرو ریخت و همه چیز خراب شد.
ماجرا از این قرار است که نامزدم در حادثه رانندگی از ناحیه دست خود معلول شد و این بلا، افسردگی و ناامیدی شدیدی برایش به وجود آورد. او چند ماه خودش را توی خانه زندانی کرد و هر وقت می گفتم بیا با هم بیرون برویم و کمی قدم بزنیم در جوابم می گفت: خجالت می کشم و نمی خواهم مردم مرا این طوری ببینند و تازه لازم نیست تو هم این قدر برایم دلسوزی کنی و دایه مهربان تر از مادر بشوی!
زن جوان ادامه داد: با این وضعیت، من که سرد و گرم روزگار را چشیده ام تصمیم گرفتم با صبر و تحمل به او روحیه بدهم و نقطه اتکایش باشم اما هر چه سعی کردم فایده ای نداشت و شوهرم روز به روز بدتر شد و متاسفانه به کریستال نیز اعتیاد پیدا کرد و دوباره بدبختی های دوران کودکی و نوجوانی ام برایم تکرار شده است. چون باید بساط مواد مخدر را برایش مهیا کنم و اگر دیر بجنبم...!
در برابر این همه تحقیر و توهین باز هم تحمل کردم و صدایم در نیامد ولی از روزی که متوجه شده ام او با زنی فاسد و معتاد ارتباط برقرار کرده است دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و تقاضای طلاق دادم. جالب این جاست شوهرم حالا که فهمیده، پدربزرگم قصد دارد خانه اش را به نام من سند بزند به دست و پا افتاده است و اصرار دارد او را ببخشم. اما این مرد، اعتماد به نفس ندارد و خودش کار را خراب کرده است و مصمم هستم از او جدا شوم.
زن جوان در پایان گفت: اگر ما آدم ها در مقابله با بلاها، مشکلات و سختی های زندگی کمی صبور باشیم و به خدا توکل کنیم، همه کارها درست خواهد شد چون به قول پدربزرگم، خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری!
زن جوان در حالی که نوزادی را در آغوش گرفته بود در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد افزود: امروز آمده ام از مردی شکایت کنم که خودم سر راهش قرار گرفتم و فریبش دادم اما فکر نمی کردم کار به این جا کشیده شود و پای یک بچه وسط بیاید، راستش را بخواهید ماجرا از این قرار است که رابطه من و پدرم از روز اول خیلی خوب نبود و او هر وقت می خواست چیزی بگوید خشن و عصبی حرف می زد و همیشه فکر می کردم احساسات مرا درک نمی کند.
حدود ۲ سال قبل، پسر یکی از اقوام که با هم ۱۲ سال تفاوت سنی داریم به خواستگاری ام آمد و لحن صحبت پدرم باعث شد تا نسبت به او حساس شوم و از سر لج بازی، نظر منفی خودم را اعلام کنم، ولی پدرم که می دانست خواستگارم پسر خوبی است و از نظر وضعیت اقتصادی نیز کم و کسری ندارد برای سرگرفتن این ازدواج، خشونت به خرج داد و به این ترتیب بود که ما نامزد شدیم اما من از پدرم کینه به دل گرفتم و چون شوهرم نیز از پدر حمایت می کرد با او هم سر ناسازگاری گذاشتم. زن جوان افزود: متاسفانه در اثر این فکرهای اشتباه، نقشه انتقام به سرم زد و از خانه فرار کردم. من سر راه مرد جوانی قرار گرفتم که زن و بچه دارد ، به او گفتم، پدرم می خواهد مرا به یک تبعه خارجی بفروشد، در واقع با این دروغ بزرگ، این مرد هوسران را فریب دادم و وبال گردنش شدم، او مرا به خانه یکی از آشنایانش در حاشیه شهر برد و در این مدت آن جا بودم؛ ولی ۳ ماه بعد، لحظه ای که فهمیدم در اثر این ارتباط نامشروع باردار شده ام تصمیم گرفتم به خانه برگردم و از خانواده ام کمک بخواهم. با پشیمانی به در خانه رفتم ولی خانواده ام مرا راه ندادند و شوهرم نیز خیلی سریع برای طلاق اقدام کرد. من دوباره به خانه آن مرد غریبه برگشتم او اصرار داشت بچه را سقط کنم اما من می ترسیدم و تن به این کار ندادم او هم مرا از خانه بیرون کرد ولی یکی از اقوام شان پناهم داد تا این که طفل بی گناه به دنیا آمد و حالا نه آن مرد حاضر است سرپرستی این بچه را بر عهده بگیرد و نه خانواده ام مرا می پذیرند. می دانم اشتباه کرده ام. افسوس که هیچ وقت دست های خسته و نگاه نگران پدرم که برای تامین هزینه های زندگی از صبح تا شب کار می کند و زحمت می کشد را ندیدم. او اگر چه تند و عصبانی صحبت می کرد اما شک ندارم که خیر و صلاح مرا می خواست. کاش من و پدرم با هم دوست بودیم و تکیه گاه هم می شدیم! کاش دل شوهرم را نمی شکستم و به او خیانت نمی کردم! کاش فکرم را به کار می انداختم و به این دردسر گرفتار نمی شدم! کاش...
پدر و مادرم با شنیدن این پیشنهاد خیلی خوشحال شدند و پس از چند روز مراسم خواستگاری برگزار شد، اما آن ها با دیدن «ژیلا» و خانواده اش، مخالفت شدید خود را با این ازدواج اعلام کردند و این موضوع باعث شد تا بین ما اختلاف به وجود بیاید و متاسفانه من احترام خانواده ام را زیر پا گذاشتم!
حدود یک ماه از این ماجرا گذشت و پدرم که خیلی نگرانم بود روزی مرا صدا زد و گفت: ما به احترام تو تحقیقاتی هم انجام داده ایم اما این دختر و خانواده اش، به راستی آدم های بی اعتباری هستند و به درد ما نمی خورند.
با شنیدن این حرف به جای این که کمی عقلم را به کار بیندازم، از کوره در رفتم و لج بازی هایم را ادامه دادم تا جایی که با تهدید به خودکشی یا فرار از خانه، خانواده ام را مجبور کردم دوباره به خواستگاری بروند و به این ترتیب بود که با برگزاری مراسم باشکوهی، من و ژیلا نامزد شدیم، اما از شما چه پنهان در مدت کوتاهی فهمیدم چه غلطی کرده ام و کاش یک ذره روی حرف های پدر و مادرم فکر می کردم؛ چرا که ژیلا تمام وقت خودش را با دوستان بی سروپایش می گذراند و قرص های روان گردان مصرف می کند. این واقعیت تلخ خیلی مرا عذاب می داد اما برای حفظ آبرو و غرورم تصمیم گرفتم به خانواده ام چیزی نگویم و نامزدم را با ارشاد و نصیحت تغییر دهم ولی نه تنها در این کار موفق نشدم بلکه او مرا تغییر داد و من هم به شیشه و مواد روان گردان آلوده شدم، اما حالا به خودم آمده ام و از این راه خطا برگشته ام.
جوان ۲۲ ساله در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد افزود: خجالت می کشم این موضوع را به پدر و مادرم اطلاع بدهم و نمی دانم چه طور سرم را جلوی اقوام و آشنایان بالا بگیرم. قصد دارم ژیلا را طلاق بدهم چون او به راستی نمی تواند شریک معتبری برای زندگی و درآینده مادر خوبی برای فرزندانم باشد.
امیدوارم بتوانم رضایت والدینم که در این مدت خیلی خون دل خورده اند را جلب کنم و از این به بعد هر کاری را منطقی، عقلانی و حساب شده انجام بدهم.
...و ما خواب خوابیم!
روزگاری در زدن هم اصولی داشت ، کوبه زنانه داشتیم و مردانه...
و وقتی در زده می شد صاحب خانه می دانست آن که پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او می رفت،
زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت...
مردها کفش های پاشنه تخم مرغی می پوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو خانم ها بفهمند نامحرمی در حال عبور است...
منزل ها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند...
آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود،
نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر...
اطمینان و شرافت و وفاداری و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود...
من هرگز به خاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق...
نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباس شویی،
صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترک هایش را مداوا می کرد...
و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمی داشت زیر کرسی و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی می گذاشت و نصف بدنمان زیر کرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباس های ضخیم...
پاییزی پر باران و زمستانی پر از برف داشتیم.
یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان...
سفره مان برنج به خودش کم می دید،اما صفا و سادگی داشت...
و پنج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه می شد نصف نان بربری با پنیر...
آن روزها پشت این درب های کوبه دار با هم حرف می زدند خیلی گرم و صمیمی...
تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم...
چه حرمتی داشت پدر و مادر...
و پول ها و مال ها چه برکتی...
چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم،
و چقدر از خدا می ترسیدیم...
کله صبح قمری ها(یاکریم ها) می خواندند ،
با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود...
زود می خوابیدند و سحر بیدار می شدند و بهترین رزق ها را دریافت می کردند،
زمستون برف و شیره می خوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمی شد و بهترین غذا را جمعه ها می خوردیم،
آن روزها مردم چقدر به یکدیگر رحم می کردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصاب ها حرام ترافیک و ... نمی شد...
نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها همه یک باره جمع شد...
حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت و درب های ضدسرقت و آدم هایی که سخت فخر می فروشند و متکبرند گویی هرگز نمی میرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند...
چقدر نعمت ها از کف رفت
لطایف شیرین
سه تا شیرازی شب می خواستن بخوابن , میگن یکی پاشه چراغ رو خاموش کنه. کسی بلند نمیشه .
باهم شرط می بندن که هرکی حرف بزنه باید بلند شه چراغ رو خاموش کنه....
چند روزی شد ازشون خبری نبود تا این که همسایه ها در خونشون رو شکوندن سه تاشونو مرده پیدا کردن!
اولی رو غسل دادن و کفن کردن...
دومی رو هم غسل و کفن کردن...
سومی رو تا غسلش دادن گفت: من زنده ام!
یهو اون دوتا گفتن هورااااا باختی پاشو چراغ رو خاموش کن!!
******************
من پنج تا حیوون درون دارم:
پاندا: همیشه خسته
کوالا: تنبل
جغد: شب زنده دار
پنگوئن: بی حوصله
ماهی: کم حافظه
*****************
زنبور آبادانی رو نیش می زنه.
آبادانیه میگه: اوووووف کااا دمت گرم یعنی مو گلم؟؟!!!
*********************
از یە لامپ می پرسن: در چە حالی؟
میگە: کار بەجاهای خوب کە می رسە منو خاموش میکنن!
******************
یه بارم یه مغازه آتیش گرفته بود.
پریدم تو عمق آتیش یه دختر رو نجات بدم.
آتش نشانه گفت: بیا بیرون!
گفتم: انسانیتت کجا رفته ؟
گفت: باشه ،ولی اون مانکنه بیا بیرون!
بخشی از ویژگیهای یک فعال رسانه ی موفق ؟
همواره برخی بزرگان این عرصه توصیه می کنند که برای موفقیت می بایست در وهله ی اول عقبه ی مطالعاتی قوی داشت، نه برای متخصص شدن دریک رشته ی خاص بلکه آشنائی مختصری با موضوعات مختلف مورد نیاز که ضرورت قلمفرسائی درآن است. درواقع یک متخصص در باره یک موضوع چیزهای بسیاری می داند ولی یک فعال رسانه باید در باره ی چیزهای متنوعی ، حداقل هایی را باید بداند ... ؟!
اما مختصر تشریح مهارت ها دراین عرصه را به شکل زیر می توان گستره داد:
1)توسعه مهارت ها 2 ) گسترش ظرفیت سازگاری 3 ) شجاعت اخلاقی و جسارت حرفه ی 4 )همگام شدن با روح زمانه ( شناسایی اهداف و ضرورت ها وتوان پیش بینی 5 )محیط و مردم شناسی 6 )مرجع ومنبع شناسی ...
- توسعه مهارت ها
مهارت های ارتباطی کافی برای کار فعالان رسانه ضروری است. برای مثال کسانی که قصد ورود وکارجدی در رسانه ها را دارند ، علاوه بر تمام زمینه های اولیه ی مرتبط با رسانه که به مهارت های نوشتاری وادبی درسطح مطلوب مانند دستورزبان و گنجینه ی لغات و ترکیب شناسی، نگارش و ویرایش نیاز دارند در کنارآن باید مهارت های ارتباط کلامی خود را نیز افزایش دهند تا علاوه بر مهارت استفاده از دستگاه ها وتجهیزات مرتبط ، واضح و دقیق غالباً بنویسند. مهارت الکترونیکی مانند رایانه ، دوربین و ضبط ، وبرخی نرم افزارها ... زیرا برخورداری ازاین مهارت ها کار را تسهیل می کند ، با همه ی اینها شناخت سایت ها - پایگاه های الکترونیکی و سیستم های بایگانی و ساماندهی و کاربرد آرشیو اینترنتی و حداقل تسلط بر زبان دوم وتوان ترجمه یک زبان بین المللی پرکاربردنیز بسیارمهم است.
- کار رسانه ای به شجاعت اخلاقی وجسارت حرفه ی متناسب با فعالیت ها و استانداردهای متعارف وابسته است ، همانا رعایت بایدها ونباید ها و توجه به آرمان های آسمانی وارزش های انسانی نیاز دارد که تعهد و مسئولیت های بزرگی را به عهده می گیرد واینگونه نیروها ی خط مقدم اطلاع رسانی و آگاهی بخشی مانند روزنامه نگاران تحقیقی ممکن است به دلیل تلاش مستمر در ارائه اخبار مهم و دقیق به مردم ، صرف نظر از شخصیت های درگیر در آن اخبار که ممکن است باعث مشکلات زیادی برای آنها شود ناچار شوند تاحدی که شاید زندگی حرفه ای خود را به خطر بیاندازند ریسک پذیر باشند؟! و این روند می تواندعوارضی از اضطراب ،تهدید، تطمیع یا حتی آنها را در معرض سوء ظن با طرح پرونده های حقوقی قرار دهد وهمه اینها مستلزم آن است که آنها در همه موارد به ارزشها و عقاید خود بشکلی هوشمندانه و هدفمند ، وفادار مانده واز حواشی دوربمانند.
- سازگاری تطبیقی وکاربردی کردن حرفه ی فعال رسانه
ایجاد توانایی سازگاری توانایی تفکرو انتقال سریع به موضوع و تطبیق با شرایط پیش آمده دراوضاع پیرامونی ، دنیای روزنامه نگاری و رسانه و قدرت تجزیه و تحلیل اولیه بسیار مهم است ، علاوه بر تعامل روانی با روحیه مردم و توانایی انجام مصاحبه ها ی سنجیده وگزارش های پخته ، چه در صفحه ی شبکه و رسانه ی عمومی و چه در مقالات مطبوعاتی ، همه ی اینها به حوصله ، پشتکار و استفاده از مهارت های ذهنی، انتقادی و اندیشه ی منطقی ، برای پیشگیری از اشتباه در تهیه ،پخش یا نشرنیاز دارد.
- همگامی با روح زمان ومکان، فعالان در حوزه رسانه باید از تمام نوآوری ها و روندهای موجود در رسانه ها آگاه باشند ، بنابراین توجه مداوم به آینده حرفه ای یکی از کلیدهای موفقیت در آن است ، به عنوان مثال اگر تولیدات رسانه قدیمی باشند و لحاظ تغییرات مکانی و زمانی را در خود نداشته باشند، روزنامه نگار همانطور که با کاهش خواننده و پیگیری گزارش و اخبار خود توسط توده مخاطبین و مسئولان در این زمینه روبرو می شود بطوریکه کار خود را نیز از دست خواهد داد .
- ویژگی های دیگر یک روزنامه نگار موفق
دریک روزنامه نگار موفق ویژگی های مختلفی وجود دارد که بعنوان یک فرد موفق رسانه ای می تواند خود را برجسته نشان بدهد تا اینکه بتوان اورا متمایزتوصیف کرد ؛ از جمله در موارد زیر: نشان دادن کنجکاوی سازنده وسرعت عمل، اشتیاق برای شناسائی عناصر وعوامل و برنامه ها دریک عنوان مخاطب پسند فکرکردن به جذب مخاطبان فراوان، سخت تلاش کردن تا یافتن موضوعات مورد علاقه آنها و حقایق خبری را با تعاملات آنها متوازن کنید. ایجاد روابط با همکاران در تیم و با کاربران در هنگام ارتباط و یافتن سبک و توانایی خود برای اداره مشاغل شخصی خویش....
منابع:
-Maria Christensen, "?What Are the Requirements Necessary to Become a Journalist"، www.work.chron.com, Retrieved 12-1-2018. Edited.
↑ -Lewis Humphries, "10Things You May Not Know About Journalists Though You Think You Do"، www.lifehack.org, Retrieved 12-1-2018. Edited.
↑ "-What it takes to become a successful media entrepreneur", www.scotjobsnet.co.uk,18-5-2015، Retrieved 12-1-2018. Edited. ↑ -JANE ELIZABETH (20-12-2016), "7characteristics of effective accountability journalists"، www.americanpressinstitute.org, Retrieved 16-1-2018. Edited.
نصب پایتون :
در ابتدا باید پایتون نسخه 3 رو روی سیستم خودتون نصب کرده باشید و آماده نوشتن کدهای این برنامه باشید،از این لینک میتونید پایتون متناسب با سیستم عامل خودتون رو دانلود کنید و به راحتی نصبش کنید،توجه کنید که برای نوشتن کدها میتونید هم از ادیتور خود پایتون استفاده کنید و هم ادیتور های دیگه،که من به شما پیشنهاد میکنم از IDLE پیشفرض پایتون استفاده کنید.
نصب کتابخانه های مورد نیاز :
خب حالا که پایتون رو نصب کردید باید تو این مرحله یه کتابخونهای رو نصب کنیم که برای ساخت اسکریپت ارسال ایمیل با پایتون به اون نیاز پیدا میکنیم.
1 – سی ام دی رو باز کنید
2 – به کمک دستور زیر کتابخونه مورد نظر رو نصب کنید:
pip install smtplib
این کتابخونه کلا کاربردش اینه که برای مدیریت ایمیل،ارسال ایمیل و …. مورد استفاده قرار میگیره و ما میتونیم از اون استفاده کنیم.
ساخت و کدنویسی پروژه :
حالا که کتابخونه مورد نظرمون رو نصب کردیم باید پروژه رو ایجاد و کدهای مورد نیاز برای ارسال ایمیل رو بنویسیم،پروژه رو که ایجاد کردید به کمک دستور زیر کتابخونه smtplib رو داخل اون ایمپورت کنید:
import smtplib
سورس اسکریپت ارسال ایمیل با پایتون رو برای شما قرار میدم و در آخر اون رو توضیح میدم :
import smtplib
sender_mail = input(“Enter your gmail :”)
reciver_mail = input(“Enter reciver_mail :”)
message = “””From: From Person %s
To: To Person %s
Subject: Sending email
This is cafeamuzesh”””%(sender_mail,reciver_mail)
try:
password = input(‘Enter the Password :”):
smtpObj = smtplib.SMTP(‘gmail.com,587)
smtpObj.login(sender_mail,password)
smtpObj.sendmail(sender_mail,reciver_mail,message)
print(“Success”)
except Exception:
print(“Error”)
اول میایم ایمیل فرستنده و گیرنده رو میگیریم و بعد از اون پیام مورد نظر خودمون رو مینویسیم،در مرحله بعدی یه try – except قرار میدیم برای مدیریت خطا و داخل اون میایم پسور ایمیل رو میگریم به سرور مورد نظر خودمون برای ارسال ایمیل متصل میشیم و در آخر پیام رو ارسال میکنیم،اگر با موفقیت ارسال شد کلمه success رو در خروجی چاپ کنه و اگر خطا داد کلمه error را چاپ کند.
اول از همه باید پایتون رو نصب و پیکربندی کنیم،بر خلاف آموزش های قبلی در این آموزش ما از پایتون نسخه 2 استفاده میکنیم،پایتون 2 رو که نصب و راه اندازی کردید حالا باید کتابخونه مورد نیاز برای این پروژه رو نصب کنید:
pip install urllib2
بعد از نصب کتابخونه urllib باید اون رو داخل پروژه خودتون ایمپورت کنید:
from urllib2 import Request, urlopen, URLError, HTTPError
حالا بریم سراغ نوشتن کدهای اصلی برنامه:
اول از همه باید یه تابع بنویسیم برای شناسایی فاصله ها:
def Space(j):
i = 0
while i<=j:
print ” “,
i+=1
بعد از اون یه تابع مینویسیم برای پیدا کردن پنل ادمین :
def findAdmin():
f = open(“link.txt”,”r”);
link = raw_input(“Enter Site Name \n(ex : example.com or www.example.com ): “)
print “\n\nAvilable links : \n”
while True:
sub_link = f.readline()
if not sub_link:
break
req_link = “http://”+link+”/”+sub_link
req = Request(req_link)
try:
response = urlopen(req)
except HTTPError as e:
continue
except URLError as e:
continue
else:
print “OK => “,req_link
این تابع میاد از ما آدرس یه وبسایت رو میگیره و به کمک فایلی که به اون معرفی کردیم و از لینک پایین میتونید اون رو دانلود کنید،استفاده میکنه تا بیاد صفحه ادمین رو پیدا کنه،این فایل حاوی کلمه های مختلفی هست که ممکنه به عنوان کلمه مورد نظر برای صفحه ادمین یک وبسایت انتخاب شده باشند و این نرم افزار اونها رو پیدا خواهد کرد.
در آخر میایم این تابع رو اجرا میکنیم:
findAdmin()
pip install time
pip install winsound
بعد از اینکه این کتابخونه های رو نصب کردید ، یه پروژه جدید ایجاد کنید و این کتابخونه ها رو وارد پروژه پایتونی خودتون کنید :
import time
import winsound
حالا یه تابع به نام alarm ایجاد میکنیم که داخل اون میایم کدهای مورد نیاز برای ساخت برنامه هشدار رو مینویسیم :
def Alarm():
try:
myTime = list(map(int,input(“Enter time in hr min sec\n”).split()))
if len(myTime) == 3:
total_secounds = myTime[0]6060+myTime[2]
time.sleep(total_secounds)
frequency = 2500
duration = 1000
winsound.Beep(frequency,duration)
else:
print(“pleace enter time in correct format”)
Alarm()
except Exception as e:
print(“this is the Exception e”)
Alarm()
حالا به کمک کد زیر تابع رو اجرا میکنیم:
()alarm
امیدوارم از مقاله آموزش ساخت نرم افزار آلارم و هشدار لذت برده باشید و به خوبی از اون استفاده کنید،فراموش نکنید حتما نظرات و سوالات خودتون رو برای ما بنویسید.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
"من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، به او توجهی نمیکرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی.”
خدا گفت:"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.”
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سالها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد. سپیداری که به چشم همه میآمد.
حیای چشم
سه برادر در شهری زندگی می کردند، برادر بزرگتر 10 سال روی مناره مسجدی اذان می گفت و پس از 10 سال از دنیا رفت. برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید. به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود، اما او قبول نمی کرد.
گفتند: مقدار زیادی پول به تو می دهیم. گفت: صد برابرش را هم بدهید، حاضر نمی شوم. پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟ گفت: نه، ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم. علت را پرسیدند، گفت: این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد، چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم، بالای سرش بودم و خواستم سوره «یس» بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از این کار نهی می کرد. برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت.
برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود. گفتم: تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مُردید. گفت: زمانی که به مناره می رفتیم، به ناموس مردم نگاه می کردیم، این مسأله فکر و دلمان را به خود مشغول می کرد و از خدا غافل می شدیم، برای همین عمل شوم، بدعاقبت و بدبخت شدیم.
منبع: هزار و یک حکایت اخلاقی، محمدحسین محمدی، ص 225
ویلون نوازی در مترو
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض 45 دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم هایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد. چند دقیقه بعد، مردی درحالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد، کسی که بیش از همه به ویلونزن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می برد.
کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت، مادر محکمتر کشید و کودک درحالیکه همچنان نگاهش به ویلونزن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشان بلااستثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند. در طول مدت 45 دقیقه ای که ویلونزن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند و سی و دو دلار عاید ویلونزن شد.
وقتیکه ویلونزن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت. هیچکس نمی دانست که این ویلونزن همان "جاشوا بل" یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است و نوازنده یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه و نیم میلیون دلار، می باشد. جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاترهای شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیطهایش پیش فروش شده بود، و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
این یک داستان حقیقی است، نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود، و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویتهای مردم بود. نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده و درک زیبایی هستیم؟ لحظه ای برای قدردانی از آن توقف می کنیم؟ آیا نبوغ و شگردها را در یک شرایط غیر منتظره می توانیم شناسایی کنیم؟
یکی از نتایج ممکن این آزمایش می تواند این باشد، اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم، چه چیزهای دیگری را داریم از دست می دهیم؟
فرمانده جوان
منصوب شدن افسر جوان و کم سابقه به فرماندهی ناو، داد همه فرماندهان ارشد و کهنه سربازها را درآورده بود. فرمانده پیر و باتجربه زمینه ساز این انتصاب بود. همه چپ و راست او را به باد انتقاد می گرفتند که چرا از باتجربه ترها و ارشدترها استفاده نمی کنی و او از این همه انتقاد کم کم داشت خسته می شد. نهایتاً همه را به یک مبارزه با افسر جوان دعوت کرد. قرار شد همه سوار ناو تحت امر افسر جوان شده و در دریا به مبارزه ای تاکتیکی بپردازند.
هنگامیکه ناو در موقع مقرر از ساحل دور شد، فرمانده پیر همه را صدا زد و یک تخم مرغ از جیبش درآورد و گفت: هرکس بتواند این تخم مرغ را روی میز بایستاند می تواند فرمانده این ناو بشود و یا می تواند تعیین کند که چه کسی فرمانده این ناو باشد. همه دست بکار شدند و مأیوسانه سعی کردند تخم مرغ را روی میز بایستانند. ولی مگر می شد؟!
پس از تلاش و ناکامی همه، فرماندۀ پیر، افسر جوان را صدا زد و گفت: حالا تو این کار را بکن. افسر به طرف گنجه رفت و یک نمکدان آورد. روی میز مقداری نمک پاشید و تخم مرغ را روی میز با کمک توده نمک نگه داشت. همه گفتند: آه! ما هم می توانستیم اینطوری تخم مرغ را بایستانیم. فرمانده پیر گفت: مهم این بود که در زمانی که فرصت تصمیم گیری داشتید، این کار را می کردید. ولی هنوز دیر نشده. یکبار دیگر فرصت دارید که این کار را بکنید.
ایندفعه فرض می کنیم که در شرایط جنگ هستیم و آذوقه غذائی و حتی نمک هم نداریم. حالا چکار می کنید؟ همه هاج و واج، بی صدا و بی جواب بهم نگاه می کردند. هیچکس راهی به نظرش نمی رسید. باز فرماندۀ پیر نگاهی به افسر جوان انداخت. افسر جوان حلقه نامزدیش را درآورد و روی میز گذاشت و تخم مرغ را روی آن به حالت ایستاده قرار داد. فرمانده پیر رو به همه کرد و گفت: وقتی که در شرایطی بحرانی هستید و راه حلی به نظرتان نمی رسد، عشق به چیزهائیکه به خاطرش زنده هستید می تواند برای شما راهگشا باشد، سپس اضافه کرد: هنوز یکبار دیگه فرصت دارید.
فرض کنیم که همه شما دست از جان شسته اید و دیگر عشقی برای زنده ماندن برایتان نمانده باشد و البته حلقه نامزدی هم نداشته باشید، حالا چکار می کنید؟ همه تسلیم شده بودند! افسر جوان مشتی خاک از جیبش خارج کرد و به سبک نمک تخم مرغ را به کمک خاک ایستاند. فرماندۀ پیر گفت: این خاک تحت هر شرایطی همراه این افسر جوان است، چون به او یادآوری می کند که به چه عشقی این لباس را پوشیده و به چه عشقی جان خودش را در دست آماده فدا نگه داشته است.
سگ اصحاب کهف
سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود. اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند. سگ اصحاب کهف، زبان به سخن باز کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید، سنگش زدند و چوبش زدند، رنجور و زخمی اش کردند.
سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم، با من اینگونه نکنید. آیا کتاب خدا را نخواندهاید؟ آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟ هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم، امروز از غارم بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود، اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.
دستهایی از خشم و خشونت دارید، می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید، نام من است، اما خوی شماست. سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم. از تبدیل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن. اما می بینم که شما از تبدیل، تنها فروتر رفتن را بلدید. با چشم های اعتیاد به جهان نگاه کرده و با پیشداوری زندگی می کنید.
چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر. چرا نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید. شاید دیگری سگی باشد، اما حقیقت را گاهی از زبان سگی نیز میتوان شنید. سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد. خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت.
دختر زیبا و شرط مرد بدجنس
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک مرد بدجنس قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی مرد بدجنس طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت: اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد.
دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و مرد بدجنس کلاهبردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد، باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین مرد بدجنس خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت، ولی چیزی نگفت. سپس مرد بدجنس از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد: 1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند. 2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که مرد بدجنس تقلب کرده است. 3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با مرد بدجنس ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟! و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست، اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد.
آن مرد بدجنس هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.
اثر تلقین
بین یک مار و یک زنبور مکالمهای صورت گرفت، زنبور ادعا کرد زهرِ من کشنده تر از زهرِ تو است ولی چون هیکلم کوچکتر است، آدمها باورشان نمی آید که زهر من می میراند و چون مُردن را به خودشان القاء نمی کنند، زهر من تأثیر واقعی اش را نمیکند و این ترس مردم از هیکل توست که مردم را میکشد و نه زهر تو.
بالاخره بنا شد برای اثبات ادعای زنبور برنامهای ترتیب دهند. قرار بر این شد هر دو بروند در کلونِ (قفل قدیمی) درِ باغی کمین کنند تا وقتی که باغبان آمد و انگشت خود را داخل کلون کرد که در را باز کند، روز اول مار انگشت باغبان را نیش بزند و زنبور بیرون بپرد و روز دوم کار را برعکس کنند، همین کار را کردند.
در روز اول، باغبان یک مرتبه احساس کرد چیزی دستش را گزید، دستش را بیرون آورد و دید زنبوری پر زد و رفت، یک کمی مقاومت کرده و دستش را مکید و رفت دنبال کارش، پیش خود گفت: زنبور بود و چیزی نبود. روز بعد، زنبور نیش زد و مار خودش را از سوراخ نشان داد، باغبان فریاد زد وای! مار دستم را گزید و بیهوش شد.
یک طنز از ایتالو کالوینو
شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هر کس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد، برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود. به این ترتیب همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند، چون هر کس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید.
داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت، هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی می کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود، نهایت سعی و کوشش خودشان را می کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند. به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می شد، نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.
روزی، چطورش را نمی دانیم، مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می خورد، سیگاری دود می کرد و شروع می کرد به خواندن رمان. دزدها می آمدند، چراغ خانه را روشن می دیدند و راهشان را کج می کردند و می رفتند.
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هر شب که در خانه می ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد. بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می توانست داشته باشد؟
بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت، ولی دست به دزدی نمی زد. آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. می رفت روی پل شهر می ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می کرد و بعد به خانه برمیگشت و می دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد، چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکلی این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می شد، می دید خانه و اموالش دست نخورده است، خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی زد، رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد می زدند، دست خالی به خانه برمی گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می شد و خود را فقیرتر می یافتند.
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر می کرد، چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می شدند. به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی.
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت های هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می کردند سر هم کلاه بگذارند و هر کدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می کشید و آن دیگری هم از... اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست ها عموماً فقیرتر می شدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند.
ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می کشیدند، فقیر می شدند، چون فقیرها در هر حال از آنها می دزدیدند. فکری به خاطرشان رسید، آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد. به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی آوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود، اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
حکایت صبر
شیخ به پاره ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز در بیابان معتکف بشدندی.
مریدان شوریده حال شدندی و از شیخ پرسیدندی که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟
شیخ فرمود: آری یک ساعت استفاده از اینترنت پرسرعت ایران.
مریدان همی نعره ای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی
بابی
کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟ بابی گفت: آره. مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
نامه شماره یک: سلام خدای عزیز، اسم من بابی هست، من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی. دوستدار تو بابی. بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد، برا همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو: سلام خدا، اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده. بابی. اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمیده، واسه همین پارش کرد.
نامه شماره سه: سلام خدا، اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول میدم که بچه خوبی باشم. بابی. بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده، واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت.
رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کارساز بوده، بهش گفت: خوب برو ولی قبل از شام خونه باش. بابی رفت کلیسا. یکمی نشست، وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت (دزدید) و از کلیسا فرار کرد. بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار: سلام خدا، مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده. بابی.
شتر دیدی، ندیدی
مردی در صحرا دنبال شترش میگشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت. پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله.
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟ مرد گفت: بله، بگو ببینم شتر کجاست؟ پسر گفت: من شتری ندیدم.
مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده، پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد. قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی، چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده. بعد متوجه شدم که در یک طرف راه مگس و در طرف دیگر پشه بیشتر است. چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی، نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد، پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی.
این یک مثل قدیمی است که همه ما شنیده ایم و هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود. آسودگی در کم گفتن است و چکار داریم که در کار دیگران دخالت کنیم، پس شتر دیدی، ندیدی.
غفلت
روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید؟
پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت: خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم، آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.
چه کشکی، چه پشمی
چوپانی گله را به صحرا برد، به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی درگرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای که چوپان روی آن بود را به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد. از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امامزاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امامزاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی، نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم. قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امامزاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری می کنم، در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایینتر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود، کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم، غلط زیادی که جریمه ندارد.
احمد شاملو
عیب جویی
به خاطرم هست که در دوران کودکى، بسیار عبادت می کردم و شب را با عبادت به سر می آوردم. در زهد و پرهیز جدیت داشتم. یک شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بیدار بوده و قرآن می خواندم ولى گروهى در کنار ما خوابیده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند.
به پدرم گفتم: از این خفتگان یک نفر برنخاست تا دو رکعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند که گویى نخوابیده اند بلکه مرده اند.
پدرم به من گفت: عزیزم! تو نیز اگر خواب باشى بهتر از آن است که به نکوهش مردم زبان گشایى و به غیبت و ذکر عیب آنها بپردازى.
حکایتهایی از سعدی
ریاکاری
زاهدنمایى مهمان پادشاه شد، وقتى که غذا آوردند، کمتر از معمول و عادت خود از آن خورد و هنگامى که مشغول نماز شد، بیش از معمول و عادت خود، نمازش را طول داد، تا بر گمان نیکى شاه به او بیفزاید.
هنگامى که به خانه اش بازگشت، سفره غذا خواست تا غذا بخورد.
پسرش که جوانى هوشمند بود از روى تیزهوشى به ریاکارى پدر پى برد و به او رو کرد و گفت: مگر در نزد شاه غذا نخوردى؟
زاهدنما پاسخ داد: در حضور شاه چیزى نخوردم که روزى به کار آید. یعنى همین کم خورى من موجب موقعیت من نزد شاه گردد و روزى از همین موقعیت بهره گیرم.
پسر هوشمند به او گفت: بنابراین نمازت را نیز قضا کن که نمازى نخواندى تا به کار آید.
حکایتهایی از سعدی
مامان و بابا
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: من خسته ام و دیگه دیروقته، میرم که بخوابم. مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرفها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پر کرد، ظرفها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد.
بعد همه لباسهای کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازیهای روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سر جایش در کشوی میز برگرداند. گلدانها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت. بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت.
بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند، مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرار داد. سپس دندانهایش را مسواک زد. بابا گفت: فکر کردم گفتی داری میری بخوابی؟ و مامان گفت: درست شنیدی دارم میرم، سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست.
پس از آن به تک تک بچه ها سر زد، چراغها را خاموش کرد، لباسهای به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جورابهای کثیف را در سبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام میداد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباسهای شسته را پهن کرد، جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست.
در همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: من میرم بخوابم و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد.
حساب بانکی زندگی
پیرمردی 92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 سالهاش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانهاش را ترک کند. پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد.
همین طور که عصا زنان به طرف آسانسور میرفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجرههایش کاغذ چسبانده شده است. پیرمرد درست مثل بچهای که اسباببازی تازهای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت: خیلی دوستش دارم.
به او گفتم: ولی شما هنوز اتاقتان را ندیدهاید! چند لحظه صبر کنید الآن میرسیم. او گفت: به دیدن و ندیدن ربطی ندارد. شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کردهام. این که من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگی ندارد، بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم.
من پیش خودم تصمیم گرفتهام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم میگیرم. من دو کار میتوانم بکنم. یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمتهای مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمیکنند را بشمارم، یا آنکه از جا برخیزم و به خاطر آن قسمتهایی که هنوز درست کار میکنند شکرگزار باشم.
هر روز، هدیهای است که به من داده میشود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشتهام تمرکز خواهم کرد. سن زیاد مثل یک حساب بانکی است. آنچه را که در طول زندگی ذخیره کرده باشید میتوانید بعداً برداشت کنید.
بدین خاطر، راهنمایی من به تو این است که هر چه میتوانی شادیهای زندگی را در حساب بانکی حافظهات ذخیره کنی. از مشارکت تو در پر کردن حسابم با خاطرههای شاد و شیرین تشکر میکنم. هیچ میدانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟
راهنماییهای ساده زیر را برای شاد بودن به خاطر بسپارید.
1- قلبتان را از نفرت و کینه خالی کنید.
2- ذهنتان را از نگرانیها آزاد کنید.
3- ساده زندگی کنید.
4- بیشتر بخشنده باشید.
5- کمتر انتظار داشته باشید.